- من... یعنی من پروفو نا امید کردم؟
- درسته! دارم می نویسم. دیگه حرف نزن!
- آخه من غم و غصه هامو با کی تقسیم کنم پنی؟
- در و دیوار گزینه ی خوبیه. دیگه برو تا با دمپایی نیفتادم دنبالت!
کریس نا امیدانه به خود و بعد به ورقه ها خیره شد. اگر کمی تند تر بود و مثل حلزون نبود، الان تمام کرده بود! به همه ی محفلی ها نگریست که مثل باد، تمام نوشته های کتاب را می نوشتند و از آن کار لذت می بردند.
- آیییی!
ناگهان همه به طرف ماتیلدا برگشتند و با تعجب به او نگاه کردند!
- چی شده ماتی؟!
- آرتروز گردن و کمر و شونه و صد تا مرض دیگه گرفتم!
همه بخاطر اینکه وقتشان هدر رفته بود، در دل گفتند:
- ایشاالله همه ی مرضای دنیا رو بگیری!
و بعد به کار خود ادامه دادند. اما پنه لوپه برای نفع بیشتر محفلی ها، با اردنگی او را به بیرون جمع پرتاب کرد! ماتیلدا از پنه سپاسگزار بود چون همه ی استخوان هایش بخاطر اردنگی، صدای قرچ داده بودند و سر جایشان رفته بودند و همه ی آرتروز هایش درست شده بود. اما آن عملیات، عملی بود سخت! پس او دیگر نمی توانست بنوسید. پس به تنها فرد بیکار در جمع خیره شد!
- کریس! یه لحظه میای؟!
کریس با بی حوصلگی به محل سقوط ماتیلدا رفت و به او زل زد.
- میگم کریس... الان به من ضربه ی سختی وارد شده! جزوه ی یه کتاب مونده. منم که الان سختمه، می تونی برام بنویسی؟
کریس در لحظه ی اول مبهوت بود، اما بعد گذشت ثانیه ای، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. فریادی از خوشحالی کشید و گفت:
- معلومه!
- اما چند تا چیز بگم بهت!
- هر شرطی باشه، من قبول می کنم!
- خب... اول اینکه خوش خط بنویس ولی تند تند. بعدشم، مگه تو رشته هات مثل منه؟
- خب مثل تو می کنم! رشته هات چیه؟
- حیوون شناسی، گیاه شناسی و دفاع در برابر جادوی سیاه. تو چی بودی؟!
کریس پوکر فیس به او خیره شد.
- تو که بدترین درسا رو انتخاب کردی!
حیوون شناسی که صد تا حیوون داریم. گیاه شناسیم اگه گیاها کم باشن، تعریفش تا دم مرلینگاه طول می کشه. و دفاع در برابر جادوی سیاه...
- غر نزن! داری بالاخره خلاصه نویسی می کنی از متنا و می بری سر امتحان که نگاش کنی! تو چی بودی؟
- معجون شناسی، ستاره شناسی و ورد ها و طلسم ها!
- چقدر تفاهم! درسای من بهترن. زود بنویس!
- اما سر امتحان چجوری هر دومون از این جزوه استفاده کنیم؟
- کنار هم می شینیم!
- من موندم وقتی مرلین داشت هوشو پخش می کرد، تو کجا بودی!
- مرلینگاه احتمالا.
وقتیم رسیدم تموم شده بود. رفتم از حراجی گرفتم!
- کاملا مشخصه!
کریس کمی فکر کرد و ناگهان فکری به ذهنش رسید!
- خلاصه ها که تموم شد، میرم از ورقه ها کپی می گیرم!
- آفرین! حالا من برات از رو کتاب می خونم، تو بنویس!
او کتاب حیوان شناسی را باز کرد و به آن خیره شد. بعد کمی مطالعه، جای مهم و مورد نظر را پیدا کرد و بلند از روی آن خواند!
- بهترین راه برای فهمیدن اهلی یا وحشی بودن حیوان، طراحی و انجام دادن...
ناگهان جسمی بر روی سر او فرود آمد و او را نقش بر زمین کرد! و آن جسم، دمپایی گل گلی آبی ای بود که بیشتر موقع ها در پای پنه دیده میشد. کریس نگاهی به پنه لوپه کرد. او هم نگاه تهدید آمیزی به او انداخت!
- یه کلام دیگه حرف بزنی، یه چیزی بدتر از دمپایی به طرفت میندازم! ماتیلدا بعضی وقتا واقعا رو نِروه!
بدن کریس از عاقبت خودش در آینده لرزید. اما تصمیم گرفت که جزوه ها را تمام کند!