-مطمئن باشين...... زوجى که من براتون انتخاب ميکنم ،بهترين زوج دنياست....
گادفری و گویل از خوشحالی چشمانشان برق زد و اب از لب و لوچه شان سرازیر شد.
-خب البته که اینجا هیچ فردی رو مناسب شمارو نمیبینم ... یعنی حد شما خیلی بالاتر از انتخاب جفت از یه همچین جای در پیتیه.
گویل لحظه ای اب دهنش را قورت داد و گفت:
-خب الان باس چیکار کنیم؟:/
آندریا به زیرکی پاترانوسش جواب داد:
-یه جای فوق العاده ، جایی که هر دلی رو سرشار از عشق و سرمستی میکنه. جایی که غم غصه هاتونو با اسید قوی میشوره یجوری که انگار اصلا وجود نداشته
گادفری کمی فکر کرد و گفت:
-میخوای بکشیمون که ببریمون بهشت؟ فکر جالبیه ولی فکر نکنم بی ارزه ها ... میدونی...
آندریا که حسابی حس روباه مکار بازی اش گل کرده بود دستش را روی شانه گویل و گادفری گذاشت و از اینکه حس هم نوع دوستی درون صدایش موج میزد اطمینان حاصل کرد:
-نه دوست من چرا راه دور بریم ... لاس وگاس سرزمین عشق و حال ! پرواز های اخر لحظه ای استانبول ! ....
گویل با ذوق بی شرم و حیایش گفت:
-تور های تایلند !
آندریا میخواست با همان دستی که پشت گردن گویل گذاشته یک پس گردنی حسابی نوش جانش کند ولی تا زمانی که نمودار کارش بصورت سعودی پیش میرفت نباید موضعش را خراب میکرد.بنابراین با لحن تسترال کننده ای گفت:
-میدونی گویل بعضی وقتا باید بزاری ذهنت رها باشه و همه چیزو بسپری به دست کسی که خیلی بهش اعتماد داری و میدونی که نا امیدت نمیکنه
، شما بچه ها به من اعتماد دارین دیگه...نه؟
گادفری همچنان مضطرب بود و این پا ان پا میکرد. هنوز نمیدانست چرا این قضیه از نظرش بو دار بود...گادفری وقتی فهمید با ادامه دادن به این افکار پوچ و بی هدف دارد اعتماد به آندریا را خدشه دار میکند از فکر کردن خود را باز داشت هرچه باشد آندریا دوستش بود حتی فکر کردن به این قضیه که ریگی به کفش آندریا است خشم روونا را بر می انگیخت . و بله دوباره اعتماد ، هم پیمان شر و تاریکی ها، چه اشتباه دردناکیست که به ظاهر خوب و شایسته تلقی میشود ...
گویل با بی صبری تمام گفت:
-اره!...لعنتی از اولشم باید میومدیم سراغ تو!
آندریا با لبخند حاکی از اعتماد به نفس با فریبندگی نگاهی به گادفری که هنوز هم ذرات کوچک شک و تردید در چشمانش نمایان بود انداخت و گفت:
-تو چی دوست من؟تو هم به من اعتماد داری؟
گادفری تصمیمش را گرفته بود،معلوم بود که به دوستش اعتماد میکند.سرش را کاملا مصمم تکان داد.
آندریا که خوشحال تر از این نمی شد ، انقدر از جواب دادن نقشه اش به شوق امده بود که نتوانست احساسش مخفی کند و خوشحالی اش را داد نزند:
-عالیـــــــــــــــــــــــه
و سپس با نگاه تعجب زده گویل و گادفری خودش را جمع و جور کرد و دوباره در نقش روباه مکارش فرو رفت:
-یعنی این واسه وحدتمون خیلی عالیه ؛ احسنت! احسنت! چون میدونین یه مشکل خیلی کوچولوی کوچولو وجود داره که اونم فقط با همین ویژگی حله! حالا به اونجا نگاه کنین و داد بزنین وگاس ما داریم میایم...
کوچه ناکترن-دقایقی بعد از ندید بدید بازی
گادفری با چهره جمع شده گفت:
-آندریا میشه دوباره بگی چرا ما اینجاییم؟
آندریا میخواست دونه دونه مژه هایش را بکند. چرا او جای اشلی چشمش در نیامده بود؟ این تقریبا پانزدهمین باری بود که گادفری از او دلیل اینجا امدنشان را میخواست اما آندریا انگار چیزی در درونش داشت که کمکش میکرد ، غریضه ای که داد میزد برای فریبکاری باید صبور باشی! بنابراین آندریا برای پانزدهمین بار با لبخند همیشگی را زد و توضیح داد:
-گادفری جان وگاس رفتن همینجوری الکی نیس که ، از راه قانونی بخوایم بریم شاید اصلا شما عمرت قد نده که برسی اونجا چه برسه که تازه بری واسه انتخاب همسر و اینا که باز داستان جدا داری ... ولی خب من یه آشنایی دارم ، که البته اشنای خودم نیست اشنای دوستمه ، اون قبلا خیلیا رو رد کرده و میشه گفت کارش دلیوری جادوگرا به هرجا که دوستدارنه...
-وایسا...خب ما چرا آپارات نمیکنیم اونجا؟چه کاریه اینهمه کارای بی عشق انجام بدیم وقتی با یه دست در دست نهادن ساده میتونیم هممون شوت شیم اونجا؟
آندریا که از فرط خستگی دیگر داشت جوش می اورد رگه هایی از عصبی بودن در صدایش حس میشد:
-خب چرا گوش نمیدی گادفری؟ تا حالا داشتم چه زر...چیز ینی اینبار برای اخرین باره که میگم ، ببین این شهرهای توریستی ماگلی به سری قوانین خاص دارن که جادوگرا فقط در موقعیت های خاص میتونن برن اونجا مثلا اگه محل اقامتشون دیگه امن نباشه و نتونن از خودشون مراقبت کنن یا دلایل دیگه که ممکنه برای یه شهروند جامعه جادوگری پیش بیاد فقط تعداد انگشت شماری رو اجازه میدن... میفهمی دیگه ؟ ....
اما گادفری دوباره در افکار کهکشان مانندش غرق شده بود و گویل هم که از اول به دیوار تکیه داده و مشغول تمیز کردن زیر ناخن هایش بود اصلا گوش نمیدادند.
آندریا نفسش را صدا دار بیرون داد و خیلی خودش را کنترل کرد که محکم سرش را به دماغ چفتشان نکوبد. با صدای خسته و عصبی گفت:
-دنبالم بیاین باید بریم تو اون فروشگاه...