-خب دیگه وقتشه...می شمریم! سه...دو...
ویز ویز!
صدای زنگ در بود...
-منتظر کسی بودیم؟
جوابی داده نشد.
منتظر کسی نبودند. این لحظه مهمی بود و مهمان، ناخوانده بود.
در را به سرعت باز کرد...و با آخرین کسی که در آن شب انتظار مواجه شدن با او را می کشید روبرو شد.
-ارباب؟!
برخلاف تصورش لرد سیاه او را کنار زد و به سختی وارد لانه شد...
به سختی...
لانه برای او بسیار کوچک بود.
آهنگ ملایمی در فضا پخش می شد که لرد سیاه به خوبی می دانست متعلق به چه کسانی است.
-ما این آهنگ رو اصلا و به هیچ عنوان نمی شناسیم...خوشمون هم نمیاد. ما طرفدار گروه رقیب هستیم. این چیه؟....خونه؟...کندو؟
لینی با حالتی معذب، کلاه بوقی روی سرش را جابجا کرد و لبخندی زد.
-خب...یه همچین چیزی. اممم...ارباب...اینا خانواده من هستن. بابام...مامانم...خواهرم...اینم که خودمم...
لرد سیاه نیم نگاهی به خانواده وارنر انداخت...
-همتون شبیه همین!
مادر لینی با احتیاط بال زد و جلو رفت.
-خوش اومدین...راستش...ما خیلی مشتاق بودیم شما رو ببینیم. هر چی باشه دخترمون سالهاست پیش شما کار می کنه. ازش راضی...
-نیستیم!
شایدم باشیم...نمی دونیم. حشره اس دیگه. به یه دردایی می خوره. اون چیه؟
به جام حاوی شربت سرخ رنگ روی میز اشاره می کرد.
لینی جواب داد.
-شربت گل...از شهد گلای تازه باز شده تهیه می شه. خیلی خوشمزه اس. یه کمی میل...
-نداریم! ولی تشنه هستیم...مجبوریم بنوشیم! برامون بریز.
لینی با خوشحالی شربت را داخل لیوان کوچکی که اندازه یک بند انگشت لرد سیاه بود، ریخت.
-خب...ما...یه کیک هم داریم. مامانم درستش کرده. اگه اشکالی نداره یه تیکه از اونم بیارم.
-اشکالی نداره. ما ناراحت نمی شیم.
لینی هنوز شمع هایش را هم فوت نکرده بود. ولی اهمیتی نداد. خوشحال بود. تکه بزرگی از کیک کوچک دست نخورده اش را برید و به لرد سیاه داد.
فضا کمی سنگین بود و حرفی رد و بدل نمی شد.
حشرات نمی دانستند با یک لرد سیاه درباره چه موضوع هایی می شود حرف زد و لرد سیاه عادت نداشت سرزده به خانه غریبه ها برود.
صندلی هم زیادی برایش کوچک بود! همه چیز کوچک بود. میز...چنگال...بشقاب و لیوان...
-بسه دیگه...ما داشتیم رد می شدیم. خواستیم استراحتی کرده باشیم...که کردیم. الان می ریم. راستی...این پنج هزارمی بود. دو روزه پست نمی زنیم...ذخیره کردیم برای تو! ما اصلا نمی فهمیم شما چرا تو خونه کلاه سرتون می ذارین و شمع روشن می کنین. شاید شما فقیر باشین!
لینی نمی فهمید منظور لرد از "پست" و "پنج هزار" چه بود...ولی از همین دیدارکوتاه تصادفی هم راضی بود. با خوشحالی لرد سیاه را تا دم در بدرقه کرد. تا این که صدای خواهرش را شنید.
-ببخشید...آقای ارباب تاریکی. شما یه چیزی جا گذاشتین.
بسته کوچکی روی میزی که چند دقیقه قبل در مقابل لرد سیاه قرار داشت، جا مانده بود. بسته ای که ناشیانه با چند روزنامه مچاله کادوپیچی شده بود.
لرد سیاه حتی به بسته نگاه هم نکرد.
-ما از چیزای جا گذاشته شده خوشمون نمیاد. پسشون نمی گیریم. به هر حال به درد ما هم نمی خوره. چیز زشت و دخترونه ایه. سنگه...می درخشه... شاید بشه وصلش کرد به بال...ما که بال نداریم. نمی خواییمش. کلاهت هم جا شاخکی نداره. شاخکات زیرش له شد!
از خانه خارج شد.
لینی در را پشت سرش بست.
در حالی که مادرش دعوتش می کرد تا شمع روی باقی مانده کیک را خاموش کند، لینی مطمئن شده بود که این ملاقات تصادفی نبوده...
...................
پنج هزارمی مال تو! تولدت هم مبـ ...
به ما چه...
ما اهمیتی به تولد ها نمی دهیم!
حشره!
ما فقط داشتیم رد می شدیم...که شدیم!