هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۹:۲۷ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷

اشلی ساندرز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
از لندن گرينويچ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
دستش را بر روی برجستگی های در کشید.
این در را بهتر از در خانه ی خود می شناخت.
در خانه ی ریدل.

امروز روز ی بود که مدت ها منتظرش بود روزی که بلاخره نشان مرگخواریش را می گرفت.
دست هایش میلرزید شاید از ترس یا شاید هم از شادی و خرسندی...

در خانه ی ریدل باز کرد اربابش انجا بود قدم هایی به سمت اربابش برداشت، با هر قدمی که بر می داشت تپش قلبش بیشتر می شد.

به اربابش که رسید در محضرش سر خم کرد و دستش را به سمت اربابش دراز کرد. چوب اربابش را روی دستش احساس می کرد.
که صدای غریبی شنید که متعلق به مرگخواران یا اربابش نبود.
- اشلی! پاشو گلوم پاره شد چقد می خوابی!؟

صدا صدای هرمیون بود و او نه در خانه ی ریدل بود نه اربابش انجا بود، و هرچه دیده بود به احتمال زیاد از وحشی ترین رویا هایش بود...


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۷

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
هوا هنوز تاریک بود. اگر جای دیگری بود، قطعا مشکلی با تاریکی هوا نداشت؛ اما آنجا فرق می کرد. باورش نمی شد با پای خودش رفته بود. نیمه شب خود را به آنجا رسانده بود تا یک وقت دیر نرسد.

هنوز هم مطمئن نبود که کار درستی کرده است یا نه؛ ولی نمی توانست آخرین فرصت را از دست بدهد. بعد از مدت ها، قرار بود او را ببیند؛ اما خیلی چیزها از آخرین باری که همدیگر را دیده بودند عوض شده بود. نه سو، سوی قدیم بود و نه پنه لوپه، پنه لوپه ی قبلی!

مدتی بعد از تمام شدن درسشان در هاگوارتز، فهمید که پنه لوپه عضوی از محفل ققنوس شده است. بعد از آن با خودش عهد بست تمامی خاطراتی که از دوست سابقش داشت را فراموش کند؛ دوستی که حالا، دشمن و مخالف عقاید او محسوب میشد...
از آن به بعد، دیگر پنه لوپه را جایی ندید و خبری از او نگرفت. تا چند روز پیش، که خبری را از دهان یکی از محفلی هایی که به تازگی به شکنجه گاه آورده بودند، شنید.

صدای بسته شدن درِ یک خانه، سو را از افکارش بیرون آورد؛ فوراً پشت تابلویی که در روشنایی روز، به خوبی میشد حروف کلمه ی گریمولد را روی آن دید، پنهان شد.

دخترکی قد بلند، با موهایی به سرخی آتش که در اطرافش پریشان بود، با حالی سرشار از اضطراب، چمدانی بزرگ را دنبال خودش روی زمین می کشید.

سو بعد از چند دقیقه ای که به کندی گذشت، جرئت پیدا کرد و خود را به چند قدمی پنه لوپه رساند.
کلاهش را برداشت و موهایش را مرتب کرد. نمی خواست با ظاهری آشفته و نامناسب جلوی یک محفلی ظاهر شود. نفس عمیقی کشید و چشمانش را به انگشتان لرزانی که دور دسته ی چمدان قفل شده بودند، دوخت.
-پس واقعیت داره؟!

پنه لوپه جا خورد؛ فورا سرش را برگرداند و به دختر سیاه پوشی که با چشمانی پرسشگر به او خیره شده بود، نگاه کرد.
-سو... خودتی؟!
-شک داشتم هنوز من رو یادت باشه...
-اینجا چه کار می کنی؟

پنه لوپه، بعد از گفتن این حرف چمدانش را عقب برد و آن را پشتش نگه داشت. هم زمان، دست دیگرش را کنار جیب ردایش، که برجستگی چوبدستی از زیر آن خودنمایی می کرد، برد.

-نترس، نیومدم بکشمت؛ حداقل امروز...

سو سعی می کرد بی طاقتی خود را پنهان کند.
-داری میری؟

پنه لوپه سرش را پایین انداخت و به جلوی کفش هایش خیره شد.
-برای یه مدت کوتاه... امیدوارم فرصت زنده برگشتن رو ازم نگیرید!

چشمانی که حرف های زیادی در اعماقشان نمایان بود، به صورت مغرور و بی احساس سو خیره شدند.

-اون رو تضمین نمی کنم!

و همزمان، پوزخند تلخی زد.
این را گفت و بقیه حرفش را خورد... هر دو در سکوت به یکدیگر خیره شده بودند؛ تا اینکه سو خودش را برای گفتن حرف اصلی اش مجاب کرد و هم زمان با خارج کردن نفسی که مدتی طولانی در اعماق سینه اش زندانی بود، لب باز کرد.
-خب... اصلاً... نرو! بمون پیش بقیه. حداقل اینطوری امکان زنده موندنت بیشتره!

پنه لوپه سرش را چرخانده بود و به سپیده ی بی رمق صبح، که آرام آرام خودش را نمایان می کرد، خیره شده بود. طوری غرق در تماشای آفتاب نیمه جان بود، که گویی زیباترین تصویر عمرش را می دید.
آرامش و سرزندگی همیشگی، دوباره در چهره اش پدیدار شده بود.
-من بر می گردم... قصه من قرار نیست اینطوری تموم بشه!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
یه صبح مثل همه صبح های دیگه...

از خواب بیدار میشه. کمی به بدنش کش و قوس میده، و به دستشویی میره!
شیر آب رو باز میکنه و دستاشو زیر شیر میگیره.
ولی احساس خیس شدن نمیکنه!
به محلی که آب جاریه نگاه میکنه. چیزی نمیبینه. انتظار هم نداشت ببینه...ولی آب بازه...
پس چرا دستاش خیس نمیشن؟
سعی میکنه مشتی آب به صورتش بزنه...ولی موفق نمیشه. اصلا آب رو احساس نمیکنه.

وقتی تلاشش برای لمس صورتش هم به نتیجه نمیرسه با وحشت میپره تو لونه ی لینی!
-لینی پاشو که بدبخت شدم!

لینی یه چشمشو باز میکنه.
-مگه نبودی؟

-د میگم پاشو...من... خودمو گم کردم!

لینی همون چشمی رو که باز کرده بود میبنده و سرشو میکنه زیر بالش. چون میفهمه که بانز داره چرت و پرت میگه.
-همین انتظار ازت میرفت. تا ارباب دو تا تعریف ازت کردن خودتو گم کردی. بی جنبه ی بی ظرفیت جوگیر.

بانز سعی میکنه پتوی لینی رو بگیره و بکشه...ولی نمیتونه.
-نمیفهمی...من واقعا خودمو پیدا نمیکنم. نیستم! ببین. الان دوباره دقت کردم و بازم نبودم.

-اگه نیستی چطوری داری حرف میزنی؟

-نمیدونم! دستی ندارم که به دهنم بزنم و بفهمم دهنم سر جاشه یا نه. پاشو تا جفت بالاتو نکندم. قضیه حساسه. من سعی کردم لباس بپوشم ولی نشد...ازم رد شد و افتاد رو زمین.

لینی خوابش میاد...ولی موذیگری ذاتیش به خوابش غلبه میکنه.
-خب در این صورت فقط یه احتمال وجود داره. تو مردی...روحی! مرلین تو رو مورد آمرزش قرار بده. برو خودتو به گورستان ریدل ها معرفی کن.

بانز میترسه.

هنوز برای مردن زوده. وحشت زده به اتاقش برمیگرده که وصیتنامه شو(که توش نوشته حتی یه چوب کبریت هم به لینی و هکتور و بلاتریکس و کراب و سو ندن) بذاره دم دست که ملت پیداش کنن و یهویی اشتباهی چیزی از اموالش به افراد یاد شده ندن.
که یهو چشمش به تخت خوابش میفته!

یکی روی تختش خوابیده. دیده نمیشه، ولی پتو روشه و تکون های ملایم پتو نشون میده که نفس میکشه.

جلوتر میره و کسی رو نمیبینه.
خیالش راحت میشه که حداقل نمرده...
به لونه ی لینی بر میگرده و چون نمیتونه تکونش بده فریاد میکشه:
-آهای! اومدم بگم نگران نباش. خودمو پیدا کردم. خوابم...هنوز بیدار نشدم. سرو صدا نکن. دیشب دیر خوابیدم...خستم!

خواب لینی با این گفتگوی بی سروته و فریاد آخرش کلا از سرش میپره.

بانز هم به طرف آزمایشگاه هکتور میره.

حالا که بیدار نشده حداقل یه کار مفید دیگه انجام بده و خواب هکتور رو هم از سرش بپرونه.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۷

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
آروم آروم به سمت زير زمين اتاق قديميش رفت،چه قدر همه چيز کثيف وخاک خوره بود،واين براى ديانايى که به خاک و غبار حساسيت داشت اصلا خوب نبود.
توى زير زمين پر ازتابلو هايى بود که چهره اصيل زاده خوانواده کارتردرش نقاشى شده بود، روى بعضى از وسايل ها و تابلوها پارچه کشيده شده بود.
پارچه ها رو کنار زد،وبا صندوقچه بزرگى مواجه شد.
-اوهههه چه باحاله شبيه اين جاگنجي هاى فيلمائهه😺

بهتره زياد به حرف هاى اون گوش نديد،خودشم نميفهمه چى میگه!
با هزار بدبختى در صنوقچه رو باز ميکنه وبا لباس هاى قديمى دوران چوسان مواجه ميشه(کره جنوبى قديم )،احتمالا اينا براى مادرشه،چون به اين چيزا زياد علاقه داره!
لباس هارو کنار ميزنه و متوجه صندوقچه کوچولوى ديگه اى درون صندوق ميشه.
-آخ جون تو اين حتماً گنجه!😸
در صندوق کوچولو رو باز ميکنه و با گرنبندى که ياقوت قرمز بزرگى روش بود مواجه ميشه.
-وايى اينم گنجه؟؟......چرا انقدر کم؟🙀
خب ديانا به دنبال مال ثروت بود،اونم زياد با اينکه از بچگى توى ناز نعمت بزرگ شده بود، اما باز هم ميخواست.
از وقتى يک سال پيش پدر مادرش بهش گفتن که ميخوان استراحت کنن و يه تور دور دنيا بگيرن و کل کشور هاى جهانو سفر کنن،به اين فکر افتاده بود مال اموالشونو بگيره!اونا که رفته بودن و نيازى به اين همه پول نداشتن،پس چرا هيچى به اون نميدادن؟
احتمالا باز هم مشکل حيله هاى پدرش بود ،معلومه ازيه روباه نميشه از اين بيشتر انتظار داشت.
با بى حوصله گى مفردى که از وقتى هرچى دنبال پول و طلا ،توى اين خونه وحساب هاى بانکى مادرو پدرش که قفل بودن و اجازه دسترسى به اونارو نداشت،پيدا کرده بود،گرنبند رو به گردنش انداخت،و به سمت خونه ى ريدل ها رفت حتماً ارباب منتظرش بود،اما اون گردنبند توى اون صندوقچه چيکار ميکرد؟
براى ديانا مهم نبود اون اصلا کنجکاو نبود و فقط به دنبال يه مرگخوار شايسته بودن و البته ثروتمند شدن بود،اما شايد اين همه ماجرا نبود......


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۰۰ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۲۸:۵۹
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آنلاین
-خب دیگه وقتشه...می شمریم! سه...دو...

ویز ویز!

صدای زنگ در بود...

-منتظر کسی بودیم؟

جوابی داده نشد.

منتظر کسی نبودند. این لحظه مهمی بود و مهمان، ناخوانده بود.

در را به سرعت باز کرد...و با آخرین کسی که در آن شب انتظار مواجه شدن با او را می کشید روبرو شد.
-ارباب؟!

برخلاف تصورش لرد سیاه او را کنار زد و به سختی وارد لانه شد...
به سختی...
لانه برای او بسیار کوچک بود.
آهنگ ملایمی در فضا پخش می شد که لرد سیاه به خوبی می دانست متعلق به چه کسانی است.
-ما این آهنگ رو اصلا و به هیچ عنوان نمی شناسیم...خوشمون هم نمیاد. ما طرفدار گروه رقیب هستیم. این چیه؟....خونه؟...کندو؟

لینی با حالتی معذب، کلاه بوقی روی سرش را جابجا کرد و لبخندی زد.
-خب...یه همچین چیزی. اممم...ارباب...اینا خانواده من هستن. بابام...مامانم...خواهرم...اینم که خودمم...

لرد سیاه نیم نگاهی به خانواده وارنر انداخت...
-همتون شبیه همین!

مادر لینی با احتیاط بال زد و جلو رفت.
-خوش اومدین...راستش...ما خیلی مشتاق بودیم شما رو ببینیم. هر چی باشه دخترمون سالهاست پیش شما کار می کنه. ازش راضی...

-نیستیم! شایدم باشیم...نمی دونیم. حشره اس دیگه. به یه دردایی می خوره. اون چیه؟

به جام حاوی شربت سرخ رنگ روی میز اشاره می کرد.
لینی جواب داد.
-شربت گل...از شهد گلای تازه باز شده تهیه می شه. خیلی خوشمزه اس. یه کمی میل...

-نداریم! ولی تشنه هستیم...مجبوریم بنوشیم! برامون بریز.

لینی با خوشحالی شربت را داخل لیوان کوچکی که اندازه یک بند انگشت لرد سیاه بود، ریخت.
-خب...ما...یه کیک هم داریم. مامانم درستش کرده. اگه اشکالی نداره یه تیکه از اونم بیارم.
-اشکالی نداره. ما ناراحت نمی شیم.

لینی هنوز شمع هایش را هم فوت نکرده بود. ولی اهمیتی نداد. خوشحال بود. تکه بزرگی از کیک کوچک دست نخورده اش را برید و به لرد سیاه داد.

فضا کمی سنگین بود و حرفی رد و بدل نمی شد.
حشرات نمی دانستند با یک لرد سیاه درباره چه موضوع هایی می شود حرف زد و لرد سیاه عادت نداشت سرزده به خانه غریبه ها برود.

صندلی هم زیادی برایش کوچک بود! همه چیز کوچک بود. میز...چنگال...بشقاب و لیوان...

-بسه دیگه...ما داشتیم رد می شدیم. خواستیم استراحتی کرده باشیم...که کردیم. الان می ریم. راستی...این پنج هزارمی بود. دو روزه پست نمی زنیم...ذخیره کردیم برای تو! ما اصلا نمی فهمیم شما چرا تو خونه کلاه سرتون می ذارین و شمع روشن می کنین. شاید شما فقیر باشین!

لینی نمی فهمید منظور لرد از "پست" و "پنج هزار" چه بود...ولی از همین دیدارکوتاه تصادفی هم راضی بود. با خوشحالی لرد سیاه را تا دم در بدرقه کرد. تا این که صدای خواهرش را شنید.
-ببخشید...آقای ارباب تاریکی. شما یه چیزی جا گذاشتین.

بسته کوچکی روی میزی که چند دقیقه قبل در مقابل لرد سیاه قرار داشت، جا مانده بود. بسته ای که ناشیانه با چند روزنامه مچاله کادوپیچی شده بود.

لرد سیاه حتی به بسته نگاه هم نکرد.
-ما از چیزای جا گذاشته شده خوشمون نمیاد. پسشون نمی گیریم. به هر حال به درد ما هم نمی خوره. چیز زشت و دخترونه ایه. سنگه...می درخشه... شاید بشه وصلش کرد به بال...ما که بال نداریم. نمی خواییمش. کلاهت هم جا شاخکی نداره. شاخکات زیرش له شد!

از خانه خارج شد.


لینی در را پشت سرش بست.

در حالی که مادرش دعوتش می کرد تا شمع روی باقی مانده کیک را خاموش کند، لینی مطمئن شده بود که این ملاقات تصادفی نبوده...


...................

پنج هزارمی مال تو! تولدت هم مبـ ...

به ما چه...

ما اهمیتی به تولد ها نمی دهیم!

حشره!

ما فقط داشتیم رد می شدیم...که شدیم!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۳:۱۰ دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 264
آفلاین
تصویر کوچک شده


شرح عکس: "یه روز خوب، توی اتاقم، کنار عکس دونفره‌م با پاپا، درحال تماشای مستند بوآی مهربان، گوشی جدیدی که پاپا به مناسبت تولدم از حقوق مرگخوارا واسم خریده، و آب گیلاس توی جام هلگا! :دی"


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲:۲۴ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷

سلوین کالوین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۹ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲:۱۲ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
لرد سیاه به تنهایی روی سریر نشسته بود و مونولوگ‌های تاریکی در مورد پاتر به زبان می‌آورد. نجینی روی زانوانش آرمیده بود و به تلخی فش‌فش می‌کرد.

صدای در در سکت شب هردو را هشیار کرد. لرد دستانش را به هم فشرد و پاسخ داد: کیه کیه در می‌زنه؟ درو با لنگر می‌زنه؟

صدا گفت: منم منم مرگخوارتون. نذری آوردم براتون.

لرد با اکراه اجازه‌ی وارد شدن داد. در کورسوی نور هیکل شنل پوشی وارد شد. روی ردایش قطرات باران به چشم می‌خورد.

- سلوین کالوین! مرگخوار شکست خورده‌ی ما! چه می‌خواهی؟

کالوین آش نذری را به دایه‌ی نجینی داد و گفت: ارباو قشنگم! کالوین فدای چشم و چالتون. اومدم برای امر خیر.

چشمان نجینی گرد شد و ابروان لرد در هم رفت.

- امر خیر، ارباو. برای من...

نجینی نیشش را بیرون آورد. لرد ایستاد.
- تو زن داری سلوین.

- نه از اون امر خیرا ارباو! یه لطف برای منه. درخواست ترفیع اومدم بدم.

لرد دوباره نشست و پس از درنگی کوتاه گفت: چرا باید این کارو کنیم؟ چه کار مهمی کردی؟
- یه دوئل شرکت کردم.
- با یه مرگخوار... و باختی!
- ام... یه خیانتو افشا کردم.
- چغلی کردی... به دروغ!
- اما ارباااااووووو... جامعه تورم داره و حقوق ما ثابت. زنم تازه کارمند نیست. من روز به روز دارم زندگی می‌کنم. حقوق همه اضافه شده غیر من...

لرد رویش را از کالوین برگرداند. در حالی که نجینی را نوازش می‌کرد، گفت: مرگخوارای من برای حقوق کار نمی‌کنن.
- اما... آخه شما به وارنر که نه زن داره، نه بچه، نه سربازی و خونه و قسط، این همه حقوق می‌دین.
- حشره‌ی مرگخوار ماموریت‌ها و مسئولیت‌های زیادی داره و سه برابر تو کار می‌کنه. تازه، اون هم قراره بره سربازی.

نجینی فش‌فشی کرد. کالوین گفت: اسلاگهون که هیچ‌کاری نمی‌کنه چی؟ اون تن پرورِ آقازاده حتی کشیکاشو فروخته. فقط داره به کارای مدرسه می‌رسه. اون چندبرابر من حقوق می‌گیره.
- ما خودمون فرستادیمش اونجا که جلوی چشممون نباشه.
- ارباو، شما حتی به اون فاست غرب‌زده که به سن قانونی نرسیده هر ماه حقوق دو سال منو می‌دین.

لرد مشتش را روی تخت کوبید.
- بسه دیگه! ما نباید بابت هر حقوقی که می‌دیم به تو جواب پس بدیم. اینا رو تو از کجا می‌دونی اصلا؟
- جلسه خانوادگی داشتیم باهاشون. هی پز می‌دن با گردنبندا و کمربندای خفنشون. زن منم گیر داده جاروشو عوض کنه آذرخش 4 سیلندر دوموتوره 2018 بگیره.

با سکوت لرد، کالوین روی زانویش خم شد.صدایش نامفهوم بود.
- بمپتون چی؟ به اون چرا حقوق می‌دین؟
- اون موجود بیخاصیت سپید رو می‌گی؟ اون که محفلیه.
- دقیقا ارباب! به اون دیگه چرا از من بیشتر حقوق می‌دین؟

لرد سیاه خودش را موظف به جواب دادن نمی‌دانست؛ پس سکوت کرد.

کالوین بغضش را فرو برد. خودش را جمع کرد. می‌لرزید. نه به خاطر سرما. با اندوه اجازه‌ی رفتن خواست.
راهی که در چند ثانیه آمده بود، بی‌انتها به نظر می‌رسید. سیسمونی پسر کوچک و جهیزیه‌ی دخترعمه‌ی زنش را چگونه باید جور می‌کرد؟ فقط لرد می‌دانست... که او هم هیچ‌کاری نمی‌کرد.

دست به دستگیره‌ی کاخ برد که خارج شود.

- کالوین؟

صدای لرد او را منجمد کرد. شاید... همیشه می‌دانست لرد به آن بی‌رحمی‌ای که به نظر می‌آید نیست. دیگر سردش نبود.
- بله، ارباوندا؟
- دفعه‌ی بعد آش گوشت بیار. نجینی به رشته حساسیت داره.

سلوین در را محکم پشت سرش بست.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
داشت غرق می شد.

اقیانوسِ خاکستری رنگ و ساکنی اورا بلعیده بود. نه فقط جسمش را، بلکه روح و قلب و شجاعتش را جرعه جرعه می نوشید. انگشتان باریکش برای اولین بار دور قبضه ی کاتانا حلقه نشده بودند. موهایش دیگر به سیاهی بال های کلاغ نبودند؛ بلکه خاکستری و بی حالت بودند.

- اوس...

هیچکس صدایش را نمی شنید. هیچکس آن‌جا نبود.

- من این‌جام. کمکم کنین...
***


همه چیز از روزی شروع شد که خودش را در کتابخانه ی ممنوعه حبس کرد. طومار طومار اطرافش چیده بود و کتاب های قطورش مانندِ قلعه ای اورا از اطرافیانش جدا کرده بودند. باید بهتر می شد.
مجبور بود عالی باشد.

- فقط یه ذره بیشتر... باید از صد در صدِ توانت استفاده کنی! وگرنه چطوری می خوای به عنوان یه سامورایی، با شرافت زندگی کنی؟

دخترک سرش را روی کتاب مقابلش خم کرد. گیسوانش به سرعت فرو افتادند و صورت کوچکش را از نظرها مخفی کردند. خنده های شاد دیگران به گوشش خورد. می شنید که برای رفتن به هاگزمید چه شور و شوقی دارند.
- باید عالی باشم...

***


- می دونم که فقط شما می تونین کمکم کنین. از هیچکسِ دیگه ای نمی تونم کمک بخوام.

ضربان قلبش به شماره افتاده بود.

- نمی تونیم.

ضربان قلبش را... دیگر احساس نمی کرد.

سنگینی ای بدنِ پر پیچ و تابش را در برگرفت. دیگر تکان نمی خورد. داشت به تکه ای سنگ مبدل می شد.
تا آخرین رنگدانه های پوستش خاکستری شده بودند و حالا رنگ ها به چشم هایش هجوم آورده بودند؛ چشم های به رنگ قهوه اش.

چشمات آخرین سلاحین که داری. چشمات دریچه ی روحتن تاتسو، نگهشون دار.

مقاومت می کرد تا چه بشود؟ هنوز کارهایی داشت، هنوز آرزوهایی داشت، هنوز هم... قطره ای اشک در چشمانش جوشید اما فرو نریخت.

***


روزها بود که با کاسه ای ماچا* بر روی تشک قرمز رنگش مقابل پنجره ی اتاقش در خانه ی ریدل ننشسته بود.
روز ها بود که چشم هایش را بر پیتزا خوردن های مخفیانه ی پرنسس بسته بود و گزارشی نداده بود.
روزها بود که هیچکس را ندیده بود.
تاتسویا هرگز معاشرتی نبود. از جمعیت، کار گروهی و مسئولیت نفرت داشت اما...
با تمام این حرف ها... دلش برای همه چیز تنگ شده بود.
دخترک به تنهایی و حریم امنش عشق می ورزید، هیچ دوست نزدیکی نداشت و از هیچکس به جز استاد و اربابش حرفی نمی پذیرفت اما...
با تمام این حرف ها...

***


خواست چشمانش را ببندد تا تسلیمِ این جنونِ خاکستری رنگ شود؛ تا رها شود. دیگر چیزی نمانده بودو بعد... برای یک لحظه از گوشه ی چشم، دستی را دید که به سمتش دراز شده بود.

- دلمون نیومد کمکت نکنیم... بیا.

ناباوری در سکوت اقیانوس موج انداخت.
سرش زیر آب بود اما نفسِ عمیقی کشید. قهقهه ای مانند حباب از میان دلش جوشید و به گلویش رسید. خنده ی زنگ دارش که در فضا پیچید، رنگِ خاکستری را از موجِ موهای سیاهش پاک کرد. "دستش" را گرفت و بلند شد.

______________
*ماچا: چای سبز مخصوص ژاپنی


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۲ ۱۶:۴۳:۳۷

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ جمعه ۵ مرداد ۱۳۹۷

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
شب بود و هوا خیلی طوفانی بود و صاعقه ها پشت سر هم به زمین می خوردند و باران می بارید و گاهی وقت ها هم صاعقه ها به باران می خوردند و الکتریسیته از تویشان بیرون می ریخت و در هوا پخش و پلا میشد.
همینطور که صاعقه ها به زمین می خوردند، یکیشان رفت و قایمکی از طریق راه های بد بد به قبرستان راه یافت و آنجا خسته اش شد و یکراست رفت و خورد توی یکی از قبرها.

شپلوووووووومک

آهنگ دارک و خفن و پراتمسفری که ویولون هم داشت و یواش یواش اوج میگرفت در پس زمینه شروع شد به پخش شدن. آرام آرام خاک قبر کنار رفت و انگشتی از وسط آن شروع به بالا آمدن کرد. انگشت بالا آمد و بالا آمد و بیشتر بالا آمد تا اینکه بعد از مدتی، کل یک دست کریه و بدریخت و فاسد شده کاملا از قبر بیرون آمده بود. دست هم بالاتر آمد تا اینکه تبدیل شد به یک پیکر کوتاه، بدقواره، فاسد، پر از سوسک و کرم و علف و میکروب و کثیف و بدبو.
صاعقه ای دوباره به پیکر برخورد و موزیک حماسی به اوجش رسید.
پیکر درحالیکه میسوخت و سوغاتی های سفر مرگش کم کم به زمین می ریخت، مقداری راه رفت. چشمانش را که کم کم از دو حفره توخالی به چشم های واقعی تبدیل میشدند و تویشان بافت پیوندی و رگ و چربی به هم می پیچید، باز کرد و دهانش را تکان داد. بعد هم بالا آورد و کلی حشره و کرم و قارچ و خاک روی زمین ریخت.
پیکر درحالیکه به آرامی ترمیم میشد، چند قدمی راه رفت. بعد ایستاد و به ابرهای سیاهی نگاه کرد که داشتند برای خودشان می رفتند خانه شان و جایشان را به آسمان صاف و گوگولی روز می دادند. موزیک حماسی هم آخرین زورهایش را زد و سرانجام جایش را به صدای گل و بلبل داد و رفت.
پیکر کوتاه زبان باز کرد.
-وینکی چقدر کثیف بود. وینکی جن مکثف خووووب؟



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ یکشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۲۸:۵۹
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آنلاین
-یاران بی لیاقت، به درد نخور، حیف نون و بی مصرف ما!

کسی جواب نداد...

در واقع طی نیم ساعت گذشته، این سومین باری بود که مرگخواران را با القاب تحقیر کننده مورد خطاب قرار می داد و جوابی نمی گرفت.
مطمئن بود دلیل بی پاسخ ماندن حرفش، توهین و تحقیر نیست...ولی به هر حال آنقدر ها کم جذبه نشده بود که در خانه ریدل های به آن بزرگی دنبال کسی بگردد.

او فقط صدا می کرد.

-نمیایین که نیایین...بعد از خرابکاری بزرگی که تو ماموریت دیروز کردین، ما هم اگه جای شما بودیم در هفت سوراخ پنهان می شدیم. چوب دستی ما رو هم که منهدم کردین. لیاقت نداشته تان را ثابت کرده و سپس ناپدید شدید! فنر...با توییم...صدای سلام و احوالپرسیتو نشنویم ها...این دفعه جواب نمی دیم ضایع می شی. روشنه؟...شنیدی؟...نشنیدی؟ دیگه خود دانی! هی ما رو عصبانی می کنی، هی ما باهات قهر می کنیم و بعد نمی دونیم چی می شه که آشتی می کنیم...ولی این بار دیگه از اون خبرا نیست.

جمله اش زیادی طولانی شده بود.
این را از طنین صدای بلندش که اتاق را پر کرده بود فهمید.
-بلنده که بلنده...صدای ما بسیار گوش نواز تر از سرو صداهای بی هدف و بی دلیل و بی نتیجه شماست. نمی دونیم شماها رو از کجا پیدا کردیم که اینقدر به درد نخورین! آلکتو...این گرز چیه انداختی زیر پای ما؟ فکر نمی کنی شاید زمین خوردیم؟

منتظر صدایی ماند که در نهایت احترام به او گوشزد کند که "گرز نیست و چوب بیس باله"...ولی صدایی نشنید.
-از طرز حرف زدنت هم اصلا خوشمون نمیاد! گفته باشیم. رفتی ده تا رنگ دیگه به موهات بزنی؟...کرابم با خودت ببر...تو صورتش هر چقدر رنگ که بخوای پیدا می شه. این همه به خودش می رسه...یه بار نشد یه چیزی ازش بخواییم و بهانه بیاره که بتونیم یه دل سیر مجازاتش کنیم! شرایط آدمو درک نمی کنین شما.

تکه کاغذی روی میز توجهش را جلب کرد. از جا بلند شد که به طرفش برود...ولی پایش به چیزی گیر کرد. به سختی تعادلش را حفظ کرد و به زمین نگاه کرد.
-بله...خودشه! بفرما...خلوتای تنهایی تونو اینجوری پخش زمین می کنین...بعد یکی که اربابه و همیشه باید سرش بالا باشه یا مجبوره پایینو نگاه کنه یا زمین بخوره. چقدرم چروکیده و گرد و خاک دار شده. دلفی...بیا اینو جمعش کن. بس که درگیر سریالات شدی اینو فراموش کردی. باید روغن کاری بشه. دلفی؟

دلفی هم نبود. برای همین بی خیال خلوت تنهایی که در آن لحظه خودش تنها تر از هر کسی به نظر می رسید، شد و به طرف کاغذ روی میز رفت.
-نامه اس! نامه عذرخواهی...نارسیسا؟ یا دورا؟ اونم می ره و میاد گاهی...ولی نه. این فقط می تونه خط نارسیسا باشه. چرا نصفه مونده؟ باز داشته برای ما نامه می نوشته و توضیح می داده؟ برای نبودنش؟ ما نمی بخشیم. خدمات گذشته اش اصلا برامون مهم نیست. ما گذشته رو فراموش می کنیم. اینو نصفه ول کرده کجا رفته...

داشت بر می گشت که روی صندلی خودش بنشیند که گوشه های ریش ریش شده فرش را دید!
-این چه وضعیه؟ شما اصلا می دونین این فرش رو با چه زحمتی سفارش دادیم از ایران برامون بیارن؟ شما اصلا می دونین ایران کجای کره زمینه؟ ادوارد...تاتسویا...این کار یکی از شما دوتاست. بیایین اعتراف کنین، شاید با شکنجه کمتری کشتیمتون. پنهان شدن بی فایده اس.

کسی "اوس" نگفت و کسی برایش دست تکان نداد. نه تاتسویا و نه ادوارد و نه حتی کاتانا برای اعتراف پیش نیامدند.

مرگخواران بسیار گستاخ شده بودند!

این بار با کمی استیصال دور و برش را نگاه کرد. شاید حداقل یکی از آن ها باقی مانده بود. مثلا لیسا! شاید قهر بود...ولی مانده بود...شاید همین اطراف...پشت کمد...زیر میز...کنار پنجره...
-لیسا...با ما قهری؟...مگه ما قهر کردن با خودمون رو برات ممنوع نکرده بودیم؟ خودت رو نشون بده که بسیار از دستت عصبانی هستیم.

جوابی نگرفت...
-هوم...تو هم رفتی...چقدر هم که حضورت برامون مهم بود! اصلا اهمیتی نداره. به جاش به پات ده تا ماموریت می دیم. البته ماموریت دیروز رو که همگی خراب کردین. همش یه تار مو ازتون خواسته بودیم. برای تعمیر چوب دستیمون. ولی نتونستین. هر کسی لیاقت نداره خب. ما بهتره بریم به گلدونامون آب بدیم.

آب دادن به گلدان ها وظیفه او نبود...خوب می دانست که این بهانه ایست برای دیدن یک گلدان خاص...

که آن هم سر جایش نبود!

-از اول هم اصلا از رنگ غنچه هات راضی نبودیم. بهتر که رفتی...به جات ارکیده می خریم!

بدون آب دادن به هیچ گلدانی به اتاق برگشت. این بار تقریبا فریاد کشید.
-ئلا؟ مگه تو کنکور نداری...بیا این تست های آخر رو هم بزن با اعصاب ما بازی نکن. فردا افسردگی پس از کنکور می گیری.

دو سه هفته ای می شد که دروئلا کنکورش را داده بود. این را خوب می دانست. برای این که چهار ساعت
تمام چشم به در دوخته بود تا مرگخوار تسترال خوانش از کنکور برگردد! و بعد وانمود کرده بود که اصلا یادش نبوده که امروز روز امتحان بزرگ است و خودش را بابت غیبت دروئلا بسیار عصبانی نشان داده بود.
-خب...بقیه نیستن. ولی بانز هست. مطمئنیم. فقط دیده نمی شه. ما به سختی مجازاتش می کنیم. برای این که تردد کردن بدون لباس در سطح خونه رو براش ممنوع کرده بودیم. حرف ما رو گوش نکرده. صداش هم نمی کنیم که افسرده تر بشه. هک چی؟...بله...خودشه...

برای چند ثانیه مکث کرد و بعد با صدای کلافه ای پرسید:
-این نتایج دوئل هنوز آماده نیستن؟ ما آبرو داریم! صد بار نگفتیم نتایج باید زود اعلام بشن؟ خوب هم می دونیم کی امتیازاشو نداده. اگه خودش بیاد و اعتراف کنه شاید بخشیدیمش...نیومد؟...نمیاد؟...ما معجون لازم داریم! هک؟...هکتور؟...دگورث؟...گرنجر؟...هیچکدمتون نیستین؟ بلرزی هم اشکالی نداره. ابهت ما لرزه بر اندام همه می ندازه... می بینی لا؟ حتی زحمت نمی کشن جواب بدن. راستی دیدی تیم کوییدیچ انگلیس حذف شد؟ چقدر ما خوشحال شدیم و تو ناراحت؟!

لایتینایی هم در کار نبود.
-خب حالا...قهر نکن...هر دومونم در واقع طرفدار یک تیم هستیم. حیف که اون زودتر حذف شد...حتی لینی هم طرفدار همون تیمه. نه پیکس؟

آب دهانش را فرو داد...نشانه واضحی از نگرانی...
-اممم... پیکس؟...

اگر این یکی هم جواب نمی داد...
-پیکس...بیا، ما درباره شاینی سوال داریم!... نه، نه...صبر کن. جواب نده. ما اصلا مایل نیستیم صدای نحست رو بشنویم. حتی دسانگ هم جالب تراز توئه. به هیچ عنوان با ما حرف نزن. ما از این لحظه با همتون قهریم. بهتون دستور می دیم نه جواب بدین نه جلوی چشم ما ظاهر بشین. روشنه؟...نه...جواب این یکی رو هم ندین. ما شدیدا و اکیدا ممنوع اعلام می کنیم. هوریس...کجایی؟ بیا دو سه تا فحش به ما بیاموز به این بی لیاقتا بدیم دلمون خنک بشه...هوریس؟

شاید به هاگوارتز رفته بود... ولی بر می گشت! همیشه هم بی موقع بر می گشت. یا سر شام...یا موقع خواب. همیشه مخل آسایشش بود!
حتی ذره ای برایش ارزش نداشت...

-بلاتریکس؟...کجایی؟ اون شوهر مفتخورت کجاست؟ فکر می کنه متوجه نبودنش نشدیم؟ شدیم خب! ولی اهمیتی نمی دیم. بود و نبودش برای ما حتی اینقدر هم فرقی نمی کنه.

انگشت شست و اشاره اش را به هم چسباند!
-می بینی؟ این قدر. حالا خودت بیا از طرفش عذرخواهی کن شاید بخشیدیم...شاید هم نه. خدمات ناشاسیت خودتم فراموش نکردیم. بیا...چطور وقتی می ریم بلدی بیای بشینی جای ما...

هیچ وقت جای اون ننشسته بود. همیشه در کنارش بود...همراهش...و کمک حالش!
-ما به کمک احتیاجی نداریم! نباشی راحت تریم اصلا. خودمون می خواستیم بهت بگیم برو...منتظر فرصت مناسب بودیم.

صدایش گرفته بود. به دلیل هیجان و استرس زیاد و فریاد های بی دلیل و البته بی پاسخش.

آهی کشید و روی صندلی نشست...
با حس کردن ناهمواری زیرش، به سرعت از جا برخاست.
-نجینی؟ دخترم...تو نرفتی؟...تو موندی کنار ما؟ اصلا نگران نباش. خودمون برای انجام هر کاری کافی هستیم. این بی لیاقت های بی عرضه که به دردی نمی خوردن. از اولم اضافه بودن. از هیچکدومشون خوشمون نمیومد. راضی هم نبودیم.همون بهتر که رفتن. فقط جلوی دست و پای ما رو می گرفتن و مانع حرکت آزادمون می شدن. الان آزادیم. من و تو...دو تایی. شالتو ببند. بازم که شل شده.

نجینی فس فسی کرد و دور گردن لرد سیاه پیچید. صدای هیس هیس وهم آورش در گوش لرد پیچیده بود.
لرد سیاه با دقت به این صداها گوش کرد. چشمانش از شدت تعجب درشت تر شد...
-چی؟...همشون رفتن فلس اژدهای وایت واکرا رو برامون بیارن؟ که چوب دستیمونو تعمیر کنیم و اربابی بشیم شکست ناپذیر؟ برای جبران ماموریت دیروز؟ ...خب...این که خیلی خطرناکه...

نجینی اشاره کرد که ناکامی ماموریت دیروز باعث رنجش لرد سیاه شده بود. چیزی که مرگخوارانش نتوانسته بودند تحمل کنند.
ظاهرا با وجود اصرارهای بسیارش، نجینی را هم با خود نبرده بودند...چون می دانستند این مار به ظاهر ترسناک، چقدر برای لرد سیاه باارزش است.

-امممم...خب...رفتن که رفتن...برای ما اصلا مهم نیست...حتی یه ذره...ولی...اتفاقی براشون نیفته؟









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.