خب خب خب... گزارش کارِ سلوین کالوین از میتینگ 15 ام.
به نام ارباب!
طبق برنامهریزیهای ناساطور هوریس خان قرار شد راس ساعت 4:20 دم در کافه منتظر بقیه باشیم. منم چون آدم باشخصیت و ناثاگ (فردی که thuglife وِی را انتخاب نکرده) و فردی عفیف و محیا (فردی که حیا دارد را گویند) بودم، سر ساعت 4:21 دم در کافه حاضر شدم و یک تنه آرمانهای هوریس رو به باد فنا سپردم.
وارد که شدم کافهدارا منو از شیش طرف جغرافیایی احاطه کردن که تو کی هستی و چی میخوای و قصدت از ورود چیه و بیخود کردی همین جوری سرتو انداختی اومدی تو. دیگه داشتن چوب دستی مضحک رون ویزلی 150 گالیونیشون رو تو بینیم فرو میکردن که اعتراف کردم برای میتینگ جادوگران اومدم و پلیییز لت می گو!
اونا هم که گویا هیچ اسمی از جادوگران نشنیده بودن و فقط گفتن یکی به اسم "تاج" اومده، یه میز 10 نفره رزرو کرده که من هنوز نفهمیدم قضیه اون "تاج" چی بود.
رفتم جلوی اون میز و دیدم دونفر نشستن و بهم نگاه میکنن. چشماشون همون کاری رو با من کرد که بلاتریکس با سیریوس تو وزارتخونه. هیچ سخنی رد و بدل نشد و من گفتم حتما اینا ماگلن که لب به سخن نمیگشاین و اخم نمیکنن از هالهی همایونی اینجانب. پس سرگردان موندم و روبروی اون کافهدار خشنه نشستم و به روی خودم نیاوردم که هر نیم ثانیه سه بار چشمغره میره بهم.
بالاخره کُرات در یه راستا قرار گرفتن و پیشگویی به حقیقت پیوست و با نیم ساعت تاخیر سه دوست گرامی با تیپهای جادوگرطور وارد شدن: هوریس و هاگرید و گوییندالن.
چند ثانیه در آکواردترینِ سکوتها سپری شد تا این که قرار شد ملت خودشون رو معرفی کنن که من خیلی تمایلی به تعریف و یادآوریش ندارم.

هرکی هم بیاد اینجا و ادعا کنه که به من گفته هاگرید، خود شخص شخیص ارباب لرد ولدمورته و من تعجب و باور کردم، بدونین بدون شک دروغ گفته و در حال تهمت و افترا و نشر اکاذیبه و توصیه میکنم ازش فاصله بگیرین.

کم کم جمع کامل شد و بحث گرم. از اونجایی که کافه تم جادوگری داشت یخچال نداشتن و کیک بسیار فاخرمون در شرف آب شدن قرار گرفته بود. پس مجبور شدیم تن به خوردنش بدیم.
شمع افروخته شد و از اونجایی که عدالت همیشه در دستورعمل ولایت جادوگر بوده قرار شد همه با هم شمع رو فوت نماییم که متاسفانه با فوت ناجوانمردانه و بیدادگرانه و نامنصفانه و شریرانه و آزرندهی مدیرِ بیرحم و مستبد گرامی سایت، بلاتریکس لسترنج این فرصت از همهمون ربوده شد و تا این روز خاطره و حسرتش مثل خوره به جونم افتاده.
برای فراموش کردن این اتفاق ناگوار، وظیفه شریف بریدن کیک رو سپردیم به حاج هوریس. در کمال وحشت متوجه شدیم که کیک 10 کیلویی رو دقیقا داره به تعداد افراد برش میزنه و برای هر فرد حداقل سه کیلو کیک میافته که حتی هاگرید هم از پس خوردنش برنمیاد!
بعد از این که قانع شد لزومی نداره کل کیک رو تقسیم کنه و اشکال نداره اضافه بیاد (میتونستیم بدیمش به اون کافه دار خشنه که داشت با نگاهش به ما تیر میزد.) بقیه کیک رو به انواع اشکال هندسی اعم از مکعب مستطیل و هرم و منشور و استوانه تقسیم کرد و به من در کمال ناجوانمردی برشِ پنجونیمضلعی نامنتظم رسید که روش عکس بینی ارباب حک شده بود.
بعد از فتنه کیک، یه بنده مرلینی پیشنهاد پانتومیم داد و به دنبالش، یه بنده لوسیفری واژه "موجودانفجاریجهنده" رو انتخاب کرد که با جهیدن و حملات شبهانتحاری تاتسویا بار دیگه اون کافهدار خشنه اومد و تشر زد که چه خبرمونه و اینجا خونه خاله پتونیا نیست هرکاری خواستیم بکنیم. پس پانتومیم هم به بنبست خورد. مافیا هم بعد یه دور با اربابفظی برخی دوستان به پایان رسید و شد آنچه شد. ما هم گفتیم تا این کافهداره آوادامون نکرده فلنگ رو ببندیم و میتینگ رو سر کوچه ادامه بدیم.
و اینجا مرحله دوم کیکخورون آغاز شد و این بار، بدون سوسول بازیهای محفلیانه و استفاده از بشقاب و چنگال. بلکه با استفاده از انگشتانی که مرلین برای استفاده از نعمات پاکیزه برامون قرار داده بود...
سپس یک مراسم اربابفظی شایسته جوانان فرهیخته ایرانی داشتیم که هر شخص برای دیگران بالای سه بار آرزوی موفقیت و پیروزی در زندگی کرد و یه شیش هفت باری بدرود گفت تا این که بالاخره میتینگِ غیررسمی به پایانِ رسمی خودش رسید!
خلاصه خوش گذشت و سال دیگه اگه بدون من برگزار کنین میرین جهنم. تمام.
