هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۰

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ دوشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۴۱ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه‌ها نترس، تو فانوسی بابا جان!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 18
آفلاین
سوژه جدید

احساس خستگی میکرد، اما وقتِ زیادی نداشت. کارت دعوت ها فرستاده شده بودند و فردا همان موقع، محفلی ها می آمدند بازگشت پروفسورشان را جشن بگیرند. ویلای صدفی ابدا توی موقعیت مناسبی برای مهمانی گرفتن نبود. میز ها خاک گرفته بودند، یخچال خالی بود و یوآنی نبود که با شوخی های باکیفیتش کمردرد حاضرین را برطرف و پوستشان را شفاف کند. پروفسور دامبلدور که اینجا دیگر از کریچر هم نمی توانست کمک بگیرد، در ها را گردگیری کرد، دیوار ها را گردگیری کرد، زمین را گردگیری کرد، و درحالیکه داشت پنجره ها را گردگیری میکرد دیگر کم کم خسته شد و کمی آهسته تر گردگیری کرد.

دیوارها را تزئین کرد، چراغ های مشنگی را به سقف آویزان کرد و تابلوی "خوش اومدم" را دم در برافراشت و آن موقع بود، درست در لحظه ای که از صندلی پایین آمد و عرق پیشانی اش را با پشت دست گرفت، که آن صدا را شنید. صدای وز وز خفیفی که انگار از همه سمت شنیده می شد، و بطرز عجیبی دامبلدور را به سمت خودش می کشاند. در جستجوی صدا به طبقه ی بالا رفت، سپس دوباره برگشت پایین. زیر شیروانی را گشت، و حیاط را هم همینطور. و در نهایت، زیر تنها درختِ محوطه ی ویلا پیدایش کرد، درختی که سالها پیش، زمانی که همه شان هنوز جوان تر بودند، خودش کاشته بود. پورتال بزرگ و آبی رنگی، درخشان و چرخان، هوا را در خود میکشید و به او چشمک میزد. با صدای وز وزش فرایش می خواند، و دامبلدور، با اینکه میدانست هنوز غذاها را آماده نکرده است و پرده ها را وصل نکرده است، یک قدم به سمتش برداشت.

ذهنش کار نمیکرد، و غرایزش هم همینطور. پاهایش بی اختیار به سمت چیزی قدم برمیداشتند که اگر آنقدر درخشان و وسوسه برانگیز نبود می شد به یک سیاهچاله ی کوچک تشبیهش کرد. نزدیک تر و نزدیک تر شد، هرچه نزدیک تر می شد فکرِ غذاهای آماده نشده و مهمان های ناامید و کادو های کاغذپیچ نشده بیشتر و بیشتر به خاطره ای گنگ و دوردست می ماند. پایش را بلند کرد تا قدم به داخلش بگذارد، و با اولین تماس، با صدای "پاق" نه چندان بلندی، به زمان و مکانی بسیار دور منتقل شد.

درون پورتال-کودکیِ یوآن

پروفسور با سر توی وانِ آبی فرود آمد که در کمال وحشت، خیلی زود متوجه شد درون آن تنها نیست. درحالیکه خودش را با احتیاط عقب می کشید و پاهایش را توی شکمش جمع میکرد، چون راستش را بخواهید وانِ خیلی کوچکی بود، به پسربچه ای خیره شد که با دو گوشِ روباهیِ نارنجی رنگ و دمی نصفه و نیمه بیرون از آب، به او زل زده بود. پروفسور اخم کرد، و پیشانی اش را مالید، چون کودک برایش خیلی خیلی آشنا بود اما نه به اندازه ی کافی که بتواند او را بشناسد.

بنظر میرسید که پسرک از ظهور ناگهانی یک پیرمرد در وان آبش ابدا تعجب نکرده است. به دامبلدور خیره شد و لبخند زد.
_نمیخوای بپرسی شاهدم کیه؟!

دامبلدور هنوز نمیدانست در چه موقعیتی قرار دارد، و اینکه آیا این کودک میتواند خطرناک باشد یا نه، برای همین سریعا به خواسته اش تن داد.
_...شاهدت کیه پسرم؟

پسرک دم نارنجی رنگش را توی دستش گرفت و مثل پنکه سقفی چرخاند.
_...دمم!
_حالا شناختمت.
_

دامبلدور تلاش کرد با کودک حرف بزند، اما برای این کار زیادی دیر بود. همین که یوآن دیالوگ معروفش را به زبان آورد، چیزی در فضای حمام تغییر کرد، انگار با گفته شدنِ دیالوگِ معروفِ یوآن چیزی فعال شده باشد. صدای "پاق" کوتاهی به گوش رسید، و در یک چشم بهم زدن، پروفسور که مثل یک اسفنجِ خیس نم پس میداد و به اندازه ی یک غول غارنشین گیج بود، به زمان و مکان دیگری منتقل شد.


برید کنار پیری نشید!


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
پست پایانی:


هرمیون و آدر به سمت در ورودی خانه ریدل شتافتند.

پاق! پاق!

پیش از آن که سرهایشان را برگدانند، پرتوهایی سرخ رنگ صفیرکشان از بالای سرشان عبور کردند.

- آدر آرتور ویزلی! تو به استناد ماده 251 قوانین وزارت سحر و جادو بازداشتــ... لعنت بهت! داری بدترش می کنی.

آدر صبر نکرده بود تا خطابه ای که لودو بگمن فریاد می زد به پایان برسد و در را شکسته و وارد خانه ریدل شده بود و در تاریکی می دوید. پرتوهای سرخ و طلایی از بالای سرش می گذشتند و او ناخودآگاه به چپ و راست می پیچید به امید نوری که نمی یافت. از پله هایی بالا رفت، از پله هایی پایین آمد...
-آخ!

پایش لیزخورده و روی زانو درون تاریکی افتاد.

سکوت...

سکوتی چنان سنگین که حتی جلوی نفس های آدر را نیز گرفته بود. پسرک تا به آن روز تصور می کرد شاید رگه عمیقی از تاریکی درون قلبش ریشه کرده باشد، اما در آن حال می دید که حتی نمی دانسته تاریکی چیست. چیزی سرد، وسیع.

- بلند شو.

دستی زیر بازویش را گرفت و بلندش کرد.

- هرمیون تویی؟

صدایش می لرزید، درد و ترس حواسش را مختل کرده بود و چیزی به یاد نمی آورد و چیزی را نیز تشخیص نمی داد.
چوبدستی در هوا موج برداشت و توپ نقره ای رنگ نسبتا بزرگی بین زمین و هوا درخشیدن گرفت و مرد بلند قدی را نمایان می کرد. شنلی خاکستری به تن داشت و کلاه آن را روی سرش کشیده بود، در زیر کلاه نیز ماسک عجیب و غریبی به چهره زده بود. از زیر ماسکش، ریش بلند و نقره ای بیرون زده بود.

- نه.

حالا که طغیان آدرنالین در رگ های کریس فروکش کرده بود، می توانست صدای را تشخیص دهد، صدایی که دورگه و گرفته به نظر می رسید، اما باز هم خودش بود.
پروفسور دامبلدور چوبدستی اش را به شکلی نسبتا وحشیانه تکان داد و بلافاصله صدای جیغ و فریاد از دور دست ها به گوش رسید...

ناکجاآباد:

گردن کریس به شدّت زخمی شده بود و او سعی می کرد با فشردن انگشتانش بر روی زخم از فواره زدن خون به سر و صورتش جلو گیری کند.
- با اونهمه دندونم نمی تونی درست و حسابی گاز بگیری لندهور!

سعی کرده بود فریاد بزند و دندان هایش را نشان دهد، اما تنها واژگانی نامفهوم را فریاد زده و لثه های خونینش را نمایش داده بود.
در طرف دیگر میدان، گرگ عظیم الجثه که خون از دندان ها و چانه اش جاری بود، خودش را عقب کشید تا با پرشی بلند، سر مرد را یک لقمه چپ کند...
فرمان پایان کار صادر شده بود.

خانه ریدل:

- می بینی آدر؟
- کثافت حرومزاده!

کریس درون گوی تصویر پنه لوپه را می دید که فشرده می شد و از درد فریاد می زد. می خواست روی پیرمرد بپرد و تا جایی که می توانست به بینی اش مشت بزند و بعد از آن که خسته شد با پاهایش به صورت او می کوبید! بعد هم سعی می کرد با دندان هایش قسمت هایی از بدن او را بکند و بخورد!
اما نمی توانست.
- آشغال عوضی... بزمجه!

او حتی نمی دانست بزمجه چیست، اما فحش های زیادی نمی دانست، لعنت!
- لعنتی!

پیرمرد صورتش را به سمت او برگرداند و صمیمانه ترین لبخند دنیا را تحویلش داد:
- معلومه که اصلا به تصویر اصلی توجه نمی کنی.

پنه لوپه در میان قفس حباب مانند فشرده می شد، جیغ می زد و خونی که از بینی و دماغش جاری شده بود، سر و صورت و لباس هایش را قرمز قرمز کرده بود و مرد حرف از تصویر اصلی می زد! تصویر اصلی اگر آن نبود پس ...
سرش پایین افتاد و شانه هایش بالا و پایین رفتند.

- آدر...

پیرمرد سر پسرک را بالا آورده و چشم های اشک آلودش را پاک کرد.

- ازت متنفرم!

و بغضی دیگر درون گلوی آدر ترکید و اشک ها دوباره جاری شدند.
پیرمرد بدون هیچ حرفی پسرک را در آغوش کشید.

آدر می خواست فریاد بزند! نمی خواست مرد در آغوشش بگیرد. نمی خواست آغوشش گرم باشد. نمی خواست در آن احساس آسودگی و امنیت کند. دلش نمی خواست آن آغوش را دوست بدارد.

- آدر، لطفا این یک کار رو برای من انجام بده.

زنجیرهای ناپیدا آدر را رها کردند و چاقوی دسته نقره ای، از ناکجا در دستان پسرک قرار گرفت.

- ممنونم... دنیا تا همیشه به یه ذره سیاهی برای جلو رفتن نیاز داره، بهم لطف کن و اون ذره سیاه باش.

پیرمرد این را گفته و دستش را در میان ریش سفید رنگی که کم کم قرمز می شد، فرو برد و نگاه مصممش را به پسر دوخت:
- تا ابد! تا همیشه.




...Io sempre per te


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۸

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
مکانی نامعلوم

کریس با خشم به مرگخوار نگاه کرد و او هم با نگاه غضبناکی جواب او را داد. فنریر با صدای ملایمی گفت:
- محفلی ها! چوبدستیاتونو بندازین وگرنه...

گریک فریاد زد:
- وگرنه چی؟

مرگخوار دیگری جواب او را با پوزخند تحویل داد.
- وگرنه می میرین! خب... تو همون کسی نیستی که چوبدستی می فروشه؟ هاه! نگاه کنین دشمنامون کین!

او قدم زنان حرف خود را ادامه داد:
- یه چوبدستی فروش! یه... شعبده باز، یه ضعیف و خنگ و... تو دیگه چه ویژگی ای داری کوچولو؟

او چوبدستیش را به طرف ماتیلدا چرخاند. ماتیلدا هم متقابلا چوبدستیش را به سمت او گرفت. ناگهان مرگخوار ها چوبدستیشان را به سمتش نشانه رفتند! ماتیلدا با صدای ضعیفی گفت:
- فکر می کنین همیشه بدی پیروزه؟ هیچوقت! مثل اینکه دشمنای قدیمیتونو دست کم گرفتین! ما می جنگیم....

سه محفلی دیگر حرف او را ادامه دادند:
- تا آخرین نفس!

ناگهان پنج نفر مرگخوار از ناکجا آباد ظاهر شدند. سو که در وسط آن جمع پنج نفره بود، سرش را تکان داد.

فنریر هم سرش را به علامت فهمیدن تکان داد.او گفت:
- خب... حرف بسه! لردمون اون دختررو و اون شعبده باز رو می خواد. بقیه رو بکشین!

مرگخواری از او اطاعت کرد. با دست به چهار نفر اشاره کرد که گریک و کریس را بگیرند و به بقیه با سر دستور داد که ماتیلدا و گادفری را دستگیر کنند و با خود بیاورند.

پشت خانه ی ریدل!

هرمیون و آدر ناگهان در پشت خانه ی ریدل پدیدار شدند. آدر گفت:
- باید عجله کنیم. احساس خوبی ندارم. حس می کنم محفلی ها توی خطر شدیدی هستن!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ دوشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۷

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
کریس،گریک و ماتیلدا چوبدستی شان را بیرون آوردند.مرگخواران چهار نفر بودند.

-ای احمقا!فکر کردید میتونید مارو تو جایی که برای خودمونه شکست بدید؟

کریس عرق ریزان به فنریر گری بک خیره شد.
-از اولم میدونستم کار شماست.

مرگخواری دستش را به هم زد و خندید.
-پس میخواستی کار کی باشه جناب کارآگاه؟

مرگخوار دیگری چوبدستی اش را به صورت ماتیلدا نزدیک کرد.
-راستی دختر کوچولو پروفسورتون کجاس؟به این زودی جا زد؟این بود قوی ترین جادوگرتون...

کریس چوبدستی اش را در اورد ولی مرگخوار سریع تر بود.
-اکسپلیارموس!

چوبدستی کریس در دستان مرگخوار افتاد.
-چیه؟نکنه پروفسور جا نزده؟نکنه نترسیده؟

کریس نیشخندی زد.
-میتونی پشت سرتو نگاه کنی!

مرگخواران سراسیمه برگشتند و به پشت خود نگاه کردند،ولی هیچکس آنجا نبود.کریس قهقهه سر داد.
-میبینید؟!حتی از اسمشم میترسید!

مرگخوار چوبدستی کریس را بین دستانش گرفت و...آن را شکست.لبخند روی لبان کریس خشکید.
-چیه دیگه نمیخندی؟

طرفی دیگر کوچه تاریک

هرمیون جلوی آدر ایستاد.
-اگه میخواید اونو ببرید آزکابان باید از رو جنازه من رد شید!
-چی شده تو انقدر طرفداری آدر رو میکنی؟

هرمیون دستش را از پشت به طرف آدر برد،به طوری که لودو و ادوارد نبینند.
-چون اون تنها امیدمون برای رفتن پیش بچه هاس!
-میدونی هرمیون...

اما قبل از اینکه لودو حرفش را تمام کند آدر دست هرمیون را گرفت و هردو آپارات کردند.




Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
مکانی نامعلوم!

ماتیلدا، گادفری، کریس و گریک بی هدف راه می رفتند! تا چشم کار می کرد، بیابان بود! هیچ چیز به غیر از شن و چند تا کاکتوس کوچک، پیدا نمیشد! خیلی خسته بودند و عرق قطره قطره از روی صورتشان بر روی زمین قهوه ای مانند می ریخت! چیز دیگری به صبح نمانده بود و آن چهار نفر‌، با فکر کردن به گرمای سوزان خورشید، تنشان به لرزه در می آمد!

ماتیلدا که تنها دختر میان آن جمع کوچک بود، نفس نفس زنان گفت:
- بچه ها!... یه دقیقه استراحت! نمی تونم تحمل کنم!

کریس به او گفت:
- پس صبحو ظهرو چیکار می کنی؟!
- از الان نمی خواد به فکر صبحو ظهر باشیم!

این را گفت و خود را بر روی زمین انداخت و دراز کشید! سه تا پسر هم نشستند و به بیابان خیره شدند! دو دقیقه گذشت! ماتیلدا چشمانش را بست. نفس عمیقی کشید سپس چشمانش را باز کرد و آرام گفت:
- وقت رفتنه!

ماتیلدا نشست اما وقتی همه خواستند بلند شوند، صدای کریس آنها را متوقف کرد!
- می دونید دارید کجا می رید؟ ما فقط داریم بی جهت حرکت می کنیم!

گریک با طعنه گفت:
- کار دیگه ای هم می تونیم بکنیم؟
- مثلا نقشه ای یا...
- تو این بیابون هیچ غلطی نمیشه کرد!

گادفری گفت:
- شاید دیگه نتونن ما رو نجات بدن! شاید باید از الان خودمون رو مرده حساب کنیم‌!

کریس گفت:
- همچین فکری نکن گاد...
- الان باید به همه چیز فکر کرد!

ناگهان فریاد کریس بلند شد!
- چرا سر من داد می زنین؟! من میگم اشتباهه که انقدر فاز منفی بدیم! این بیابون روی همه ی ما اثر گذاشته!
- نه! این تویی که واقع بین نیستی! تویی که اشتباه می کنی! بگو ببینم ماتیلدا، تو چرا تو بحث ما شرکت نمی کنی؟ می دونی که همه داریم می میریم. یا شاید هم فکرای احمقانه ی کریس به سرت زده؟

ماتیلدا چیزی نگفت! فقط به زمین چشم دوخت. اما بقیه دیدند که اشکی از روی گونه هایش بر روی زمین غلتید! زیر لبی گفت:
- کاشکی فقط پنه اینجا بود!

سرش را بلند کرد و به بقیه نگاه کرد. هنوز کمی اشک می ریخت اما گفت:
- چرا داریم شکست نفسی می کنیم‌؟ روزای بعدو می خوایم چیکار کنیم‌؟ هیچوقت فکر نمی کردم به همچین سرنوشتی دچار شم!

گریک با تشر گفت:
- شاید اصلا فردایی نباشه!

کریس بلند شد و گفت‌:
- بسه! پاشین بریم! بلن...

ناگهان سر جایش خشک شد. محفلی ها به سایه های تاریکی که دیوانه وار دورشان می پیچید چشم دوختند و ترس در چشم هایشان موج زد. آخر سر، سایه ها سرعتشان را کم کردند تا ناگهان ایستادند و همانطور که انتظار داشتند... چهره های مرگخوار ها نمایان شد!



ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۲۹ ۱۴:۴۲:۰۷

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
خلاصه تا پست لودو بگمن: پروف غیبش زده. محفلی ها نمی دونن چرا! آدر اخلاقش عوض شده بود و محفلی ها فکر می کردن جزء مرگخوار ها شده. آدر پنه رو زخمی می کنه. ماتیلدا چوبدستی آدرو لمس می کنه و همه ی محفلی ها به غیر از ادوارد، لودو، هرمیون و آدر میرن به یه دنیای دیگه. توی اون دنیا، محفلی ها همشون توی یه کویرن. همشون هستن اما مهم ترین شخصیت محفل، پنی نیست. قبلش، توی اون کویر پروفسور به طور ناگهانی پیش گادفری ظاهر میشه و معمایی رو با دو گرگ روی دستاش نشون میده. محفلی ها فهمیدن که معنیش اینه که محفل داره نابود میشه. به دو دسته تقسیم میشن. بیشتر محفل همون جایی که ظاهر شدن، می مونن که شاید هرمیون و بقیه نجاتشون بدن. بقیه، یعنی ماتیلدا، گادفری، کریس و گریک الیواندر میرن دنبال پنه. حالا توی دنیای اصلی، قرار شد که برن خونه ی ریدل که بفهمن که قضیه چیه. لودو اومد توی کوچه و آدر داشت ورد طلسم امر مطلق میزد به اون که لودو خلع سلاحش کرد. حالا ادوارد و لودو اصرار دارن که آدر باید به خاطر اینکه می خواست اون طلسمو اجرا کنه‌، بره آزکابان!

پ.ن: این سوژه، به صورت جدی نویسیه!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۹۷

لودو بگمن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از Wizardry pardic
گروه:
کاربران عضو
پیام: 158
آفلاین
هرمیون دستش را دور گردن آدر انداخته بود و با لبخند و حرف هایش سعی در خنداندن آدر داشت !
دو محفلی باهم از آن کوچه تنگ و تاریک با نور چوبدستیه هرمیون داشتن برمی گشتند .

_آدر نمیخوای توهم نور چوبدستیتو روشن کنی؟؟ اینحا خیلی تاریکه دوبار داشتم میافتدم.
_لوموس...

همین که نور چوبدستی آدر روشن شد تصویر فردی درشت و چهار شانه با موهای زرد و کت چهار خانه زرد و مشکی ظاهر شد!
هرمیون جیغ کوتاهی کشید و با چهره وحشت زده به شخصی که ظاهرش یواش یواش داش واضح میشد خیره شد!!

_به حق مرلین !! لودو تو اینجا چیکار میکنی ، ترسیدم !!
_جدی ؟ از دیدن من میترسی ولی از خندیدن و دست دور گردن این موزی انداختن نمیترسی؟؟

آدر خون به مغزش نمیرسید ، شقیقه هایش بیرون زده بود و اون لحظه فقط میخواست حال اون مرد قوی هیکل رو بگیره ، آدر چوبدستیش رو به سرعت رو به لودو نشونه گرفت تا طلسمی بخونه ...

_کرو....
_اکسپلیو آرموس

چوبدستیه آدر درهوا معلق شد و رنگ صورت آدر در اون تاریکی مثل روح شده بود و پیشونیش خیس عرق شده بود....

_لودو بهت اخطار میکنم داری زیاده روی میکنی ای....
_نه هرمیون این تویی که داری احساسی برخورد میکنی ، این پسر داشت نفرین امر مطلق رو من اجرا میکرد !!! خودتو زدی به نفهمی ؟؟؟ اون چوبدستیشو رو من نشونه رفت ، نمیبینی ؟؟؟
_اما ، اما...
_من فقط خلع سلاحش کردم و قدم بعدی آزکابانه .

هرمیون پرید جلوی آدر و خودشو بین آن دو قرار داد ، حس دودلی را به راحتی میشد از چهره گرنجر فهمید ، آدر که اسم آزکابان را شنیده بود زانوانش به لرزه افتاده بود پشت ستون فقراتش خیس عرق شده بود..

_نه لودو نمیزارم ، اگه میخوای این کارو کنی باید منو بزنی کنار.
_من کاملا مطمانم دارم چیکار میکنم دختر جوان پس قبل از اینکه بلایی سرت بیاد بکش کنار ...

_نههه
_حق با اونه گرنجر منم دیدم آدر چطور به خودش اجازه داد چوبدستیش رو به سمت لودو بگیره و نفرین امر مطلق رو اجرا کنه ...

صدای ادوارد بود که از آن سر کوچه به گوش میرسید ، آدر راه فرار نداشت ، لودو و ادوارد هردو به نقطه ای که دو دوست ایستاده بودند نزدیک و نزدیک تر میشدند...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۹:۴۱ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
هرمیون و ادوارد به یکدیگر نگاهی انداختند. در سکوت با هم حرف زدند و لحظه ای بعد، سرشان را تکان دادند. هر دو به دنبال آدر شتافتند. از خانه ی گریمولد به بیرون قدم گذاشتند و اطراف را نگاه کردند. نبود! هرمیون گفت:
- پروفسور به همه یاد داده که وقت طلاست! ولی مثل اینکه آدر اونموقع خواب بوده!

و به سرعت به سمت چپ رفت! ادوارد هم بقیه ی حرف او را فهمید. پس راهش را به سمت راست کج کرد! و هر دو دنبال آدر گشتند. هرمیون در کوچه ای تاریک پیچید و اطراف را نگاه کرد. سریع برگشت که برود اما ناگهان صدای گریه ی خفیف پسرانه او را از حرکت وا داشت. آرام گفت:
- لوموس!

و نوک چوبدستی هرمیون روشن شد. نزدیکتر رفت و به اعماق تاریکی هجوم برد. کسی را دید که در گوشه ای زانو هایش را بغل کرده بود و بی اختیار اشک می ریخت. هرمیون آهی از آسودگی کشیدـ او آدر بود! به او نزدیک شد. روی زمین نشست و به آدر خیره شد. صدایش را صاف کرد که آدر را متوجه خود کند اما مثل اینکه او قبلا متوجه شده بود. هرمیون گفت:
- آدر! ازت خواهش می کنم. الان همه ی محفل به تو نیاز داره. اون حرفی که من زدم... در واقع عذر نمی خوام. خودت می دونی که از قصد اون کارارو نکردی. منو ادوارد هم اینو از ته قلب باور داریم. اما مگه بعضی وقتا‌، لازم نیست که برای رسیدن به هدفمون، خودمونو به جای یکی دیگه جا بزنیم؟ کسی که اخلاقاش مثل ما نیست؟!

آدر با صدایی گرفته گفت:
- من نیاز به دلداری های تو ندارم. الان من یه آدم پلیدم و به غیر از تو و ادوارد، همه اینو باور دارن. در صورتی که من اصلا اون کارا دست خودم نبود. نمی دونم! بی اختیار بود... کنترل نداشتم!
- درک می کنم. اما وقت طلاست! لطفا آدر! اگه می خوای که محفلی ها تو رو آدم پلید حساب نکنن‌،باید الان کمکم کنی! اگه می خوای مرگخوارا تو رو یکی از خودشون حساب نکنن، بیا و بهشون نشون بده تو اون آدمی نیستی که اونا فکر می کنن. تو آدمی هستی که از پلیدی متنفری اما مجبوری که جا بزنی. که بشی یکی از فداکارترین و بهترین نفر محفل. اما الان وقت جا زدنه! آدر! یالا!

آدر سرش را بلند کرد و به او خیره شد. اشک هایش را پاک کرد و با صدای همیشگیش گفت:
- این... نقشه کار می کنه؟!
- ما امیدواریم. باید هر کاری که بتونیم بکنیم. اگه تو با ما بیای، بریم گریمولدو منتظر ادوارد بمونیم که بعدش آپارات کنیم. هستی؟
- اگه این تنها چارمونه، هستم!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۷

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
خانه شماره دوازده گریمولد

آدر ادوارد و هرمیون چندین ساعت بود که مشغول فکر کردن بودند،بالاخره ادوارد سکوت را شکست.
-فهمیدم.
-چی؟فهمیدی کجان؟
-نه،فهمیدم که ما نمیتونیم بفهمیم،باید بریم پیش یکی که...

آدر ادامه داد.
-که با تجربه باشه،ولی وقتی پروفسور دامبلدور نیست،کی؟

هرمیون از روی صندلی بلند شد و یکی از کتابهای قفسه را برداشت.
-ما باید بریم خانه ریدل.

ادوارد و آدر همزمان گفتند:
-چی؟
-خونه ریدل،اونجا میتونیم متوجه شیم این اتفاقات کار مرگخوارها هست یا نه و اینکه چجوری باید بچه ها رو پیدا کنیم.

ادوارد با تعجب به هرمیون نگاه کرد.
-چجوری بریم اون تو هرمیون؟امکان داره؟
-بله داره!من فکر میکنم با توجه به کارهای اخیر آدر،اون میتونه نقش یه محفلی که میخواد مرگخوار بشه رو بازی کنه،نه؟

آدر دیگر تحمل نداشت،صورتش مانند سیب های روی میز سرخ شد.
-بسه دیگه!شما متوجه نیستین؟!من از عمد اون کارا رو نکردم!و در ضمن دوست ندارم حتی یه لحظه پیش مرگخوارا...

ادوارد دست آدر را گرفت،اما آدر دست او را پس زد.

-چرا متوجه نیستی آدر؟برای محفل!

آدر ژاکتش را از روی چوب لباسی برداشت و به سمت در خروج رفت.
-برید به درک!هم شما هم محف...
آدر حرفش را برید،سپس در را باز کرد و بیرون رفت.


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۸:۳۷ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
خانه ی شماره ی دوازده گریمولد

آدر سرش را با ناباوری تکان داد و به زمین خیره شد! اشکانش دیدش را تار و گونه اش را تر کرده بود. اما نخواست که هرمیون و ادوارد از این موضوع با خبر شوند. پس همانطور به زمین چشم دوخت. هرمیون نگاهی به ادوارد کرد. او هم سرش را تکان داد. هرمیون به آدر گفت:
- آدر... ببین... نمی دونم که واقعا کارت عمدی بوده یا نه...

اما نعره ی آدر، حرف او را نیمه تمام گذاشت!
- من این همه برای شما توضیح دادم. اونوقت شما بازم حرف خودتون رو تکرار می کنین؟! از قصد نبود. من اصلا نمی دونم که چرا به همچین آدمی تبدیل شدم و از تمام کار هایی که کردم متاسفم. چرا شما درک نمی کنین؟!

هرمیون سرش را با تاسف تکان داد. اما ادوارد بر خلاف صدای آدر، آرام صحبت کرد!
- آدر! خودتم خوب می دونی که مرگخوارا دشمنای اصلی محفلی ها هستن. ما دیدیم که اونا با وعده های الکی، محفلی ها هم به سمت خودشون می کشن. اما الان وقت بحث نیست آدر! چه تو محفلی باشی چه مرگخوار، ما باید با هم دست به کار بشیم و فکری برای بیرون آوردن محفلی ها از جای نامعلوم بکنیم!

آدر از حرف " مرگخوار" در جمله ی ادوارد رنجید. اما او راست می گفت. باید فکری برای محفلی ها کنند!

همان موقع، مکانی نامعلوم!

گادفری گفت:
- ما باید پنه رو پیدا کنیم. هر چی سریعتر‌، بهتر! معلوم نیست بهترین دوست ما کجا غیبش زده!

اما ماتیلدا گفت:
- ببین‌، اما همه ی ما نباید بریم اونجا. چون ممکنه تله باشه و ...
- به درک! دیگه هیچی برام مهم نیست!

اما ماتیلدا با فریاد گفت:
- گادفری! همه ی ما پنی رو دوست داریم. اما آیا این درسته که نجات دادن پنه، باعث از دست دادن بقیمون بشه؟!

محفلی ها تا حالا او را انقدر خشمناک و جدی ندیده بودند!
- منم خیلی پنه رو دوست دارم. خیلی خیلی! و عاشق اینم که سریعتر پیداش کنیم! اما نمی خوام به قیمت از دست دادن جون بقیه ی محفلی ها باشه. گادفری، واقع بین باش! ما هر جا ممکنه باشیم. شاید قلمروی مرگخوارا! اما ما نباید هممون دست جمعی به سوی مرگ حرکت کنیم.

او نگاهی به کریس کرد و به او فهماند که بقیه ی حرفش را او ادامه دهد. کریس هم گلویش را صاف کرد و گفت:
- حق با ماتیلدائه. ما نباید همه با هم باشیم. باید دسته بندی شیم! من، گادفری، گریک و ماتیلدا می ریم دنبال پنه! شما هم اینجا بمونید. ممکنه هرمیون و ادوارد و آدر اینجا پیداشون بشه. ما سریع می ریم و بر می گردیم. بعد یک ساعت، یکیمون سریعتر از بقیه میاد که بهتون خبر زنده بودن همه ی ما رو بده و اگه اون شخص نیومد...

محفلی ها نگاه نا امیدی به همدیگر انداختند!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.