هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۷ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۹۸
#12

آتسوشی تاکاگی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۴ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۵:۴۴ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۸
از تو جوب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 11
آفلاین
اما نتونست، چون باز یکی در زد.

- اگه گذاشتین ما کپه مونو بذاریم!

در باز شد و یه گرگ برفی ناز از پشت در اومد بیرون.

- تو دیگه کی هستی؟

گرگ برفی تغیر شکل داد تبدیل به یه دختر قد بلند چشم بادومی، با موهای سفید بنفش شد.
دهن مرلین باز موند. دختر خیلی خوشگل بود و البته می شد شیطنت رو تو چشمای سبزش خوند.

- کونیچیوا مرلین چان!
- کونیچو هرچی که گفتی دختر عزیزم! ما تو خونه ریدل همچین حوری هایی داشتیم نمی دونستیم!

دختر با طنازی که شیطنت خاصی توش مشهود بود گفت:
- من تو خونه ریدل زندگی نمی کنم، دزدکی اومدم تو.
- می دونی اگه لرد سیاه بفهمه چی...

قبل از اینکه مرلین بتونه حرفشو کامل کنه تیغ تیزی رو رو گرندش حس کرد.
چشمای دختر برقی زد.
- شما که چیزی نمی گی، مگه نه مرلین چان؟

مرلین که جونش در خطر بود با ترس گفتم:
- دخترم این کارا چیه؟ با هم به توافق میرسیم.

دختر تیغ های دستکشش رو ناپدید کرد کمی از مرلین فاصله گرفت.
- حالا خوب شد!
- چی می خوای دختر جون؟
- می خوام مرگخوار شم.
- چی؟ اما اینکه دست من نیست؟

دوباره اون برق شیطنت آمیز تو چشمای دختر افتاد.
- تو مرلینی!
- خب که چی؟
- پیامبری! می تونی آرزو ها رو براورده کنی.

مرلین فکر کرد باید یه جوری از شر این دختر ژاپنی پررو خلاص می شد.
- باشه قبول! همین الان دعا می کنم که دارای علامت شوم بشی.

مرلین چشماش رو بست و دستاش رو بالا آورد. بعد از مدتی چشماشو باز کرد.

- تموم شد؟ حک شد؟
- آره دیگه.

دختر یه نگاه به دست چپش انداخت، اما یه دفعه چشماش عصبانی شد.
- این که علامت شوم نیست.

مرلین به علامت روی دست دختر نگاه کرد.
- عه این اولشه یکم بعد که خوب خشک شد شکل علامت شوم می شه واسه همه اولش این شکلیه!

دختر مطمئن نشده بود و چاره دیگه ای نداشت، به جز اینکه به مرلین اعتمادا کنه.
- باشه ممنون از کمکت مرلین چان!

دختر اینو گفت و از در بارگاه خارج شد.
مرلین امیدوار بود که دیگه واقعا کسی نیاد.







پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۴:۳۰ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۹۸
#11

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
- باز کیه؟ بیا تو ببینم!

ولی کسی وارد نشد. مرلین باز هم منتظر ماند.
- در میزنن فرار میکنن؟ چه فرزندان بی ادبی.

- خودت بی ادبی!

مرلین چند ثانیه ای به در و دیوار خیره شد. کسی در اتاق نبود.
- تو هم قابلیت بانزو داری؟ از دیوار هم رد میشی تازه؟

با این حرف، در باز شد و دختری دست به سینه وارد شد.
- اصلا هم شکل بانز نیستم. از دیوار هم رد نمیشم. بی ادبم نیستم. کسی به یه دختر متشخص میگه بیا تو ببینم؟

مرلین چشمانش رو دور داد. سپس سعی کرد مهربان به نظر برسد.
- حالا مشکلت چیه؟

لیسا بغض ‌کرد و زل زد در چشمان مرلین.
- یعنی تا الان تغییری تو من حس نکردی؟

او دوباره سر تا پای دختر را نگاه کرد. با قبلش هیچ فرقی نداشت.
ولی او به عنوان یک مرلین باید تغییری را که توی ذهن لیسا بود را حس میکرد؛ وگرنه ابهتش زیر سوال میرفت.
- خب من به بانز هم گفتم. من سعی میکنم نیروهای فرا انسانیم رو پنهان کنم. مرلینی هستم متواضع.
- یعنی خودم بگم؟
- بگو فرزندم.

لیسا دوباره در چشمان مرلین زل زد. بغضش ترکید.
- مرلین! قهردونم ضعیف شده. من رکورد قهرو توی دنیا داشتم. تونستم توی یک ثانیه پنجاه و شیش تا قهر کامل و هفتاد و هشت تا نیمه قهر داشته باشم.

لیسا سعی کرد با دستانش اشک هایش را پاک کند.
- ولی حالا که قهردون هام ضعیف فقط هر چند دقیقه یک بار میتونم بگم قهرم تازه اونم قلبی نیست. فقط کلمس. خودت که دیدی. از اون وقتی اومدم فقط یه بار نیمه قهر بودم.

مرلین فکر کرد. اگر او را خوب میکرد ظلمی به جامعه کرده بود و اگر دعای لیسا را براورده نمیکرد، کارش را به خوبی انجام نداده بود.
تصمیم گرفت کارش را به خوبی انجام دهد.
- فرزندم دعات برآورده شد. میتونی بری. سر راه هم به عصا بگو دیگه کسی رو نفرسته داخل.

لیسا از خوشحالی چشمانش برق زد.
- یعنی الان دیگه میتونم قهر کنم؟ وای مرلین ممنون.

لیسا از خوشحالی نمیدانست باید چه کند.
- وای از خوشحالی باهات ق... باهات ق... هی چرا نمیتونم بگم باهات ق... دیگه حتی کلمشم رو زبونم نمیاد.
- چیزه فرزندم... قهردونات از یه دفعه ای خوب شدن شکه شدن. یه چند ساعت بمونی درست میشه.

لیسا قانع شد و با خوشحالی بیرون رفت.
مرلین با خوشحالی دراز کشید و چشمانش را بست؛ تا شاید بتواند کمی بخوابد.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ پنجشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۸
#10

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
خیلی عجیب بود ولی عصای مرلین نقش "کمک کننده" هم داشت. عصا به مرلین کمک کرد تا بلند بشه.
بعد از سرحال اومدن، مرلین شروع کردن به تعمیرات بارگاهش.
-یه بارگاهی من تعمیر کنم/چهل ستون چهل پنجره...

تق تق

مرلین دیگه از این صدا متنفر شده بود.
عصا رفت و درو باز کرد.

-سلام عرض کردن می کنم.
-زود آرزوتو بگو...وقت ندارم.
-شما هم سلام کردن نمی کنین؟
-نه...آرزوتو بگو!

رابستن صداشو صاف کرد و گفت:
-خواستن می خوام که درست فارسی حرف زدن کنم.
-کاملا معلوم بود که آرزوت اینه!

مرلین شروع کرد به خوندن یه چیزایی.
-خب تموم شد...الان دیگه می تونی درست فارسی حرف بزنی.
-واقعا الان می تونم درست حرف بزنم؟ آره واقعا می تونم می تونی می تونه می تونیم می تونین می تونن ...چرا اینجوری شدم شدی شد شدیم شدین شدن؟ من ازت شکایت می کنم می کنی می کنه می کنیم می کنین می کنن!
ینی چه که "شکایت می کنم می کنی می کنه می کنیم می کنین می کنن"؟
-عه...چیزه...می دونی...این الان پف داره، پفش بخوابه درست می شه...ولی خب یه خوبی هم داره...الان دیگه خیلی راحت می تونی فعل "خواستن" رو صرف کنی.
-اها...پس خودت نگهدارت نگهدارش نگهدارمون نگهدارتون نگهدارشون.

رابستن همینجوری که داشت فعل "خواستن" رو صرف می کرد، از بارگاه خارج شد.
مرلین هم تعمیرات بارگاهشو تموم کرد.
-چی می شه یه چند ساعت کسی نیاد!

تق تق




تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۰:۵۳ دوشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۸
#9

آبرفورث دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اتاق مدیریت هاگزهد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 78
آفلاین
چه کسی میتوانست در پشت در باشد؟
یکنفر با ریش و موی تقریبا بلند و با یک گله بز وارد بارگاه شد.مرلین شنلش را بالا زد و بر روی صندلی پیامبری خود نشست،دست هایش را زیر چونه هایش گذاشت و با بی حوصلگی روبه فرد ناشناس کرد.
_کیستی ای مرد؟از کجا آمدی؟

مرد از درون تاریکی به بیرون می آید و گلویش را صاف میکند.
_من آبرفورث هستم و از جایی بنام هاگزمید میام.
_از ما چه می خواهی؟
_با اجازه یک ارتش از بز ها
_تو که خودت یک گله از بز ها داری برای چی می خوای؟
_ اینا کمن، میخام هاگزمید رو به خاک و خون بکشم.

عصای مرلین که جای آبدارچی هم کار میکرد مرلین به او دستور داد تا دو تا نوشیدنی کره ای برای آنها بیاورد. چند دقیقه بعد وقتی نوشیدنی خود را خوردند مرلین با خستگی آماده شد که آرزو آبرفورث را برآورده کند.
_ای ابر ها ببار لشگر بز ها.

ابر هایی شناور در بالا بارگاه پدیدار شدند ،بطور سیاه چال طور درآمدند و از خود رعد و برق میزدند،مرلین هم همزمان عصایش را تکان میداد. پس از مدتی گردبادی بر دور آبرفورث پیچید،موهای مرلین در آن باد در هوا پخش میشد و جلوی صورتش را می گرفت. در گردباد نیز ابر ها دور آبرفورث پیچیدند. ناگهان هم جا پر از مه شد.
آبرفورث از شادی نمی دانست چکار کند!
_این آن بالا بز می بارد آی بز می بارد.

مدتی بعد بارگاه مرلین سر تا سر پر از بز شده بود و تپه ای از بز ها روی مرلین بودند و داشتند مرلین را می خوردند، ناگهان از میان بز ها آبرفورث روی لشکری از بز ها ایستاده بود درست مثل یک فرمانده.
عصایی با کله بز از بالای سر آبرفورث به کله اش برخورد کرد و آبرفورث آن عصا که با کله بز بود در دست گرفت و کمی سرش را مایلید. عصا را به سمت افق گرفت.
_ای لشکر بز ها بفرمان من به هاگزمید حمله میکنیم...حملهههه!

و ارتش بز ها از در دیوار ها و پنجره ها به بیرون به دنبال آبرفورث به سمت هاگزمید حمله ور شدند،تمام بارگاه نابود شده بود و مرلین با کله ای تاس و بدو ن ریش تف مالین شده با گاز بز ها و شنلی پاره بر روی زمین افتاده بود حتی بز ها عصای مرلین هم رحم نکردند و قسمتی از عصا را خورده بودند و جای گاز هایشان روی عصا مانده بود.
مرلین که روی زمین افتاده بود و نمیتوانست بلند شود زمزمه با صدایی آرام چیزی میگفت.
_کمک،کمک،کمک کن.

و منتظر ‌کمک کسی بود. از طرفی دیگر آبرفورث هم به هاگزمیده حمله کرده بود.



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۸
#8

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:

مرلین تو بارگاهش حضور داره و آرزوهای همه رو برآورده می کنه.
ولی مشکل این جاست که دیگه کمی گیج و حواس پرت شده و ممکنه نتیجه دقیقا چیزی نباشه که شخص، درخواست کرده.

بانز به مرلین مراجعه کرده و درخواست کرده مرلین، مرئیش کنه...ولی بعدش بلاتریکس وارد می شه و درخواست می کنه که بانز نامرئی بمونه! در نتیجه، بانز نامرئی می مونه.

................

بانز از محضر مرلین خارج شد.

مرلین، خوشحال و خندان از این که بدون هیچ حرکتی، دو آرزو بر آورده کرده، روی ابر کوچکی که داخل اتاقش روی هوا شناور بود نشست.
-چقدر خسته شدم! اجابت این همه دعا کار سختیه. بهتره کمی بخوابم.


تق تق تق

-کوفت!

مرلین با لحن و کلمه ای که اصلا شایسته یک پیامبر نبود پاسخ داد. البته زیر لبی!


تق تق تق

ضرباتی که به در می خورد نشان می داد، مراجعه کننده دارای آرزویی بس مهم است!
عصای مرلین که نقش منشی اش را هم بازی می کرد، بی حوصله در گوشه ای به دیوار تکیه داده بود. به هر حال تا وقتی که مرلین به او دستور پذیرش نمی داد، وظیفه ای نداشت.

صدای "تق تق" سوم باعث شد مرلین مطمئن شود که فعلا خبری از استراحت نیست.
به عصایش اشاره کرد.
-برو بیارش تو ببینم این کیه!...و چی می خواد خبر مرگش!




پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۷ یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۷
#7

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-دیدمت! در حال جمع و جور کردن یه چیزی بودی!

بلاتریکس سریعا به حالت قبل خود برگشت.
-اممم...جمع و جور؟ چی رو مثلا؟

-یه چیزی مثل یک لبخند شیطانی!

بلاتریکس دوباره لبخند زد. لبخندی کاملا شیطانی! و رو به بانزی که هنوز به شکلی مشکوکانه به او خیره شده بود(و البته بلاتریکس این خیره شدن را نمیدید) کرد.
-لبخند شیطانی که بصورت پیش فرض روی صورت من نصبه. تو برو دوباره درخواستت رو بکن. شاید مرلین قبول کرد.

صدای بانز دوباره امیدوار شد.
-جدی میگی؟ یعنی ممکنه؟

بلاتریکس تایید کرد و بانز با خوشحالی وارد بارگاه شد. در اثر قوت قلبی که بلاتریکس به او داده بود، جلو رفت و ردای مرلین را گرفت.
-مرلینا! منو مرئی کن...تجدید نظر کن...دیده بشم!

و مرلین ردایش را از دست بانز کشید.
-فرزندم...گفتم نه! دعاها قابل برگشت نیستن. میدونی با چه مشقتی تا آسمون هفتم میرن؟ برو وقت پیامبر مملکت رو نگیر. برو بیرون! رفتی بیرون؟ ...الان بیرونی؟


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۰:۳۶ پنجشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۷
#6

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
بانز با صورت بی صورتی،پوکرفیس به بلاتریکس خیره شد.
-چرا بلا؟فقط بگو چرا؟

از آن طرف مرلین وسط حرف پرید.
-بلی ما هم با این دختر موافقیم،اتفاقا آخرهای دعا بود یه دو سه کلمه ای مانده بود که این دختر این دعا را کرد،نفر بع...
-چیو نفر بعدی!

بانز به سمت بلاتریکس رفت و تکانش داد.
-بلا،خواهش میکنم!
-نه!

بانز بلاتریکس را ول کرد و دوان دوان به سمت مرلین رفت.
-میشه من دوتا درخواست داشته باشم؟

مرلین دستی به ریشش کشید.
-نخیر فرزندم،همه در مقابل مرلین یکی هستند.

بلاتریکس دست بانز را گرفت.
-بیا بریم بانز!

بانز برای اولین بار داشت خودزنی میکرد،که البته کسی متوجه نشد.
-بلاتریکس فقط نمیخوای بگی چرا؟

بلاتریکس ایستاد و چهره اش را مصمم کرد.
-ببین بانز،ما تو رو همینجوری که هستی دوست داریم،نمیخوایم تغییر کنی!تو بی هویت نیستی،برای ما هویت داری!

بانز به بلاتریکس نگاه کرد،با دقت،از جهت کلاهش معلوم بود.

-آره بانز!ما همه با هم یه خونواده ایم!دوستیم!

بانز دست بلاتریکس را ول کرد و درحالتی که اصلا انتظار نمیرفت به سمت بارگاه ملکوتی مرلین بازگشت تا دوباره درخواست مرئی شدن کند!چند قدم به سمت بارگاه برداشت ولی بعد با خود فکر کرد:
- بلا رفتارش خیلی عجیب به نظر می رسید!

برگشت و بلا رو موقعی که داشت لبخند شیطانیش رو جمع و جور می کرد دید!


ویرایش شده توسط كريس چمبرز در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۶ ۰:۴۰:۱۳
ویرایش شده توسط كريس چمبرز در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۶ ۰:۴۵:۴۶
ویرایش شده توسط كريس چمبرز در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۶ ۰:۴۹:۱۴
ویرایش شده توسط كريس چمبرز در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۶ ۰:۵۴:۴۵

Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۰:۰۶ پنجشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۷
#5

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
مرلین دستی به سر و ریشش کشید. دیده شدن کار سختی نبود. به راحتی و با یک دعا، می‌توانست این مشکل را حل کند. ولی اینبار مشکل چیز دیگری بود...
مرلین دعای مورد نیازش را به یاد نمی‌آورد.
اما بانز با امیدواری به مرلین زل زده بود.

مرلین نمی‌دانست چه کند. باید کمی وقت می‌خرید تا بتواند دعای مورد نیاز را به یاد آورد.
-فرزندم، دعای تو رو دارم می‌خونم. طولانیه... بشین همین‌جا تا دعا تموم شه.

بانز از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت. می‌خواست بالا ‌و پایین بپرد. بزند ‌و برقصد...

-عصا، نفر بعدی بیاد تو...

نفر بعدی با لبخندی که قاعدتا قرار بود ملیح باشد وارد شد.

-بلاتریکس! خوش اومدی... بگو... چه خواسته‌ای داری.

لبخند از لب بلاتریکس پاک نمی‌شد. مستقیم خیره شده بود به جایی که بانز نشسته و با ذوق منتظر پدیدار شدنش بود.

-مرلین هرچی بخوام رو می‌تونم ازت بخوام؟

مرلین انتظار هر متقاضی را داشت جز همین یکی.
-خدا خودش رحم کنه!...اهم اهم... بگو بلا... بگو!

بلاتریکس لبخند مثلا ملیح دیگری زد.
-چیز زیادی نمیخوام مرلین. فقط میخوام این بانز همینجوری نامرئی بمونه!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۹۷
#4

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
-فرمودیم نفر بعدی!

مرلین با صدای بلند اعلام میکنه...ولی نفر بعدی ظاهرا بهره ی هوشی کمی داره و نمیفهمه.

-نفر بعدی! بعدی! بیا تو!

-من که اومدم تو!

مرلین میفهمه که نفر بعدی درست کنارشه...ولی خب...دیده نمیشه.
-فرزندم...تو بیماری؟ آزار داری؟ خب بگو اومدی تو!

صدا جواب میده:
-شما مرلینین. گفتم حتما خودتون میفهمین که من...

عصای مرلین میخوره تو سر بانز و بانز میفهمه جلوی پیامبرا بلبل زبونی نکنه.

مرلین به کمک عصاش چند قدم راه میره.
-البته که میفهمم. ولی تواضع منو مجبور میکنه بسیاری از دونسته هامو پنهان کنم. ذهن بشر ظرفیت دانش بی انتهای منو نداره.حالا بگو ببینم. چی میخوای؟

صدا این بار خیلی ناامید و رنجیده به گوش میرسه.
-مشخص نیست؟ میخوام دیده بشم! میخوام همه متوجه حضورم بشن. میخوام باشم!




چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ جمعه ۷ دی ۱۳۹۷
#3

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
-سلام!

مرلین با شنیدن صدا، تصمیم گرفت چشمانش را باز نکند. تا قبل از آن، خوشحال بود که در بارگاه ملکوتی اش، درخانه ریدل ها، آرامش دارد و فقط مرگخواران را می بیند، ولی آگهی هایی که با مظمون پاسخ گویی به تمام سوالات، مشکلات و آرزوهای شما توسط شخص مرلین! در سطح لندن پخش کرده بود را فراموش کرده بود.

عصا موفق شد خودش را به داخل اتاق برساند.
-من بهشون گفتم سر شما شلوغه ها، ولی...
-مشکلی نیست،میتونی بری!

کم آوردن در برابر یک ساحره معمولی، ابهت مرلین را خدشه دار می کرد. او می توانست خودش را کنترل کند... قطعا می توانست!
تمام عزمش را جزم کرد، نفس عمیقی کشید و چشمانش را باز کرد.
-سلام بر تو سو! چه مشکلی داری؟
-مشکل؟!
-مشکل، آرزو، سوال... هر بدبختی که به خاطر اون از بین جمعیت بیرون، خودتو رسوندی اینجا و قدم روی اعصاب ما نهادی.
-آهان... سوال!

سو بعد از گفتن عبارت آخر سکوت کرد و با لبخند همیشگی اش به مرلین خیره شد.
دقایق از پی هم می گذشتند و مرلین که از آن وضع کلافه شده بود و چیزی نمانده بود که از خشم منفجر شود، دوباره سوالش را تکرار کرد.
-نمیگی؟! الکی داری وقت ما رو تلف میکنی؟ مگه ندیدی چند نفر منتظر مشکل گشایی ما هستند؟
_گفتنی نیست سوالم! نشون دادنیه.
-خب پس چرا ماتت برده! نشونمون بده.
-نشون دادم دیگه!

مرلین چیز جدیدی را در اطرافش حس نمی کرد. حتی حرکت کردن سو را هم ندیده بود که بخواهد برای آوردن چیزی از جایش تکان خورده باشد!
-ما ندیدیم!
-اممم... چطوری بگم... شما یه لحظه این جا رو نگاه کن.

مرلین نگاه کرد ولی چیزی ندید... خیلی هم تلاش کرد! ولی سو جز پلک زدن هیچ واکنش حیاتی دیگری از خودش نشان نمی داد. قبل از اینکه مرلین چیزی بگوید، سو پیش دستی کرد و سوالش را علاوه بر رسم شکل، با حرف زدن هم بیان کرد!
-به نظر شما الآن این لبخند من رو روی اعصابه؟

مرلین تازه دستگیرش شده بود که چرا جمعیت بیرون هیچ اعتراضی نسبت به ورود سو نکرده بودند!
از نظر او، و خیلی های دیگر، چیزی روی اعصاب تر و هیپنوتیزم کننده تر از لبخند هایی که سو برخی اوقات میزد نبود. البته این برخی اوقات، خیلی زیاد پیش می آمدند!
چیزی که مرلین در آن هیچ شکی نداشت، این بود که حتی اگر قدرتش مثل گذشته بود هم نمی توانست کاری برای درمان آن لبخندها بکند.
بنابر این، مرلین برای رهایی از آن وضعیت، مجبور شد بزرگ ترین دروغی که در طول عمر بسیار طولانی اش می توانست بگوید را به زبان بیاورد.
-اصلا روی اعصاب نیست فرزند! می تونی بری!
-شما مطمئنید؟! ولی همه میگن...
-با من بحث نکن! وقتی میگم نیست، یعنی نیست... نفر بعدی!
-آخه...

مرلین اجازه نداد سو حرفش را تمام کند؛ عصایش را را صدا زد و عصا هم با درایت منشیانه ی خود، سو را کشان کشان بیرون برد...

-ما منتظر نفر بعدی هستم!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.