سوژه جدید
احساس خستگی میکرد، اما وقتِ زیادی نداشت. کارت دعوت ها فرستاده شده بودند و فردا همان موقع، محفلی ها می آمدند بازگشت پروفسورشان را جشن بگیرند. ویلای صدفی ابدا توی موقعیت مناسبی برای مهمانی گرفتن نبود. میز ها خاک گرفته بودند، یخچال خالی بود و یوآنی نبود که با شوخی های باکیفیتش کمردرد حاضرین را برطرف و پوستشان را شفاف کند. پروفسور دامبلدور که اینجا دیگر از کریچر هم نمی توانست کمک بگیرد، در ها را گردگیری کرد، دیوار ها را گردگیری کرد، زمین را گردگیری کرد، و درحالیکه داشت پنجره ها را گردگیری میکرد دیگر کم کم خسته شد و کمی آهسته تر گردگیری کرد.
دیوارها را تزئین کرد، چراغ های مشنگی را به سقف آویزان کرد و تابلوی "خوش اومدم" را دم در برافراشت و آن موقع بود، درست در لحظه ای که از صندلی پایین آمد و عرق پیشانی اش را با پشت دست گرفت، که آن صدا را شنید. صدای وز وز خفیفی که انگار از همه سمت شنیده می شد، و بطرز عجیبی دامبلدور را به سمت خودش می کشاند. در جستجوی صدا به طبقه ی بالا رفت، سپس دوباره برگشت پایین. زیر شیروانی را گشت، و حیاط را هم همینطور. و در نهایت، زیر تنها درختِ محوطه ی ویلا پیدایش کرد، درختی که سالها پیش، زمانی که همه شان هنوز جوان تر بودند، خودش کاشته بود. پورتال بزرگ و آبی رنگی، درخشان و چرخان، هوا را در خود میکشید و به او چشمک میزد. با صدای وز وزش فرایش می خواند، و دامبلدور، با اینکه میدانست هنوز غذاها را آماده نکرده است و پرده ها را وصل نکرده است، یک قدم به سمتش برداشت.
ذهنش کار نمیکرد، و غرایزش هم همینطور. پاهایش بی اختیار به سمت چیزی قدم برمیداشتند که اگر آنقدر درخشان و وسوسه برانگیز نبود می شد به یک سیاهچاله ی کوچک تشبیهش کرد. نزدیک تر و نزدیک تر شد، هرچه نزدیک تر می شد فکرِ غذاهای آماده نشده و مهمان های ناامید و کادو های کاغذپیچ نشده بیشتر و بیشتر به خاطره ای گنگ و دوردست می ماند. پایش را بلند کرد تا قدم به داخلش بگذارد، و با اولین تماس، با صدای "پاق" نه چندان بلندی، به زمان و مکانی بسیار دور منتقل شد.
درون پورتال-کودکیِ یوآن
پروفسور با سر توی وانِ آبی فرود آمد که در کمال وحشت، خیلی زود متوجه شد درون آن تنها نیست. درحالیکه خودش را با احتیاط عقب می کشید و پاهایش را توی شکمش جمع میکرد، چون راستش را بخواهید وانِ خیلی کوچکی بود، به پسربچه ای خیره شد که با دو گوشِ روباهیِ نارنجی رنگ و دمی نصفه و نیمه بیرون از آب، به او زل زده بود. پروفسور اخم کرد، و پیشانی اش را مالید، چون کودک برایش خیلی خیلی آشنا بود اما نه به اندازه ی کافی که بتواند او را بشناسد.
بنظر میرسید که پسرک از ظهور ناگهانی یک پیرمرد در وان آبش ابدا تعجب نکرده است. به دامبلدور خیره شد و لبخند زد.
_نمیخوای بپرسی شاهدم کیه؟!
دامبلدور هنوز نمیدانست در چه موقعیتی قرار دارد، و اینکه آیا این کودک میتواند خطرناک باشد یا نه، برای همین سریعا به خواسته اش تن داد.
_...شاهدت کیه پسرم؟
پسرک دم نارنجی رنگش را توی دستش گرفت و مثل پنکه سقفی چرخاند.
_...دمم!
_حالا شناختمت.
_
دامبلدور تلاش کرد با کودک حرف بزند، اما برای این کار زیادی دیر بود. همین که یوآن دیالوگ معروفش را به زبان آورد، چیزی در فضای حمام تغییر کرد، انگار با گفته شدنِ دیالوگِ معروفِ یوآن چیزی فعال شده باشد. صدای "پاق" کوتاهی به گوش رسید، و در یک چشم بهم زدن، پروفسور که مثل یک اسفنجِ خیس نم پس میداد و به اندازه ی یک غول غارنشین گیج بود، به زمان و مکان دیگری منتقل شد.