هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ چهارشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۷

ریموس لوپین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۴ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۰۶ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۸
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
تصویر شماره ۷

جسد بی جان آقای کراچ تازه تو جنگل ممنوعه پیدا شده بود،رئیس کل به هاگوارتز اومده بود تا جلسه ای در مورد لغو کردن ویا نکردن مسابقه سه قهرمان برگزار کنه. هری داشت میرفت سمت اتاق پروفسور دامبلدور،ناگهان دستی از داخل انبار بیرون امد و هری را به داخل انبار کشید.
هری چشم باز کرد و خودش را در کنار اسنیب دید .پروفسور سوروس اسنیب به نظر از دست هری عصبانی بود، پر.فسور اسنیب یقه هری را گرفت و بر سر اوداد زد و گفت :پاتر ۶ بار ،۶بار از انبار من دزدی شده،و من شک ندارم کار تو و دوستانت هستش شماها من رو نادان فرض کردین.
هری که خیلی ترسیده بود گفت:پروفسور، باور کنید ما این کار را نکرده ایم .
پروفسور اسنیب با لحن تمسخر امیز گفت :حالا میبینیم.
رفت و پس از چند دقیقه با معجون صداقت برگشت.
درواقع میخواست معجون را به خورد هری بدهد که هری مجبور به اعتراف شد.
هری گفت:رون،رون این مواد را میخواست.
اسنیب که صبرش لبریز شده بود گفت:میخواست چه کند پاتر،میخواست چه کند.
هری گفت:رون از این که کرام از هرمیون دعوت کرده بود مراسم برای رقص عصبانی بود،اون میخواست معجون فراموشی بخورد کرام بده تا کرام هرمیون رو فراموش کنه.
اسنیب که خیالش راحت شده بود گفت:پاتر من این کار شما رو شخصا به پروفسور مک گوناگال اطلاع میدم تا خودتون شما رو تنبیه کنه،در ضمن استفاده معجون راست گویی روی دانش آموزان ،ممنوعه و من فقط میخواستم بترسونمت که جواب داد.
و هری را از انبار بیرون انداخت.
هری بعد از بیرون امدن رفت سمت دفتر دامبلدور.


لزومی نداره دیالوگ‌ها به زبان کتابی نوشته بشن. بهتره به زبان محاوره‌ای و عامیانه باشن. یعنی مثلا به جای "باور کنید ما این کار را نکرده‌ایم" بنویس "باور کنین ما این کارو نکردیم!".

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۲ ۰:۲۸:۵۶

Profesor Rimus John Lupin

اتحاد گریفیندور
قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ چهارشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۷

ریموس لوپین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۴ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۰۶ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۸
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
ساعت حدودا ۱۱ صبح بود.
مسابقه سه قهرمان مرحله اولش را گذارنده بود و همه قهرمانان سربلند از ان بیرون امده بودند.
پروفسور اسنیب همه دانش آموزانش را علا رغم میل باطنی شان به سرسرای مدرسه اورده بود و انها را مجبور به نوشتن تکلیف کرده بود.
هری،رون و هرمیون طبق معمول کنار هم نشسته بودند.رون با صدای پایین و پچ پچ گونه از هری پرسید:هری،هنوز معمای تخم طلا رو نتونستی حل کنی؟
هری گفت:نه رون،دیوانه ام کرده نمیدونم چیکار کنم.
پروفسور اسنیب صدای ان هارا شنید و داد زد:ساکت شین اقایان پاتر و ویزلی.
هردو ساکت شدند .ناگهان کاغذ مچاله ای سمت رون انداخته شد . رون سرش را بالا گرفت و کاغذ را باز کرد و دید که کاغذ از طرف جرج برادر بزرگترش ارسال شده.
روی کاغذ نوشته شده بود:رون،عجله کنید اگر اینگونه پیش بروید تمام یار ها برای مراسم رقص تمام میشوند.
رون یاد مراسم افتاد و حسی همچون استرس در دلش پدیدار شد.
رون نگاه به هری کرد و با صدایی ضعیف از او پرسید: هری،تونستی یاری برای خودت پیدا کنی؟
هری گفت:نه از هرکه پرسیدم یا یار داشته ویا قبول نکرده،شاید بخاطر این است که فکر میکنند من تقلب کرده ام.
رون نتوانست خودش را نگهدارد و داد زد:نه هری تو تقلب نکرده ای.
ناگهان پروفسور اسنیب که نعره رون را شنیده بود با کتاب محکم زد فرق سر رون،هری خندید و ضربه ای هم به سر هری زد.
بعد از مدتی رون به هری گفت:شاید بهتره از هرمیون درخواست کنم.
هری گفت: نمیدونم ولی به نظر من که قبول نمیکنه.
رون خواست از هرمیون سوال کند که ناگهان پروفسور اسنیب از یقه او و هری گرفت و انها را از سرسرا پرت کرد بیرون و گفت:به خاطر بی نظمی و حرف زدن بیمورد اقایان پاتر و ویزلی، ۲۰ امتیاز منفی برای گریفیندور.

_________

درود دوست عزیز. داستان خوبی بود ولی باید ابتدا یه تصویر از بین تصاویر کارگاه داستان نویسی انتخاب کنید و شماره یا لینکش رو اول پستتون قرار بدین و درمورد همون تصویر بنویسید.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط mahan.s در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱ ۱۶:۱۷:۱۰
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱ ۱۶:۵۲:۴۶

Profesor Rimus John Lupin

اتحاد گریفیندور
قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ یکشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۷

آلبرت رانکورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۹ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۸
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
عکس شماره ۱۱
دابی از جنگ با ولدرمورت میترسه و خیلی استرس داره حتی بعضی وقت ها زیر گریه میزنه و هری شک میکنه

هری:هی دابی بیا تو اتاقم کارت دارم
دابی:چشم سرورم
هری:هی دابی من فکر میکنم چند وقت یک مشکلی به وجود آمده درسته؟
دابی:نه نه چه اتفاقی من که چیزی نمیدونم
هرب:هی دابی من تورو میشناسم بگو بگو چی شده و نزار جونم به لبم برسه
دابی : راستش ..... راستش......
هری:زود بگو دیگه بدون هیچ رو درواسی
دابی:ببین سرورم من میترسم اخه ولدمورت خیلی قویه و ما کلا" چهار نفریم ولی اونا یه لشکر هستن
هری: عه وا چرا یک نفر رد کم حساب کردی؟
دابی:سرورم کیو؟
هری:خودت تو خودت رو حساب نکردی با تو میشیم ۶ نفر
دابی : من اخه .......(هری دیگر نگذاشته که دابی حرفش رو کامل بزنه)
هری:میدونم چی میخوای بگی اتفاقا تو یکی از مهم ترین عامل بردمونی پس برو و جوء منفی نده برو دیگه نشنوم ازت چاییت هم سرد شد

امیدوارم تایید بشود و سعی کردم بیشتر توصیفش کنم

____

درود. پستتون هنوز جای کار داره. حالت جمله ها به جای داستان، به گزارش نزدیکه. مثلا:
نقل قول:
دابی از جنگ با ولدرمورت میترسه و خیلی استرس داره حتی بعضی وقت ها زیر گریه میزنه و هری شک میکنه

بهتره نوشته بشه:
نقل قول:
دابی از فکر جنگیدن با ولدمورت وحشت کرده بود و گوشه های لباسش را بین انگشتانش فشار می داد. یک لحظه اختیارش را از دست داد و گریه کنان شروع کرد به کوبیدن سرش به کمد! هری که متوجه ترس دابی شده بود، خواست با او حرف بزند.


البته که هرکسی سبک خودش رو داره و آزاده جوری که می خواد داستان بنویسه، دوست عزیزم اما باید سعی کنیم که این اشکالات رو توی ایفای نقش برطرف کنیم.

در ضمن دیالوگ هارو به این صورت می نویسیم:
نقل قول:
هری {گغت}:
- هی دابی، من تورو می شناسم....

فعلا... تایید شد!



ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱ ۱:۳۶:۱۳

×××××××××××######)))۰۹۲۲۹#^#£#$^


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۹۷

آلبرت رانکورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۹ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۸
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
تصویر شماره ۱۱

دابی از اینکه نمیتونه کاری برای هری و دوستانش بکنه ناراحته و هری هم میفهمه و اون اون رو به اتاقش میبره:هی دابی، چی شده چرا ناراحتی ناسلامتی مگه من دوستت نیستم بهم بگو .
دابی:سرورم من از اینکه نمیتونم کاری برای شما و دوستانتان بکنم ناراحتم شما جون من را نجات دادید ولی من هیچ کاری برای شما نکردم !
هری:ببین دابی ،من هیچ انتظاری از تو ندارم که کاری برام بکنی همینکه پیشمی و بهم دلداری میدی خوبه ،بعدشم کی گفته تو کاری نمیکنی یادت رفته تمام کار های من و دوستام رو تو میکنی ضرف ،شستن غذا پختن، همین کار ها .
دابی:اخه این ها که کاری نیست شما جون منو نجات دادین .
هری:هی هی، اصلا یه کاری کن اگر تو ناراحت باشی منم ناراحتم تو که دوست نداری من ناراحت باشم درسته؟
دابی :بله سرورم
هری:خیلی خب پس برو، برو و غذا ت رو بخور و نزار سرورت ناراحت باشه.



خیلی کوتاه نوشتی. دیالوگات خوب بودن، ولی ماجرایی پشت این داستانت نبود و اتفاق خاصی توش نیفتاد. لطفا یه بار دیگه بنویس و این‌بار علاوه بر دیالوگ سعی کن کمی توصیف هم چاشنیش کنی و اتفاقات رو توضیح بدی.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط ایلیا در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۲۶ ۱۸:۲۳:۴۳
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۲۶ ۱۸:۵۱:۵۹

×××××××××××######)))۰۹۲۲۹#^#£#$^


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۷

لوکسیاس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۵ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر شماره ۱
باورم نمیشد به همین راحتی تنها عضو زنده خوانوادمو از دست دادم...سیریوس!!!اون مرده بود ولی الان مشکل بزرگتری پیش روم بود!!!

هر لحظه داشت بهم نزدیک تر میشد با هر قدمی که برمیداشت حس ترس و همینطور حس نفرت و اتنقام در وجودم بیشتر میشد!!!دوست داشتم تیکه تیکش کنم...دوست داشتم طلافی بلایی که سر سیریوس بلک و خوانوادم و همینطور دوستام اورده بود رو سرش در بیارم!!!!ولی قدرتش رو نداشتم....😔
همینطور که دنبال یه راه برای متوقف کردنش میگشتم ناگهان...؟؟

=خب هری!!!پسری که زنده موند وقتشه که منوتو کارمون رو با هم تموم کنیم!!!

صداش مثل اتش و خاکستر بود و لرز به وجودم میانداخت😓
دنبال راهی بودم که جلوشو بگیرم ولی توی این راهرو وزارتخانه جادو هیچی نبود!!!انگار شهر اشباح شده بود و این بیشتر منو میترسوند و یادم میانداخت که من تنهام

=خب هری..دوست داری چطور بکشمت...خشکت کنم؟؟؟یا شایدم بهتره بسوزونمت؟؟؟

اومدم حرفی بزنم که صدای شعله اتش از یکی از اتش گاه ها نظرمو جلب کرد...خودش بود...باورم نمیشد اینجا باشه...البوس....البوس دامبلدور...😍
به ولدمورت نگاه کردم عجیب بود که تعجب نکرده بود ولی ترس زیادی تو چشماش موج میزد!!!

البوس=میبینم دوباره برگشتی تام...تام ریدل!!!

تام اسم اصلیه لرد تاریکیه خب همتون اینو میدونید

ولدمورت=بله البوس..و فکر کنم پایان عمر تو باشه.......ابرا کادابرا!!!
با یکی از ورد های نابخشودنی به دامبلدور حمله کرد!!!

دامبلدور=اسکوپ بلکس پن!

دامبلدور به یه ورد عجیب که تاحالا نشنیده بودم حملشو دفع کرد
البوس با یه حرکت چوب دستی یه گلوله اتش بزرگ به سمت ولدمورت پرت کرد.
و ولدمورت اونرو به خودش جذب کرد و به شکل نیرویی تاریک به بیرون فرستاد و باعث شد هم من و هم پروفسور دامبلدور به عقب پرت بشیم!!

البوس=هری دستمو بگیرتنهایی از پسش بر نمیام!

نای حرکت نداشتم ولی با هر زحمتی بود خودمو به دامبلدور رسوندم و دستشو گرفتم
البوس شروع کرد به خوندن یه ورد عجیب که تابحال نشنیده بودم...با هر کلمه ای که میگفت بیشتر احساس قدرت میکردم..حس عجیبی بود انگار قدرتامون داشت متمرکز میشد یکدفعه ولدمورت یک حمله تاریک به سمت ما کرد که خودکار توسط وردی که دامبلدور میخوند دفع شد...چند بار دیگه حمله کرد بازم نشد!!

ولدمورت=چیکار داری میکنی؟؟میخوای هممون رو به کشتن بدی؟؟؟

البوس بی توجه به حرفهای ولدمورت وردو میخوند نا گهان دیدم رگه های طلایی از بدنم به سمت چوب دستم میرن حس عجیبی بود تلفیقی از ظعف بدنی و همینطور قدرت...انگار بی وزن بودم ولی توانایی حرکت داشتم....رگه های طلایی من و دامبلدور به چوب دستی هامون رسیدن و همزمان نور هایی طلایی به سمت ولدمورت پرتاب شد اولش با سپر محافظ مقاومت کرد ولی در اخر سپرش خورد شد و لرد تاریکی به عقب پرتاب شد...تمامی اون نور ها از بین رفتن و من دیگه اون حس رو نداشتم....دور و برم رو نگاه کردم....لرد تاریکی رفته بود....

من=پروفسور!

البوس=بله هری؟؟

من=اون از بین رفت؟؟

البوس=نه ولی فعلا برای مدتی خودش رو از ما پنهان میکنه

من=ممنونم که اومدین!!

البوس=خواهش میکنم فرزندم این وظیفه منه که از شاگردام محافظت کنم!!!

خواستم ازش بپرسم از کجا فهمید من توسازمان وزارت جادو هستم ولی گفتم بهتره الان چیزی نپرسم...تموم فکرم فقط گرفتن انتقام پدر و مادرم بود و همینطور سیریوس....خیلی حس بدیه وقتی تو این دنیا تنها باشی و هیچ خوانواده ای نداشته باشی..ولی خب اینم سرنوشت منه باید باهاش کنار بیام و فقط یک چیز رو میدونم...باید لرد تاریکی رو نابود کنم

_______________

درود! داستان جالبی بود و نگاه تازه ای به داستان اصلی داشتین و زیبا بود.
بهتره قبل از ارسال پست، با دقت زیاد بخونیدش تا از غلط های تایپی و املایی جلوگیری کنید.
همچنین اینکه دیالوگ ها رو به جای این صورت:
نقل قول:
البوس=نه ولی فعلا برای مدتی خودش رو از ما پنهان میکنه

به این صورت می نویسیم:
نقل قول:
البوس:
- نه ولی فعلا برای مدتی خودش رو از ما پنهان میکنه


تایید شد!



ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۱۷ ۲۲:۵۲:۴۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
تصویر شماره ی 7

-نفر بعدی!
بعد از این حرفِ اسنیپ، درِ اتاق باز و هری به داخل پرتاب شد.
-خب خب خب... هری پاتر... مظنون اصلی این پرونده!
-پرونده؟!... کدوم پرونده؟
-همون پرونده!
هری دور و برشو نگاه کرد.
-من اینجا پرونده ای نمیبینم... میشه یکم راهنمایی کنی.
-چهار کلمس!
-آها... پرونده ی قتل بروس لی رو میگی.
اسنیپ از داخل پوکید ولی خب در صورتش هیچ حسی نداشت.
-آفرین... خب بگو!
-چی رو؟
-هدفت از کشتنش چی بود؟
-من... شما فکر میکنید من اونو کشتم؟
-اینجا فقط من سوال میپرسم آقای پاتر.
-آها... تو فیلما هم این دیالوگو شنیدم از بازجو ها.
-خب حالا توضیح بده!
-از چی بگم برات... من بودمو هرمی گرینج، رون ویزلیو آرگوس فیلچ...
-آقای فیلچ؟ سرایدار؟
-اینو فقط برای قافیه گفتم.
-خب ادامه بده.
-اها راستی جرجم بود.
-جرج؟ کدوم جرج؟
-جرج ویزلی!
-داره جالب میشه... خب ادامه بده.
-هیچی دیگه تلوزیونو روشن کردیم چون جرج گفته بود یه فیلم جدید گرفتم بشینیم ببینیم... ما گفتیم اسمش چیه... گفت "وارد میشود"... گفتیم چی وارد میشود... گفت منم همین سوالو داشتم که پشت پاکت فیلمو دیدم نوشته بود برای هرکی یه چیزی وارد میشود... فیلم شروع شد...ما همه منتظر بودیم ببینیم که برامون چی وارد میشه... برای هرمی جن خونگی وارد شد، برای رون هم یه چیزی وارد شد که اینجا جاش نیست بگم و برای من بروس لی وارد شد... نمیدونم کارگردانش چی زده بود چون همین که وارد شد، خارج شد. دیگه از اون موقع من جایی ندیدم وارد شه.
-خب چجوری کشته شد؟
-میگم دیگه من ندیدمش از کیه، تا اینکه شنیدم کشتنش... مرلین بیامرزدش خوب وارد میشد.
-خب با اینکه هنوز بهت مشکوکم ولی میتونی بری... بعدی!


داستانو خیلی سریع پیش بردی و شخصیتا خلاف اونچه که ازشون انتظار داریم رفتار کردن. این مهمه که رفتار و مکالمات شخصیتا تو چارچوبی که ازشون می‌شناسیم باشن. درسته که پستت طنز بود، ولی برخوردشون با هم اون هری پاتر و اسنیپی که می‌شناسیم نبود. حتی مثلا تلویزیون هم مثل یه وسیله روتین تو دنیای جادویی به تصویر کشیده شده. لطفا یه بار دیگه بنویس و این‌بار سعی کن در کنار دیالوگ، کمی توضیحات هم چاشنیش کنی. شخصیتا هم نذار خارج از انتظار رفتار کنن.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۴ ۲۰:۰۰:۳۷

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ پنجشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۷

elymalfoy


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۲ چهارشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱:۲۱ جمعه ۲۸ دی ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
دردسر های دابی و بدبختی ها هری:نزدیک طلوع خورشید بود، اما هوا هنوز تاریک بود.
هری در خواب شیرین در رخت خواب گرم و نرمش به سر میبرد..
هیچ چیز نمیتوانست این آرامش فوق العاده را برهم بزند که ناگهان هری با دوتا چشم گنده و جسه لاغرمردنی که به صورت او زل زده بود از خواب بیدار شد و با وحشت و عصبانیت گفت :
-واااااااااااااااااااااااااااااااااای!عهههه دابی تویی! خیلی معذرت میخوام نمیدونستم که باید بدونم این وقت صبح یا نمیدونم شب تو بغلم ببینمت؛واقعا معذرت میخوام که ترسیدم!
دابی گفت:
+ببخشید، دابی نمیدونست که باید به هری پاتر بگه ولی دابی خیلی فراموش کاره!
و دابی بلند شد و شروع به کوبیدن سر خود به دیوار کرد و گفت:
+دابیِ احمق دابیِ احمق!
و همینطور سر خود را محکم و محکم تر به دیوار می کوبید، هری پتو نازک خود را کنار زد و بلند شد و کمر دابی رو گرفت کشیدش پایین و دابی رو گذاشت روی زمین و گفت:
-بسه دیگه دابی بسه! به جای این کارا بگو براچی اومدی؟
دابی اهمیتی نمیداد و شال گردن هری که کنار تخت افتاده بود رو برداشت و دور گردن خود پیچوند و میکشید و میگفت:
+بمیر بمیر بمیر!
و همینطور که دابی غلت میزد و خودشو این ور و اون ور میکوبید و خفه میکرد هری بهش گفت:
-هیسسس، دابی بعدا هم میتونی خودتو شکنجه بدی الا بقیه بیدار میشن و فکر نکنم توهم دوست داشته باشی بیدار بشن!
دابی گفت:
+دابی از هری پاتر معذرت!!دابی،خیلیی از هری پاتر معذرت میخواد!!!واییی دابی تحمل این همه نادانی رو نداره!!دابی باید بمیره باید بمیره!!
و دوباره سر خود را به گوشه تخت کوبید و کوبید؛ هری که نمیدونست چیکارش بکنه روی زمین کنار دابی نشست و سرش خودشو به عنوان همدردی کوبید به تخت، ولی فقط یه دفعه و همین که دابی متوجه شد گفت :
+نههههه! نه نه هری پاتر نباید این کارو بکنه اینا همه تقصیر دابی فراموش کاره، دابی به هری پاتر مدیونه!
هری که هم گیج شده بود هم عصبانی و هم ناراحت به دابی گفت:
-دابی عزیز،آخه چه جوری تو رو حالی کنم میشه برام توضیح بدی چی شده و چرا داری خودتو به در و دیوار میزنی؟؟
دابی در جواب گفت:
+دابی یه چیزی که خیلی با ارزش بود رو گم کرده..
هری با هول و عجله بلند میشه و میگه:
-واااییی شمشیر گودریک گریفیندور؟؟میدونستم وایی میدونستم چرا لعنتی آخه چرا گمش کردییی؟؟؟
یهو هری مکس میکنه و و با لحن تعجب انگیر به خودش میگه:
-عه! یه لحضه وایسا ببینم، شمشیر گودریک گریفیندور که پیش تو نیست یعنی اصلا پیش تو نبود! پس چه چیزه با ارزشی میتونه پیش توباشه؟؟؟
دابی گفت:
+چیزی که دابی گم کرده با ارزش تر از این حرفاس هری پاتر!خیلی با ارزش تر!
هری گفت:
-واییی دیگه بدبخت شدیم رفت حتما سنگ جادو رو گم کردی وایییی دیگه از این بدتر نمیشه! اگه دست مرگخوارا بیوفته چیی؟؟ اگه ولدمورت اونو بدست بیاره چی؟
دابی با تعجب گفت:
+اما دابی تاحالا اصلا سنگ جادو رو ندید ارباب!
هری گفت:
-اولاً من ارباب تو نیستم دابی دوماً پس تو چی رو گم کردی میشه واضح بگی؟از این بیست سوالی خسته شدم!!!آخه باید درک کنی که یکی ساعت پنج صبح بپره تو تخت و بگه یه چیز رو گم کردم چه حسی داره!
دابی جواب داد:
+اگه دابی گفت هری پاتر باید قول بده که دابی رو نکُشه و اون رو ببخشه!هری پاتر قول میده؟

-باشه قول میدم دابی!

+خب دابی چیزو گم کرده یعنی.. اِم اِم..خب دابی جورابی که هری پاتر سال دوم بهش داده بود رو گم کرده!دابی خیلی شرمندس هری پاتر باید دابی رو ببخشه!!
و دابی اینو گفت و زد زیره گریه!!!!
هری پاتر با عصبانیت گفتت:
-این همه منو از خواب بیدار کردی حرصمو در آوردی سرم رو درد آوردی که بگی اون جوراب لعنتییی گم شده؟ واقعا که!!
بعد هری میره سمت کشو لباسا و همینطور که دار غُر میزنه اون یکی لنگه جوراب رو در میاره و به دابی میده و میگه:
-به ریش مرلین قسم اگر یک باره دیگه فقط یک باره دیگه منو این وقت صبح بخاطر یه لنگه جوراب بیدارم کنی یه بلا به سر هردو مون میارم که..که.. که نمیدونم چی میشه، اَه!
و بعد یهو یه لبخندی روی لب های دابی ظاهر میشه و هری رو بغل میکنه!
هری با تعجب بهش نگا میکنه!
و نگهان دابی یه بشکن میزنه و ناپدید میشه...


واکنش‌های دابی هرچند فراتر از حد عادی بود، اما برای یه پست طنز خوبه. با اینکه هری یکم حرفاش تند و خارج از انتظار بود، اما در کل داستان خوب و جالبی بود.
ضمنا "جثه" و "لحظه" درست هستن. وقتی نمی‌دونی املای درست کلمات چیه می‌تونی با سرچ تو گوگل دیکته‌ی درستشونو بفهمی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۲۷ ۱۸:۰۵:۱۳


عکس شماره ۱۱
پیام زده شده در: ۵:۵۰ چهارشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۷

Ana_wizard


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۴۷ چهارشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۱۹ چهارشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
پاسخ به عکس شماره ۱۱ کارگاه داستان نویسی


هنگامی که هری پاتر بعد از یک روز طولانی همراه با کوهی از خستگی کارهایی که انجام داده بود وارد اتاق خود که در طبقه بالای خانه دورسلی ها بود شد نزدیک بود از ترس صحنه ای که دیده بود جیغ بزند ، یک موجود عجیب لاغر اندام و کوچک روی تختش ایستاده بود ، با چشم هایی به درشتی یک توپ تنیس که به او ظل زده بود..موجود عجیب سریع جلو آمد و گفت.._هری پاتر از دیدنت خیلی خوشحالم من دابی جن خونگی هستم شما بین هم نوعان من خیلی پر طرفداری هری که خودش را جمع و جور کرده بود گفت
_ممنونم دابی اما انتظار نداشتم یه جن خونگی تو اتاقم باشه ، جالبه که تو دنیای تو طرفدار دارم اما حتی بین دوستام هم مهم نیستم که پاسخی به نامه هام بدن😞
دابی_منظورت رون و هرمیون هستن؟ اما هری اونا فراموشت نکردن..من برای همین اینجام برای این که نامه های دوستان هری پاتر رو به دستش برسونم ،اربابم دراکو مالفوی هری پاتر رو طلسم کرده بود که هیچ نامه ای در تابستان به دستش نرسه ،دابی نامه های هری پاتر رو براش آورده،دابی به خاطر این کار تنبیه میشه اما هری پاتر خیلی با ارزش تر از این حرف هاست..هری که از عصبانیت دوست داشت اگر میتوانست همان لحظه دراکو را تبدیل به یک راسو کند به سرعت نامه هایش را از دابی گرفت و از او تشکر کرد .۱۲ نامه داشت،۷ نامه از رون برایش ارسال شده بود که ۳ تای آنها دعوتنامه بود که در آنها هری به منزل ویزلی ها دعوت شده بود و در ۴ نامه دیگر رون از این که تابستان را چگونه گذرانده و این که با جورج و فرد کوییدیچ تمرین کرده گفته بود و سپس ابراز نگرانی کرده بود که چرا هری نامه هایش را پاسخ نداده است، ۵ نامه نیز از هرمیون رسیده بود که او در آنها از کتاب های اضافه ای که در تابستان خوانده بود و همچنین مرور درس های سال آینده اش نوشته بود او به هری نیز گوشتزد کرده بود که درس هارا مرور کند.. هری که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید شروع به نوشتن پاسخ دوستانش کرد ، حالا که دابی طلسم دراکو را خنثی کرده بود او میتوانست مطمئن باشد که دیگر نامه هایش پاسخ داده میشود..


بعضی جمله‌هات که پایان پیدا کردنو بدون علائم نگارشی (نقطه، علامت تعجب و...) رها کردی و شروع به نوشتن جمله بعد کردی که نباید اینطور باشه. دیالوگ‌ها هم بهتره به خط بعد انتقال داده بشه تا اینکه وسط توضیحات پاراگراف قبلی نوشته بشه. راستی، "زل" درسته.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۲۶ ۱۱:۲۷:۲۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ چهارشنبه ۱۹ دی ۱۳۹۷

h.puter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۸
از I.R.I
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
هری و جینی دعواشون شده بود .اونم سر اینکه هری می خواست به دنبال لرد ولدمورت بره و دردسر های همیشه گیش ، اما این دفعه جینی می خواست جلوشو بگیره .
-هری غیر ممکنه نمیشه نرو .

-جینی نه هیچ چیز غیر ممکن نیست .

- اره اما تو ممکن این دفعه بمیری.

-جینی به من نیاز دارن.

-هری میشه نری .

-تو چرا ازم می خوای که من نرم .

و جینی نمی تونه بهش بگه که دوستش داره ..... .(همش خواب بوده. ).و جینی از خواب پامی شه.

به کتاب خونه میره تا به تونه بدون گفتن خوابش به کسی معنی اونو بفهمه.
شروع می کنه و چندتا کتاب مورد نظرشو از قفسه بیرون می کشه.
و شروع می کنه به خوندن اونا رفته رفته داره به چیزای بدی درمورد خوابش میرسه و در حقیقت می ترسه .
و سعی می کنه با خوندن کتاب دیگه ای در مورد معجون سازی فکرشو منحرف کنه.
در این موقع دراکو اتفاقی انو می بینه .وچون دراکو دنبال فرصتی برای رنجوندن هری و اطرافیانشه،شروع می کنه با اون حرف زدن.
نزدیک او می شه و می گه :
-اوووو چی شده که خانم ویزلی اینجا تنها نشته.
جینی بهش اهمیت نمی ده.
-اااا ام خانم ویزلی برادرتون و دوست مشنگش کجان؟
اینبار جینی نمی تونه آروم باشه چون با خوابی که دیده حساسیتش روی هری بیشتر شده بنابراین میگه :
+درمورد هری و رون درست صحبت کن.
-اوه یادم نبود عاشق پیشه هری هستی.البته که هری.....
(این مورد بالا رو همه می دونستن و فهمیده بودن اما هیچ کس بروی خودش نمی اوورد جز کسانی که می خواستن هری و هرمیون و رون و جینی و برجونن .از جمله دراکو.)
وسط حرف دراکو می پرد :
+ کی این مزخرفات و گفته من و هری . اوف اصلا بهم نمی خوریم.
-اووم اونشو مطمئن نیستم اما یه چیزیو می دونم اونم اینکه هری تورو دوست نداره .
جینی با شنیدن این حرف بیش از پیش نا امید میشود و درحالی که دارد ان مکان را ترک می کند اخرین حرف دراکو را می شنود:
-اون نمیاد هرمیون و ول کنه و تورو بچسبه چون اون از هر لحاظ از تو سر تره.
و پس از ترک انجا شروع به گریه کردن می کند.

تصویر شماره پنج : جینی و دراکو در کتابخانه.


هممم... یه اشکالاتی می‌بینم که بهتره الان با اشاره بهش گیجت نکنم. وارد ایفای نقش که بشی خودت به مرور متوجه می‌شی و می‌تونی رفعش کنی. الان فقط اینو می‌گم که شکلک مربوط به دیالوگ رو نباید به خط بعد انتقال بدی، تو همون خط و در ادامه دیالوگ باید بذاریش.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱۹ ۲۳:۰۷:۲۲

[HASTI] .PUTER


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۷

نویل لانگ‌باتم old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۶ سه شنبه ۴ دی ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۰۸ سه شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۷
از کلبه ای در دل جنگل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
روز باز شدن هاگوارتز بود و بچه ها یکی یکی از سکو رد می شدن.خانواده ی ویزلی هم چون از خیا بون دیاگون دیر دراومده بودن خودشونو یه جوری به ایستگاه قطار رسوندن.
جینی و پرسی و جرج و فردو اقا وخانم ویزلی از سکو رد شدن.بعداز بچه ها نوبت هری بود. هری با تمام سرعت به طرف دیوار دویید و رون هم دنبالش.......
-ای سرم چرا نتونستم رد بشم؟
+هری بروکناااااااااار!
-رون نیااااااا! اخ ترکیدم.(خوردن به هم)
+چی شد چرا نتونستیم رد بشیم؟
درهمین حال مامور ایستگاه اومدو گفت:چی کار می کنید بچه های احمق!
-ببخشید اقا
+حالا چی کار کنیم هری؟هری!
-نمی دونم ای چرا اینجوری میشم؟
+هری چی شده؟
-رون جای زخمم خیلی درد میکنه.البته قبلا هم اینجوری می شدم ولی.....اون دیگه کیه؟
چرا اینقدر سیاهه؟وای امکان نداره!
اون مرد سیاه پوش همون لرد ولدمورت بود ولی فقط هری اونو میدید.
+هری دیوونه شدی؟اونجا که کسی نیست!
-نه،نه،ولشکن حالا چی کار کنیم؟
+خیلی خوب شد حالا باید تا اخر سال همین جا بمونیم!
-شایدم نه ،فرار کن رون فرار کن!
لرد ولدمورت داشت دنبال هری می اومد چون قصدش کشتن هری بود. اون میخواست
همون طور که لیلی یعنی مادر هری رو کشته بود خودشم بکوشه.
+بیا تو ماشین من بلدم برونم.
هری و رون سوار ماشین شدن ولی یادشون رفت که ماشینو نامریی کنن . پس چند تا ماگل ترسو اونارو دیدن.
+چرا اینجوری میشه نمی تونم ماشینو کنترل کنم!
- رون ترمز دستی در اومد!
+وای مامان!
هری و رون باهم گفتن:اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
اونا فکر می کردن ماشین داره سقوط می کنه ولی ماشین داشت خودش حرکت می کرد.اونا بعد از چند ساعت به هاگوارتز رسیدن. وقتی فرود اومدن ماشین اونارو پرت کرد پایین و رفت. مثل اینکه خیلی عصبانی بود.هری دوباره براش همون اتفاق تو ایستگاه افتاد.
_رون فرار کن !
اینبار لرد می خواست از هری رد بشه و اونو اینجوری بکشه ول موفق نشد.چون پرو فسور اسنیپ تو راه رو بود .
هری ورون وقتی به راهروی ورودی رسیدن پرو فسور اسنیپ خیلی عصبا نی به اونا نگاه کرد.
هری فهمید که باید منتظر یه تنبیه باشه اونم از نوع اسنیپیش!


هنوزم کمی داستانو سریع پیش برده بودی، ولی نسبت به قبل خیلی بهتر شده و سعی کردی چیزایی که گفتمو رفع کنی. به ایفای نقش که بیای بهتر می‌تونی پیشرفت کنی.

تایید شد.

مرحله بعد: خودت زودتر رفتی پس دیگه تکرار نمی‌کنم.

پیوست:



jpg  r666666fyujh ty67.JPG (10.20 KB)
41514_5c335936bd531.jpg 119X114 px


ویرایش شده توسط luna_ha در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱۷ ۱۷:۲۱:۰۷
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱۷ ۱۸:۴۴:۵۶

هیچ وقت خنده و شادیت را پنهان نکن ، بلکه نارا حتی و خشمت را در دستت بگیر و کنترل کن. تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.