-سلام!
مرلین با شنیدن صدا، تصمیم گرفت چشمانش را باز نکند. تا قبل از آن، خوشحال بود که در بارگاه ملکوتی اش، درخانه ریدل ها، آرامش دارد و فقط مرگخواران را می بیند، ولی آگهی هایی که با مظمون
پاسخ گویی به تمام سوالات، مشکلات و آرزوهای شما توسط شخص مرلین! در سطح لندن پخش کرده بود را فراموش کرده بود.
عصا موفق شد خودش را به داخل اتاق برساند.
-من بهشون گفتم سر شما شلوغه ها، ولی...
-مشکلی نیست،میتونی بری!
کم آوردن در برابر یک ساحره معمولی، ابهت مرلین را خدشه دار می کرد. او می توانست خودش را کنترل کند... قطعا می توانست!
تمام عزمش را جزم کرد، نفس عمیقی کشید و چشمانش را باز کرد.
-سلام بر تو سو! چه مشکلی داری؟
-مشکل؟!
-مشکل، آرزو، سوال... هر بدبختی که به خاطر اون از بین جمعیت بیرون، خودتو رسوندی اینجا و قدم روی اعصاب ما نهادی.
-آهان... سوال!
سو بعد از گفتن عبارت آخر سکوت کرد و با لبخند همیشگی اش به مرلین خیره شد.
دقایق از پی هم می گذشتند و مرلین که از آن وضع کلافه شده بود و چیزی نمانده بود که از خشم منفجر شود، دوباره سوالش را تکرار کرد.
-نمیگی؟! الکی داری وقت ما رو تلف میکنی؟ مگه ندیدی چند نفر منتظر مشکل گشایی ما هستند؟
_گفتنی نیست سوالم! نشون دادنیه.
-خب پس چرا ماتت برده! نشونمون بده.
-نشون دادم دیگه!
مرلین چیز جدیدی را در اطرافش حس نمی کرد. حتی حرکت کردن سو را هم ندیده بود که بخواهد برای آوردن چیزی از جایش تکان خورده باشد!
-ما ندیدیم!
-اممم... چطوری بگم... شما یه لحظه این جا رو نگاه کن.
مرلین نگاه کرد ولی چیزی ندید... خیلی هم تلاش کرد! ولی سو جز پلک زدن هیچ واکنش حیاتی دیگری از خودش نشان نمی داد. قبل از اینکه مرلین چیزی بگوید، سو پیش دستی کرد و سوالش را علاوه بر رسم شکل، با حرف زدن هم بیان کرد!
-به نظر شما الآن این لبخند من رو روی اعصابه؟
مرلین تازه دستگیرش شده بود که چرا جمعیت بیرون هیچ اعتراضی نسبت به ورود سو نکرده بودند!
از نظر او، و خیلی های دیگر، چیزی روی اعصاب تر و هیپنوتیزم کننده تر از لبخند هایی که سو برخی اوقات میزد نبود. البته این برخی اوقات، خیلی زیاد پیش می آمدند!
چیزی که مرلین در آن هیچ شکی نداشت، این بود که حتی اگر قدرتش مثل گذشته بود هم نمی توانست کاری برای درمان آن لبخندها بکند.
بنابر این، مرلین برای رهایی از آن وضعیت، مجبور شد بزرگ ترین دروغی که در طول عمر بسیار طولانی اش می توانست بگوید را به زبان بیاورد.
-اصلا روی اعصاب نیست فرزند! می تونی بری!
-شما مطمئنید؟! ولی همه میگن...
-با من بحث نکن! وقتی میگم نیست، یعنی نیست... نفر بعدی!
-آخه...
مرلین اجازه نداد سو حرفش را تمام کند؛ عصایش را را صدا زد و عصا هم با درایت منشیانه ی خود، سو را کشان کشان بیرون برد...
-ما منتظر نفر بعدی هستم!