وارد زیرشیروونی که شد، هدستهاشو گذاشت روی گوشش.
- First things First... I'ma say all the words inside my head...
و با آهنگی که کسی نمیشنید، شروع کرد چرخیدن دور خودش. ساحره نبود و چوبدستی نداشت، ولی نیمبوس پیر و عزیزی داشت که حاضر بود برای رضای خاطر اون، پرواز کردن رو بیخیال شه و کف زیرشیروونی کثیف و خاکگرفته رو جارو بزنه.
- I'm fired up and tired of the way that things have been...
پنجرهی رو به آسمون رو باز کرد تا گرد و خاک -و ماگت که داشت پشت سر هم عطسه میکرد- بره بیرون. دستاشو تکون داد و قاصدکاشو هم فرستاد بیرون. نمیشه با خروار قاصدک تو دست و پاتون زیرشیروونی رو تمیز کنین و تبدیلش کنین به جایی که بشه توش زندگی کرد.
- The way that things have been...!
سطل آبو پاشید کف اتاق و آرزو کرد اتاق کسی زیر اتاقش نباشه. آستیناشو بالا زد و اطرافش رو نگاه کرد. کار زیادی برای انجام دادن نداشت و داشت. زیرشیروونی معمولاً مال هیپوگریفها، غولهای دورگه، جنهای خونگی و بقیه فراریا و طردشدهها و عجیبغریبها بود. دقیقاً همون دستهای که ویولت بودلر حالا بهش تعلق داشت: فراری، طردشده، عجیبغریب. نه جادوگر و نه مشنگ و نه فشفشه.
- Second thing second... Don't you tell me what you think that I can be...!
زمینشورها رو بست زیر کفشش و دور خودش چرخید. یوهو!
- I'm the one at the sail, I'm the master of my sea... اوی آی آی... آخ!
لیز خورد و نتونست خودشو کنترل کنه. با حرکتی که اگه تو زمین کوییدیچ بود میتونست جایزهی پاتِر یک* رو براش ببره، تو هوا بلند شد و با مغز اومد زمین. بدون این که از روی زمین خیس بلند شه خندید و مشتشو تو هوا بلند کرد.
- The master of my sea...! اووووو!
×××
- هوم...
پروفسور دامبلدور چند لحظهای موند چی باید بگه. زیرشیروونی تمیز شده بود. پنجره تمیز بود. دیوارا. کف. پله. حتی نیمبوس و ماگت و چماق هم برق میزدن.
فقط ویولت بود که مث جنزدهها با موهای خیس سیخسیخی و چشمبندی که جای چشمش روی پیشونیش بود، احتیاج به نظافت داشت!
- خسته نباشی دوشیزه بودلر.
این بیخطرترین حرفی بود که به ذهنش رسید و نیش ویولت هم با شنیدنش باز شد. پروفسور با خودش فکر کرد تصمیم درستی گرفته بود که به ویولت پیشنهاد نداد خودش یا هر جادوگر دیگهای بیان کمکش برای تمیز کردن زیر شیروونی. آخرین جملهای که همه ازش یادشون میومد، این بود که لازم نداره چوبدستی داشته باشه تا جادوگر باشه. اگه کسی برای جادوگر بودنش به چوبدستی احتیاج نداره، دیگه برای چی تو زندگیش ممکنه چوبدستی بخواد؟
- پس، فکر میکنم که این بار قراره بمونی؟
دختر چشمبندشو کشید و آورد روی چشمش و رفت سمت پنجره، سوت ظریفی زد و نیمبوسش افقی وایساد. ماگت روی جارو پرید و جفتی از پنجره رفتن بیرون. ویولت چماقشو گذاشت رو شونهش و سرشو تکون داد.
- من آدم موندن نیسّم پروف، اومدم تمیزش کنم که بگم جام اینجاس.
برگشت سمت پروفسور و با همون یه چشمی که داشت، خیره شد بهش تا بدونه جدیه.
- ولی اعه چاقوکش خواسّی، کافیه لب تر کنی، من همین دور و ورام.
وقتی روی جاروش پرید، قبل از این که دوباره بره، لبخند زد.
- و این که، دمت پروف لاو. کارت دُرُسّه!
رفت.
حتی اگه دقیقاً به همون زیرشیروونی تعلق داشت.
به فراریها، طردشدهها، عجیبغریبها.
-------------------------------------
* جایزهی پاتر یک که به افتخار بلعیده شدن گوی زرین توسط هری پاتر در سال اول تحصیلش در هاگوارتز نامگذاری شده است، هرساله به عجیبترین حرکتی که منجر به پیروزی تیم شود، اهدا میگردد. [دانشنامهی ویولت بولدوزر - مدخل کوییدیچ]