(پست پایانی)
مرلین صحنه را ترک کرد...
یا قصد داشت ترک کند!
چون در آخرین لحظه متوجه شده بود که بانک گرینگوتز، جایی که اصولا باید محل رفت و آمد همه روزه جادوگران و ساحره ها می شد، دو سال و نیم است که تعطیل شده.
پس باید کاری می کرد!
انقلابیون، هر کسی که بودند، بانک راخالی کرده و به جزایر ماداگاسکار گریخته بودند.
شاید تا این لحظه، حتی پول هایشان هم تمام شده بود و از گرسنگی رو به مرگ بودند.
مرلین عصایش را به زمین کوبید. ساختمان کهنه و پوسیده بانک دوباره ترمیم شد. جادوگرانی که در حال عبور بودند با دیدن این اتفاق توقف کردند.
-داره درستش می کنه.
-ایول...عجب حرکات پیامبرگونه ای!
-چقدر خوشگل درستش کرد...
مرلین پیامبر جوگیری بود. خیلی زود و بشدت تحت تاثیر تعاریف قرار گرفت.
-فرزندانم...این که چیزی نیست. فردا هم می رم درز پاتیل درز دار رو بگیرم...بعدش می رم به شیون آوارگان ببینم مشکلش چیه...زین پس هم اجازه نمی دم کسی بانک رو بزنه. پیامبری هستم مخالف خشونت فیزیکی.
پیامبر مورد تشویق قرار گرفت...و بانک بعد از مدتی طولانی به حالت عادی برگشت.
پایان.....................
سوژه جدید:لرد سیاه در گوشه بسیار مجللی از بانک، روی مبلی راحت، با حالتی بسیار ناراحت نشسته بود.
انگشتانش را به شکلی عصبی روی میز می کوبید. چند مرگخوار دور و برش هم به همان میزان، نگران به نظر می رسیدند.
تاتسویا برای نشان دادن این احساسش هر چند دقیقه یک بار به مچ دستش که در واقع خالی بود نگاه می کرد. به جای ساعتی که اصولا باید گذر کند زمان را نشان می داد.
جن های بانک به حالت عادی به کارشان ادامه می دادند و گهگاهی زیر چشمی به لرد و همراهانش نگاه می کردند.
بالاخره صبر و طاقت لرد سیاه تمام شد. رو به بلاتریکس کرد.
-نیومد؟
بلاتریکس که از همه مضطرب تر به نظر می رسید نگاهی به در ورودی بانک انداخت.
-نه ارباب...خبری نیست هنوز
...چرا چرا...یه چیزی داره میاد!
چهره بلاتریکس با دیدن جغدی که به سمتشان می آمد باز شد. با خوشحالی جلو رفت و جغد را گرفت.
جغد بیچاره که به شدت لای انگشتان بلاتریکس فشرده می شد، تقدیم لرد سیاه شد.
لرد سیاه نامه را از پای جغد باز کرد.
جناب لرد ولدمورت
بسته ارسالی برای شما توسط جغد شماره سی و نه ارسال شد. بعد از ارسال بسته مسئولیتی به عهده وزارت سحر و جادو نبوده و در صورت مفقود شدن بسته با اداره جغدیابی تماس بگیرید.لرد سیاه نامه را روی میز پرت کرد.
-اگه ارسال شده بود که باید تا الان می رسید. ما صندوق گرینگاتزمونو خالی کردیم که محتویات بسته رو توش بذاریم! الان چهار ساعت گذشته و نرسیده. هکتور...اون آلبوم جغدا رو بده به من ببینم...نلرز!
لرد سیاه آلبومی که مخصوص انتخاب جغد پیشتاز و سفارشی بود را ورق زد. کلیه جغد ها جوان و بسیار سر حال به نظر می رسیدند...بجز...
جغد شماره سی و نه!-با این فرستادن؟
این همه جغد...و بسته ما رو با این فرستادن؟! خب این که مشخصه نمی رسه!
بلاتریکس بقیه مرگخواران را کنار زد و جلو رفت.
-ارباب...یه کاغذ دیگه هم به پای جغده بسته شده. شبیه...نقشه اس...
لرد سیاه نقشه را برگرداند. همانطور که فکر می کرد پیام جدیدی پشت نقشه بود.
می گما...جناب ولدمورت. حالا ما نمی دونیما...ولی ردیابیا نشون می دن که جغد شما طبق این نقشه به نقطه نامعلومی رفته. شما هم می تونین دنبالش برین. البته اگه مایل باشین...این بار نوبت مرگخواران بود که ابراز وجود کنند.
-شرم آوره!
-این کارو عمدی کردن...می خوان ما رو از این جا دور کنن...
-اصلا شاید جغده مرده باشه.
-ارباب بی خیال بسته!
لرد سیاه نگاهی به گوینده " ارباب بی خیال بسته" انداخت و همه فهمیدند که قرار نیست بی خیال بسته بشوند!
-یاران ما...می ریم دنبالش. طبق نقشه و قدم به قدم...