یک روز از وقتی که بانز دنیال آینه میگشت میگذره. بالاخره ازدوییدن خسته میشه و روی تختش میفته و خوابش میبره.
مدتی بعد چشماشو باز میکنه.
تمام عضلاتش گرفتن. میخواد کمی کش و قوس به خودش بده. ولی نمیتونه.
لینی میاد روبروش وایمیسه. زل میزنه بهش. شاخکاشو صاف میکنه. یه دهن کجی هم بهش میکنه و میره.
بانز زیر لب میگه:
-از اول هم ادب کافی نداشتی. یه سلام نمیکنه...اینو بعدا با ارباب در میون میذارم.
در حالی که زیر لب به لینی فحش میده، سو وارد اتاقش میشه.
-اهای!...چه خبره؟ کی بهتون اجازه داده در نزده بیایین تو؟
سو روبروی بانز وایمیسه. کلاهشو روی سرش مرتب میکنه. بانز اعلام میکنه:
-خیلی زشت شد!
ولی سو اهمیتی نمیده و از اتاق خارج میشه.
نفر بعدی هکتوره...ولی این یکی اصلا به بانز اهمیتی نمیده. ویبره زنون از یه سمت وارد و از سمت دیگه خارج میشه.
بانز تازه متوجه میشه که دکوراسیون اتاقش عوض شده. سرامیکای سراسر سفید و براق بدجوری توی ذوق میزنن.
تصمیم میگیره بره و در این مورد اعتراض کنه.
ولی نمیتونه بره!
یه چیزی بانز رو گرفته.
کمی که دقت میکنه متوجه میشه اون چیز دیواره.
بانز به دیوار نصب شده!
-لابد اینم یکی از شوخیای بی مزه ی لینیه! یا کراب. از اونم هر کاری بر میاد. این دیگه چه طلسمیه؟
سعی میکنه خودشو نجات بده ولی میخ روی دیوار به کمرش کشیده میشه. تاتسویا وارد اتاق میشه و نگاهی به بانز میندازه.
-این آینه خش داره! بگین عوضش کنن. زشتم هست!
بانز نمیدونه برای چی ناراحت بشه. از این که خش دار شده؟ از این که آینه شده؟ از این که زشت خطاب شده؟ یا از این که آینه ی خش دار زشتی توی دستشویی ساحره ها شده؟