-جون بکن...این چه وضعیه؟
لرد سیاه نگاهی به بیل کرد و نگاه دیگری به زمین.
-جانمان را روی زمین بکنیم؟ با بیل؟
فنریر با کف دست به پیشانی اش کوبید. برده بسیار خنگ بود.
-می گم جون بکن زمینو بکن! وایسادی تماشا می کنی. زود باش. سر میز که نتونستم چیزی بخورم!
لرد سیاه مایل نبود اعتراف کند...ولی کمی ترسیده بود. چند دقیقه پیش، گرگینه یقه اش را گرفته بود و کشان کشان به گورستان آورده بود و وادارش کرده بود قبر خودش را بکند.
-ولی این اصلا منصفانه نیست. ما اگه قراره بمیریم بهتره یه گوشه بشینیم و در این دقایق پایانی عمر فرد خوبی باشیم. بهشت زیر پای ما باشد.
فنریرسعی کرد بیل را از دست لرد گرفته و با دسته اش ضربه ای به سر برده بزند. ولی لرد مقاومت کرد.
-باشه حالا...عصبانی می شه! می کنیم.
قدرت بدنی زیادی نداشت. ولی سعی کرد.
در حین کندن به انسان های جادویی و غیر جادویی که کشته بود فکر می کرد. به حیوانات و حشراتی که آزار داده بود. لینی هم جزوشان بود!
به خانه هایی که خراب کرده بود و خانواده هایی که از هم پاشانده بود! به قتل ها و دزدی ها و غارت هایی که کرده بود.
-ما چقدر بدیم!
کند و کند و کند...
-چقدر کند پیش می ری. سریع تر. عمیق تر!
لرد سیاه جثه کوچکی داشت. مطمئنا همین گودال هم اندازه اش بود. ولی فنریر آزار داشت ظاهرا.
بیشتر کند...تا این که بیلش به شیء سفتی برخورد کرد.
-ما فکر می کنیم زمین به پایان رسید.
فنریر با خوشحالی داخل گودال پرید.
-ایول...رسیدی بهش. اینو هفته پیش دفن کردن. هنوز تر و تازه اس. همینجا می تونم بخورمش.
لرد سیاه دچار احساس خوشحالی و حالت تهوع بصورت همزمان شد.
لرد سیاه هیچوقت دچار احساس خوشحالی و حالت تهوع بصورت همزمان نشده بود!
-چقدر تو نفرت انگیزی...از اجساد تغذیه می کنی؟ اه! ما بدمان آمد. می رویم به داخل خانه تا هر چه بیشتر از ما کار بکشند. بهتر از این وضعیت است!