- یکی جلوی اینو بگیره تا دست گل به آب نداده!
صدای داد و بیداد مرگخوارا بلند شد، هیچکدومشون کوچکترین اعتمادی به هکتور نداشتن. میدونستن که احتمال اینکه نه تنها بالن کرایه نکنه، بلکه حتی توجه مشنگ هارو هم جلب کنه و پلیس بیفته دنبالشون، خیلی زیاده.
- ما به هکتور اعتماد داریم.
مرگخوارا ناباورانه به لرد سیاه نگاه کردن.
- ارباب، هکتوره ها!
- ارباب میره همه مون رو به کشتن میده ها!
- سکوت کنید یاران وفادار ما... اگر هکتور موفق نشه، نوبت به شماهاست، ما در نهایت اون بالن هارو به چنگ میاریم. هرکس هم که توی مذاکره شکست بخوره، با طناب آویزونش میکنیم به پایین بالن که درس عبرت بشه.
شدت ویبره هکتور بیشتر شد و برای اینکه مطمئن شه موفق میشه، چندتا معجون دیگه هم از توی جیبش در آورد و با سرعت بیشتری رفت به سمت بالن های رنگارنگ.
چند دقیقه بعد، هکتور رسید به بالن ها، یه مرد مشنگ چاق و خسته وایساده بود و از ملت توریست پول میگرفت تا اجازه بده سوار بالن ها بشن.
هکتور دید که ملت تو صف وایسادن، ولی اصلا اهمیت نداد، از کنار همه شون رد شد، رفت پیش مسئول بالن ها، موهاشو مرتب کرد، یه عینک آفتابی هم گذاشت و گفت:
- همه بالن ها با هم چند؟
- قیمت یه ربع سواری برای هر نفر صد پوند.
- چه جالب! ولی من یه چیزایی دارم که حتی از پوند هم بهترن!
و هکتور شیشه های معجونشو نشون مسئول بالن داد.
- نه آقا... من آدم پاکیم، مواد مصرف نمیکنم... برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.
- مواد کدومه؟ اینا معجونن، معجونای از همه رنگ و خوشمزه!
- یا از اینجا برو یا مجبورم پلیسو خبر کنم!
- شما بیا یخورده تست کن، مشتری میشی حتی!
هکتور در یکی از بطری هاش رو باز کرد و شروع کرد به تکون دادنش جلوی مسئول بالن ها.
- ببین چه خوشبوئه! دلت میاد نگیریش از من؟
مسئول بالن ها داشت کلافه میشد، دستش رو آورد بالا، و سعی کرد با یه ضربه محکم شیشه معجون رو از جلوی صورتش دور کنه.
ضربه محکمی که به شیشه معجون زد، با ویبره شدید هکتور مخلوط شد، در نتیجه شیشه معجون پرتاب شد توی هوا، و محتویاتش رو پاشید به تمام بالن ها...
- یا خدا... بالن هام رو چیکار کردی؟ چرا داره ارتفاعشون کم میشه؟!
- معجون سبک کننده بود خب!