دو لینی بالها و شاخکهای زیادی میکشن تا اینکه صدایی از تو لولههای زیرزمین میشنون.
و نخیر! صدای ارواح و جن و پری نبود.
- این طرز رفتار با یک بانزِ متشخص اما نامرئی نیست! یه روز دیده میشم و همه به زیباییم غبطه میخورین!
لینی شماره 1 به لینی الف نگاه میکنه. تعجب نکنین که چرا اسمشون لینی شماره 1 و 2، یا الف و ب نشده. چون هیچکدوم حاضر نبودن جایگاه دوم رو بپذیرن و هردو خودشون رو اولی و اصلی میدونستن!
- فکر کنم نوبت نفر بعد رسیده.
- چه خوش گفتی رفیق.
و دو لینی بال بر دوش هم میندازن و در راه نقشههای شوم و پلیدشون برای بانزو میکشن.
- هی بانز! بگو چی شده!
- تمایلی ندارم بدونم چی شده. برو حشرهی ویزویزو.
- ولی من نامرئی شدم! ببین منو نمیبینی!
بانز چهرهی خمودهای به خودش میگیره.
- منو چی فرض کردی لینی؟ خب پشت کمد قائم شدی که نمیبینمت! منم اون پشت برم کسی نمیبینتم!
- البته تو حتی اگه پشت کمدم نباشی دیده نمیشی.
- مرسی که گفتی. خودم تا الان نمیدونستـ... هی! تو چرا صدات رفت اینور؟
دو لینی که یکی اینور بود یکی اونور، نیشخندی میزنن. نقشهشون داشت میگرفت!
- گفتم که نامرئی شدم! تازه الان میخوام از بغل گوشت رد شم برم اونور...
- بیا اومدم اینور.
بانز همچنان به قضیه مشکوک بود. نه اینکه بخواد خیلی مرگخوار باهوشی باشه، اما صدای ویزویزهای لینی چیزی نبود که کسی بهش توجه نکرده باشه.
- پس چرا وقتی از بغلم رد میشی صدای ویزویزتو نمیشنوم؟
- نمیدونم بانز. از وقتی نامرئی شدم یه سری قابلیتامو از دست دادم. ولی خودت که میبینی دارم ازینور به اونور میرم بدون اینکه دیده بشم!
بانز دیگه دلیلی برای تردید نمیدید. خوشحال از اینکه تنها فرد نامرئی جمع نیست، جامهها میدره و دواندوان میره تا این خبرو به همه اعلام کنه!