هکتور می لرزید و خرد می کرد و پر پر می شد.
این میزان از فداکاری بی نظیر بود!
خرد کرد و خرد کرد و خرد کرد...تا این که جریان هوای تازه را روی صورتش احساس کرد.
-فکر کنم خردم تموم شد!
و بی هوش روی زمین افتاد!
لینی فریاد زنان راهش را از میان جمعیت باز کرد.
-بچچچچچم! الهی قربونت برم. چی شدی...چیکارت کردن. هکولو...بیدار شو...
لینی با قدرتی مثال زدنی گوش هکتور را به نیش کشید و کشان کشان به داخل قطار برد.
در این بین، سو سرگرم اجرای تردستی تکراری خرگوش و سگ، برای سرگرم کردن مشنگ ها و جلوگیری از دیده شدن صحنه های مادر و فرزندی هکتور و لینی بود.
مرگخواران نباید جلب توجه می کردند! اولین قانون سفر این بود.
قطار دوباره به حرکت در آمد...و مدتی بعد توقف کرد!
-یاران ما...توقف کردیم!
مرگخواران خودشان متوجه این موضوع شده بودند، ولی چه کسی جرات داشت توی ذوق لرد سیاه بزند؟
-واقعا ارباب؟ اصلا نفهمیده بودم!
-من فکر کردم تازه سرعتشو زیاد کرده.
-مگه تازه راه نیفتاده بودیم؟
-یاران ما...بسیار خودشیرین هستید!
سوال بعدی را مادری نگران پرسید.
-ارباب، الان سوار چی می شیم؟ این بچه نای حرکت نداره.
و جواب لرد، زیاد به مذاق مرگخواران خوش نیامد!
-سوار هر چیزی که شدیم بلایی به سرمان آمد. بهتره مدتی پیاده روی کنیم. حالا اول نقشه را می خوانیم...و بعد با امکانات اولیه به سمتی که نشون می ده حرکت می نماییم.