بانز این دفعه نخوابیده بود.
سعی کرده بود بخوابه، ولی هر بار مامانش با یه کرم چاق و گنده و زنده اومده بود سراغش و کرم رو با یه لیوان پوره ی کرم به خوردش داده بود.
هر چی باشه بانز کوچیکترین جوجه شه و مامانش نگرانشه.
کرما اصلا خوشحال به نظر نمیرسن. حتی یکیشون فحش خیلی بدی به بانز میده که بانز آرزو میکنه کاش نامرئی بود و بعد از این آرزوش تعجب میکنه و تعجبش رو با بغ بغویی که سر میده نشون میده.
خواهر و برادراش که بال های قوی تری دارن کم کم شروع می کنن به پر در آوردن و بال زدن، ولی بانز بی عرضه اس و فقط کرم میخوره.
مامانش طاقت دیدن این صحنه رو نداره. برای همین تصمیم میگیره خودش بال به کار بشه و بچه شو تشویق کنه.
کوچیکترین جوجه شو با منقار به جلوی لونه هل میده.
-برو فرزندم...پربگیر و از لونه پرواز کن.
بانز با خودش فکر میکنه که من غلط بکنم از بالای درخت چنار پر بگیرم! حاضره بقیه ی عمرشو همونجا کرم بخوره. ولی مامانه راضی نمیشه.
بانز رو هل میده و هل میده و از توی لونه پرت میکنه پایین!
از آخرین باری که بانز پرواز کرده بود، مدت خیلی زیادی میگذشت. چیزی در حدود کل عمرش! برای اینکه بانز کلا و هرگز پرواز نکرده بود.
ولی الان، همچون پرنده ای سبکبال در حال سقوط آزاد رو به زمین بود.
از لحظه ای که مامانش اونو از لونه پرت کرده بود پایین، فقط چند ثانیه میگذشت، ولی این چند ثانیه برای بانز مثل یه عمر سپری شده بود.
تو مسیر سقوطش از لونه ی دو تا مرغ عشق رد شد.
به سه تا شاخه گیر کرد.
با دو تا برگ دعواش شد.
دچار اصطکاک در اثر جریان هوا شد. جرقه زد. آتیش گرفت. باد بردش...
خلاصه بلایی نموند که سرش نیاد.
بانز کلا بدبخت شده بود. یادش میومد که وقتی نامرئی بود، هیچ بلایی سرش نمیومد. هر وقت دچار مشکل میشد، تنها کاری که باید انجام میداد این بود که از شر تمام لباساش خلاص بشه.
و بعدش کسی بانز رو نمیدید که اذیتش کنه.
باورش نمیشد که دلش برای نامرئی شدن تنگ شده.