لینی حالا انگیزه کافی برای ترک اعتیادش پیدا کرده بود...او اکنون یک پیکسی مصمم بود!
او برای ترک اعتیاد خانمان برندازش باید از حالا شروع میکرد...او نیاز به یک برنامهی مدوّن داشت تا مرحله به مرحله با این غول بی شاخ و دم اعتیاد روبرو شده و شکستش دهد!
_خب...حالا باید شروع کنم به نوشتن برنامه و عمل کردن به اون...پیش به سوی بازگشت به جامعه به عنوان یک پیکسی سالم!
پنج ماه بعد، خانه ریدلها!مرگخواران هنوز بعد از چندین ماه منتظر بازگشت لینی بودند...آنها به لینی اعتماد داشتند و میدانستند که لینی موفق خواهد شد...نه فورا، ولی حتما!
خب...حقیقتا اینطور نبود...بعد از اینکه پنج دقیقه از رفتن لینی گذشت، مرگخوارن کم کم چشمشان را از سوراخ کف سالن که به گلخانه راه داشت برداشتند...بعد از ده دقیقه آنها از آنجا متفرق شدند..پس از یک ساعت مفقودی لینی را اعلام کردند و پس از پنج ساعت رای به مرگ لینی صادر کرده و نهایتا روز بعد برای او مجلس ختم آبرومندانهای ترتیب دادند...و بعد از پنج روز هیچکس حتی یادش نمیامد که یک مرگخواری به نام لینی روزی در جهان هستی وجود داشت!
اما حالا بعد از شنیدن به صدا درآمدن زنگ خانه ریدل، همه جلوی در جمع شده بودند...چرا که سایهی سیاه یک غول بزرگ بر در، رعب و وحشتی در دل مرگخواران انداخته بود!
دامب دامب!_لعنتی...با کجاش داره به در میکوبه؟ انگار که گرز افتادن به جون در!

_بابا..شاید یه ترول احمق باشه....یکی بره در رو باز کنه!

_خجالت بکشید...مثلا مرگخوارید خیر سرتون! همه باید از شما بترسن، نه برعکس!

_راست میگی بلاتریکس...خب...تو خودت که خیلی مرگخواری، برو پس در رو باز کن، ما از پشت هوات رو داریم!
_خب چیزه...باشه...آم...ترس نداره که...باشه..الان میرم...الان میرم....الان دارم میرم!
_رفتن کن دیگه!
_کروشیو رابستن....خودت برو در رو باز کن حالا که اینطور شد!
رابستین که هنوز درد طلسم شکنجهی قبلی بر او تمام نشده بود، جهت جلوگیری از فرود طلسم بعدی، با ترس و لرز به سمت در رفت و در را باز کرد!
_لینی؟
لینی که حالا بعد از چند ماه بازگشته بود، سعی کرد که از در وارد شود...ولی نمیتوانست!
_اوپس...شرمنده...اینقدر چهارشونه و ورزشکار شدم، دیگه از درنمیتونم بیام تو!

_لینی...چطور اینجوری شدی؟

لینی عینک دودیاش را برداشت و گفت:
_ورزش و تغذیه سالم....حالا بیایین این قطره رو بگیرید ازم، خیلی دیر شده تا الانش هم!
مرگخواران همین که قطره را دیدند، همهی داستان یادشان آمد!
آنها بعد از بارها تلاش و امتحان کردن راههای بسیار توانسته بودند که یک قطره از اشک لرد را بدست بیاورند. چونکه گیاه مورد علاقه اربابشان در حال خشک شدن بود و تنها راه نجات آن چند قطره از اشک قدرتمندترین جادوگر بود!
حالا اما مرگخواران فقط امیدوار بودند که این قطرهی اشک تاثیر گذار باشد...معلوم نبود که فقط یک قطره میتوانست این گیاه را نجات دهد؟ و یا اینکه فکری که در سر همه مرگخواران بود، ولی جرات به زبان آوردنش را نداشتند، و آن این بود که ممکن است لرد سیاه قدرتمند ترین جادوگر نباشد، مشکل ساز میشد!