خانه شماره سیزده میدان گریمولد، مقر محفل ققنوسیک جای کار میلنگید...
اگه یه خروار پرونده های دریافتی از خرابکاری های مرگخوارن، یا کارهای تشکیل تیم کوییدیچ، یا سر و صدای بچه های هری و یا هزارتا کار دیگه روی سر محفلی ها نریخته بود، شاید اندکی بیشتر توجه میکردن و متوجه میشدن که خانوم بلک اون روز طور عجیبی رفتار میکرد. شال سیاهی که همیشه دور گردنش بود رو تا روی صورتش پایین آورده بود و از همیشه بدعنق تر به نظر میرسید. اگر یک مقدار هم بیشتر توجه میکردن، متوجه میشدن که به جای ناسزاهای معمول گند زاده ها و خائنین به اصل و نسب، ناسزاهایی مثل خیارهای دریایی و شارلاتان های صحرایی نثار اطراف میکرد.
همان زمان، کوچه ناکترن، مهمانخانهی هیپوگریف پنجه طلاییپیرزن بدقواره و خمیده ای پشت یکی از میزهای مهمانخانه چمباته زده بود و با حرص و ولع وصف نشدنیای از پاتیل روبروش کله پاچهی تسترال میخورد. هرکس این صحنه رو میدید با خودش فرض میکرد پیرزن سالیان سال میشه که غذا نخورده. پیرزن کاردش رو صاف توی جمجمهی تسرال طباخی شده فرو کرد و تخم چشمش رو درسته بیرون کشید. درست وقتی که میخواست چشم تسترال رو لقمهی چپش کنه، در مهمانخانه باز شد. از بالای میزی که پیرزن نشسته بود، چیز زیادی از تازه وارد قد کوتاه معلوم نبود، اما دارون گوشت آلود، صاحب مهمانخانه، با چشم و ابرو نشانههایی به پیرزن فرستاد، گویی که میگفت:
- اون بابایی که میخواستی ایشونه!
پیرزن کاردش رو روی میز برگردوند و با چشم و ابرو نشانههایی رو پس فرستاد، تو مایه های:
- اوکی، دارمت، برو برای بقیهی نقشه پلیدمون!
بعد لیوان آب دوخ خیارک غده دارش رو برداشت و هورت بلندی کشید. صدای هورت کافی بود تا توجه تازه وارد رو جلب کنه.
_هی جوون، یه پرس غذا مهمون من میخوای؟
پیشنهاد غذای مجانی از سوی یه پیرزن عجوزه وسط یکی از خلاف ترین مهمونخونه های کوچه ناکترن هر عقل سلیمی رو به شک میندازه، ولی از اونجایی که مانداگاس فلچر از بدو تولد و در تمامی مراحل زندگی ناچیزش موجودی نخورده و گدا گشنه بود، با دیدن دارون گوشت آلود که با یک دیگ کله پاچهی تسترال و یه لیوان بزرگ آب دوغ خیارک غده دار نزدیک میشد، کوچکترین ذره ای شک به دلش راه نداد و با یک مقدار زور و زحمت به پاهای خپل و کوتاهش، روی صندلی مقابل پیرزن نشست. دارون گوشت آلود ظرف غذا و نوشیدنی رو روی میز جلوی مانداگاس گذاشت و قبل از برگشتن به مطبخ، با چند تا حرکت چوبدستی، یک پارتیشن آکاردئونی رو جلوی میز پیرزن و مانداگاس گذاشت، طوری که از دید بقیه مشتری ها مخفی شدن.
پیرزن نگاه شرورانه ای به مانداگاس که داشت از هر قطرهی آب دوغ خیارکی که مفتکی گیرش اومده بود لذت میبرد، انداخت و گفت:
- شنیدم عتیقه داری!
- اشتباه گرفتی همشیره. کی بهت آدرس داده؟ حتماً اشتباه داده.
پیرزن که کاسه صبرش داشت لبریز میشد گفت:
- اون شازده پسرم که ریق کاسهی زهر رو سر کشید و من رو تنها گذاشت، اون یکی پسر چلمن خائن به اصل و نصبم هم که خودش پای تو و بقیه اون گند زاده ها رو به خونهی ما باز کرد. جن خونگی پیرم هم که زورش به هیکل خپل بی خاصیت تو نمیره، بقیهی برادر زاده ها و خواهر زاده هام هم که یک از یک بی خاصیت تر و مشنگ دوست تر، فقط خودم موندم تا یک یک عتیقههای خانوادگی مون رو از توی حلقومت بکشم بیرون، حتی شده اگه شده تک تک ناخونام رو بکنم تو چشمت یا با این کارد سرت رو بیخ تا بیخ ببرم و مثل این تسترال جلو روت کله پاچهات کنم!
چشم از حدقه دراومدهی تسترال که هنوز روی چاقوی پیرزن چسبیده بود به طرز چندش آوری به مانداگاس زل زده بود. قلپ آخر آب دوغ خیارکش رو با سختی زیاد قورت داد.
فلش بک، روز قبل، از این تابلو به اون تابلوکادوگان که به قیمت خورد و خاکشیر کردن استخونها و تیغهای پری دریایی حمام ارشد ها، تونسته بود راز برگشتنش رو حفظ کنه، خوشحال و خرم از این تابلو به اون تابلو میپرید و تصنیف مورد علاقهاش رو میخوند:
-کادوگان چقدر زرنگه!
اسبش چقدر قشنگه!
شمشیرش چقدر بلنده!
که یکدفعه:
- از تابلوی من برو بیرون گند زادهی بی ناموس!
- به من میگی بی ناموس؟ عجوزهی بز کوهی!
- الان تک تک ریشهات رو از ریشه در میارم متجاوز تابلو دزد!
- برو بابا ایکبیری، من اصلاً نفهمیدم کی وارد تابلوی تو شدم! عااااااخ ریشم رو ول کن و مثل یک مبارز حقیقی آمادهی نبرد شو!
توی گیر و دار دعوای سر کادوگان و خانوم بلک، یک دفعه تارهای تابلو کش اومد و خانوم بلک به بیرون از تابلو پرتاب شد! ابتدا دوباره هیکل خمیدهاش رو روی دوپا ایستوند، گرد و خاک رو از سر و هیکلش پاک کرد، نگاهی هاج و واج به اطرافش انداخت و کم کم آثار افتادن دو گالیونی توی چهرهاش هویدا شد. برق خطرناکی توی چشمها و دندونهای زردش که از لای لبخند پلیدش بیرون زده بودن پیدا شد. دست ها و کلهاش رو به آسمون گرفت و چنان قهقهه شیطانی زد که اون مقدار ریش های کادوگان که از چنگالش سالم مونده بودن هم در جا ریختن. بعد هم زیر لب وردی گفت و در جا آپارات کرد.
کادوگان رو خوف برداشته بود، هنوز بیست و چهار ساعت از برگشتنش نگذشته بود که یه گند دیگه زده بود و یه روانی خطرناک رو توی شهر ول کرده بود. ولی از اونجایی که کادوگان سیستم مغزی پسافکن و بیخودی داشت، به جای اینکه به راه حل فاجعه فکر کنه، به این فکر کرد که تا قبل از وقوع فاجعه چیکار کنه که حتیالمقدور گندش دیر دربیاد. رفت وسط تابلو ایستاد، شال سیاه خانوم بلک که وسط دعوا از دور گردنش افتاده بود رو برداشت کشید روی سرش و شروع کرد:
- شومپتهای کته کله! میمونهای جنگلی!
دوباره برمیگردیم به مقر محفل ققنوسفنریر گری بک صندوق رای گیری انتخابات وزارت رو گرفته بود دستش و مثل یک مدیر وظیفه شناس خونه به خونه میگشت. به وسط میدون گریمولد که رسید، از ته دل آرزو کرد که خونهای بین شماره یازده و پونزده وجود نداشته باشه، ولی در کمال تاسف آقای مدیر، چند ثانیه بعد خونهی شماره سیزده خودش رو به زور بین خونه های مجاورش جا کرد. فنریر تفی به شانس فرستاد و وارد خونه شد.
هنوز چند قدم بیشتر وارد راهرو نشده بود که صدای نکرهی خانوم بلک بلند شد:
- ای خاین جنایتکار! مزدور بی غیرت!
فنریر تعجب کرد. به عنوان تنها شخصیت مرگخواری که گاه و بیگاه پاش به قرارگاه مخفل ققنوس باز میشد، خانوم بلک همیشه نسبت به سایرین به اون عطوفت بیشتری به خرج میداد؛
- خانوم بلک مثل اینکه حالتون خوب نیست امروز؟
- حال من به تو چه ربطی داره بز کوهی مجه؟ خیلی هم حالم خوبه تا چشمت درآد جفا پیشهی آدم فروش!
فنریر گری بک که داشت دچار دژاوو میشد چونهاش رو خاروند و نزدیک تابلوی خانوم بلک شد، بعد در یک حرکت تند و تیز شال پیرزن رو از صورتش انداخت. چهرهی نخراشیدهی کادوگان با ریش هایی که توسط خانوم بلک تنک شده بودند پدیدار شد. برق ذوق پلیدی توی چشمهای گری بک نشست:
- به به ببین کی اینجاست، چه آشی پختی برای خودتون کادوگان، خبر نداری!
بعد هم صداش رو گذاشت روی سرش و شروع به خطابه کرد:
آهای اهل محفل، به چه جراتی بدون اخذ مجوز از وزارت به آثار تاریخی این عمارت دست زدید؟ این تابلو متعلق به عهد درشکه است، برای تخریبش نیاز به مجوز داشتید.
درهای اتاق های محفل از چپ و راست راهروی منتهی به تابلوی خانوم بلک باز شدن و محفلی های ریز و درشت کنجکاوانه از لای در به فنریر زل زدن، بعضاً از اتاق خارج شدن و چند قدم به فنریر نزدیک شدن و به کادوگان مثل لبو سرخ شده که جای خانوم بلک رنگ پریده توی تابلو نشسته بود، زل زدن. پرفسور دامبلدور از پشت عینک قاب نیمه هلالیش نگاه شماتت باری نثار کادوگان کرد و گفت:
- کادوگان، فرزند، این چه رسم بی سلام برگشتنه؟ و چه بلایی سر خانوم بلک آوردی فرزند؟
- پروفسور به ما چه که این مادر سیریوس، پیرزن فرتوت و شل و هرزی بود و تا ما گلاویز شدیم تا از ریشمون محافظت کنیم ور اومد و از تابلوش پرت شد بیرون؟
محفلی ها اه بلندی کشیدن و نفس ها رو توی سینه حبس کردن. کادوگان، یک محفلی اصیل، نه تنها با یک زن سن بالا گلاویز شده بود، بلکه همهی اون ها رو در معرض بی خانمانی قرار داده بود.
- من میگم فنریر، حالا که زوده آدم نتیجه گیری کنه، شما یک هفته صبر کنید تا شاید خانوم بلک خودش با پای خودش برگشت به تابلوش، و یا شاید ما تونستیم مجابش کنیم، خودمون هم شالش رو مرمت میکنیم، تابلوش رو هم از پهن های اسب کادوگان تمیز میکنیم.
- آرتور جان، آناناس!
مدیریت همچین موقعیت طلایی رو برای تصاحب این ملک درندشت بر میدون از دست نمیده. خلاصه که ما داریم میریم دفترمون، فردا با مهر پلمب و دفتر دستکمون بر میگردیم، بهتره که تا اون موقع ملک رو تخلیه کرده باشید!
خیلی دوست داشتم خدمتتون عارض شم که با رفتن فنریر گریبک، سکوت مرگ آسایی محفل رو فرا گرفت، ولی محفل، محفل بود و با توجه به تعداد اعضاش و تعداد ثمره های اعضاش، هیچوقت در سکوت فرا نمیرفت.
- حالا چه گلی به سرمون بگیریم؟
- ای وای، مامان یعنی باز مجبوریم برگردیم پناهگاه؟
- کادوگان، مرلین خودت و اسبت رو با هم مورد رحمت قرار بده، چه بلایی بود به سرمون نازل کردی؟
- فرزندانم، ساکت باشید! الان وقت این صحبت ها نیست، به جای دنبال مقصر گشتن، الان باید دنبال راه حل بگردیم!
- من میگم یکی رو بیاریم یه خانوم بلک دیگه برامون نقاشی کنه.
- ولی ما که پول نداریم بدیم به نقاش!
کادوگان که رنگ سرخش کم کم داشت به بنفش متمایل میشد، با صدایی به شدت آمیخته به عذاب وجدان، اهم اوهومی کرد:
- اهم، اوهوم. همرزمان عزیزم، فیالواقع در این نبرد نابرابر ما بین ما و این مزدوران وزارتخانه، این شوالیه حقیر بس مقصرم!
شرم بر من!
فلذا شما امشب اینجا تشریف داشته باشید، ما و اسب کوتولهمون از این تابلو به اون تابلو همهجا رو زیر و رو میکنیم و این سلیطهی بدسیرت رو پیداش کرده، به زور به تابلوش برش میگردونیم!
محفلی ها که چاره دیگهای نداشتن، رضایت به رفتن کادوگان دادن، و در همون حال شروع به رنگ و لعاب کردن رون به شکل خانوم بلک کردن تا اگه کادوگان به موقع بر نگشت، به عنوان نقشهی شمارهی دو با چسب دوقلوی دوقلوهای ویزلی بچسبوننش به قاب تابلو، آخه کلا تو محفل دیواری کوتاه تر از دیوار رون ویزلی وجود نداشت.
قلعهی هاگوارتز، اتاق مدیریت، رعد و برق خفن
قطعاً اگه شما فقط بیست و چهار ساعت وقت داشتید که کل مملکت رو زیر پا بگذارید و یه پیرزن عجوزه رو که بعد از سالها از تابلوش در رفته پیدا کنید، مسلما از دفتر مدیریت هاگوارتز شروع نمیکردید، میرفتید یه جایی که یه پیرزن بخواد بعد از سالها بره، مثلاً طباخی دارون گوشت آلود توی کوچه ناکترن، ولی خب، کادوگان موجود بسیار کنجکاو (فضولی) بود و تصمیم گرفت از دفترمدیریت شروع کنه.
دفتر مدیریت خالی بود. پیش خودش فکر کرد که لابد فنریر گریبک باید مرلینگاه باشه، این بود که فرصت رو مغتنم شمرد و توی همه کاغذها و مدارک روی میز سرک کشید. توی یه سری از کاغذها یه چیزی دید که باعث شد نیشش تا بناگوشش، دقیقاً با همون قیافه ای که فنریر موقع کشف کادوگان توی تابلو خانوم بلک داشت، باز بشه. در همون لحظه فنریر از مرلینگاه خارج شد:
- ای رذل خائن به سایت!
ای راسوی بوگندو!
حالا دیگه ما هم همهی اسرار کثیفت رو میدونیم!
فنریر که تلاش داشت قیافهی خونسرد خودش رو حفظ کنه، با دمش همهی کاغذهای روی میز رو هل داد توی کشو و پرسید:
-چقدر دیدی؟
- اونقدر که مثلاً بدونم پشت سر مافلدا از شناسه های مرده گالیون میگرفتی بهشون دسترسی میدادی!
- چقدر میخوای؟
- من مثل تو گالیون دوست نیستم غول کوهی!
دستور جلب محفل ققنوس رو متوقف کن!
- راستش این یه قلم نمیشه. متأسفانه به مافلدا و سو گفتم، و الان حکم روی میز اونهاست.
- لعنت به تو مرگخوار دم گنده!
بیا اینجا!
- چیه چی میخوای؟
- جلوتر!
-خوب؟
_برگرد!
_ این چیه ریختی رو سر تا پام؟
- چسب دوقلوی برادران دوقلوی ویزلی!
و قبل از اینکه فنریر بخواد بفهمه که چی شده، کادوگان با یک حرکت دلاورانه، قاب تابلوش رو به حرکت دراورد. تابلو از روی دیوار کنده شد و صاف چسبید روی کمر فنریر گری بک!
- این دیگه چه کاری بود کردی مرد حسابی؟
- حالا که نمیتونی دستور جلب خونه رو متوقف کنی، خودت باهام میای تا همه جا رو دنبال زنک بگردیم!
- کریچر هم با شما اومد، کریچر هم دنبال خانوم گشت!
- این رو دیگه چرا دنبال خودت اوردی کادوگان؟
کریچر در حالی که قوطی وایتکس دستش رو تکون میداد گفت:
- کریچر بوی گند پهن اسب کوتولهی مرد قد کوتاه رو دنبال کرد. کریچر توی خونهی ارباب شنید که مرد قد کوتاه داره میره دنبال خانوم، کریچر هم با مرد قد کوتاه و گرگ دم کلفت میاد! کریچر نتونست خانوم رو تنها گذاشت، کریچر چطور تونست آروم گرفت وقتی خانوم تنها توی این دنیا گم شده؟ کریچر جن بد!!ا
این رو گفت و شروع کرد به کوبیدن کله اش به پایه میز کار گری بک. با هر ضربه کله اش، مقداری وایتکس از داخل بطری می پاشید روی فرش اجنه باف کف اتاق!
- نکن جن بو داده! نکن برادر من! فرش اجنه باف اعلام رو داغون کردی!
- کریچر باید با شما اومد، کریچر باید خانوم رو نجات داد!
- خیله خب جن رقت آور! اجازه می دیم که با ما بیای!
ـ چی چی واسه خودت می بری می دوزی کادوگان؟ اولاً کدوم ما؟ ثانیاً یه روانی که بهم چسبیده بسمه، تحمل دومیش رو ندارم!
ـ هیچ کس اندازه کریچر این پیرزنه رو نمیشناسه! اگه میخوای زودتز از شر من خلاص بشی و کسی هم از اسرار پلیدت خبردار نشه، بهتره که کریچر رو هم با خودمون ببریم!
و این گونه شد که فنریر گری بک زیر بارون و رعد و برق شدید،همراه با تابلوی کادوگان که به پشتش چسبیده بود و جن خونگی غرغروی بلک ها که لخ لخ کنان پشت سرش راه میومد، و در حالی که زیر لب به هفت جد و آباد ماضی حال و مستقبل کادوگان لعنت های بد بد مرلین می فرستاد راهی کوچه پس کوچه های هاگزمید شد.
کوچه ی ناکترن بیخ گوش خانم بلک توی مغازه بغلی، مغازه ی بورگین و بارکز
- به به آقای مدیر، اومدید دستگاه تقلب آراتون رو ببیرید؟
فنریر با حرکت دستش جلوی گردنش به نشانه ی پخ پخ، و یا در این مورد خاص،« خفه شو بورگین»، به فروشنده علامت داد.
- چه کمکی از من بر میاد امروز؟
صدایی از پشت فنریر بلند شد:
- ما امروز دنبال اجناس سیاه و پلید تو نیستیم ای غازقلنگ شرور!
- آقای بورگین، خانوم ما خیلی به وسایل مغازه ی شما علاقه داشت. خانوم ما امروز اینجا نیومد؟ خانوم ما یک خانوم محترم قد بلند...
- من که تا قبل از اینکه شما در مغاره رو باز کنید یه دونه مشتی هم نداشتم.
- بورگین جان، تو که همیشه همین رو میگی عزیز دل فنریر. من میفهمم جلوی دوتا محفلی نمیخوای مشتریهات رو لو بدی، ولی الان آبروی مدیریت در میونه. ببین این پیرزنه یه عجوزه ی مردنی خمیده است...
- جلوی کریچر از خانوم این جوری نگو...
کریچر خودش رو روی فنریر انداخته بود و آرنج های نوک تیزش رو توی پهلوش فرو می کرد. از اون طرف هم گوشه های قاب کادوگان از چپ و زاست می رفت تو کمرش و پشت مشتاش.
همون زمان، وسط بارون و گل و لای، دره ی گودریک، سر قبر پاتر هامانداگاس فلچر با بیشتزین سرعتی که دست های خپلش اجازه می داد، در حال بیل زدن قبر بی نام و نشونی کنار قبر پاترها بود.
- هنوز نرسیدی به عتیقه های نازنینم؟
مانداگاس عرق سرد پیشونیش رو پاک کرد.
- من اینا زو سال ها پیش اینجا خاک کرده بودم، ممکنه لز اون موقع برقکی چیزی پیداشون کرده باشه.
- باشه پس به اندازه ی هیکل دو وجبی خودت بکن که همین جا چالت کنیم!
دارون خون آلود قولنج انگشت هاش رو با صدای ترسناکی شکوند و مانداگاس مشغول کندن بیشتر شد.
قبرستون شهدای هاگزمید، رعد و برق بیشتر.- یک بار دیگه به من بگید ما این موقع شب تو قبرستون چی کار می کنیم دقیقاً؟
- خانوم همیشه آرزوش بود که یک روز دوباره بره سر قبر شازده پسرش ریگولوس!
- مرلین به سیریوستون رحم کرد که قبر نداشت وگرنه اول سر راه می رفت قبر اون رو به آتیش می کشید!
- راجب خونواده ی ارباب ریگولوس اینجوری جلوی کریچر حرف نزد!
فنریر که هنوز پهلوش از سقلمه های کریچر درد می کرد، ترجیح داد نظرش رو راجب خانواده ی ارباب ریگولوس پیش خودش نگه داره!
- خب حالا اگه نیومد چی؟
- اومد! کریچر مطمئن بود که اومد! یعنی کریچر فکر کرد که اومد!
فنریر دیگه چیزی نگفت و به جاش زیر لب اینبار سیل لعنت های مرلینش رو نصیب کریچر کرد.
حاشیه ی جنگل ممنوعه، پشت کلبه ی هاگرید، شکاربان هاگوارتزمانداگاس که حالت نرمال چهره اش شبیه ولگرد های آس و پاس کتک خورده بود، از همیشه بیشتر شبیه مادر مرده ها به نظر می رسید.
- همینجاست. چند دفعه ای موتورش رو بهم قرض داد، اون یکی دو سه قلمی که هنوز کمن، اگه از موتور پایین پرت نشده باشن باید هنوز تو سوراخ سمبه های گونی موتورش باشه.
- خیله خب گوشت آلود، برو موتورش رو بگرد!
آثار شک و تردید برای اولین بار توی چهره ی دارون معلوم شد:
- خانوم این یارو هاگریده خیلی گنده منده است! این مافنگی هم درسته که خیلی براشون دردسر درست کرده ولی بلاخره عضو محفل ققنوسه. زیاد جالب نمیشه اگه یه هوا از کلبه اش بیاد بیرون و ما رو با این وضع این ببینه.
- الحق که همه ی مردها بعد از گل پسرم یه مشت ترسوی بی خاصیتن.
برو کنار خودم می گردم!
و روی گونی موتور سیکلت هاگرید خم شد.
صبح فردا، قبرستون شهدای هاگزمید، روی قبر ریگولوس بلکفنریر با فرو رفتن شمشیر کادوگان توی کمرش بیدار شد. سر قبر ریگولوس خوابش برده بود!
- صبح شد نکبت گرگینه!
بدبخت شدیم! بدو! بدو و ما رو به محفل ققنوس برسان!
فنریر گری بک وسط میدون گریمولد آپارات کرد. همون لحظه خونه ی شماره سیزده پدیدار شد، درش باز شد و مافلدا و سو لی با قیافه های پکر و گرفته خارج شدن. حس شیشم گرگینه ای فنریر بهش میگفت که بهتره خودش رو از جلوی چشم گم و گور کنه، ولی دیز شده بود. چشم مافلدا به فنریر وسط میدون افتاد و نگاه شماتت باری نصیبش کرد:
- فقط بلدی وقت با ارزش مدیریت رو حروم کنی با این اخبار غیر موثقت. پیرزنه تو تابلوش خوابیده!
فنریر از ترس باز شدن دهن کادوگان که معمولاً بست و بند درست و حسابی هم نداشت جیک نزد. فقط خیلی آهسته و آزوم و پشت به دیوار به سمت خونه ی بلک راه افتاد. صدای نکره ی خانوم بلک با ورود تازه وارد ه بلند شد!
- کریچر!! کجا مونده بودی چرا انقدر دیر اومدی جن بی خاصیت؟
- خانوم! همونجور که به کریچر ماموریت داد، کریچر داشت اینا رو دست به سر کرد!
خانوم موفق شد عتیقه ها رو پیدا کرد؟
- آره تک تکش رو از حلقومش بیرون کشیدم،
حالا هم مثل تسترال اونجا وا نستا! بیا این گند های اسب این مردک رو از تابلوی من پاک کن!!