خلاصه:دامبلدور بچهای داره که مرگخوارا از یتیمخونه میدزدنش و به خونه ریدل میارن. لرد به بچه علاقمند میشه و اسمشو تام ماروولو جونیور میذاره. بچه توی گودال میفته اما میاد بیرون و گم میشه.حالا مرگخوارا دارند جاهایی که قبلا بوده رو میگردن و به دو گروه تقسیم شدن، یه گروه به یتیم خونه رفتن یه گروه به گودال. رودولفم توی یه رستوران گذاشتن که کشیک بکشه، هر گروه که برگشت بره به گروه دیگه خبر بده اما متوجه میشه که بچه به ایستگاه کینگزکراس رفته و در اثر برخورد به دیوار صورتش داغون شده و بردنش تیمارستان!
* * *
رودولف جا خورده بود، دنیا بر سرش خراب شده بود! با خود فکر کرد چطور ممکن است؟ در حالی که قمه هایش در دستش می لرزید به سمت میزی که تبلتی در دست فردی در حال پخش خبر بچه مفلوک بود، رفت.
_چطور ممکنه یه بانو، اینهمه کمالات رو باهم داشته باشه؟
بلاتریکسم که نیست... چه شود! مدیونید فکر کنید رودولف هیچ وقت به خبر داغون شدن بچه اهمیت می داد! او مسائل بسیار مهم تری داشت که باید به آنها رسیدگی می کرد. مسائلی که کاملا از حوزه به فنا رفتن بچه ها خارج بود! در حال حاضر زنی که صاحب تبلت بود از اخبار درون تبلت حائز اهمیت تر بود، پس بر روی صندلی رو به روی زن نشست.
_خوب نیست خانمی با اینهمه زیبایی جمال بشینه پای اینجور خبر ها!
_چطور؟
_آخه حیف نیست ناراحت بشه و پوستش خراب شه؟
_شما دکتری؟
_بله که دکترم ...
دکترای قمه کشی ... اهم دکترای صحبت با خانم با کمالاتی مثل شما.
_عجب... پس دکترای صحبت با زن منو داری؟
_بله... دکترای صحبت با زن شمام دار... وایسا بینم...چی شده؟!
رودولف برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. شوهر آن زن که هیکلش هفت برابر رودولف بود، در حالی که بسیار غیرتی و خشمگین شده بود به او نگاه می کرد.
یتیم خانه سنت دیاگون
_من موندم چرا این رودولف کج و کوله رو تنها گذاشتم تو رستوران ... وای به حالش اگر بفهمم چشم منو دور دیده دوباره زیر آبی رفته!
_درسته بلا.
_تو اینجا چیکار میکنی فنریر؟ مگه الان نباید تو گودال دنبال بچه باشی؟
_گشتم نبود... نگرد نیست!
_
بلاتریکس به اطرافش نگاه کرد، تمام مرگخواران بجز رودولف دوباره کنار هم جمع شده بودند.
_نه!
_چیو نه بانز؟! بچه رو پیدا کردی؟
_نه... یعنی چرا ... ولی نه.
_چی داری میگی تو؟
بلاتریکس دوباره در آستانه فوران بود.
_ببینید من توی زندگیم هیچ وقت از چارچوب قوانین خارج نشدم.
_خب؟
_نمیتونم دزدکی برم بچه رو بیارم.
_الهی به امید ارباب کاملا محو شی کلا صداتم نشنوم یه نفس راحت بکشم بانز... چی چیو نمیری بیااااری؟ حالا ما چیکار کنیم؟
_از راه قانونی اقدام کنیم!
مرگخواران به کریس چشم دوختند.
_خب اون دختره که مسئول یتیم خونه هست، گفت: اگر بچه بخواین باید زن و شوهر باشید ... بلا هم که شوهر داره. بره بگه بهش بچه رو بدن دیگه... به همین سادگی!
لحظاتی بعد جماعت مرگخوار پشت سر بلاتریکس که به سمت میز مسئول یتیم خانه می رفت به راه افتادند.
_منو و همسر
بوقی عزیزم تصمیم گرفتیم بچه ای رو از یتیم خونه انتخاب کنیم و به فرزندی قبول کنیم.
_عالیه... چه کاری از این نیک تر؟ فقط به شرایط زیر احتیاج دارید:
1.گواهی عدم سوء پیشینه کیفری زوجین.
2.گواهی صلاحیت از نظر سلامت روانی زوجین.
3.گواهی تمکن مالی (اعم از فیش حقوقی، فتوکپی سند منزل مسکونی، ماشین و...). _چه خوب!
_پس همشو در اختیار دارید؟
_بله کاملا... سوء پیشینه که اصلا ندارم... بجز اون بیست یا سی قتلی که هرروز مرتکب میشم! صلاحیت روانی هم که من و رودولف به شدت داریم... از بس صلاحیت روانی دارم هرروز به حد مرگ همسرمو شکنجه میکنم! تمکن مالی هم که اختیار دارید... هرروز تو خونه ارباب ولو شدیم و مگس می پرونیم!
بلاتریکس و رودولف، زوج بی نظیری بودند، آنقدر بی نظیر که شرایط لازم برای سرپرستیه یک بچه را هم نداشتند! بلاتریکس تصمیم گرفت شرایط دار شود!