بسمه تعالی
سوژه جدید:- ما اصلا از پیک نیک خوشمون نمی آد، کی گفته باید به یک همچین چیز مزخرفی بریم؟
لرد ولدمورتِ نشسته بر تخت روانی که توسط مرگخوارها حمل می شد، این جملات را با لرزشی فراوان به زبان آورد.
- هکتور! کی به تو گفت گوشه ی تخت ما رو بگیری؟
- ارباب ساعت ها توی صف ایستادم تا نوبتم بشه بتونم گوشه تختتون رو بگیرم!
-لازم نکرده، امر می کنیم دیگه هیچ وقت توی هیچ صفی واینستی... الانم گوشه تختمون رو ول کن.
- ارباب حتی توی صف از قفل در نگاه کردن هم واینستم؟
- همچین صفی داریم...؟ امر می کنیم هیچ مرگخواری هیچ وقت توی هیچ صفی واینسته! تو هم زودتر گوشه تختمون رو ول کن.
پلشخ!با ول شدن گوشه تخت توسط هکتور، تخت چپه شد.
- آخی.. ببین ارباب چه قدر ناز اینجا دراز کشیدن! گمونم خیلی خوششون اومده از اینجا.
مرگخوارا! همینجا اطراق می کنیم!
و مرگخواران همان جا اطراق کردند.
کمی آن طرف تر:- بدووووییییید!
پیرمرد در حالی که ریشش پشت سرش در اهتزاز بود، بقچه ای را بغل گرفته و با سرعتی که از او انتظار نمی رفت، به سمت بالای تپه می دوید. پشت سرش محفلیون خسته و بی رمق می آمدند.
- پروووف! آرومتر! نفسم... برید!... دیگه... نمی تونم!
آملیا در حالی که به سختی خودش را به کمک تلسکوپ بالا می کشید، شکایت می کرد.
- اشکالی نداره بابا جان! الان کمکت می کنم!
دامبلدور ریشش را دور سرش تاب داده و سپس به سمت دخترک پرتابش کرد، وی را با ریشش گرفته و با تمام قدرت به بالای تپه کشید.
- آآآآآآ...آآآآ... خیلی ممنون!
دخترک محفلی، حتی هنگامی که از شاخه درخت هم آویزان بود، ادب را فراموش نمی کرد.
سمت مرگخوارها:نجینی آرام آرام دم نوازشی بر سر پدرش می کشید و گاهی هم که می دید، لرد ولدمورت حواسش نیست، سعی می کرد بخش مرتفع شده کله وی را دوباره صاف کند. امّا پدر، هر بار مچ او را می گرفت.
- دخترمون! هزاربار گفتیم درد داره! با ورم سر بابا بازی نکن!
- فیسسس!
نجینی بابای شاخدار دوست نداشت.
- خب به جاش می تونی...
پوووف!!توپ والیبالی به سر ولدمورت خورده و او دوباره به خواب رفته بود.
- عـِـه! تااام!
دامبلدور با هیجان بسیار زیادی دست تکان داده و نزدیک می شد.
- توپمون افتاد این طرفا ندیدیش؟
نجینی توپ را پشت سرش پنهان کرده و به مرگخواران اشاره کرد تا جمع شوند.
مرگخواران جمع شدند.
- فیسسسس فسس فصاث!
مار جملات فوق را با شدّت و حدّت و شور زیادی گفته بود، اما مرگخواران متوجه هیچ چیزی نشدند.
- ببخشید پرنسس، می شه عادی بگید؟
نجینی سرخ شد.
محرومیت از تحصیلات آکادمیک باعث شده بود او تنها بر زبان محلی تسلط داشته باشد.
- ببینید باباجان، می گه اون ها با پرتاب کردن این توپ باعث شدن جمله بابای من موقعی که داشت به من چیزی می داد، قطع بشه! حالا زمان اون رسیده که ما جواب این کار اون ها رو بدیم! باید ازشون انتقام بگیریم!
نجینی لبخندی زده و به پیرمرد اشاره کرده!
او دقیقا همین ها را گفته بود.
- به به! چه دختر خوبی، توپ ما رو پیدا کردی. مــمــــــنون.
در حالی که پیرمرد با توپ زیر بغلش دور می شد، مار با لبخند او را تماشا می کرد و پس از آن که وی کاملا دور شد، نجینی به سمت مرگخواران برگشت:
- فصّصّصّصّ!