نام: ریموند
گروه:ریونکلاو
ویژگی های ظاهری:پسری لاغر اندام و قد بلند با موهایی فر که از گوشه کلاه بافتنی سیاهش همیشه دنبال راهی برای فرار کردن هستند،تک گوش،با لباس هایی همیشه تیره با دماغی شکسته و چشمهایی سیاه.
ویژگی های اخلاقی:منزوی وتنها،عاشق ارامش و سکوت و تاریکی.
چوبدستی: 4.5اینچ، انعطاف پذیر ،از چوب متوسلاه با هسته پر ققنوس
بدون جارو
پاترونوس:دینگو
زندگینامه:
ریموند،
در خانواده ای مذهبی دیده به جهان نگشودم،کلا در خود کلیسا متولد شدم.
مادرم راهبه ای بود که عاشق پسر یهودی ای شد،پسری که وقتی مردم شهر متوجه شدند مادرم از اون حامله شده دارش زدند، همینطور صبر کردن تا من متولد بشم و بعد هم مادرم رو کشتند و درحالی که گوش نوزاد تازه متولد شده رو هم بریدند به عنوان نمادی از شر منو وسط بیابون رها کردند.
این ماجرای غم انگیز رو از خاله ام شنیدم جادوگر منفوری که درسته نتونست برای مادرم کاری انجام بده ولی خودم رو به فرزند خوندگی گرفت.
هیچ وقت نفهمیدم علت تنفر مردم وحتی بقیه جادوگرها از خاله ام چیه و حتی دوری نگذشت که بی دلیل همه از من هم متنفر شدند و باز هم هیچ وقت نپرسیدم علت این همه تنفر چیه چون هر چی که بود من به اون اهمیتی نمیدادم .
من یاد گرفتم که به هیچکس نیازی نداشته باشم،با تنهایی خو گرفتم و بعد ازمردن خاله ام با اینکه فقط نه سال داشتم توی خونه ای کوچیک و تاریک، گوشه ای از این دنیای بزرگ زندگی میکردم،خودم و خودم و خودم.
وقتی که نامه ی هاگوارتز به دستم رسید میدونستم که دنیای روبه روی من بزرگ تر از این کلبه خواهد شد پس چوب دستی و یک سری خرت و پرت قدیمی رو از وسایل خاله ام برداشتم و راهی شدم و پشت سرم هم صدای اتش داغی بود که توی دل گرمای بیابون کلبه ام رو میسوزوند تا خاطره ای برای افسوس خوردن نداشته باشم.
لحظه ای که هاگوارتز رو دیدم مثل این اینکه قراره سوز سنگینی بیاد کلاه بافتنی و سیاهم رو تا زیر گوشم پایین کشیدم و اروم تر از اینکه کسی متوجه من بشه مسیر تالار رو از روی چمن های خیس کنار دریاچه رد کردم.
تایید شد.
به ایفای نقش خوش اومدین.