هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: رویال ادوارد هال
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۸
#6

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
مجنون گر ها...
شاید چیزی که کمتر به روابطشون بین خودشون اشاره شده اونا باشن
من یه داستان شنیدم ....
از مجنونگرا ....
یک سانتور این داستان رو برام گفت....
شبی از شب های زمستان که همجا سفید پوش بود سایه سیاهی آرام در جنگل سفید قدم میزد
به دور از هر دغدغه ای
جادوگران صدای مجنونگران را نمیشنوند اما من میشنوم
او زمزمه ای شبیه به ناله را در امواج می آمیخت
:♬

دل دل دل دیوونه کی قدر تورو می دونه
عشق نیست حال تو ویرونه

اونکه که تو دلم جاشه با عشقی که تو چشماشه
ای کاش مال من باشه

این دل ماله تو بود اما از تو چه سود
وای از رفتن تو از دنیا حسود

عاشق تماشا کن مرا گاهی، جان
تا دلت شاید سوی من آید اگر خواهی
تا عشق آید به همراهی

دل دل دل دیوونه کی قدر تورو می دونه

عشق نیست حال تو ویرونه

اونکه که تو دلم جاشه با عشقی که تو چشماشه
ای کاش که مال من باشه.


با خودم فکر کردم حسابی حالش خراب است چون ناگهان صدای آوازش قطع شد و خنده غیر معمولی را سر داد و بعد گریه ای جان سوز....
با لحن تحقر آمیزی گفت _لعنت به تو سوروس اسنیپ
خاطرات شیرینت چرا تلخ بود ؟
چرا انقدر ناله های جانسوزت به دلم نشسته
گریه هایت و حتی آواز هایت ...
و لعنت به تو سنتجورا
مرا عاشق کردی ...
این واقعا غیر ممکن بود
اما من ...سوراتینا ...مجنونگری که سر تیم محافظین آزکابان است....عاشق شدم؟؟؟؟؟ عاشق تو؟؟؟؟؟ توی بی وفا
و بعد نعره ای وحشت ناک سر داد که همه پرندگان حیوانات آن حوالی فرار را بر قرار مقدم دانستند
من نمیدانستم سنتجورا کیست یا حتی چه اتفاقی افتاده اما از حرف هایش فهمیدم سوروس.... باید در خطر باشد
به سوی او تاختم ...جایی که بویش را از کیلومتر ها دور تر به مشامم میرساند
سوروس بی هیچ تقلایی آرام بر زمین افتاده بود
فکر کردم مرده
اما خس خس نفس هایش دلم را آسوده کرد ....
بعدها شنیدم تلاش آن شبم برای نجات حان سوروس ثمر بخش بوده ....
اما هیچ گاه دیگر سوراتینای نالان در فراق سنتجورا را ندیدم


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: رویال ادوارد هال
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۸
#5

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
می‌دانید، هیچ‌چیز به اندازهء یک بازگشت به جایی که دوستش دارد نمی‌توانست به او شور و نشاط ببخشد؛ به جایی که یک خانه گرم و صمیمی، خیابان‌های آشنا، اجازه برای پرواز، و گفتن "اکسیو" دارد، وقتی کلید ِ در درست در دوقدمیِ خانه از دستش سُر می‌خورد و ناجوانمردانه از لابلای سوراخ‌های دریچه فاضلاب می‌افتد پایین و او با ناخن‌های همیشه لاک‌خورده‌اش به‌صورت اصولی از یک میلی‌متر پایین چشم‌ها شروع به خراشیدن صورت می‌کند و با تمام ِ وجود از مرلین می‌خواهد او را "گااااووووو" کند... دقیقا هیچ‌چیز.

با ظرافت از قطار پایین پرید. چوب‌دستی و جارویش را زیر بغل زد و بعد از گرفتن چمدانش لحظه‌ای در سالن بزرگ ایستاد و با ذوق به "جادوگران" ـی که روبرویش بودند نگاه‌کرد. توی لیست دنبال یک ویب انگلیسی گشت که دوتا دونقطه محصورش کرده‌اند و انتخابش کرد. به جلوی پایش کمی خیره‌شد و سپس با یک لبخند ِ حجیم جارویش را روی زمین انداخت و بعد با گرفتن چوب‌دستیش و گفتن اکسیو دوباره آن‌را در دست گرفت. درست شبیه ِ یک خوش‌آمد گویی به خودش بود و باور کنید قیافه‌اش درست همان لبخند حجیم بود نه kheng و نه هیچ‌یک از آن‌هایی که توی فکر ِ شماست.

کمی لی لی کنان راه رفت؛ فکرش همزمان همه‌جا می‌گشت. لیست کارهایی که باید انجام می‌شد را در ذهنش مرور کرد:
- اول باید آپارات کنم و وسایلمو ببرم خونه... بعدش یه دور شستشوی کامل وسایل و خودم و خونه البته، بعدشم... عامممم...

نه. این‌ها در آن‌لحظه اصلا مطلوبش نبودند.

نگاهی به گوشه سالن کرد و چمدانش را آنجا گذاشت؛ یک پروتگو گفت و بدون این‌که حتی برگردد و مطمئن شود وسایلش در امان هستند جارو به‌دست بیرون آمد و آخ که این هوا و این ویو چه می‌کرد با او.

- امروز بی‌خیال ِ کثیف شدن!

در حالی‌که بلندبلند آهنگ می‌خواند و کاملا بدون توجه به آدم‌های اطراف حرکات موزون در می‌آورد و می‌رقصید و از شدت هیجان و شور و شوق مدام از روی جدول‌های کنار خیابان می‌افتاد و کنترلی نداشت، چوب‌دستیش را بالا گرفت.
- اکسپکتو پاترونوم!

دلفین بامزه‌ای از نوک چوب‌دستی بیرون زد و انگار که در آب شنا می‌کند پرید و چرخی دور خودش زد. گابریل خندید و تکان دیگری به چوب‌دستیش داد که باعث شد دلفین تاب خوران از میان ساختمانهای بلند رفت و ناپدید شود‌.

روی جارویش جهید و در لحظه به بالا اوج گرفت. همچنان بالا، بالا، بالا. نزدیک و نزدیک‌تر شد به آسمان محبوبش و بدونِ توجه به اشکی که از شدت برخورد هوا از چشمش سرازیر شده بود این آبیِ بی‌همتا را خیره‌خیره نگاه کرد. سپس از توی یک پاره شبه‌ابر رد شد و انگار که به منتهاالیه مقصودش رسیده باشد اوج‌گرفتن را متوقف کرد و "یــِـس" گویان چرخید و چرخید؛ صدای خنده‌اش هم.

- I'm fighting a battle, now!

کمی به چپ، کمی به راست، یک جهش رو به بالا و بعد با قدرت رو به پایین شروع به سقوط کرد. موهای لختش از خیلی‌وقت پیش از حصار کشِ مو درآمده و توی هوا به ‌شکل رمانتیکی تاب می‌خوردند.

- I'm fighting for me though!

حرکت را آهسته‌ کرد و از آن فاصلهء اکنون کم‌تر به زمین زیر ِ پایش خیره‌شد. به آن راهِ پرپیچ و خم هاگوارتز و زمین کوییدیچش و کمی دورتر به هاگزمید. چقدر خوب بود که دوباره اینجا بود... چقدر خوب بود که دوباره یک ساحره بود...

- I'm winning the war now!

ایستاد؛ چوب‌دستی‌اش را نشانه رفت رو به آسمان و برخلاف صداهایی که تمام ِ آن‌روز از خودش درآورده بود "زمزمه‌وار" ورد را گفت - و نخیر، اصلا به این دلیل نبود که نویسنده ورد درآمدن نورهایِ رنگی از نوک چوب‌دستی را نمی‌داند - و بعد نورهای رنگی از نوک چوب‌دستیش مستانه بیرون زدند و چرخ‌زنان بالا و پایین رفتند و جشن آمدنش را تکمیل کردند.

- I'm winning it all now!




گب دراکولا!


پاسخ به: رویال ادوارد هال
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۸
#4

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
-اربااااااااااااب!

لرد ولدمورت این اسم رو روزی هزار بار می شنوه و کسی که الان صداش کرده، کسی هستش که بیشتر از همه این اسم رو می گه.

-بله رابستن؟
-ارباب شعری گفتن کردیم در مدح شما!

برای لرد عجیب بود که رابستن معنی کلمه ی "مدح" رو از کجا می دونه ولی نمی پرسه، چون می دونه اگه اینکارو کنه، رابستن شروع به حرف زدن می کنه ول نمی کنه.
-ما شعر در مدح خودمان نمی خواهیم!
-ینی چه که "مدح" ارباب؟

این دیگه برای لرد جدید بود.
-بعدا توضیح می دهیم.
-خواندن کنیم لرد؟ خواهش کردن می شیم!
-سریع بخوان و زود از جلوی چشممان دور شو.

رابستن صداشو صاف کرد و شروع کرد به خوندن.
-حالا واویلا لیلی/شما خفنین، خیلی
حالا واویلا لیلی/من نوکرتونم، خیلی
شما خوب باشین، من میزون/شما بیمار باشین، من گریون
ز خونه ی ریدل/مرا نکن بیرون
خدا کنه زخمی/دوئل کنه باهاتون
بعدش ببینه، شما/کشتینش با پاهاتون
حالا واویلا لیلی/شما خفنین، خیلی
حالا واویلا لیلی/من خاک پاتونم، خیلی
آخ رداتو افشون کن/منو پریشون کن
آواداتو گفتن کن/عشقی رو کشتن کن
حالا...

-بس کن رابستن! اینا چیه می گویی، این چه شعریست؟ چرا انقد توی شعر با ما صمیمی هستی؟ این لیلی کیست که با ما در شعر هست؟ ما را با لیلی یکی دانستی؟ ما ارباب شماییم...ابهتمان با این شعر خدشه دار شد...زود از جلو چشممان دور شو...دیگر هم برای ما شعر نگو...اصلا!

رابستن از اینکه لرد به شعرش گوش داده و در موردش فکر کرده، خیلی خوشحال شد...داشت به سمت در می رفت ولی وایساد...برگشت و گفت:
-ارب...
-می دانیم...ما خیلی خوبیم...روزی هزار بار به ما می گویی...حفظ شدیم!



تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: رویال ادوارد هال
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۶
#3

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
♫ رودولف اومده! ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺍﻭﻣﺪﻩ!
♫ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ؟ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﻩ؟

رودولف کلاً همیشه با قیافه‌ی پکر برمی‌گشت خونه. از همون روز اولی که ولدمورت براش آستین بالا زد و زورکی دستشو گذاشت توی دست بلاتریکس.
امّا...
اون روز اوضاع فرق می‌کرد.
قیافه‌ی رودولف نه‌تنها پکر نبود، بلکه نیشش تا فرق سرش باز بود!
ظاهراً تک و تنها به خونه برنگشته بود...

♫ اون ﮐﯿﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ؟ ﭼﻪ پُف‌کرده‌س ﺍﻭﻥ لُپاش!
♫ رودولف می‌خنده باهاش، ﺩﺳﺖ ﺍﻭﻧﻪ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺎﺵ!

این صحنه از دیدرسِ بچه‌های رودولف دور نمی‌مونه و همگی میرن سراغ مامان‌شون، یعنی بلاتریکس، و بهش میگن:
♫ - ﻣﺎﻣﺎ ﺑﯿﺎ، ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪﻩ، بابای ﻣﺎ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺍﻭﻣﺪﻩ!

بلاتریکس آب دستشه، میذاره زمین و فوراً خودشو به رودولف می‌رسونه و با دیدنِ زنی که همراه رودولفه، چشماش چهارتا میشه!
- رودولـــــف! ﺍﯾﻦ ﺯﻧﯿﮑﻪ ﮐﯿﻪ؟ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﭼﯽ ﭼﯿﻪ؟!

رودولف سینه‌شو سِپَر می‌کنه و میگه:
♫ - ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻣﻨﻪ! صیغه‌ی ﻣﻨﻪ!
♫ ﺧﺎﻧﻮﻡِ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﯾﺸﻮﻧﻪ!

ﺧﺎﻧﻮﻣﻪ هم رودولف رو بغل می‌کنه و خودشو معرفی می‌کنه:
♫ - اسمم ﺷَﻤﺴﯿﻪ، نسبتم با رودولف رسمیه!

و اینجاست که دیگه فنرِ دستگاهِ تحمل‌شمارِ بلاتریکس میزنه بیرون!
♫ ﻏﻮﻏﺎﯾﯽ ﻣﯿﺸﻪ، ﺑﻠﻮﺍﯾﯽ ﻣﯿﺸﻪ!
♫ ﺧﺮ ﺗﻮ ﺧﺮ ﻣﯿﺸﻪ، کتک‌کاری میشه!
♫ بلاتریکس میاد، ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﻼﻗﻪ میاد!
♫ چوبدستی می‌کشه، ﺳﺮ رودولف میزنه!

بلاتریکس ﻣﯿﮕﻪ:
♫ - ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ...
♫ ﯾﺎ ﺟﺎﯼ ﻣﻨﻪ!
♫ ﯾﺎ ﺟﺎﯼ ﺍﻭﻧﻪ!

بچه‌های رودولف هم خودشون رو سر باباشون خالی می‌کنن:
♫ - ﻣﺎ بچه‌ها، ﻣﯿﮕﯿﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ
♫ ﻣﺎﻣﺎﻥِ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻤﻮﻧﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ
♫ ﻣﺎ ﺷﻤﺴﯽ نمی‌خوایم، ﺯﻥ ﺻﯿﻐﻪ نمی‌خوایم
♫ ﻣﺎ ﻣﺎﻣﺎﻧﻮ می‌خوایم

♫ رودولف سراغ بچه‌ها میاد، با کمربندش میاد
♫ اونا در میرن، ﻫﻤﮕﯽ ﺗﻮی ﺣﯿﺎﺕ

و وسط همین اوضاع قاراشمیش، بلاتریکس متوجه میشه که حواس رودولف کاملاً سرگرم کتک‌کاری و سیاه و کبود کردن بچه‌هاشه.
و شمسی تنها مونده!
پس...

♫ بلاتریکس میاد، ﭼﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﮐﻤﺮ میاد
♫ ﺑﺎ ﺟﺎﺭﻭ میاد، ﺳﺮﺍﻍ ﺷﻤﺴﯽ میاد

بلاتریکس، شمسی رو می‌گیره و تا می‌خوره، می‌زنتش و سیاه و کبودش می‌کنه و با اردنگی میندازتش بیرون.
رودولف جیغی می‌کشه و بیخیال کتک‌زدنِ بچه‌هاش میشه و به سمت درِ خونه حمله‌ور میشه تا شمسیِ طرد شده رو دوباره برگردونه، امّا بلاتریکس جلوش رو می‌گیره و درِ خونه رو قفل می‌کنه و کلیدش رو هم می‌بلعه و یه قهقهه‌ی شیطونی هم میزنه و با شیلنگ میفته دنبال رودولف و تا می‌خوره، می‌زنتش و سیاه و کبودش می‌کنه!

بچه‌های رودولف بالای جنازه‌ی رودولف وایمیستن و نچ‌نچ می‌کنن و میگن:
- ﺑﺎﺑﺎ رودولف، ﭼﺮﺍ ﺻﯿﻐﻪ ﮐﺮﺩﯼ؟ درس عبرت بشی برا بقیه!

بعد هرکدوم یه دَف و طبل در میارن و می‌خونن:
♫ رودولف ﺍﻭﻣﺪﻩ، ﻣﺎﻣﺎﻥ خفه‌ش کن! خفه‌ش کن! خفه‌ش کـــــن!
♫ شمسی ﺍﻭﻣﺪﻩ، ﻣﺎﻣﺎﻥ خفه‌ش کن! خفه‌ش کن! خفه‌ش کـــــن!
♫ خفه‌ش کــــــــــن!


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: رویال ادوارد هال
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶
#2

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
تا چشم کار می کرد درختان سیاه پوش بر زمین مسطح وصاف جنگل ادامه داشتند. نسیم گرم و خنک درختان را می رقصاند. شاخ و برگشان طوری در باد خش خش می کرد که انگار آهسته با هم حرف می زدند. صدای ملایم جیرجیرکی در آن نزدیکی به گوش می رسید.
دارلین آنجا نشسته بود. زیر آسمان سیاه و پر ستاره ی شب ، زیر یک درخت بلوط بزرگ نشسته بود و کلبه را نگاه می کرد. کلبه ای که نور آتشش در قعر تاریکی های جنگل می درخشید. همان لباس های تاریک و بلند همیشگی اش برا پوشیده بود و منتظر کسی هم بود. دارلین به چوبدستی اش دست کشید. قلبش محکم بر سینه می زد و بدنش از هیجان کمی می لرزید. ناگهان سه جفت چشم مثل چشمان گرگ ها ی شب ، در تاریکی های رو به روی دارلین درخشیدند. دارلین لبخند زد. یکی از آنها هم در جواب لبخندی زد و نزدیک تر آمدند. آنها چهار نفر بودند. مرد دستش را به آرامی بر شانه ی دارلین کشید و گفت :
- من اون سه نفر رو آوردم. حالا وقتشه. بدون شک ما موفق می شیم.

فرانسیک بود. سه نفر دیگر در دور و برش در سکوت ایستاده بودند. مردانی شبیه فرانسیک. چهره شان در تاریکی خوب دیده نمی شد. اما می شد حدس زد که چشم های کجی دارند و می شد عاج های سفیدی را که از فکشان بیرون زده بود تشخیص داد. دماغشان هم مثل یک خوک بزرگ بود. دارلین کمی مکث کرد و بعد برخاست. تند تند نفس می کشید و چشم هایش از هیجان برق می زدند. با صدایی که از نفرت می لرزید گفت :
- خونشو سر می کشیم!

بعد در حالی که بلند بلند قهقه می زد دوید. به پایین تپه. به سوی کلبه ای که خانه ی یکی از مرگخوار ها بود. صدای خشن و وحشتناک گیتار برقی ها بلند شد. از جایی که کسی نمی دانست. درواقع صدا از همه جا می آمد و سکوت شب را پاره پاره می کرد. بدون شک کار فرانسیک بود. دارلین و یارانش در حالی که مثل سیل به سمت پایین هجوم می بردند فریاد گوش خراشی کشیدند. دارلین با صدای خشنش فریاد زد :
- من مرگتو دوست دارم!
من خونت رو می خوام
من کشتنو دوست دارم!
وقتی که جیغ می کشی
قلبم پر از لذته
وقتی که اشک می ریزی
من خوشحال و خندانم

دارلین طلسمی به سمت در خانه فرستاد و در آتش گرفت. آن سه نفر هم طلسم های مختلفی را به سمت خانه پرتاب کردند که چهار چوب کلبه را لرزاند. صدای خنده های گوش خراش فرانسیک از بالای تپه می آمد. کل جنگل موسیقی انتقام دارلین را می نواخت. دارلین با صدای بلندی جیغ کشید :
- یوووووهوووو. منو ببین
دنیام شده سیاه سفید
دارلین خوب دیگه پوسید
الآن تنها هدفم من انتقامه
تنها لذتم انتقامه
همه ی فکر و وجودم انتقامه

در به سمت بیرون پرتاب شد و مردی وحشتزده در حالی که دماغ و دهانش را گرفته و سرفه می کرد از کلبه بیرون پرید. دارلین با فریاد طلسم دیگری به سمت مرد فرستاد.. مرد مثل یک مار زخمی به خود پیچد و مثل کرم بر زمین مچاله شد. سه یار دیگر هم ورد های دیگری به مرگخوار زدند. انگار که او را به برق وصل کرده باشند می لرزید و کم کم خون از دهانش بیرون آمد. دارلین دوباره خواند:
من پسر اون دو تا مرگخواریم که بهش خیانت کردین
وقتی مردن پسرشونو توی سختی ها ول کردین
من همون پسریم که توی تاریکی بزرگ شد
من فرزند تاریییییکیییییم! من فرزند تاریکییییییم!
من دارم میام
من دارم میام
من دارم میام
دارم میام برای خوردن خونت
برای تیکه تیکه کردنت
رای انتقاااام ، دارم میااام

رودی از خون از دهان مرگخوار جاری شده بود. تازه دستان لرزانش را بر زمین گذاشته بود و می خواست بلند شود که یکی از یاران طلسمی به او زد. صورت مرگخوار کبود شد و چشمانش از حدقه بیرون زدند. دارلین و آن سه نفر به مرگخوار و کلبه اش رسیدند. دورش چرخیدند و چرخیدند به دورش رقصیدند و رقصیدند. شعر خواندند و هر بار طلسمی به او زدند. بعد پنج دقیقه هیکل نیمه جان مرگخوار بر کنار کلبه اش که در آتش شعله می کشید به پشت افتاده بود. به آرامی نفس می کشید و چشم هایش به سختی باز بودند. دارلین بر روی کمرش نشست. شمشیرش را از غلافش بیرون کشید و در یک لحظه سر مرگخوار را از بدن جدا کرد. قهقه ای کشید جرعه ای از خونش را لیسید. بعد کله را در آتش کلبه انداخت.
برخاست و در حالی که می خندید و جنازه را با شمشیرش پاره پاره کرد و با فرانسیک و یارانش جشن گرفت. او خوشحال بود.



عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


رویال ادوارد هال
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۶
#1

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
خوش اومدید!

اینجا رویال ادوارد هال ـه.. _قرار بود رویال آلبوس هال باشه ولی شهردار نژادپرست لندن که از قضا دختر ولدک بود تابلوی سر در تالار رو کند و داد تسترالای باباش خوردن! و از اون به بعد سر در تالار نوشتن رویال ادوارد هال تو پرانتز آلبوس سابق! _ سالن کنسرت جادویی لندن. وقتی به کنسینگتون (Kensington) جنوبی برید. دقیقا بالای باغ کنسینگتون یه بنای گنبدی خیلی بزرگی می بینید که رویال ادوارد هال نیس.. اون "رویال آلبرت هال" لندنه.. سالن کنسرت و نمایش ماگل ها

رویال ادوارد هال یه کم اونورتره.. جایی که ماگل پاگلا(!) چشمشون بهش نیوفته.. شاید یه جایی وسط درختها یه راه ورود داشته باشه، شاید وسط فواره های باغ کنسینگتون، یا تو گیسای مصنوعی ملکه ویکتوریا یا هر جای عجیب غریبی که مرلین خبر داره!

اینجا قراره محلی باشه برای نوشتن پست های موزیکال و البته جمع آوری پستهای موزیکالی که در گذشته نوشته شده و توی تمام انجمن ها پخش و پلاست..

پست موزیکال اون پست هایی که با یه آهنگ یا یه شعر آمیخته شده. به عنوان مثال یا به شکل اروپاییش _که تا حالا تو جادوگران دیده نشده! :دی ) دیالوگ ها به صورت شعر نوشته شده باشه.

خلاصه که بزنید و بخونید.. شاد یا غمگین، از شهرام شب پره یا امیلی یا عباس قادری!

پ.ن: به زودی یه نمونه پست موزیکال جدید اینجا فرستاده میشه ولی این مانع نیست که کسی بخواد زودتر بپسته.


مثال مثال


ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۱۰ ۲۰:۲۷:۰۸

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.