هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۸
#93

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۲۳:۴۲
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
گردانندگان سایت
پیام: 450
آفلاین
اما آیا جوراب های لنگه به لنگه کراب سوژه جالبی بود؟

_ها ها ها جورابشو!

هکتور داشت کم کم کنترلش را از دست میداد.
_واااااای... جورابشوووو!
_داداش حالت خوبه؟ مطمئنی چیزی نزدی؟
_ها ها ها... آره جورابشووووو!
_جورابش که ایرادی نداره.

هکتور اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود و به سختی از خنده میتوانست سخن بگوید.
_مگه... نمیبینی؟ لنگه به لنگه ...پوشیده!

رهگذر با دقت بیشتری به جوراب و سپس به هکتور نگاه کرد.
_خب میخواستی چطوری بپوشه؟! جوراب باید لنگه به لنگه باشه دیگه.

و پایش را صد و هشتاد درجه بالا آورد و جلوی بینی هکتور گرفت.
_ببین یه لنگه ش آبی با خال خال های صورتیه، یه لنگه دیگشم زرد با راه راه های مشکیه!
_اوه پیف پیف... میشه حداقل پاتو از دهنم بکشی بیرون؟!
_عه باشه.
_یعنی الان همه جادوگرا جواباشون لنگه به لنگه هست؟!
_آره دیگه ... مگه برا تو نیست؟

و رهگذر پاچه شلوار هکتور را کمی بالا کشید و جوراب های کاملا قرینه اش که به شکل یک خرگوش سفید پشمالو بود، هویدا شد.

ناگهان کل صف طولانی به سمت هکتور برگشتند و هر هر خنده را سر دادند. همه با دستشان به هکتور و جوراب هایش اشاره می کردند و بیشتر مسخره اش میکردند.
_هی هکولی... جوراباتو از کجا خریدی؟! بگو ما هم بخریم.

هکتور که میخواست کراب را به سخره بگیرد حالا خودش مورد تمسخر خاص و عام قرار گرفته بود.

یک ساعت بعد

_عمو هکولی... جورابات چرا لنگه به لنگه نبودن میشه؟! هر هر هر...
_زهر مار! دوست داشتم لنگه به لنگه نباشه اصلا. یه الف بچه هم منو دست میندازه.

بچه رابستن که از جواب تند هکتور اشک در چشمانش جمع شده بود سریع پیش پدرش در صف برگشت.
_بابا... بابا... هکتور به من گفتن میشه زهرمار!
_چی گفتن میشه؟! الان نشونش دادن میشم‌.




پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸
#92

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
لینی و مورچه اول بهم نگاه کردن، بعدشم به هکتور نگاه کردن.
هکتور و دولت؟
دولت و هکتور؟
این دو کلمه به طور همزمان از طریق تله پاتی مخصوص حشرات توی ذهن لینی و مورچه وارد شد. اونا اصلا نمیتونستن هیچ جوره کلمه هکتور و دولت رو با هم مرتبط کنن. حتی کراب هم توی اوج خواب یه لحظه چشماشو باز کرد و یه نگاه تکذیب کننده و متعجب به هکتور انداخت، بعدشم دوباره خوابید. کراب به شدت به خوابش اهمیت میداد.

- من بار اوله اصلا این شخص رو توی زندگیم دارم میبینم.

چشمای لینی، مورچه و هکتور به سمت گوینده جمله که عقب تر ازشون توی صف وایساده بود، چرخید.
"دولت" بود.
خود کلمه دولت بود که توی صف وایساده بود و داشت اون جمله رو میگفت.
لینی و مورچه به هکتور نگاه کردن. هکتور هم به لینی و مورچه نگاه کرد و بعدشم به دونه گندم لبخند ملیحی زد.
- یه معجون مهمون من باشید، هوم؟

لینی و مورچه معجون نمیخواستن. لینی و مورچه، گندم رو میخواستن، که البته لینی با یه حرکت سریع تونست از دست هکتور بقاپتش و بذارتش روی کول مورچه. مورچه هم دیگه وقتو تلف نکرد، با حداکثر سرعتی که میتونست از اونجا دور شد.

- لینی؟

لینی جواب هکتور رو با فرو کردن نیشش توی دماغ هکتور داد. و البته دماغ هکتور هم جواب لینی رو با ورم کردن به اندازه یک عدد خربزه داد. و لینی هم برگشت توی صف سر جای خودش.
هکتور دوباره حوصله ش سر رفت. به شدت هم سر رفت. البته بعد از چند ثانیه متوجه موضوع جالبی شد. کراب که خوابیده بود، یکم پاچه شلوارش رفته بود بالا و جورابای لنگه به لنگه ش مشخص شده بود.

و در اون لحظه که هیچی برای سرگرم کردن هکتور وجود نداشت، جورابای لنگه به لنگه کراب میتونستن سوژه سرگرم کننده ای باشن.



پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸
#91

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-صبر کن! همون جایی که هستی متوقف شو و تکون نخور!

لحن و صدا آنقدر محکم و بلند بودند که مورچه سریعا متوقف شد و با تعجب به هکتور نگاه کرد.
-خب؟

این اولین بار بود که کسی از هکتور می ترسید. هکتور جوگیر شد!
-این دونه ای که داری حمل می کنی جزو اقلام ممنوعه اس.

مورچه به دانه اش نگاه کرد و سرش را خاراند.
-گندم؟ یک دونه گندم؟...زور می گی؟

صدای جیغ و داد لینی از دور دست ها به گوش رسید و طولی نکشید که صدا دیگر زیاد هم در دور دست ها نبود، چون لینی به سرعت بال زد و خودش را به مورچه رساند.
-هکولوی زورگوی قسی القلب! چیکارش داری...گندمشو می بره زمستون بخوره.

هکتور گندم را برداشت.
-امکان نداره...ما از کجا بدونیم که اینو نمی برن بکارن و کشت و برداشت کنن و بعد هم صادرش کنن؟ این توسط دولت ضبط می شه.





پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ سه شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۸
#90

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-اوهوی! کجا؟

صدای بسیار خشن و نخراشیده ای این حرف را زد و بدتر از آن، صاحب صدا پایش را روی کراب غلتان گذاشت و او را متوقف کرد.

عجیب تر از هر دوی این ها این بود که کراب هنوز خواب بود!
خواب کراب بسیار سنگین بود.

هکتور که تازه داشت از پیشروی سریعش در صف، خوشحال میشد، معترضانه دست به کمر زد و جلو رفت تا حساب صاحب صدا و پا را برسد.
ولی هر چه جلوتر میرفت، پا بزرگ و بزرگ تر میشد.
دست های هکتور شل شده بودند و دیگه روی کمرش نبودند.

بالاخره به صاحب صدا رسید.
-شلام!

هکتور از ترس، ناخودآگاه همچون یک کودک سخن گفته بود!

صاحب صدا که بسیار پشمالو و عظیم الجثه بود خم شد و چند ضربه دوستانه به سر هکتور زد.
-سلام عمویی. این دوستتو بگیر قل نخوره. تا وقتی من تو این صف هستم نمیذارم کسی بدون نوبت جلو بره.

هکتور تازه میفهمید چرا هر چقدر که خم میشدند، جلوی صف را نمیدیدند. غولی بسیار عظیم داخل صف بود.

روی کراب نشست و به فکر فرو رفت. کاش حداقل میتوانست کمی سرگرم بشود.
درست در همین لحظه مورچه ای را دید که دانه ای را به لانه اش میبرد!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
#89

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۳۵ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 320
آفلاین
زمان میگذشت و کراب هر لحظه عاجزانه تر به هکتور نگاه میکرد، اما هکتور تصمیم داشت به هیچ وجه زیر بار این خفت نره، اما...
چند ساعت بعد در میان صف هکتور بعد از هر چند قدم برداشتن یک بشکه (کراب) رو با پاهاش قل میداد، هر وقت هم از ایستادن خسته میشد نگاهی به کراب می انداخت و به راحتی رویش مینشست، مخصوصا در چند دقیقه اخیر که صف بدجوری قفل شده بود و انگار میشد حدس زد همه دارند به غروب افتابی نگاه میکنند که زیر نسیم خنک انگار دلپذیر تر از فهمیدن ماجرای سر صف بود.
هکتور روی شکم کراب نشست، در پوزیشن یوگا قرار گرفت و با نفسهای سنگین کراب تکون میخورد، که دستی از پشت به شونه اش زد...
-هییس کراب خوابه...

اما نه، دست سرد کوچیک دوباره به شانه هکتور زد، هکتور عصبانی از ، از دست دادن تمرکز حواسش پرخاشگرانه بلند شد و به مردی که پشت سرش بود خیره شد... اما عجیب بود که نفر عقب هکتور بیش از دو قدم با هکتور فاصله داشت، پس سعی کرد با چند نفس عمیق از غروب خورشید لذت ببره، که باز هم دست سرد این بار به پشت سرش زد، هکتور هم که انتظار این اتفاق رو میکشید سریع دست طرف رو گرفت و چرخید تا رو در رو باهاش قرار بگیره، اما... انگار هوا رو گرفته بود.
-بانز؟ خودتی؟
-من و نخور هکتور غلط کردم، فقط میخواستم جای تو رو توی صف بگیرم.
-چه جوری با زدن پشت کله ام؟ مگه بلد نیستی هل بدی؟این جوری نیازی نیست ، جای کسی رو هم بگیری.
-عه چه جالب، ولی... چه جوری هل میدن؟ میشه به منم یاد بدی؟

هکتور خیلی با اعتماد به نفس چرخید و کراب رو که روی زمین گرد شده بود هل داد، و بعد رو به بانز کرد...
-دیدی اصلا سخت نبود؟
-اوهوم، فقط اینکه فکر کنم اشتباهی هل دادی.

لبخند هکتور خشک شد و وقتی که به طرف جلو برگشت، هکتور مثل غلتک از روی همه رد میشد، و بعد از هر تلفاتی که میگرفت ده امتیاز بالای سرش ثبت میشد. جینگ...جینگ...جینگ...




پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۸
#88

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

هکتور و کراب در حال عبور از جایی بودن که صفی طولانی رو می بینن که مشخص نیست سرش به کجا می رسه. تصمیم می گیرن توی صف وایسن.
تعدادی از مرگخوارا و اعضای محفل هم توی صف هستن که باعث می شه هکتور و کراب لج کنن و تصمیم بگیرن به هر قیمتی که شده توی صف بمونن.

.................

-هکولی؟

موقعیت های زیادی وجود نداشت که کراب، هکتور را "هکولی" بخواند. هکتور متوجه شد که جمله بعدی چندان خوشایند نخواهد بود. برای همین خودش را به نشنیدن زد.

-هکولو؟

قضیه وخیم تر شد. هکتور بطور جدی داشت نگران می شد. برای همین تصمیم گرفت دچار کری موقت شود.

-هکولولی؟

-چه مرگته بابا؟ گشنه ای؟ تشنه ای؟ نیاز به دستشویی داری؟

هکتور دیگر نتوانست نشنیده بگیرد. لحن کراب رفته رفته کلایم تر و خطرناک تر می شد. کراب خمیازه ای کشید.
-هیچکدوم...خستم! می شه من بخوابم و تو کشیک بدی؟ مثل روزایی که تو باشگاه دوئل دور از چشم ارباب می خوابیدی و ...

هکتور پرید و دهان کراب را گرفت.
-ببند! صف موش داره...موش هم گوش داره. می خوای به گوش ارباب برسه؟ الان تو صف چطوری می خوای بخوابی؟ صف که رفت جلو چیکار کنم؟ قلت بدم؟


به نظر کراب که فکر بدی نبود. مخصوصا اگر موقع قل داده شدن، بطور اتفاقی از روی لینی ای که سرش را از صف خارج کرده و به جلوی صف خیره شده بود، رد می شد.




پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
#87

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
یک ساعت بعد!

- خسته شدم!
- پس بهتره بری گمشی!
- وینسنت... ببین دهن یه ساحره ی محفلی رو باز نکنا!
- اونوقت چی میشه‌؟!
- اونوقت... اونوقت خودت می فهمی!

ماتیلدا و وینست ساعتی قبل دعوا را شروع کرده بودند و آرام نمی شدند! پنه لوپه و هکتور هم با هم جرو بحث می کردند. دود از گوش های پنه لوپه بیرون زده بود. معجون های هکتور هم جوش آمده بود. دیانا و اشلی که کمی عقب تر از آن چهار نفر بودند، نگاهی به هم انداختند! اشلی گفت:
- به نظرت بهتر نیست که از هم جداشون کنیم؟

دیانا سرش را به شدت تکان داد!
- چرا اشلی؟! فیلم سینمایی قشنگیه که!
- دیانا! مطمئن باش اگه یه خورده بحثشون طول بکشه، هم دیگه رو می خورن!
- بذار هکتور و وینسنت، اون دو تا رو بخورن! هر چند که خیلی بد مزه ان!
- بس کن دیانا! یه نگاه به پنه لوپه بکن! انقدر دود گوشاش داغه که اگه هکتور بره پیشش، جزغاله میشه! یا مثلا تهدید ماتیلدا رو نگاه کن!
- اون که واقعا تهدید نمی کنه! جرأت نداره! دلشم نداره!
- اگه دعوا شدت پیدا کنه، جرأت پیدا می کنه! می تونی از محفلی ها بپرسی که آملیا فیتلوورت حداقل یه هفته نصف بدنش سوسکی بود!
- پس فکر کنم بهتره بریم از همدیگه جداشون کنیم!

هر دو به سرعت خود را به محل دعوا رساندند! اشلی محفلی ها و دیانا مرگخوار ها را آرام کرد. ماتیلدا هنوز هم چوبدستیش را تهدید آمیز تکان می داد و هکتور هم در معجون هایش را نبسته بود! اما هر دو گروه، کمی آرام شدند! اشلی گفت:
- جدا شین! مرگخوارا به اندازه ی ده متر برن جلوتر صف، شما همینجا بمونین!

پنه لوپه اما به سرعت و عصبانیت گفت‌:
- زرنگی؟! شما برین جلوتر از ما؟! عمرا!

دوباره دعوا از سر گرفته شد! اما ناگهان صف سه متر به جلو حرکت کرد! محفلی ها و مرگخوار ها انقدر خوشحال شده بودند که دعوای خودشان را به طور موقت فراموش کردند!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۷
#86

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-اوهوی! شما دو تا!

ماتیلدا و پنه لوپه برگشتند تا فردی که با بی ادبی آن ها را مورد خطاب قرار داده بود ببینند...که با چهره لرزان هکتور مواجه شدند.
-اولا شما سیاها کی می خوایین طرز حرف زدن با ساحره ها رو یاد بگیرین؟ دوما لازم نیست بترسی. ما فقط تو صف وایسادیم.

هکتور به لرزشش ادامه داد.
-نمی ترسم! خشمگینم. تو این صف یا جای منه یا جای شما دو تا.

پنه لوپه رو به ماتیلدا کرد.
-خب...ما قصد داریم از این جا بریم ماتیلدا؟

-ماتیلدا با حرکت سر رد کرد.
-ابدا! من که قصد ندارم. تو داری؟

پنه لوپه هم جواب رد داد.
-نه...خب...پس ما می مونیم. خوشحال باش هکتور. تکلیفت روشن شد. تو می ری!

هکتور هم خیال نداشت جایی برود. حالا دیگر فقط صف نبود که اهمیت داشت. باید روی محفلی ها را هم کم می کرد.
-وینسنت...از جات تکون نمی خوری تا بیام.

و از صف دور شد...

اندکی بعد با بقچه ای بسیار بزرگ برگشت.
-مواد غذایی و آشامیدنی یک ماهمونو آوردم. اصلا غصه نخور. تا منو داری غم نداری!





پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۷
#85

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
- من موندم که چرا کلاه گروهبندی منو تو ریونکلاو انتخاب نکرده؟ شاید اون روز آب شن... یعنی نوشیدنی کره ای خورده بود که منو فرستاد هافلپاف. البته اصلا هم ناراضی نیستم از گروهم. تازه خیلی خوب هم درخشیدم توش! اما کلاه حداقل باید به تردید میفتاد که خب... اونم نیفتاد! و...

پنه لوپه گوش هایش را گرفت و به افق خیره شد! پروفسور چرا آن دو را با هم انتخاب کرده بود؟! پنه تاپیک های زیادی در محفل را راه اندازی کرده بود. و یعنی اینکه سوژه های خیلی زیادی در ذهن خود داشته. و بله! او واقعا یک دانشمند و علامه بود. اسم او باید بار ها و بار ها در تاریخ ریونکلاو و یا دنیا ثبت میشد. الکی که ارشد ریون نبود! اما دخترک زردپوش که "فقط" یک سوژه به ذهنش رسیده بود‌، داشت خودش را میکشت و یک بند اعتراض میکرد که :
- من چرا تو ریونکلاو نیفتادم؟!
یا:
- من دارم حیف میشم!

اما پنه اعصاب نداشت! او تحمل هیچ چیز را نداشت! پس وسط حرف دخترک که هنوز از حرف زدن خسته نشده بود، پرید:
- وای!! بابا سرمو خوردی! اومدیم ماموریت مثلا. اما مثل اینکه... اصن یه پیشنهاد برات دارم. تو که خیلی ورزشو دوست داری که اینطوری لاغر شدی. پس نظرت چیه که به فکتم یه ورزشی بدی؟!
- واو! الحق که ریونی هستی! ورزش عالیه!

و او شروع کرد به ورزش دادن فکش. در همین موقع پنه لوپه دوباره به افق خیره شد. آنها اصلا حواسشان به راه رفتنشان و یا مسیرشان نبود. پس ناگهان هر دو به موجی از مردم برخورد کردند! پنه از نگاه کردن به افق و ماتیلدا از ورزش دادن به فکش، دست کشید و هر دو حواسشان را به تعداد انبوهی از جمعیت معطوف کردند.

ماتیلدا پرسید:
- چی شده؟؟ نکنه صف نونواییه؟! اما آخه انقد طولانی؟!

پنی جوابش را داد:
- البته که نه! هر چیزی که هست، سر داره ته نداره! باید چیز مهمی باشه. اما ما ماموریت داریم...
- بذار از یه نفر بپرسم!

ماتیلدا از زن جوانی پرسید:
- این صف برا چیه؟؟

زن هم که زیر چشمانش گود افتاده بود، گفت:
- نمیدونیم! فقط همینجا وایسادیم. خیلیم طولانیه! من الان ده روزه اینجا وایسادم!
- آهان. بله! ملتفت شدم!

و از زن دور شد. ماتیلدا گفت:
- مثل اینکه اشلی، دیانا، کراب و هکتورم هستن. پس قطعا چیز مهمیه!
- ماتیلدا ما ماموریت داریم!
- اما پروف زمانو مشخص نکرده بود. پس در نتیجه میریم ته صف!

و دست پنه لوپه را گرفت و به طرف آخر صف برد. برخلاف همیشه، پنه مقاومت نکرد چون حس کنجکاوی در دل او هم جوانه زده بود!



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ سه شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۷
#84

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
کمى آن طرف تر اشلى و ديانا که دنبال سوژه که براى پيام امروز ميگشتند ،باصفى که نه ابتدايش معلوم بود و نه انتهايش مواجه شدن.

اشلى ذوق زده روبه ديانا کرد.
-آخ جوون دارن نذرى ميدن.. حتما آشه.. بريم بخوريم!

ديانا بى تفاوت نگاهى به صفى که انگار تمامى نداشت ،انداخت.
-اولا که من آش نميخورم ،آش چيه اصن؟...دوما يه نگاه به اين صف بنداز حتى نقطه شروعش هم معلوم نيست چه برسه به پايانش!

اشلى به فکر فرو رفت.
-......خب پس چرا صف بستن ؟حتما چيز خوبيه که اين همه آدم جمع شدن نه؟

لامپى بالاى سر ديانا روشن شد.
-اوه حتما بايد چيز جالبى باشه...فک کنم سوژه جديد پيام امروزو پيدا کردم ،بيا بريم از کرابو هکتور که تو صفن بپرسيم ،فک کنم چيز جالبى باشه!

اشلى موافقت کرد وبا ديانا به سمت صف ،جايى که هکتور و کراب ايستاده بودند ،حرکت کردند.

اشلى مشتاقانه از هکتور پرسيد:
-اين صف واسه چيه؟نذرى ميدن؟

هکتور که تمام شب را نخوابيده بود و توى صف وايستاده بود ،خواب آلود جواب داد.
-اووم نميدونم!

اشلى گيج شد ،از کراب که جلوى هکتور کمى هوشيار تر وايستاده بود پرسيد.
-اهم... ببخشيد اينجا صف چيه ؟چرا اينجا وايستادين؟

کراب بدون معطلى يقه اشلى رو چسبيد.
-همين الان ميرى اتاق من و لوازم آرايشمو با يه آينه برام ميارى ،فهميدى؟

اشلى زورگويى رو قبول نميکرد.
-واا چرا من برم؟مگه خودت پا ندارى؟

کراب حق به جانب به اشلى زل زد.
-نميبينى توى صف وايستادم ؟الان يه روز و يه شب شده اگه برم لوازم آرايشمو بردارم ،جامو ميگيرن و مجبورم برم آخر صف!

اشلى که راضى شده بود ،به سمت اتاق کراب که نميدونست کجا هست رفت.

ديانا پرسش رو ادامه داد.
-خب چرا تو اين صف وايستادى؟

کراب هينى کشيد.
-يعنى تو کنجکاو نيستى ببينى ته اين صف به کجا ميرسه؟
من واسه همين از ديشب اينجا وایستادم خب!

ديانا راضى نشد.
-خب اينجا چيکار ميکنين؟

کراب احساس معروف بودن بهش دست داد.
-خب ميريم تا آخر صف و وقتى نفر اول شديم مطمئنن مقام اولين نفر توى صفو بدست مياريم و ميبينيم اولش چيه ،چى از اين بهتر؟
بهت پيشنهاد ميدم توهم بياى تو صف وايسى خيلى کيف ميده!

مغز ديانا(اگه تهش آش بدن چى؟ اونوقت تمام وقتمو تلف کردم)

البته ديانا بازهم بلند فکر کرده بود. وکراب شنيد.
-اوه فک نکنم اين همه آدم بخاطر آش توى صف وايستاده باشن ،برو ته صف تو ميتونى زود باش گربه خوب!

ديانا سوژه رو بيخيال شد و به سمت ته صف که خيلى دور بود رفت ،ولى آيا واقعاً آخر اين صف کجا بود؟
در پست بعدى به اطلاعات بيشترى پى ميبريم ،تا درودى ديگر دودرو دود. 😽


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.