هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
#52

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
کرابی که به تازگی سقوط کرده بود، اطرافش را بررسی کرد.

داخل گودالی پر از گل و لای بود.
وقتی سعی کرد تکان بخورد، نتوانست! برای همین به نتیجه ای رسید.
-باتلاق!

دستش را به طرف صورتش برد.
-لعنت به این زندگی. سی و پنج گالیون پول اون ماسک رو داده بودم. نکنه بی ریخت بشم! نکنه روی پوستم تاثیر عکس بذاره؟ نکنه شبیه رابستن بشم؟

کراب خیال داشت بیشتر از این حرف ها آه و ناله و فغان به راه بیندازد. ماسکش به باد فنا رفته بود.

-شایدم نرفته.

کراب کمی فکر کرد.
او حتی در حالت گل آلود هم میتوانست فکر کند. کاری که هرگز از لینی بر نمیامد.

-اون لجن و گل بود. اینم لجن و گله. الان در واقع تا ناحیه شانه داخل ماسک زیبایی فرو رفتم. بهتره نیم ساعتی اینجا بمونم و خوشگل شم.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
#51

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
-چی شد که اینجوری شد؟

این سوالی بود که کریس هر ثانیه از خودش میپرسید،او در هاگزمید در حال خریدن کتاب((چگونه زودتر از همه برسیم؟))بود،اما درست یک ثانیه قبل از پرداخت پول و دریافت کتابی که سرنوشت او را تغییر میداد،بادی سهمگین او را در هوا معلق کرده بود.
و این ترس کریس بود،ترس از ارتفاع!

-چی شد که اینجوری شد؟

باد کریس را بالاتر و بالاتر میبرد و ترس کریس هم هرلحظه بیشتر خودش را نشان میداد،کریس حالا از هاگزمید خیلی دور شده بود،خیلی،شاید الان نزدیکی های دیاگون لندن بود.
-کریس به خودت مسلط باش،اینم مثل جارو سواریه دیگه!

اما در ذهن کریس فکری شکل میگرفت که اسمش در روزنامه ماگلی همشهری لندن چاپ میشود با تیتر:احمقی که در فاصله صد متری از زمین با خودش حرف میزد،به دیار باقی شتافت!
اما کریس اشتباه میکرد،این باد قصد نداشت حالا حالا ها او را زمین بیاندازد،تنها راه برای مردن این بود که کریس از ترس سکته قلبی کند!


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۰:۴۴ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
#50

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۰۶:۱۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
لینی عادت داشت تو سفرهای هواییش خودش کنترل همه چیو برعهده داشته باشه و تصمیم بگیره کجا بره. اما این‌بار از این خبرا نبود و به دست باد رها شده بود و هرجا که اون امر می‌کرد بره، لینی هم مجبور به اطاعت و رفتن به همون سمت می‌شد.

از کنار دریای خروشانی عبور می‌کنن که موج‌های بلند اون هر لحظه ممکن بود لینی رو در خودش ببلعه، اما نمی‌بلعه.

لینی خوش‌شانس بود که خوراک دریا نشده بود!
از یک حشره انتظار نمی‌ره بتونه از اون آب‌های عمیق جون سالم به در ببره.

از کنار نهرهای روانی عبور می‌کنن که ماهی‌های گوشتخوار تند و تند بالا و پایین می‌پریدن تا لینی رو شکار کنن.

اما لینی خوش‌شانس بود که فقط با از دست دادن یک پا و یک نصف شاخک تونسته بود از اون محل عبور کنه!

از کنار کندوهای عسلی عبور می‌کنن که از شدت وزش باد از جاشون کنده می‌شن و زنبورای عصبانی داخلش، لینی رو به قصد انتقام مورد حمله قرار می‌دن.

اما لینی خوش‌شانس بود که اونا هم حشره و کوچیک بودن و در مقابل قدرت باد، حرفی برای زدن نداشتن!

ولی خب، لینی همچینم خوش‌حال نبود که یک مشت زنبور عصبانی در این راه همسفرش شدن و بال به بالش همراه باد در حرکتن.

با تمام این تفاسیر، باد همچنان بیخیال نشده بود و می‌رفت و می‌رفت و لینی رم با خودش می‌برد و می‌برد...




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۰:۱۰ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
#49

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۳۸:۱۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
-الان میفتم... الان میفتم...

ولی سو نیفتاد. انتظار داشت دست کم بعد از نگاه کردن به پایین، جاذبه عمل کرده و مواد مذاب او را ببلعد. در کارتون های مشنگی که اینگونه بود!

-نفس عمیییییق... نفس عمییییق...

سو تلاش کرد با پر کردن ریه هایش از هوا، وزن خود و به طبع، درد پس از سقوط را کمتر کند.
-رفتم پایین تر؟ الآن اومدم بالاتر؟ ثابت موندم؟! همین؟ قبلشم که همینطوری بودم.

ثبات ارتفاعی سو فوق العاده بود! باد در همان نقطه متوقف شده و سو را نگه داشته بود.
اما معلوم نبود آن شرایط تا چه زمانی ادامه می یافت. اگر باد حوصله اش سر می رفت و تصمیم به حرکت می گرفت، یا کاسه صبر آتشفشان، لبریز از مواد مذاب میشد و فوران می کرد، جز یک کلاه کج و کوله و سوخته چیزی از سو نمی ماند.

سو از تصور کلاهش در آن وضعیت، وحشت‌زده شد. باید راهی برای نجاتش پیدا می کرد. از آنجایی که سو یک ریونی خلاق و دارای ضریب هوشی بسیار بالا بود، فورا راهی یافت و دست به کار شد.
-اول دست، بعد پا، بعد اون یکی دست... نمیشهههههههه!

شنای قورباغه هم کمکی به حرکتش نکرد. باد، به آسانی همه ضربات او را دفع می کرد!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۲ ۲۳:۱۴:۱۹

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۸
#48

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
هوهو خان از نظر ظاهری شبیه دامبلدور بود و رابستن اصلا اینو دوست نداشت!

-خب عزیزم...از کی هستش که اومدی به زمین؟

رابستن فهمید که اخلاق هوهوخان هم شبیه دامبلدوره!

-چرا حرف نمی زنی؟ زبون مارو بلد نیستی؟

رابستن هیچی نمی گفت، اون اصلا دوست نداشت با کسی که حتی یک درصدم شبیه دشمن اربابش باشه، حرف بزنه!

هوهو خان دیگه داشت از این وضعیت خسته می شد...اون داشت وزن رابستن رو تحمل می کرد برای اینکه باهاش حرف بزنه و آشنا بشه ولی رابستن اصلا حرف نمی زد...برای همین هوهو خان با خودش گفت:
-مرض دارم یه بار الکی رو حمل کنم...همینجا می ندازمش تا بفهمه باید جواب منو بده!

رابستن یهو احساس سقوط آزاد بهش دست داد ولی از اونجا که نمی دونست سقوط آزاد چیه، نفهمید که این حس ینی چی!

به صد متری زمین رسید و به این فکر کرد که یکم هوهو خان رو مسخرش کنه تا بخنده!
-شبه عشقی، دونستن هستی که خیلی زشتی!

رابستن جوابی نشنید.
دور و برشو نگاه کرد ولی کسی رو ندید! یه نگاه به پایینش کرد و دید که داره روی یه آدم فرود میاد!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۸
#47

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
روی هوا می چرخید و می چرخید...درست مانند اولین لحظه ای که یاد گرفته بود بدون جارو پرواز کند.

ولی این بار کنترلی در کار نبود!

-نجینی...فرزندمان...کجایی؟

نجینی، همان لحظه اول از او جدا شده و به سمت دیگری پرواز کرده بود و لرد سیاه کم کم داشت خسته می شد.
-دیگه وقتش نرسیده به فرود فکر کنی؟

خطاب به باد گفت و باد چیزی نفهمید. پایین نمی آمد. برعکس، هر لحظه بالا تر می رفت و این کمی نگران کننده بود.
-هر چه بالاتر رویم، فرودمان سهمگین تر خواهد بود. ما را رها کن!

تنها چیزی که باعث شده بود به جای کلمه "سقوط"، از "فرود" استفاده کند، ترس از آینده نزدیکی بود که در انتظارش بود.


ویییییییییییژژژژژژژژژژژژژ


چیزی با سرعت از بیخ گوشش رد شد!

-لعنتی...هواپیما بود. نزدیک بود ما را زیر بگیرد! جلوتو نگاه کن خب مشنگ!


لرد سیاه عابر پرنده ای شده بود طلبکار و بی قانون!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۸
#46

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
-چقد هوا خوب شدن می شه...برم یکم چرخ زدن کنم، دیدن کنم دنیا پای کی شدن می شه!

رابستن بعد از این که یه نفس عمیق کشید تا شش هاشو تازه کنه، رفت و آماده شد تا بره بیرون.

رابستن بیرون رفتن و چرخ زدن و خیلی دوست داشت. اون خیلی دوست داشت که مردم و فعالیتشونو ببینه...اینا همیشه براش تجربه بوده! بیشترین کاری که دوست داشت بکنه این بود که اصطلاحات زمینی هارو یاد بگیره یا اگه نتونست بفهمه یادداشت کنه و بعدا از اربابش بپرسه!

به کوچه ی ناکترن رسید...اونجا یه دوست داشت که دست فروش بود...اون خیلی از اصطلاحات رو بهش یاد داده بود مثل کلاهبرداری، گالیونشویی و...

رفت پیشش.
-سلام دوستم...خوب شدن هستی دوستم؟
-سام علیک راب...هی می گذرونم...تو چطور مطوری؟
-چطور مطورم دوستم.

-ﻫﻮ ﻫﻮ ﻭ ﻫﻮ ﻫﻮ می کنم/ﺯﻣﯿﻨﻮ ﺟﺎﺭﻭ می کنم
ﺑﻪ هر ﻃﺮﻑ ﺳﺮ می کشم/ﭘﻨﺠﻪ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺭ می کشم...

این صدا برای رابستن خیلی ناآشنا بود.

-باﺯ این سر و کلش پیدا شد!
-این کی هستن می شه دوستم؟
-این "هوهو خان" هستش راب...بیکار ترین شخصیه که می شناسم!

در حین اینکه رابستن و دوستش داشتن در مورد هوهو خان حرف می ﺯدن، هوهو خان، رابستن رو دید.

هوهو خان تا حالا یه آدم فضایی ندیده بود و یکی اﺯ آرﺯوهاش بود که یدونه ازشون رو از نزدیک ببینه. برای همین یکم هوهوش رو شدید کرد تا بتونه رابستن رو با خودش ببره و هم ببینتش و هم باهاش آشنا بشه!

-چرا یهو باد انقد شدید شدن کرد؟
-حتما دوباره این قاط زده!

رابستن تا اومد بپرسه که "قاط زدن ینی چی"، هوهو خان اونو از زمین بلند کرد.


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱ ۲۲:۰۲:۵۱
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱ ۲۲:۰۳:۲۱

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۸
#45

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
صبحی زیبا و درخشان، بانز پشت بوته های جلوی خانه ی ریدل ها، در حال هرس کردن کلاه سوئه.
صدای چهچهه ی پرنده ها فضا رو پرکرده بود، تا وقتی که بانز تشخیص میده صدای همشون گوشخراشه و یه طلسم نثار همشون میکنه و منقارشونو میبنده.

وقتی آرامش حاکم میشه، به کارش ادامه میده.

در حالی که با قیچی قسمت های به نظر خودش اضافی کلاه رو میچینه، حواسش جمعه که سو سر نرسه و کارش رو نیمه تموم نذاره.

درست در همین لحظه صدایی به گوشش میرسه.
صدای باده...

بانز چشماشو میبنده و با لبخند منتظر میشه. ولی تنها چیزی که میوزه یه نسیم خنکه که میاد و از کنارش رد میشه.

شاید هنوز وقتش نرسیده. بانز صبوره...بازم منتظر میمونه.


با اشتیاق به هرس کردن کلاه ادامه میده.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۸
#44

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۳۸:۱۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
سو چشمانش را بسته بود و خودش را به دست باد سپرده بود. معلوم نبود کجا، ولی باید تا رسیدن به جایی ایمن از وزش های قدرتمند باد، صبر می کرد. سبکبال پیش می رفت تا ببیند انتهای این مسیر کجا خواهد بود.

چند دقیقه ای گذشته بود و هیچ اتفاقی نیفتاده بود. تا اینکه بعد از تکانی شدید، سو و کلاهش متوقف شدند.
-فکر کنم دست انداز هوایی بود. احتمالا سوئیچ اینرسیش مشکل داره.

سو همانطور با چشمان بسته منتظر نشست تا شاید معجزه ای رخ دهد. اما معجزه رخ دادنش نمی آمد!

-شاید رسیدیم! الان چشمامو باز می کنم ببینم رسیدیم یا نه. آماده باش...

مخاطب مشخص نبود. تنها گزینه موجود، کلاهش بود که دو دستی چسبیده بود و رهایش نمی کرد. شاید اگر قبل تر آن را رها کرده بود، الان وضعیت نرمال تری داشت.
-هر کاری دلت می خواد بکن. ولت نمی کنم!

تغییر آب و هوا روی اعصاب سو تاثیر گذاشته بود.

-الان چشمامو باز می کنم دیگه! حتما یه جایی فرود اومدیم... آره! اون تکون خوردن قبلشم مال فرود بوده.

سو زیادی خوشبین بود. دست کم در آن وضعیت!

-کمکککککک!

سو بین زمین و آسمان معلق مانده بود و زیر پایش یک آتشفشان عصبانی قُل قُل می کرد!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱ ۲۰:۲۰:۲۹

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۸
#43

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۰۶:۱۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
لینی بال‌بال‌زنان در حال پرواز بر فراز آسمون و صحبت کردن با شخصی بر روی زمین بود که چون اون شخص دیده نمی‌شد رهگذران فکر می‌کردن لینی داره با خودش حرف می‌زنه و تازه خودشم جواب خودشو می‌ده.

اما برای لینی اینکه بقیه فکر کنن حالت طبیعی داره یا نه مهم نبود و برای همین تلاشی هم نمی‌کرد تا نشون بده اینجا دنیای جادویی‌ایه که بانز جادویی‌تری داره که به صورت خیلی جادویی‌تر ممکنه بی‌لباس اینور اونور راه بیفته.

در واقع برای لینی، همین که مرگخوار اربابش بود نه تنها لازم بلکه کافی هم بود!

- این همه وقته با کی داری حرف می‌زنی لینی؟

لینی که صدای بانزو به خوبی می‌شناخت، چون در واقع تنها ردیابِ مکان احتمالی حضور بانز بود، به سمت مخالف نگاهی می‌ندازه.
- عه! تو که الان اینور بودی بانز! ببینم... اصن کی لباس پوشیدی؟

بانز با جدیت دستاشو به کمرش می‌ذاره.
- تو اصن شده تا حالا منو بدون لباس ببینی؟ این افتراها به من نمی‌چسبه.

بانز بعد از گفتن این حرف وسط جمعیتی که به سرعت ازینور به اونور می‌رفتن ناپدید می‌شه. لینی که هنوز تو شوک اتفاق رخ داده بود دستشو از اینور به اونور می‌بره.
- اون اول اینور بود، بعد اونور رفت در حالی که برخلاف اینور که لباس تنش نبود، اونور لباس پوشیده بود! چطور ممکنه؟

- خب شاید چون واقعا توهم زدی و با بانز حرف نمی‌زدی! اصولا الان باید آرامش قبل از طوفانو به تصویر می‌کشیدی، ولی حشره‌ای دیگه انتظار دیگه‌ای ازت نمی‌ره.

دیالوگ آخر متعلق به شخص نامرئی‌ای بود که تمام مدت باهاش حرف می‌زد و خیال می‌کرد بانزه، ولی نبود. قبل از اینکه لینی بخواد تجزیه و تحلیل کنه چه اتفاقی داره رخ می‌ده، بادی که طوفان نام برده بود شروع به وزیدن می‌کنه و لینی دیگه بال‌بال نمی‌زنه، بلکه توسط باد به سویی حمل می‌شه... !









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.