هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۸

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
رابستن به زور نفر قبلی رو از در انداخت بیرون و نفر بعدی رو صدا زد. آقایی میان‌سال، کت و شلوار پوشیده، کیف سامسونت در دست، با قدم‌هایی بلند وارد اتاق شد.

-نام؟
-استاد.
-نام خانوادگی؟
-استادی.
-غذا؟
-استادپل‍‍ـ... غذا چیه خانم؟ مگه من با شما شوخی دارم؟ مگه من هم‌سن شما و هم‌اندازه‌ی شمام که باهاتون اسم-فامیل بازی کنم؟

دلفی از این حرفا جا خورد و تازه یادش اومد کیه و کجاست!

-اممم... نه... منظورم این بود که بیماری‌تون چیه؟
-بیماری خاصی ندارم، دانشجوهام معتقد بودند باید بیام چک‌آپ.
-آها... اون‌وقت می‌تونم بپرسم چرا دانشجوهاتون معتقد بودن باید بیاید چک‌آپ؟

استاد برای لحظه‌ای توی خودش فرو رفت، بعد در حالی‎‌که سعی داشت خودش رو کنترل کنه، گفت:
- می‌گن یه بیماری خیلی مهلک دارم که هیچ‌وقت خوب نمی‌شم...

-خب بیماری‌تون چی بودن هست؟

-بی‌شعوری! کسی رو بعد خودم سر کلاس راه نمی‌دم. به بچه‌ها پروژه‌ی درسی می‌دم، نمره‌شو اضافه نمی‌کنم بهشون. میانترم که می‌گیرم برگه‌هارو دیر تصحیح می‌کنم، نمره‌هارو هم نمی‌زنم. نمره‌های پایانترم رو هم روز قبل انتخاب واحد می‌زنم که کسی وقت نداشته‌باشه اعتراض کنه. دانشجوها یه دفعه می‌رن تو سایت می‌بینن براشون نُه رد کردم.

دلفی و رابستن نگاهی به هم‌دیگه انداختن. هیچ‌کدوم چیزی برای گفتن به ذهن‌شون نمی‌رسید. بی‌شعوری واقعا بیماری مهلکی بود!

-خیلی متاسفم آقای استاد، ولی شما باید بستری بشید.
-بی‌شعوری خطرناک بودن هست. شما نباید رفتن کرد پیش دیگران.

-یعنی واقعا امیدی نیست؟

-توکل‌تون به روونا باشه.

استاد زد زیر گریه. رابستن زیر بغلش رو گرفت، از صندلی بلندش کرد و بردش بیرون.

-بعدی!


تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۸

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
نفر بعدی وارد شد. گامهای خرامانی که برمیداشت باعث میشد ردای شکلاتیش به آرامی تاب بخورد. روی صندلی بیمار نشست و از میان انبوه ریش دودی رنگش لبخندی ملیح تحویل درمانگر داد.

- اسمتون؟

- نمی‌دونم!

- نمی‌دونید؟ بفرمایید آقا ... بفرمایید وقت ما رو نگیرید.

- برم؟ اگه من برم میان این‌جا دیوار می‌‌کشنا!

- خوب بمونید. ولی باید یه اسمی بگید که من تو پروندتون درج کنم. شما ندونید کی بدونه؟

- راستش به مادرم گفتم به من نگه اسممو چی گذاشته.

- خوب باشه ... مشکلتون چیه؟

- مشکل؟ من مشکلی ندارم!

- پس چرا اومدین این‌جا؟

- نمی‌دونم. اصلا نمی‌دونم کجا اومدم.

- پس چجوری اومدین؟

- به رانندم گفتم منو بیاره این‌جا ولی بهم نگه می‌برتم کجا.

- می‌شه بگین رانندتون بیاد این‌جا؟

- خودم هستم. معمولا خودم رانندگی میکنم.

- شما واقعا حالتون ... نه! شما چیزیتون نیست. من مشکل دارم که نگهتون داشتم.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
دلفی منتظر ماند ولی کسی نیامد. اما، ناگهان احساس کرد کسی نگاهش میکند. پس سرش را بلند کرد و به لامپ خیره شد.
خفاشی سیاه رنگ برعکس به آن آویزان بود.
-هان؟ مگه نگفتم جک و جونور راه ندین اینجا؟
-راست گفتن میشه.
-ببخشید آقای لسترنج و خانم ریدل. ما یه انسانو به اینجا راه دادیم. هیچ خفاشی از اینجا رد نشده.
-آدم؟

ترق... بـــــــــــــوم!

دلفی دوباره به لامپ نگاه کرد. ولی هیچ خفاشی آنجا نبود؛ حتی لامپی نبود تا خفاشی روی آن باشد!

-لامپ کجا رفتن شد؟
-ایناهاش...

بعد به روبه رویشان اشاره کرد تا خفاشی که لامپ را از روی بالش کنار میزند ببیند.
-آخ...
-ربکا؟ تو اینجا چیکار کردن میشی؟

ربکا لامپ را کنار زد. بلند شد و سعی کرد خرابکاری که کرده را به روی خودش نیاورد. لبخندی بزرگ تحویل دلفی داد و به رابستن نگاه کرد.
-اومدم معاینه فنی.
-مگه ماشین مشنگی بودن میشی؟

دلفی نگاهی عاقل اندر صفی به ربکا انداخت و قلم پرش را در جوهر سیاهش زد.
-نفهم بودن در مکالمه فارسی... ادب اجتماعی زیر خط فقر.
-مگه ماشین مشنگی رو معاینه فنی میکنن؟
-خنگ بودن در زمینه مشنگی.

ربکا از رابستن به دلفی نگاه میکرد.
-من مریض نیستم. اومدم اینجا تا بهم بگین حالم خوبه.
-خود سالم پنداری!

دلفی واقعا خوشحال بود و از اینکه ربکا به آنجا آمده بود خوشحال بود؛ البته اگر پول درست کردن سقف و لامپ را در نظر نگیرد!
-خب... شد 750 گالیون.
-چــــــــــــــــــــی؟

ربکا از تعجب گوش هایش سیخ شدند و چشمانش اندازه نخود ریز شدند.

-خود گاو پنداری... نه... خود حیوان پندا...
-حیوونم دیگه. خفاش نمام.
-خود جانورنمای برتر پنداری. شد 800گالیون. رند رند. برو حالشو ببرو پول ما رو هم بده.

ربکا چپ چپ به هر دو نگاهی کرد. دست در جیبش کرد و 80 نات را روی میز انداخت. تبدیل به خفاش شد و از آنجا فرار کرد.

-عی گفتن بشم ارباب چیکارت کردن بشه
!
-هعی... بعدی.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۴۲ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
بعدی به سرعت وارد شد و مدارکش را روی میز دلفی گذاشت.
ولی مشکل این جا بود که مدارکش به درد دلفی نمی خوردند.

-کی از شما عکس خواست آقا؟
-همه جا عکس می خوان خب...و ضمنا کی به شما گفته من آقا هستم؟ از عکسم که نمی شه فهمید.

دلفی مدارک را کنار گذاشت.
-شما؟

-جادوگر هستم.
-خب؟
-خب هستم دیگه...اومدم منم حساب کنین.

دلفی نمی فهمید. در جایی که او زندگی می کرد، همه جادوگر بودند. مورد خاصی نبود!
-بیماریتون چیه؟

-من بیماری خاصی ندارم. ولی همه اینا دارن.

بیمار با دستش به چهار سو اشاره کرد و به دلفی فهماند که منظورش کل حاضرین در بیمارستان می باشد!

-ده بار ازشون پرسیدم چطوری جادو می کنین...جواب ندادن. مسخره کردن. بلیتمو بستن. تاپیک زدم، حذف کردن. خب این کارا یعنی چی؟ مگه جادوگران نیست؟ مگه جادو نمی کنین؟ خب به منم یاد بدین دیگه. یه جادوی واقعی... یه طلسم که اجرا بشه...اگه قرار نیست واقعا جادو کنیم، این جا به چه دردی می خوره؟

دلفی از تازه وارد خوشش نیامده بود! او سودی برای سنت مانگو نداشت.
-شما اشتباهی اومدین. باید برین صفحه...

-کمک و راهنما! بله...می دونم. ده بار رفتم...ولی مگه جواب درست به آدم می دن؟ بلیت می بندن.
-خب برین گفتگو با...
-مدیران! اینم می دونم...ولی همون مدیران بیماران درجه یک هستن. حتی شک دارم که واقعا جادو بلد باشن. قابل گفتگو نیستن. اون کچله که داغونه...

دلفی ناخود آگاه سرفه کرد.
-آقا چیکار به اون داری شما. ایشون اصلا مدیر نیستن. داغون هم نمی باشن. پس یه سر به نحوه...

منتظر ماند تا تازه وارد، جمله اش را کامل کند.
ولی نشد!

-نحوه؟...این یکیو ندیدم...

دلفی صفحات را ورق زد.
-اوه...بله...برای این باید عضو ایفای نقش بشین.

چشمان تازه وارد برق زد و این برق، نشانه خوبی نبود. دلفی لبخندی زد.
-البته اصلا لازم نیست. جای بی مزه ایه. به درد نمی خوره. شما یه پیام شخصی برای یکی از مدیران خوش اخلاق...

-خوش اخلاق؟ اینا اصلا اخلاق دارن که خوش باشه؟ با اینا اصلا می شه حرف زد؟ برم به دامبلدور بگم؟ پیرمرد بی آزاری به نظر می رسه.

دلفی از این پیشنهاد استقبال کرد.
-بله بله...فکر خوبیه. خیلی هم از پیام شخصی خوشش میاد. شما یکراست برین سراغ دامبلدور. کل مشکلاتتون حل می شه. اگه گفت جادو وجود نداره و این جا فقط ایفای نقش می کنیم، به هیچ عنوان حرفشو باور نکنین. این یه جور امتحانه. اونا باید مطمئن بشن که شما عاشق جادوگری هستین و هرگز تسلیم نمی شین. پافشاری کنین.

تازه وارد مدارک و عکس های سه در چهارش را برداشت و با خوشحالی از سنت مانگو خارج شد که پایش را روی ریش دامبلدور گذاشته و بفشارد.

دلفی نفس راحتی کشید.
-بعدی!




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
نفر بعدی همینطور که دستکش‌هایش را عوض می‌کرد، وارد شد.

- خب... بفرمایین!
- همین الان بگم که تا الان بیست تا مریض ویزیت کردین، بعد از منم بیست تا ویزیت می‌کنین ها!
- خب بعدش بیمارستانو چیکار
کردن کنیم؟
- خب... خب می‌تونی توی دفترچه‌ت یادداشت کنی از ارباب بپرسیم!

رابستن لایکی برای گابریل فرستاد و چون نمی‌دانست لایک فرستادن یعنی چه، این را هم یادداشت کرد.

دلفی سری به تاسف تکان داد و توی برگه، گیر دادن‌های اضافی را نوشت.
- خب گابریل، برامون افکارت رو بیرون بریز...
- عمرا همچین کاری نمی‌کنم. حیف نیست جای به این تمیزی چیزی توش ریخته بشه؟
-

دلفی پشت سر هم توی برگه‌اش مواردی را نوشت و به گابریل نگاه کرد که به سمت لکه‌های نامعلومی هجوم برده و به جان دیوار افتاده بود، نتیجتا بینایی قوی را هم اضافه کرد و برگه را روبرویش گرفت.

- این چیه؟
- ویزیت شدی. ۵۰۰ گالیون. خدافظ.
- ولی من که بیمار نیستم!
- چی؟ پس اینایی که نوشتم چیه؟ اصلا چرا همون اولش نگفتی و وقتمون رو گرفتی؟ شد شونصدتا!
- من گفتم! باید توجه می‌کردین.
- راست گفتن میشه دلفی... گفت.
- کجا آخه؟
- من گفتم طبق تعداد مریضای قبل از من، بعد از من باید بیست مریض دیگه‌م ویزیت بشن.
- خب؟
- طبق اصول بنیادین، برای ایجاد تقارن بین دو چیز مشابه باید میانشون چیزی متفاوت قرار بگیره. اینو نمیدونستین؟ واقعا که. من فک کردم می‌دونین. متاسفم، میخواستم اینجا مستخدم بشم ولی کنسل شد.

دلفی بغضش را خورد و با چشمان اشک آلود گابریل را از پنجره انداخت پایین و گفت:
- بعدی!


گب دراکولا!


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه: قانونی وضع شده که همه باید برای گرفتن گواهی سلامت به بیمارستان مراجعه کنن و هر کسی که بیماری روحی یا جسمی داشته باشه، با توجه به شدت بیماریش باید هزینه پرداخت کنه. ولی واقعیت اینه که بودجه سنت مانگو تموم شده ومی‌خوان اینجوری کسب درآمد کنن.
شفادهنده‌ها (مجمله دلفی و رابستن) ملت رو معاینه می‌کنن و مشکلات جسمی و روحی برای ملت تولید می‌کنن و هزینه‌اش می‌گیرن.

نکته: تا الان فنریر گری‌بک، مهمان، آلکتو کرو، بلوینا بلک، گادفری میدهرست، دروئلا روزیه، دورا ویلیامز و گریگوری گویل و لینی وارنر و سلینا مور و ادوارد و کریس چمبرز و دیانا کارتر و ملاقه و کلاه و کراب و بانز و هری پاتر و لیسا تورپین ویزیت شدن.

------------------------------


_بیمار بعدی!

در اتاق باز شد و یک مرد بسیار جذاب و خوش چهره وارد شد..شفاگر که محو جمال و جلال و جبروت مرد تازه وارد شده بود، گفت:
_ببخشید...شما رو تا حالا ملاقات نکرده بودم..اسمتون؟
_رودولف هستم!
_
_چیزی شده؟
_رودولف هستی؟ نیستی ها...هستی؟
_هستم به مرلین!
_نکنه عمل کردی؟ هوم؟ چطور اینقدر خوش چهره شدی؟ و خوش صدا؟ و کلا اینقدر برازنده! معجون تغییر قیافه خوردی؟
_از اول همینجوری بودم!
_بابا بسه دیگه، اینقدر اعتماد به نفس نداشته باش...یا عمل کردی، یا دروغ میگی! رودولف میلیون‌ها سال نوری با برازنده بودن و خوش چهره بودن فاصله داشت!
_بیا این کارت شناساییم اصلا!

شفاگر کارت را از دست مردِ رودولف نام گرفت و روی آن را خواند...
_خب...عکست که خودتی...جلوی نام هم زده رودولف...راست میگی...نه! وایسا ببینم، جلوی نام خانوادگیت نوشته "اسپلمن"...ببینم اصلا این کارت چیه؟ اسمپلمن کیه؟
_چطور من رو نمیشناسی؟ این کارت عضویت در "کنفدراسیون بین المللی جادوگران" هست...من نویسنده‌ی کتاب "اوراد و طلسم ها" هستم...توی تاپیک "لیست شخصیت های کتاب های هری پاتر"، در بخش اولش روزنامه ها اسمم اومده!

شفاگر گوشِ رودولف اسپلمن را گرفت و کشید! همانطور که گوشش را میکشید، او را از اتاق بیرون انداخت!
_همون یه دونه رودولف توی دنیای جادوگری داریم، واسه هفت پشتمون کافیه...بعدی!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۱ ۲۰:۲۷:۰۸
دلیل ویرایش: خلاصه



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۵۱ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
-بعدی بیا تو.

دلفی خیلی منتظر ایستاد ولی کسی نیامد.
- بعدی آوادا خوردی؟

بالاخره دختری در چهارچوب در ظاهر شد.
- نمیخوام. نمیام!

سپس رویش را از دلفی برگرداند.
دلفی لبخند زد. البته لبخندش از روی مهربانی نبود؛ بخاطر تصور گالیون هایی بود که لیسا قرار است به او بدهد.

- حالا تو اومدن کردن کن. بعدش نیا کردن کن.

رابستن سکوت بین دلفی و لیسا را شکست.
لیسا کم کم جلوتر آمد.
- نمیخوام. الان میخوای بهم هزار تا مریضی نسبت بدی. دوست ندارم! قهرم!

دلفی درحالی که سعی داشت لبخند مهربانش تبدیل به لبخندی شیطانی نشود، بیماری "خود درگیری" و" خود باهوش پنداری" را در کاغذش یادداشت میکرد.
- خب چرا قهری؟

لیسا با چشمان گرد شده و حتی از حدقه در آمده به دلفی نگاه کرد.
- یعنی تو نمیدونی من یه عضو اضافه یه اسم قهردون دارم که باعث قهرم میشه؟ نگو که نمیدونستی.
- اوه چه جالب. این تو خانوادتون ارثیه؟
- نه!

در همین حین دلفی "داشتن عضو اضافه" و "انعطاف شدید چشم" را نیز اضافه کرد.
- خب میشه ۳۰۰ گالیون ناقابل!
- ۳۰۰ گالیون؟ ندارم که من. چند وقته مرگخوار نیستم دیگه حقوقم رفته. چند ترمی هم که توی هاگوارتز درس دادم پولش انقدر نمیشه که!

دلفی فکر کرد.
- پس داری شبیه پاتر میشی و خود بدبخت بینی هم گرفتی. هوم... پس شد ۴۵۰ گالیون! بیرون حساب کن.
- من شبیه کله زخمی ام؟ قهر باهات!

و از اتاق خارج شد.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
_ببینید...ببینید چجوری باهام صحبت میکنید!سریع تر برم؟ آره دیگه اگر من الان یه بچه یتیم بیچاره نبودم که اینطوری باهام صحبت نمیکردید! اگر من الان آقازاده وزیر سحر و جادو بودم که باهام اینطوری صحبت نمیکردید! تا کی نفرت؟ تا کی بی عدالتی؟ اونم از اون یکی جملتون که میگید زودتر هزینه رو پرداخت کنید!بله دیگه اگر الان بابام زنده بود از جیبش میداد ولی حالا که زنده نیست میگید من پرداخت کنم! میخواید بگید من بی پدرم؟ من یتیمم؟ آره من یتیمم!

رابستن که در این موضوع شک داشت با تایید آخرین جمله هری پاتر شک ش بر طرف شد!

دلفی دیگر فهمیده بود که پسر برگزیده برای دق دادنش برگزیده شده است و به همین سادگی ها هم دست بردار نیست بنابراین اگر همینطور ادامه پیدا میکرد بقیه مریض هایش را از دست میداد.
_ببینید آقای پاتر... وقت شما تموم شده و مریض های دیگه منتظرند.
_آره دیگه هیچکس واسه یه بچه یتیم وقت نداره...همیشه ما بچه یتیما رو با توهین و ارعاب از خودتون میرونید انگار ما آبله اژدهایی داریم! من...
_آواداکداورا.

رابستن که حوصله اش سر رفته بود در حالی که چوبدستی اش را پایین می آورد با خونسردی گفت:
_پسر برگزیده چقدر پر حرف هستش بودش...سرم خورده شد میشه...دیگه تحملشو نداشتم نداشت.

دلفی هم تعجب کرده بود و هم همکارش را تحسین میکرد؛ سپس به رابستن که در حال کشیدن جسد به سمت پنجره و پرتابش به بیرون بود، چشم دوخت. هردو نفس راحتی کشیدند و خود را جمع جور کردند تا منتظر مریض بعدی بمانند.

شپلق


شیشه پنجره شکست و بر زمین ریخت، دلفی و رابستن به سمت شیشه های شکسته رفتند تا ببیند چه اتفاقی افتاده است، فریادی از پایین به گوش میرسید.
_آره دیگه تا دیدید پول ندارم و یتیمم زدید کشتینم! ولی خیال کردید...حالا درسته که من یه یتیمم ولی یه یتیم خوش شانس هستم! پولتونم نمیدم شیشه تونم شکستم!

دلفی که از این مریض پولی کاسب نشده بود بسیار سرخورده شد و منتظر مریض بعدی ماند تا تلافی ویزیتی که از هری پاتر نگرفته بود را سر مریض بعدی در بیاورد.



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-نکَن!

دلفی با تعجب رو به هری پاتر کرد.
-چرا؟

و چشمانش رابست و نفسش را حبس کرد و آماده شنیدن دیالوگ طولانی بعدی شد.

-چون شبیه ولدمورت می شی!

دیالوگ طولانی نبود...ولی برای دلفی گیج کننده بود. شبیه لرد سیاه شدن خیلی هم خوب بود. ولی دلفی هرگز این موضوع را به زبان نمی آورد. برای یک بار هم که شده شانس آورده بود و هری پاتر توضیح اضافه ای نداده بود.

-خب بپرس چرا؟

دلفی با عجله سرش را تکان داد.
-نه...نه...واقعا لازم نیست دربارش توضیح بدی. من بطور کامل درکت می کنم.

-واقعا؟ درکم کردی؟ کسی تا حالا منو درک نکرده بود. می گن تنها کسایی که آدمو درک می کنن پدر و مادرشن. منم که ندارم. آخه می دونی؟ وقتی بچه بودم اسمشو نبر هر دوشونو جلوی چشمم کشت. انگار همین دیروز بود. کاملا یادم میاد. اول بابامو تو طبقه پایین کشت، بعد از پله ها بالا اومد. مامانم سعی کرد جلوشو بگیره. ولی بهش گفت بکش کنار دختر! فکرشو بکن. جلوی من با مادرم اینجوری حرف زد.

دلفی نمی خواست سوالی بپرسد...ولی نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
-مگه طبقه پایین هم چشم داشتی؟ بالا بودی که. چطوری دیدی؟

-فیلمشو دیدم. فکرشو بکن...کی ممکنه فیلم مرگ پدر و مادرشو ببینه؟ اونم تو سینما.

دلفی گزارش مفصلی نوشت.
-آقای پاتر...اگه کل مشکلاتتونو عنوان کردین، می شه اینو پرداخت کنین و هر چه سریع تر از این جا برین؟


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۹ ۱۵:۴۸:۰۰



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
یک لحظه دلفی از سوالش پشیمان شد اما کار از کار گذشته بود!

-اصلا بچه ایی که پدر و مادر بالا سرش نباشه همش مشکله! هنوز یازده سالم بود دیدم پروفسور از اونور کله اش یه ولدمورت زده بیرون! من فقط یازده سالم بود ولی مجبور شدم بجنگم باهاش. خیلی ترسیده بودم! همین نویسنده پست که دو برابر من سن داشت همچین چیزی دید یه هفته شبا تو جاش بارون میومد! دوازده سالگی با هیولای باستانی جنگیدم ... سیزده سالگی با یه لشگر دیوانه ساز جنگیدم ...چهارده سالگی اسممو انداختن تو جام آتش ...پانزده سالگی باباخواندمو جلوم کشتن ...شونزده سالگی بردنم غار دوزخیا...هفده سالگی مردم! اگه پدر و مادر بالا سرم بودن که نمیذاشتن اینجوری بشه! نمیذاشتن دامبلدور بزرگم کنه که بعد بکشتم عین خوک دست پرورده. من چرا بچگی نکردم اصلا؟ چرا زنگ ملتو نمی زدم فرار کنم؟ چرا رو صندلی آمبریج پونز نذاشتم؟ چرا نمی رفتم از پنجره رو سر ملت تف کنم؟ بنظرتون الان دیر شده؟ سن فقط یه عدد نیست مگه؟ برم تف کنم رو سر ملت؟

دلفی فقط میخواست موهایش را بکند...تک تک اش را!


وایتکس!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.