هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸
#82

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
لرد سیاه اسیر دستان باد بود و هر لحظه به کوه نزدیک تر می شد.
او هرگز چنین پایانی برای خودش تصور نمی کرد. مرگ در اثر کوبیدگی به کوه!
البته هورکراکس های زیادی داشت...ولی جسم له شده اش را باید جمع و جور می کرد. کار سختی بود.

چشمانش را بست و سرنوشت را پذیرفت.

به کوه نزدیک شد...
نزدیک تر و نزدیک تر...

و درست در لحظه آخر، کوه شخصی را دید که پرواز کنان به طرف قله اش می رود.

کوه به تازگی قله اش را ترو تمیز کرده بود و اصلا مایل نبود انسانی به قله جدیدش کوبیده شود.

برای همین کش و قوسی به خودش داد و سرش را خم کرد!

چشمان لرد سیاه هنوز بسته بود.


-صف رو به هم نزنیم لطفا...نظم رو رعایت کنیم...

لرد سیاه چشمانش را باز کرد.

از کوه رد شده بود. نمی فهمید چگونه...ولی او لرد سیاه بود. حتما این هم یکی از قابلیت های ناشناخته اش بود. ولی موضوع عجیب تر این بود که دیگر تنها نبود.

حالا در میان دسته ای لک لک، در حال کوچ به سمت جنوب بود...و سر لک لک به او دستور می داد که نظم دسته را بر هم نزند!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸
#81

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
در اصل کریس با آن وضعیت باید سه ماه در بستر میخوابید تا بتواند دوباره حتی حرف بزند،اما به طور شگفت انگیزی فیلم هندی طور بلند شد و سعی کرد راه خروج را پیدا کند.
شاید اگر کریس تنها نبود زود راه خروج را پیدا میکرد،مشورت و همیاری همیشه جواب میدهد،اما کریس تنها بود،تنهای تنها...

-تنها نیستی،منم هستم!

کریس برگشت و با سوسک بالداری مواجه شد.
-الان خودتو آدم حساب کردی؟
-خب بالاخره منم هستم دیگه!باهم دیگه میتونیم راه خروجو پیدا کنیم!

کریس دستش را دور صورتش چرخاند تا سوسک را از خود دور کند.
-چخه!من با تنها حشره ای که حرف زدم لینیه،از اونموقع قسم خوردم دیگه به هیچ حشره ای اعتماد نکنم،برو!

سوسک عقب عقبی پرواز کرد و رفت.
-حیف شد،من راه خروجو میدونستم!

کریس برگشت و به سوسک نگاه کرد.
-میتونم بهت افتخار همراهی بدم.
...
...
...
-خب گفتی بعد از اینکه داداش باده که براش مزاحمت ایجاد کرده بودی از دست زامبی و پلیسا نجاتت داد و بالای کوه آتشفشان بردت چیشد؟
-اره،بعدش منو انداخت تو آتشفشان،البته باد خنگی بود،آتشفشانه غیر فعال بود،منم با سر خوردم زمین،ولی زنده موندم،بعدش یه سوسک اومد و بهم پیشنهاد داد که با هم راه خروجو...

مرد روپوش سفید با دست به دو مرد پشت سر کریس اشاره کرد،دو مرد دستان کریس را گرفتند و بلندش کردند،سپس کشان کشان او را به سمت در خروج بردند.

-نه!منو نبرید!من دیوونه نیستم !باور کنید اینا واقعیه!باد بیا بهشون بگو واقعیه!بااااااد!


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸
#80

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-خب...نیم ساعت گذشت. خوشگل شدم. حالا باید گل و لای رو از صورتم بشورم و کرم مرطوب کننده مو با حرکات ضربه ای روی پوستم بزنم.

کراب سعی کرد.
واقعا سعی کرد...
ولی حتی قادر به تکان دادن یک دستش هم نشد. چه برسد به شستن و رفتن و کرم مالی!

-خب...از اون طرف نتونستم تکون بخورم. البته موضوع مهمی نیست. دلیلش اینه که نیم ساعت بی حرکت موندم و عضلاتم خشک شدن. الان کم کم نرمش میکنم و عضلاتم باز میشن و خیلی راحت میتونم تکون بخورم.

کمی تلاش کرد و به سختی تکان کوچکی به پایش داد.
-اوخ!...فرو رفتم؟

برای اثبات این موضوع، پای دیگرش را هم تکان داد...

و بله! با هر تکان، بیشتر و بیشتر در گل و لای و لجن فرو میرفت.

کراب ماسک گل و لجن دوست داشت، ولی نه دیگر در این حد!

در این موقعیت، اصلا احساس زیبایی نمیکرد.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸
#79

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۳۸:۱۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
لبخند پیروزمندانه سو دوام زیادی نداشت. پرنده تمام قدرتش را جمع کرده بود تا سقوط نکند و این قدرت، فقط برای سقوط نکردن کفایت می کرد؛ نه جابجا شدن!

-تکون بخور! چند متر برو اونور تر... لااقل از بالای دهانه آتشفشان دور شو!

سو پاهای پرنده را محکم گرفته بود و رها نمی کرد.
آن پرهایی از پرنده که باقی مانده بودند هم ریختند.
-چته؟ خب یکم بیشتر بال بزن! اه اه... پرات ریخت تو صورتم.

پرنده بیچاره بال زد... مجبور بود به خاطر جان خودش هم که شده بال بزند. بیشتر بال زد... و موفق شد!
-خوبه! ببین الان سه سانت رفتیم جلو تر. همینطور ادامه بده!

سو سعی کرد پرنده را تشویق کند تا پرنده انگیزه بگیرد و به یاد دوران کودکی سخت و خانواده فقیرش بیفتد که چه فلاکت هایی کشیدند تا او در زندگی موفق شود و بفهمد که اکنون وقت اثبات خودش است!
-تو می تونی! به خودت باور داشته باش؛ هیچ چیزی نیست که نتونی از پسش بر بیای! آفرین، خودشه!

سو مطمئن بود با این کار، پرنده نیرویی چند برابر می گیرد و خودش و او را نجات می دهد.
ولی این اتفاق نیفتاد.
شاید هم افتاد... ولی سو ندید.
چون به محض رها کردن پرنده برای تشویقش، فهمید که باد قرار نیست او را نگه دارد و مقصد بعدی، درون آتشفشان است!

پس از صحنه‌ی آهسته دست و پا زدن و سقوط و پاشیدن مواد مذاب به اطراف، صدای خنده‌ی زیر زیرکی کسی به گوش می رسید. کسی که کل مدت منتظر این اتفاق بود و اخیرا سکوت کرده بود.
گویا به خواسته اش رسیده بود...

چرا که کلاهی در دستان باد جابجا میشد!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۴ ۱۳:۰۷:۱۰

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸
#78

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
فنریر امیدوار بود بتونه سوار همون بادی که باهاش تا اینجا رسیده بشه و فرار کنه، اما اون باد خیلی وقت بود که رفته بود تا نقاط دورتر منظومه شمسی رو تنهایی کشف کنه و بعد برگرده پیش یخچال خانه ریدل ها تا کشفیاتش رو در میون بذاره و یخچال خانه ریدل ها به اولین یخچال باد-فضا نورد تبدیل بشه‌‌.

این حقیقت در عرض یک ثانیه نوری مثل چکش عظیمی خورد توی فرق سرش و مغزش رو صد و هشتاد درجه چرخوند.
- نهههعوووهاااو!

و بعد فنریر، جمجمه و فسیل های توی بغلش به شدت سقوط کردن، درست جلوی پاهای دراز و شیش انگشتی آدم فضایی.
به خاطر این سقوط و ضربه بعدش، مغز فنریر دوباره صد و هشتاد درجه چرخید و به حالت اول برگشت. و البته همین باعث شد تا شک فنریر به یین تبدیل بشه و بفهمه که واقعا چیزی به نام مغز داره!

فنریر توی همون نقطه چرخید و با آدم فضایی که داشت لب هاش رو میلیسید رو به رو شد.
- میشه نه؟
- البته که نمیشه جیگر!

و بعد پنج تا آدم فضایی دیگه هم از داخل غبار سرخ سطح سیاره خارج شدن تا فنریر رو بگیرن...

اما جمجمه نمیتونست بیکار بمونه. شصت و پنج سال خوابیده بود بهرحال اگر میخواست کاری بکنه، الان وقتش بود.
- مغزتو از دماغت فین کن بذارش تو سر من!
-
- نمیخوای زنده بمونی؟ دو دیقه پیش شلوارتو خیس کردی و الان خیسیش داره پس میده به کل ردات! مای بیبی ببند خب!

این طرز گفتار به شدت فنریر رو ناراحت کرد. بنابراین فقط برای اینکه جمجمه رو ضایع کنه، دستشو گرفت جلوی بینیش، و با محکم ترین فینی که میتونست، مغزشو در آورد و فرو کرد تو چشم و چال جمجمه.

جمجمه چند ثانیه به فکر فرو رفت.
- واسه اینکه استخوناتو ازت نگیرن چیکار میکنی؟
- چالشون میکنم.
- میخوان استخوناتو ازت بگیرن! زود باش یه کاری بکن!

فنریر هول کرد.
به شدت از جاش پرید و با تمام قدرت با ناخونای بلند و دستای قویش شروع کرد به کندن زمین.
آدم فصایی ها برای گرفتنش حمله کردن. اما خیلی دیر شده بود... فنریر همینطور بیصتر کند و فرو رفت تا اینکه رسید به هسته قرمز سیاره.
یه لگد محکم به هسته زد، و قبل از اینکه هسته منفجر بشه دوباره کند تا اینکه از اونطرف سیاره خارج شد‌...
و بعد سقوط کرد، مستقیم به سمت کره زمین!



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
#77

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-اون کره رو بده این طرف!

لرد سیاه، خطاب به همسفرش گفت و کلاغ کره را به طرفش هل داد.

-اهه...صابونه که...اشکالی نداره. در شرایط سخت و حساس انسان باید قدرت سازگاری داشته باشه.

و صابون را روی تکه نانی که چند دقیقه قبل از کرکسی پیر گرفته بود مالید.
-نام نام نام...کف کردیم!

لرد سیاه هنوز در دستان باد اسیر بود. ولی تصمیم گرفته بود اهمیتی به این موضوع نداده و از موقعیت لذت ببرد.

-اربااااااااااااااااااب!

به طرف صدا برگشت...

کسی را ندید.

صدا متعلق به یکی از یارانش بود که او هم همچون لرد در دستان باد اسیر شده بود. قبل از گرفتن جواب سلامش رد شد و رفت.

-آب نداری؟

کلاغ "قار"ی به نشانه نه کرد...

-اون چیه به سرعت داره به ما نزدیک می شه؟

لرد سیاه دقت کرد. کلاغ هم دقت کرد و خیلی زود مسیرش را تغییر داد.

کوه هر لحظه داشت به لرد سیاه نزدیک می شد...به سرعت، و با قدرت!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
#76

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
-ولدمورت؟

رابستن اصلا دوست نداشت کسی اسم اربابشو بدون "لرد" یا هر چیز با ابهت دیگه ای صدا کنه!
-به حرف زدنت دقت کردن کنا...گفتن کن "لرد ولدمورت"!
-لرد؟
-خنده داشتن داره؟
-نداره؟ اون لرد شد؟ ینی واقعا تونست؟

رابستن خیلی گیج شده بود...درخت جوری حرف می زد که انگار اربابشو می شناخته!
-چی چی رو تونستن کرده؟
-همین که بتونه بشه "لرد ولدمورت"!
-همیشه بودن بوده.
-پس تو همه چیز رو نمی دونی...ولدمورت از اولش ولدمورت نبوده...

درخت شروع کرد به گفتن داستان تامی که توسط دامبلدور از یتیم خانه گرفته شده بود.

-...بعد از اینکه هاگوارتز رو تموم کرد، همه فکر کردن که خودشو گم و گور کرده...البته کرده بود...به اینجا خودشو گم و گور کرده بود...دقیقا مثل تو زیر سایه ی من نشست. فقط یه فرقی با تو داشت، برای اون بیستا شد...اونم مثل تو تعجب کرده بود که چطور یه درخت حرف می زنه...خلاصه کمی با هم حرف زدیم که شروع کرد به گفتن افکاری که تو سرش بود...از اینکه می خواست خیلی با ابهت و قوی بشه...از اینکه می خواست یه گروه به اسم "مرگخواران" بزنه تا بتونه همه جا رو برای خودش بکنه...اون می خواست همه از گفتن اسمش ترس داشته باشن. ...باورت می شه؟
-آره باور کردن می شم، چون الان اینطوری شدن هست.

درخت برگ هایش ریخت!

حالا درخت شروع کرد به سوال کردن از رابستن در مورد لرد ولدمورت!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
#75

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-نخیر... از اینم نبود! یعنی چی؟... خب از کجا میاد؟!... اصلا معلوم نیست!

از سر صبح درگیر یافتن مکانش بود... اما سر در نمی‌آورد. تقریبا کل روزش را درگیر یافتن آن بود.
-نه این در، نه این پنجره! این سوز لعنتی از کجا میاد؟!

کل طبقه دوم خانه را گشته بود. از هیچ درزی باد نمی‌آمد... اما سوز... سوز می‌آمد!
غرغر کنان به سمت طبقه پایین رفت.
تمام پنجره ها را یکی یکی باز و بسته کرد. اما هیچکدامشان درزی نداشت.

-پس از کجا مـیـــــاد؟

هیچی پیدا نکرد... به سمت در رفت تا سر به طویله بگذارد... در را باز کرد و...
نمی‌فهمید که در حال گذاشتن سر به کجاست... اما کاملا واضح بود که باد دارد او را با خود می‌برد!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
#74

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
رابستن بالاخره یه محفلی رو کشت و خیلی با این کارش حال کرد...کلا با کشتن حال کرد.

بعد از اینکه کار گریک رو تموم کرد تازه متوجه شد که افتاده تو جایی که اصلا نمی دونه کجاست...رابستن خیلی دوست داره که جاهای جدید رو ببینه و کشفشون کنه.

رابستن یه طرف رو انتخاب کرد و حرکت کرد.
تو مسیری که می رفت هیچی غیر از درخت ندید. از راه رفتن خسته شد و زیر یه درخت نشست تا استراحت کنه و دوباره حرکت کنه.

یه درخت بزرگ رو پیدا کرد و زیر سایه اش نشست. وقتی که پاهاش دوباره جون گرفت بلند شد که بره.

-می شه ده تا!

رابستن از یه جایی که معلوم نبود کجاست، صدایی شنید.

-تو کی هستن می شی؟ کجا هستن می شی؟
-پشتتو نگاه کن می فهمی!

رابستن پشتشو نگاه کرد.

-تو کی هستن می شی؟
-معلوم نیست؟ من درختم دیگه!
-دانستن می شم که درختی...ولی درختم مگه حرف زدن می شه؟
-تو کسی رو نداشتی که بهت بگه اینجا دنیای جادویی و هر چیزی ممکنه؟
-چرا اتفاقا...من یه ارباب داشتن می شم که اینو بهم گفتن شده!
-ارباب؟
-آره ارباب ولدمورت!

درخت با شنیدن اسم "ولدمورت"، تعجب کرد.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
#73

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
-باد ببین بخدا من کاری با خواهرت نداشتم،اون اشتباه قضاوت کرد!

باد اما گوشش به حرف کریس بدهکار نبود و او را درست بالای نوک کوه آتشفشان،سر و ته نگه داشته بود.
-من این چیزا حالیم نیست،یا نظرتو عوض میکنی،یا توی مواد مذابی!

کریس عصبانی شد،واقعا عصبانی شد،در طول زندگی اش انقدر در شرایط سخت قرار نگرفته بود.
-ببین باد زبون نفهم،دیگه اعصاب تو و خانواده روانیتو ندارم،بنداز،مواد مذابو انتخاب میکنم!

باد به انتخاب کریس احترام گذاشت،بادی بود محترم،پس کریس را ول کرد.
تمام شده بود،زندگی کریس اینجا به پایان میرسید،آنهمه زحمت که برای مرگخوار شدن کشیده بود برباد میرفت،کسی حتی جنازه اش را هم پیدا نمیکرد،سو اتاقش در خانه ریدلها را بالا میکشید و...

شتلللللللق!

...
...
کریس وقتی به هوش آمد،با صورت کف زمین صاف فرود آمده بود،استخوان هایش خرد شده بود و زخمی بود،ولی زنده بود.
باد یک اشتباه بزرگ کرده بود،آتشفشانی که انتخاب کرده بود غیرفعال بود.


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.