فنریر امیدوار بود بتونه سوار همون بادی که باهاش تا اینجا رسیده بشه و فرار کنه، اما اون باد خیلی وقت بود که رفته بود تا نقاط دورتر منظومه شمسی رو تنهایی کشف کنه و بعد برگرده پیش یخچال خانه ریدل ها تا کشفیاتش رو در میون بذاره و یخچال خانه ریدل ها به اولین یخچال باد-فضا نورد تبدیل بشه.
این حقیقت در عرض یک ثانیه نوری مثل چکش عظیمی خورد توی فرق سرش و مغزش رو صد و هشتاد درجه چرخوند.
- نهههعوووهاااو!
و بعد فنریر، جمجمه و فسیل های توی بغلش به شدت سقوط کردن، درست جلوی پاهای دراز و شیش انگشتی آدم فضایی.
به خاطر این سقوط و ضربه بعدش، مغز فنریر دوباره صد و هشتاد درجه چرخید و به حالت اول برگشت. و البته همین باعث شد تا شک فنریر به یین تبدیل بشه و بفهمه که واقعا چیزی به نام مغز داره!
فنریر توی همون نقطه چرخید و با آدم فضایی که داشت لب هاش رو میلیسید رو به رو شد.
- میشه نه؟
- البته که نمیشه جیگر!
و بعد پنج تا آدم فضایی دیگه هم از داخل غبار سرخ سطح سیاره خارج شدن تا فنریر رو بگیرن...
اما جمجمه نمیتونست بیکار بمونه. شصت و پنج سال خوابیده بود بهرحال اگر میخواست کاری بکنه، الان وقتش بود.
- مغزتو از دماغت فین کن بذارش تو سر من!
-
- نمیخوای زنده بمونی؟ دو دیقه پیش شلوارتو خیس کردی و الان خیسیش داره پس میده به کل ردات! مای بیبی ببند خب!
این طرز گفتار به شدت فنریر رو ناراحت کرد. بنابراین فقط برای اینکه جمجمه رو ضایع کنه، دستشو گرفت جلوی بینیش، و با محکم ترین فینی که میتونست، مغزشو در آورد و فرو کرد تو چشم و چال جمجمه.
جمجمه چند ثانیه به فکر فرو رفت.
- واسه اینکه استخوناتو ازت نگیرن چیکار میکنی؟
- چالشون میکنم.
- میخوان استخوناتو ازت بگیرن! زود باش یه کاری بکن!
فنریر هول کرد.
به شدت از جاش پرید و با تمام قدرت با ناخونای بلند و دستای قویش شروع کرد به کندن زمین.
آدم فصایی ها برای گرفتنش حمله کردن. اما خیلی دیر شده بود... فنریر همینطور بیصتر کند و فرو رفت تا اینکه رسید به هسته قرمز سیاره.
یه لگد محکم به هسته زد، و قبل از اینکه هسته منفجر بشه دوباره کند تا اینکه از اونطرف سیاره خارج شد...
و بعد سقوط کرد، مستقیم به سمت کره زمین!