هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸
#92

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
-ارباب، میشه فنریر رو از کمر به پایین قطع کنیم و بندازیم دور.
-ارباب، اگر اجازه بدین، من وسایل اضافه ی این هکولی رو بندازم دور. جا اشغال کرده.
-ارباب، میشه بانز رو برش بدیم و پوستش رو دور بندازیم؟ اینجوری هم وزنش کمتر میشه، هم ممکنه داخل بدنش مرئی باشه و دیده بشه.

مرگخواران از هر فرصتی به نفع خودشان استفاده می کردند!
-ارباب، من شنیدم که قالیچه تار داره و پود!
-ما کاملا فهمیدیم.

مرگخوار مذکور یک قوطی دو لیتری بزاق دهان فرو برد و سیبک گلویش نیم متر جلو آمد.
اما قبل از آنکه دیالوگش را بگوید، لرد سیاه به کاغذ نصفه و نیمه اش چنگی زد تا از بابت محتویات بزاق مرگخوار مذکور، مطمئن شود.

-ارباب، می دونین؟... شما که می دونین! برای بقیه میگم. نصف قالیچه تاره، نصفش پود. ما می تونیم تار ها رو از این قسمت جلوییش بیرون بیاریم تا وزنش کمتر بشه. پودها می مونن و زیرمون همچنان نرمه!

ایده‌ی خوبی به نظر می رسید. البته برای کسانی که شناختی از ساختار قالیچه ندارند!

-بکشید!

و مرگخواران کشیدند.
علاءالدین هم با بی تفاوتی روی لبه ی قالیچه اش لم داده و از پف های پایین شلوارش لذت می برد. قالیچه از قابلیت خلبان خودکار برخوردار بود!

-یاران ما... چرا حس می کنیم فنر فرو می رود؟


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸
#91

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
فنریر گرگینه ی روزای سخت بود...ولی گشنگی سخت نبود..خیلی سخت بود.

-الان که داریم فکر می کنیم اون پیاز هم لازم نداری...نصف تلگرافی که برای ما آمده بود رو خوردی...الان حتما سیری!

هوریس پیاز رو از فنریر گرفت و گذاشت جلوی خودش و با مشتی اونو آماده ی خوردن کرد.

بعد از خوردن غذا، مرگخوار ها سنگین شدن. در نتیجه وزن روی قالی سنگین شد و دیگه نتونست روی هوا ایست کنه.

-داریم سقوط می کنیم...وزن زیاده!

علاالدین اینو گفت و بعدش به جلو نگاه کرد.

-فنریر بپر پایین!
-ارباب! من که اصلا غذایی نخوردم...چرا من؟
-اولا چون ما می گوییم...دوما به تو ربطی ندارد...سوما کاغذی رو خوردی که اسم ما درونش بود...چیزی از این سنگین تر سراغ داری؟ صد تا جارو اسم ما را نمی تواند بکشد...خب حالا تا قبل از اینکه سقوط کنیم...بپر پایین!
-خب پس بلند شین ارباب تا بپرم!

لرد به این موضوع فکر نکرده بود.
کمر فنریر واقعا نرم بود و لرد از نشستن روی اون لذت می برد...فنریر اگه پایین می پرید، لرد باید روی قالیچه می نشست و این یعنی نشستن روی یک چیز زبر و از اون بدتر با دیگر مرگخواران برابر بودن.
-فنر نمی پرد...فکر دیگری کنید!
-چرا ارباب؟
-همینمان مانده بود که به شما هم جواب دهیم...به جای سوال کردن، فکر کرده و راهی پیشنهاد دهید!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸
#90

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
به خاطر سنگینی، قالیچه با سختی هر چه تمام تر بلاخره به پرواز درآمد...لرد که بر روی شانه‌های فنریر نشسته بود رو به مروپ گانت کرد و گفت:
_مادر...ما کمی احساس گرسنگی میکنیم...برای سفر غذا آماده کردی؟
_قربون تک تک احساسات با ابهتت بره مادر...مگه میشه آماده نکرده باشم؟ به هر حال سفر هست و دور هم هستیم و گفتم چی میچسبه؟ آفرین...منقل و کباب! به داداش گفتم منقل رو بیاره و بچه ها دارن آتیش رو راه میندازن...قربون اون نحوه جلوست بر شونه های فنریر برم!

در همین حین دروئلا با یک سینی از گوشت قرمز، سراغ لرد و در اصل فنریری که لرد بر شانه‌اش نشسته بود، آمد!
_هوی فنر...بیا سیخ کن ببینم!
_جان؟
_بچه ها میگن خوب سیخ میکنی..سیخ کن زود!
_چیو؟
_چیو؟ این گوشت ها رو دیگه...زود باش این گوشت‌ها رو به این سیخ ها بکش، یه سیخ هم جدا فقط دنده‌ها رو بذار که اون سیخ مخصوص اربابه!

چند دقیقه بعد!

_ارباب؟
_یه سیخ هم بدین آقای راننده خستگیش دربیاد!
_ارباب؟
_بفرما آقا علاالدین!
_ارباب؟
_لیسا اگه اون دوغ رو نمیخوری، بده به من!
_ارباب؟
_به به...چه کبابی...دست ارباب درد نکنه!
_ارباب؟

لرد بلاخره بعد از هزار و هفتصد و نود و هشتیم بار که فنریر او را صدا زده بود، به فنریر نگاه کرد!
_ارباب...میشه یک تیکه هم به من بدین؟ من دارم میمیرم از گشنگی...من گوشت خیلی دوست دارم!
_خیر فنر...نمیشه...به همین پیازی که بهت دادیم بخوری اکتفا کن!

به نظر نمی‌رسید که قرار بود در این سفر به فنریر زیاد خوش بگذرد!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸
#89

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
مرگخوارا که همه شون از روی گردن و شونه های فنریر رد شده و نشسته بودن روی قالی، به لرد سیاه نگاه کردن. چهره لرد سیاه نه تنها خوشحال به نظر نمیرسید، بلکه هر لحظه داشت عصبانی تر میشد. و مرگخوارا میتونستن این عصبانی شدن رو در سرخ شدن صورت لرد تشخیص بدن. منظره ای نبود که بخوان حتی یکبار هم توی عمرشون ببینن، برای همین همه شن دوباره از روی شونه ها و گردن فنریر اومدن پایین.

- فنر، دولاتر شو. مایلیم راحت تر از روت بریم بالا.

فنریر آب دهانشو قورت داد، بعدشم خودش رو دولاتر کرد. ولی نه به اندازه کافی.

- فنر، خودتو به شکل پله در بیار اصلا. فنریر که از اول صبح از همه طرف مورد عنایت قرار گرفته بود، به سختی هرچه تمامتر، بدنش رو تغییر داد تا به شکل پله در بیاد. تمام قلنج هاش شکست. حتی تمام نصف بیشتر استخوان هاشم شکست. قرچ و قوروچ بدنش در اومده بود.

رودولف به لرد سیاه کمک کرد از روی فنریر بالا بره، و بعد گفت:
- فنریر این کمره یا شاه فنر راستی؟

فنریر جرئت نکرد حرف بزنه. البته اینکه لرد داشت پاهاشو با تمام وجود به بدنش فشار میداد که حسابی شکنجه ش کنه هم دلیلی برای حرف نزدنش بود.

لرد بالاخره سوار شد، مرگخوارا هم یکی یکی سوار شدن. الان که فنریر خودشو به شکل پله در آورده بود، سوار شدن مرگخوارا هم با سهولت بیشتری انجام میشد. مرگخوارا داشتن سوار میشدن که علاءالدین جلوشونو گرفت:
- آقا جا کمه!

مرگخوارا سریعا فکر بکری کردن. و همگی نشستن روی شونه ها و سر و کله همدیگه. فنریر رو هم برداشتن، اول لوله کردنش، بعدشم بادش کردن تا به اندازه اصلیش در بیاد. لرد هم نشستن روی شونه های فنریر و قالیچه بالاخره آماده حرکت شد.



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸
#88

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
سوژه جدید:


خانه ریدل ها:

صبحی بسیار زشت و تیره و تار و دلگیر در خانه ریدل ها بود.

فنریر که بویی از فرهنگ و ادب نبرده بود، در حالی که آدامس می جوید وارد دفتر لرد سیاه شد.
-ارباب...تلگراف دارین.

-اولا که اون آدامس را در بیاور تا زبانت را از حلقومت بیرون نکشیده ایم. دوما ما نمی دانیم چی چی گراف چیست.

فنریر چیزی را که در دهان داشت قورت داد.
-ارباب همون پیام شخصیه. ولی روی یه تیکه کاغذه. پیام فوریه... از...

کمی کاغذ را بررسی کرد.
-نمی دونم از کجا. فکر کنم آدرسش هم همون جایی بود که خوردم. گشنم بود ارباب. خیلی گشنه.

لرد سیاه با اکیویی خشمگین، باقیمانده کاغذ را از چنگ فنریر در آورد. کلماتی پراکنده روی کاغذ به چشم می خورد.

از وزارت سحر و جادوی آن سر دنیا به لرد سیاه!

قدرت...کنترل....جهت دریافت...در اسرع وقت...منتظریم...



لرد سیاه نگاهی به کلمات انداخت و نگاه دیگری به فنریر.
-قورتش دادی؟ جلوی چشممان؟


چند دقیقه بعد لرد سیاه و یارانش جلوی در، آماده حرکت بودند.

-یاران ما...آماده اید؟ خوشبختانه امروزه علم جادوگری پیشرفت های زیادی داشته و رفت و آمد بسیار آسان شده. از آن سر دنیا به ما اطلاع دادند که برای دریافت جایزه ای نفیس و لوح تقدیر خود را به آن جا برسانیم و ما خواهیم رساند. هم اکنون به آن سر دنیا آپارات می کنیم!

-کاش می تونستیم ارباب...سیستم آپارات مختل شده!
کریس به عنوان وزیر سحر و جادو توضیح داد.

-خب...آپارات نمی کنیم. به آن سر دنیا با پودر پرواز می رویم.
-ببخشید ارباب...شومینه ها هم مختلن! هر کی رفته توشون خاکستر شده.

-خب لعنت به این شانس...ولی علم جادویی بسیار گستره است. غیب و ظاهر می شویم!
-خب...این یکی مختل نشده. می تونین غیب بشین...ولی ظاهرش رو تضمین نمی کنیم.

-ما با جارو می رویم!
-جاروها اعتصاب کردن ارباب. راهشونو کشیدن و رفتن. یکیشون قبل از رفتن منو کتک زد. حتی پرواز هم نکردن. سوار تسترال ها شدن و رفتن.

لرد سیاه از این همه پیشرفت در امور جادویی خرسند شد.
-ما چه کنیم پس بی وجود؟ به ما گفتن در اسرع وقت خودمونو برسونیم! همینجوری مشنگی برویم؟

کریس نمی دانست...اصلا هم علاقه ای به دیدن وزیر سحر و جادوی آن سر دنیا نداشت.

به دستور لرد سیاه، ابتدا خودش و سپس یارانش از در خانه ریدل ها خارج شدند. لرد سیاه مطمئن شد که در به خوبی و کاملا محکم بسته شده باشد، درست وقتی که فنریر در حال عبور از لای آن بود.
لرد سیاه فعلا به هیچ عنوان از فنریر خوشش نمی آمد. برای همین از پرس شدنش استقبال کرد.

ملت سیاه، جلوی در سرگردان شدند. تا این که صدای خوشحالی پرسید:
-مقصدتون کجاست؟

صدا از بالا می آمد. بالای سرشان را نگاه کردند و قالیچه پرنده ای را دیدند. با علاءالدینی بر روی آن.
تام پرید و گوشه قالی را گرفت و خودش را بالا کشید.
-ببین علا جان...ما می ریم اون سر دنیا. ولی تا هر جا می تونی ببر دیگه.

با اعلام موافقت قالی ران، جادوگران سوار قالیچه شدند.

اینیگو پایش را روی زانو و کمر و شانه و سر و صورت فنریر گذاشت و حتی مدتی رویش قدم زد و سپس سوار شد. لبخند رضایت آمیز لرد سیاه، اجازه اعتراض به فنریر نمی داد.

-یاران ما...قبل از ما رفته و در آن بالا نشستید؟ ما را نیز سوار کنید.




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸
#87

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
(پست پایانی)


-این وضعیت دیگه قابل تحمل نیست. صد و بیست انسان...شصت حیوان...هزاران شاخه درخت. حشرات و گلا رو نشمردم دیگه. چی هستی تو؟ قاتل زنجیره ای؟

نگاه غمگینش را به کاغذ حاوی گزارش دوخت.
-عمدی نبود...

رئیس، گزارش را جلوی چشمانش تکان داد.
-عمدی یا غیر عمدی. این همه خسارت، قابل بخشش نیست. وقتی نمی تونی خودتو کنترل کنی مجبورم ازت بخوام که کل آموزشاتو از سر بگیری. الان بی سرو صدا فوتت رو تحویل بده و برگرد سر کلاست. آژانس مسافربری ازمون خسارت خواسته. آخرین مسافری که به این روش حمل شده بود گم شده و خانوادش ازش خبری ندارن. این مسافرا بیمه می شن. می فهمی یعنی چی؟

باد جوان، نگاه ملتمسانه اش را به طوفان دوخت.
حق با او بود.
او با وجود طوفان بودن، کاملا ساکت و آرام به نظر می رسید و خودش به عنوان یک باد تازه کار، اینچنین از کنترل خارج شده بود.
-باشه...ولی...می شه فردا این کارو بکنم؟ می خواستم وزش جدیدم رو به مادرم نشون بدم.

لحن رئیس کمی نرم شده بود.
-باشه...ولی مواظب باش. خسارتی به شخص یا جایی وارد نکنی...جلوی چشم این آژانسیا هم نباش.

باد جوان از ابر مخصوص ریاست خارج شد.

کمی بی هدف روی زمین به این طرف و آن طرف وزید. سعی کرد خودش را قانع کند که همه اشتباه می کنند و او کاملا تحت کنترل است؛ ولی حتی در این وزش کوتاه هم شاخه سه درخت میوه را شکست.
-اونا راست می گن...من هنوز هیچی بلد نیستم. نمی تونم اینجوری ادامه بدم. وای...اون همه کلاس و دوره رو باید از اول بگذرونم. هوفففففففففففف...


و همین "هوف"، مقدمه ای شد برای پرواز بی هدف و ناخواسته جادوگران!


پایان




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸
#86

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
-الانا چیکار می کنه، هنوزم عصبیه؟
-آره...انقد با ابهت شدن می شه وقتی عصبی شدن می شه!
-مرگخواران رو تاسیس کرده؟
-آره...انقد با ابهت شدن بود وقتی مرگخواران رو تاسیس کردن بود...منم الان مرگخوار شدن می شم!
-یادمه، بینیش خیلی خوش فرم بود، هنوزم هست؟
-نه...دیگه نداشتن داره...ولی بدون بینی با ابهت تر شدن هست!
-بینی نداره؟ مو چی؟ اون مو های لخت رو هنوزم داره؟
-نه...ولی به جاش یه سر لخت داشتن داره...انقد با سر لخت، با ابهت شدن هست!
-آخه بدون بینی و مو، چطوری ابهت داره؟

رابستن رو اربابش غیرت داشت...مخصوصا روی ابهت اربابش!
-حرف دهنت رو فهمیدن کن...ارباب من همیشه و در هر شرایطی ابهت داشتن داره!
-باشه قبول، ابهت داره ولی نداشتن مو و بینی که ابهت دارش نمی کنه!

رابستن اعصابش خورد شده بود.

-چرا داشتن می کنه!
-نمی کنه!
-داشتن می کنه!
-نمی کنه!
-نداشتن می کنه!
-می کنه!
-آها سوختن کردی، گفتی داشتن می کنه!

درخت از این باخت سرخورده شد...خیلی سرخورده شد...این سرخوردگی باعث ضعیف شدنش شد.
-رابستن، من آخر هایم است...یه چیزی بگم، عمل می کنی؟
-گفتن کن!
-به ولدمورت بگو...

درخت عمرش به دنیا نبود که وصیتشو بکنه!



تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸
#85

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
بلاتریکس را باد داشت با خود می‌برد... انگشت هایش را تا آرنج فرو کرده بود در موهای او و به دنبال خود، حالا نکش کی بکش!

-هی! وایستا ببینم!

باد ایستاد.

-مگه تو از بیرون نوزیدی تو؟ پس چجوری داری من رو با خودت می‌بری؟ در نهایت فقط می‌تونستی من رو هول بدی تو!

باد ریشش را خاراند. حق با بلاتریکس بود... او اجازه نداشت قوانین فیزیک را زیر پا بگذارد.
پس بار دیگر جای چنگی به موهای بلاتریکس انداخت و با دور دو فرمان تر و تمیزی بازگشت تا به سمت خانه ریدل برود و طبق قوانین فیزیک عمل کند.
بلاتریکس نیز از فرصت استفاده کرده، سوهان ناخنش را درآورده و مشغول مرتب کردن ناخن هایش شد.
-باد سواری هم خوبه ها... خوش می‌گذره! میگم میای با هم تیم شیم؟ با ابهت می‌شیم! هی... مگه کوری... داریم مستقیم می‌ریم تو پنجره... هــ....

شپلق!

رفتند تو پنجره... باد نه ها! باد از درز رد شد. اما ابعاد بلاتریکس... خب....
روحش شاد و یادش گرامی.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸
#84

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
بی فایده اس!
بانز هر چی میشینه و منتظر میشه، از باد خبری نمیشه. این وسط هم عقابه بهش گیر میده و مورد تهاجم قرارش میده.

بانزم تصمیم میگیره بره!

-اینجا بلنده. باد نمیاد که. باد تو مکان هایی با ارتفاع پست میاد. من باید برم کنار دریا. از اولم اشتباه کردم این همه راه رو صعود کردم.

بانز یه لاستیک ماشین پیدا میکنه. بانز خیلی خوش شانسه و رو قله ی کوه لاستیک ماشین گیرش میاد.

میره توش و حلقه میزنه و قل قل خورون از کوه میاد پایین. اون وسط هم کلی ضربه میخوره و لت و پار میشه.
اولین جارو سواری رو که سر راهش میبینه خفت میکنه و جاروشو ازش میگیره و به سمت دریا رهسپار میشه.

ساعاتی بعد

بانز کنار دریا نشسته و پاهاشو تو آب فرو کرده. یهو حس میکنه یه چیزی به پاهاش ضربه میزنه. پایینو که نگاه میکنه یه ماهی گنده میبینه.

-بله؟
-پاهاتو بکش بیرون! مگه دریای خاله اس؟

بانز حوصله ی جرو بحث نداره. پاهاشو تا نصف بیرون میکشه و به درخت پشت سرش نگاه میکنه. حتی یه برگ درخت هم تکون نمیخوره.

-لعنت بهت...کجایی پس؟

-چی گفتی؟

بانز دوباره پایینو نگاه میکنه. یه ماهی که خیلی بزرگتر از اولیه پاشو گرفته.
-به دااش ما چی گفتی؟ صورتت کو؟

و بانزو میکشه تو دریا...

بانز خیلی منتظر باد موند...ولی نیومد. برای همین افسرده میشه و زیاد هم با ماهیه نمیجنگه. بهتره بمیره تا این که ماموریتشو انجام نداده باشه. صدای ماهی کوچیکه رو میشنوه.

-داداشی...پاهاشو بدوزیم به هم پری دریایی بشه؟
-این که پا نداره عزیزم...همش شلواره. باشه. همونو میدوزیم. پری دریایی دست آموز تو بشه.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸
#83

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
فنریر کم کم به جو زمین رسید.
داغ شد.
قرمز شد.
آتیش گرفت.
و البته وقتی دید فسیل های توی دستش هم دارن ذوب میشن، سریع مغزش رو از توی جمجمه کشید بیرون و دوباره از طریق بینی وارد سر خودش کرد.
البته یه مقداری از مغزش ذوب شد و تمام موهاش، به اضافه میکروب ها و چرک های بدنش سوختن و فنریر تمیزی شد که در طی دوره مرگخوار شدنش، براش پیشرفت بی سابقه ای بود.

فنریر همینطور سقوط میکرد و در طی سقوطش چرخش زمین رو هم میدید. توی راه چندتا هواپیمای مشنگی هم دید که البته نمیدونست چی هستن، برای همین گازشون گرفت، اونا هم البته انقدر خوف کردن که فقط تونستن دکمه ایجکت هواپیماشون رو بزنن، که البته در حین خروج از هواپیما فنریر خوردشون.

و بعد فنریر روی هوا چیز آشنایی دید.
توده ای از هوا...
یه باد سریع و قوی...
بادی که به خاطر فوت کردن یخچال به وجود اومده بود.
اون باد هم همونجا بود و داشت به سمت خانه ریدل ها میرفت.

آب از دهان فنریر راه افتاد. تا حالا مزه باد رو نچشیده بود...
و البته باد هم تا حالا نه صدای ویژ سقوط آزاد فنریری که فکش رو تا آخرین درجه باز کرده بود و به سمتش میومد رو شنیده بود، و نه همچین چیزی رو دیده بود. حتی تجربه خورده شدن توسط فنریر رو هم نداشت!
بادِ فضانوردِ بخت برگشته ای بود در اون لحظه.

که البته، فنریر زمانی که بلعیدش، به این بخت برگشته بودنش پایان داد.
- مزه خاصی نمیداد... حتی فکر کنم از دماغ و چشمم زد بیرون...

و البته این آخرین جمله فنریر بود، درست قبل از اینکه روی سقف خانه ریدل ها سقوط کنه، سقف رو خورد کنه، و صاف روی تخت لرد سیاه که داشت چرت ظهرگاهی میزد، فرود بیاد!

لرد از خواب پرید، روی تخت نشست و به فنریری که توی خودش به شدت مچاله شده بود و به نظر میرسید کل بدنش دچار شکستگی شده نگاه کرد.
- امان از این کابوس های چرند...

و بعد لرد دوباره دراز کشید و به خواب فرو رفت. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه!

- انقدر بی ریختم؟








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.