سوژه جدید:خانه ریدل ها:صبحی بسیار زشت و تیره و تار و دلگیر در خانه ریدل ها بود.
فنریر که بویی از فرهنگ و ادب نبرده بود، در حالی که آدامس می جوید وارد دفتر لرد سیاه شد.
-ارباب...تلگراف دارین.
-اولا که اون آدامس را در بیاور تا زبانت را از حلقومت بیرون نکشیده ایم. دوما ما نمی دانیم چی چی گراف چیست.
فنریر چیزی را که در دهان داشت قورت داد.
-ارباب همون پیام شخصیه. ولی روی یه تیکه کاغذه. پیام فوریه... از...
کمی کاغذ را بررسی کرد.
-نمی دونم از کجا. فکر کنم آدرسش هم همون جایی بود که خوردم. گشنم بود ارباب. خیلی گشنه.
لرد سیاه با اکیویی خشمگین، باقیمانده کاغذ را از چنگ فنریر در آورد. کلماتی پراکنده روی کاغذ به چشم می خورد.
از وزارت سحر و جادوی آن سر دنیا به لرد سیاه!
قدرت...کنترل....جهت دریافت...در اسرع وقت...منتظریم...لرد سیاه نگاهی به کلمات انداخت و نگاه دیگری به فنریر.
-قورتش دادی؟ جلوی چشممان؟
چند دقیقه بعد لرد سیاه و یارانش جلوی در، آماده حرکت بودند.
-یاران ما...آماده اید؟ خوشبختانه امروزه علم جادوگری پیشرفت های زیادی داشته و رفت و آمد بسیار آسان شده. از آن سر دنیا به ما اطلاع دادند که برای دریافت جایزه ای نفیس و لوح تقدیر خود را به آن جا برسانیم و ما خواهیم رساند. هم اکنون به آن سر دنیا آپارات می کنیم!
-کاش می تونستیم ارباب...سیستم آپارات مختل شده!
کریس به عنوان وزیر سحر و جادو توضیح داد.
-خب...آپارات نمی کنیم. به آن سر دنیا با پودر پرواز می رویم.
-ببخشید ارباب...شومینه ها هم مختلن! هر کی رفته توشون خاکستر شده.
-خب لعنت به این شانس...ولی علم جادویی بسیار گستره است. غیب و ظاهر می شویم!
-خب...این یکی مختل نشده. می تونین غیب بشین...ولی ظاهرش رو تضمین نمی کنیم.
-ما با جارو می رویم!
-جاروها اعتصاب کردن ارباب. راهشونو کشیدن و رفتن. یکیشون قبل از رفتن منو کتک زد. حتی پرواز هم نکردن. سوار تسترال ها شدن و رفتن.
لرد سیاه از این همه پیشرفت در امور جادویی خرسند شد.
-ما چه کنیم پس بی وجود؟ به ما گفتن در اسرع وقت خودمونو برسونیم! همینجوری مشنگی برویم؟
کریس نمی دانست...اصلا هم علاقه ای به دیدن وزیر سحر و جادوی آن سر دنیا نداشت.
به دستور لرد سیاه، ابتدا خودش و سپس یارانش از در خانه ریدل ها خارج شدند. لرد سیاه مطمئن شد که در به خوبی و کاملا محکم بسته شده باشد، درست وقتی که فنریر در حال عبور از لای آن بود.
لرد سیاه فعلا به هیچ عنوان از فنریر خوشش نمی آمد. برای همین از پرس شدنش استقبال کرد.
ملت سیاه، جلوی در سرگردان شدند. تا این که صدای خوشحالی پرسید:
-مقصدتون کجاست؟
صدا از بالا می آمد. بالای سرشان را نگاه کردند و قالیچه پرنده ای را دیدند. با علاءالدینی بر روی آن.
تام پرید و گوشه قالی را گرفت و خودش را بالا کشید.
-ببین علا جان...ما می ریم اون سر دنیا. ولی تا هر جا می تونی ببر دیگه.
با اعلام موافقت قالی ران، جادوگران سوار قالیچه شدند.
اینیگو پایش را روی زانو و کمر و شانه و سر و صورت فنریر گذاشت و حتی مدتی رویش قدم زد و سپس سوار شد. لبخند رضایت آمیز لرد سیاه، اجازه اعتراض به فنریر نمی داد.
-یاران ما...قبل از ما رفته و در آن بالا نشستید؟ ما را نیز سوار کنید.