هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۱:۰۰ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۸
#39

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۰:۲۴
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!

لینی وسط یه اتاق نشسته بود و یه بازجو هم جلوش. لامپی دقیقا وسط جفتشون از سقف آویزون شده بود که در حال حرکت به جلو و عقب بود. همین باعث می‌شد یه بار چهره بازجو در تاریکی بره و یه بار هم چهره لینی. لینی بسیار از این وضعیت راضی بود چون مطمئن بود اینطوری با ابهت‌تر به نظر می‌رسه.

ازونجایی که هیچ‌وقت حشره‌ای رو دستگیر نکرده بودن، ابزارآلات مناسب نگهداری حشرات رو هم نداشتن، به جاش با قرار دادن یه عالمه حشره‌کش مدرن و سنتی در سرتاسر اتاق، سعی داشتن حس گیر کردن تو یه اتاقو به لینی القا کنن!

- مطمئنی همه‌ی این کارا رو خودت کردی؟ به تنهایی؟ بدون کمک شخص دومی؟
- شک نداشته باش!

بازرس برای هزارمین بار این سوالو پرسیده بود و برای هزارمین بار هم همون جواب همیشگی رو شنیده بود.
- آخه... یه ذره این کارا... چیزه خب... با جثه‌ت در تضاده. می‌دونی؟
- نه که نمی‌دونم! یعنی چی در تضاده؟ دارم اعتراف می‌کنم دیگه. خودم بودم! خودِ حشره‌م! چرا توانایی‌های منو دست کم می‌گیری؟

بازرس سرشو برمی‌گردونه و به جایی که آینه بود، اما لینی می‌دونست پشتش یه مشت مامور ریختن نگاه می‌کنه.
- می‌خوای حالا اینبار به برعکسش اعتراف کنی؟ اینکه این کارو نکردی؟
- نه دیگه خودم بودم. دروغ نمی‌گم. وسط صحنه جرم گرفتینم. بیاین دستبند بزنین ببرینم زندان.

اونا چنین تجهیزاتی نداشتن و براشون افت داشت که برن و به همه بگن این قتل عام کار یه حشره بوده و نتونستن مانعش بشن!

- باور نداری اون چوبدستی منو بیار نشونت می‌دم. فیلم هم بگیر همزمان که همه باور کنن.

بازرس باور داشت که یه چوب قرار نیست حشره‌ای رو قادر به تهدید کردنشون بکنه، اما لحن جدی و باوری که تو صداش موج می‌زد باعث می‌شه نخواد به چنین خواسته‌ای تن بده.

- برو دیگه. آزادی. حشراتو باید تو طبیعت رها کرد، نه اینکه یه گوشه زندانی. قبول نداری؟

لینی قبول داشت! برای همین از جاش پا می‌شه.
- اگه یه روز پشیمون شدین و خواستین مجرمو دستگیر کنین من خانه ریدل‌ها زندگی می‌کنم. اونجا می‌تونین پیدام کنین.

و بال‌بال‌زنان اونجا رو ترک می‌کنه!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۸
#38

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!

_زودباش اعتراف کنن!

نیمفادورا سعی می کرد بی آنکه رنگ موهایش تغییر کند، تمرکز کند اما در این کارش موفق نبود.

روی صندلی آهنی که اصلا با دیوار های صورتی اتاق( فقط به خاطر متفاوت بودن با بقیه اتاق های بازجویی) منطبق نبود نشسته و سعی می کرد چیزی به خاطر بیاورد.
_خیلی خب. من اعتراف می کنم وقتی 7 سالم بود در روز هالوین با دستمال توالت برای خودم لباس مومیایی درست کردم.

بازپرس با عصبانیت فوت کرد و گفت:
_نه...نه! این چرت و پرتا چیه میگی؟ ها؟ به ی چیز درست و حسابی اعتراف کن. چیزی که به درد بخوره.

نیمفادورا چیزی به یاد نمی آورد که به نظر بازپرس به درد بخور باشد پس بار دیگر با شرمندگی گفت:
_من ی بار شیر و ماکارونی رو باهم خوردم.

اما این هم از نظر بازپرس مهم نمی آمد. با صدایی آرام گفت:
_گوش کن خانم محترم من چیزی می خوام که مربوط به خبر های محفل باشه.
_اهاااا...خب اینو از اول می گفتی.

سپس او هم صدایش را پایین آورد و گفت:
_من شنیدم دامبلدور ریش هاش رو شونه می کنه.

مرد سعی می کرد صبور باشد و سرش را به دیوار نکوبد:
_خب ی چیز دیگه. چیزی درباره ی لرد سیاه نگفتن؟

تانکس که انگار از به یاد آوردن آن موضوع خوشحال بود گفت:
_چرا، چرا. یادم میاد آلبوس از مالی پرسید که...
_که چی؟
_که میدونه لرد رداهاشو از کجا می خره؟ مالی هم فکر می کرد رداها مزون دوزن؛ ولی من که فکر نمی کنم چون دوخت...

بعد ها خبر می آمد که بازپرس قدقد کنان از محل دور شده است و خودش را به مرغ دانی تحویل داده است.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱۵ ۰:۰۹:۳۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۸
#37

آلکتو کرو old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۴ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۵ آذر ۱۳۹۸
از ما هم شنفتن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!


آلکتو با بیخیالی به صندلی لم داده بود و آدامس توف تلنگیی اش را می جوید.

- پس قصد نداری مقر بیای نه؟

چشمهایش را در حدقه اش چرخاند و آدامسش را دور انگشت اشاره اش پیچید.
- نچ! چون ما این کارو نکردیم!
- صد نفر شاهد داری؛ نه یکی، نه دوتا، صدتا! بهتره اعتراف کنی شاید بهت تخفیف دادیم.
- چند بار بگیم ما اون جوجه تسترالا رو زیر آب نکردیم داداش! ما خف گیری می کنیم، زور گیری می کنیم ولی تسترال کشی را نمی اندازیم!

مامور باز پرسی که از بازجویی خسته شده بود، تکانی به لامپ بالای سرش داد.
- اینطوری نمیشه. باید یه جور دیگه به حرف بیارمت.

آلکتو در حالی که با بیخیالی پاهایش را به میز تکیه می داد، گفت:
- هر کار عشقته انجام بده داشم؛ ما حرف زور حالیمون نمی شه! یه بار پرسیدی گفتیم کار ما نبوده دیگه ولمون کن بریم کار زندگی داریم!

مامور بازپرسی با قدم های مصمم از اتاق خارج شد.

چند دقیقه بعد

آلکتو درحالی که صدای قدم های کسی را می شنید، چشمانش را گشود.

- حالاکه مقر نمیای مجبور از یه راه دیگه وارد شم.
- گفتیم که هر کار عشقته انجام بده ما هم تماشا می کنیم!

مامور درحالی که لبخند شیطانی اش را حفظ کرده بود چوب بیسبالی غول پیکر در دست داشت.
چشمانش اندازه تخم اژدها شده بود.
- با غول تشن چیکار داری؟ بیا همه ذخیره های آدامسمونو بردار ببر ولی با غول تشن کاری نداشته باش!

مامور سرش را به طرفین تکان داد.
- مقر میای یا نه؟ وگرنه باید با غول تشن جونت بای بای کنی!
- باشه باشه اعتراف می کنیم! ما اون تسترالا رو زیر آب کردیم چون داشتن چوب بیسبالمونو قورت می دادن؛ مام این حرفا حالیمون نبود باس ادبشون می کردیم!

مامور درحالی عرق پیشانی اش را پاک می کرد گفت:
- دو تا دیوانه ساز بفرستین این جانی قصی القلب رو بفرستن آزکابان! در ضمن تا مشخص شدن حکمت، غول تشن دست من می مونه!

سپس آلکتو گریان و درمانده را با دیوانه ساز ها تنها گذاشت.


ویرایش شده توسط آلکتو کرو در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱۳ ۲۳:۴۶:۰۸

اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۸
#36

جاستین فینچ فلچلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۶ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۱
از اونجا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!

دیگه صبح شده بود. باید آماده رفتن به سرکارش میشد. چشماشو باز کرد. اما همه جا تاریک بود. چشم هاشو بست و دوباره باز کرد. باز هم همه جا تاریک و بی نور بود. خواست با دست هاش چشم هاشو مالش بده، اما نتونست. کم کم داشت میترسید. چند بار دیگه هم تلاش کرد اما نتیجه ای نداشت.

سعی کرد از بقیه کمک بگیره.
- چه اتفاقی افتاده؟ یکی کمکم کنه.

چند لحظه بعد صدای باز شدن در را شنید. صدایی آشنا شروع به صحبت با او کرد...
- چرا اون کارو کردی؟
- کدوم کار؟ تو کی هستی؟ من کجام؟
- خودت خوب میدونی چه کار کردی. در ضمن اینجا سوالو با سوال جواب نمیدی. فهمیدی؟
- شاید اما من هنوز هم نمیدونم منظورت چیه.
- آه، دیشب رو یادته؟
- آره. کاملا.
- پس پریشب رو به یاد بیار...
- پریشب هم کاری نکردم. میشه بگی چه اتفاقی افتاده؟

کاملا ترسیده بود. نمیدونست منظور اون صدا چیه. نمیدونست کجاست و چرا نمیتونه جایی رو ببینه.
- میشه بگی کجام؟ چرا نمیتونم جایی رو ببینم؟ چرا نمیتونم دست هامو تکون بدم؟ تو کی

صدا نزاشت سوال هاشو ادامه بده.
- زیاد حرف نزن. تو آزکابانی و یه دیمنتور ( دیوانه ساز ) بوسیدت.
- آخه چرا؟ من که کاری نکرده بودم.
- تو یه دورگه کثافتی. جای تعجب نداره.

بعد از شنیدن این جملات، کمی ناراحت شد. دوباره سوال کرد:
- چرا چشم هام چیزی نمیبینه؟ چرا دست هام حرکت نمیکنن؟
- فکر میکردم با هوش تر از این حرفا باشی. دست هات بستس. یه چشم بند هم روی چشم هاته.
- میشه چشم بند رو برداری؟
- آره، چرا که نه.

چند لحظه بعد، چشم بند رو برداشت. چشم هاش تار میدید ولی بهتر از اون تاریکی بود. چند ثانیه طول کشید تا تاری چشم هاش درست بشه. آه چی میدید؟ آخه چطور ممکن بود؟

بعد از دیدن اون صحنه عصبانی و ناراحت فریاد زد:
- آگاتا تراسینگتون چطور تونستی؟ قلبم اومد توی دهنم.

آگاتا با خنده به همراه چندتا از دوستاش گفت: خیلی وقت بود از ته دل کسی رو اذیت نکرده بودیم. خیلی حال داد...

آگاتا و دوستانش، ماتیلدا استیونز، ارنى پرنگ، آدر کانلی، جاستین رو در نزدیکی کلبه هاگرید به صندلی بسته بودند. چشم های او را بسته بودند و خواسته بودند با او شوخی کنند. اما جاستین اصلا از این شوخی خوشش نیومده بود. شاید اگر کس دیگه ای جای او بود، باز هم از این شوخی خوش حال نمیشد. یکی یکی با او دست دادند و خواستار بخشش او بودند. جاستین هم به خاطر دلسوزی و مهربونی زیادش نتونست دست رد به عذرخواهی آنها بزند.

آگاتا، ماتیلدا، ارنى و آدر به جاستین کمک کردند تا زودتر به کلاس هاشون برسند.


هدف، 25 درصد موفقیت، توانایی 15درصد، و انجام دادنش ( تلاش برای بدست آوردنش ) 60 درصد باقیه.


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۸
#35

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!
.....................................

کریس روی صندلی چوبی نشسته بود و برخلاف رول های دیگر لامپی بالای سرش نمیچرخید.
-این چرا نمیچرخه؟خرابه؟
-دست نزن بهش،این الان تکونش نمیاد.

کریس با خودش فکر میکرد که از کی لامپ ها هم دارای حق انتخاب و این کارها شدند...
-همونطور که میدونی سولی ازت...
-درستش سو،فاصله لی هستش،لی فامیلیشه.
-حالا!سو لی ازت شکایت کرده!

کریس با بی تفاوتی دستش را زیر چانه اش زد.
-کار هر روزشه،همیشه میره پیش ارباب شکایت میکنه که کریس فلان کارو کرد و فلان...
-ایندفعه اومده وزارتخونه ازت شکایت کرده!دزدی کردی!

کریس از روی صندلی اش خیز برداشت.
-جدی؟اومده به وزارتخونه گفته به جای ارباب؟!یادم باشه به بانز بگم...
-همیشه همینقدر حرف میزنی؟

کریس حالا از روی صندلی بلند شده بود و داشت در سطح اتاق قدم رو میرفت.
-آیا سو فکرهای پلیدی در سر داره؟آیا سو وزارتخانه رو جایگزین خانه ریدل کرده؟آِیا سو میخواهد...
-بسه!چرا کلاهشو دزدیدی؟

کریس روی صندلی نشست.
-اممم...ندزدیدم،گفتم که مهمونی دعوت بودم...
-برای کدوم مهمونی کلاه ساحره ها رو سرت کردی؟

چند دقیقه سکوت برقرار شد.

-اممم...خب تم بود،تم مهمونی کلاه ساحره بود!مجبور بودم!

فلش بک،روز قبل

ساعت سه نصفه شب بود،کریس قدم زنان در راهروهای خانه ریدل قدم میزد،کسی هم بغلش نبود...چرا بود!بانز کنارش بود.
-بانز مطمئنی امشب تو اتاقش نیست؟
-اره،خودم دیدم بلا پرتش کرد تو اتاق تسترالا...

کریس در را باز کرد،خوشحال دوید تا کلاه ها را بردارد...اما کلاهی نبود!
-گاو صندوق!

همه کلاه های سو درون گاو صندوق بود،که یک وسیله مشنگی بود،بنابراین بانز در دفترش یادداشت کرد که سو به وسایل مشنگی علاقه نشان داده است.

-حالا چیکار کنیم؟
-هیچی،قرار بود کلاها رو از پنجره بندازیم بیرون،حالا گاو صندوقو میندازیم!بیا،یه ورد بلندش میکنه!
...
سه ساعت بعد
وقتی سو به اتاق رسید،کمدش را باز کرد تا کلاهش را در آن بگذارد،که ناگهان متوجه این نکته شد که چیزی کم است...
گاو صندوق کنار کمد نیست!
-گا...و...صن...

سو خودش را روی تخت انداخت و دست هایش را روی سرش گذاشت.
-اون تو...امانتی ارباب...
-سو گاوصندوق کلاهاتو برداشتیم و نابود کردیم!این به اون که مارو به ارباب لو دادی در!

سو پوکر فیس فقط به بانز و کریس نگاه کرد،اگر ارباب میفهمید سر سه تایشان برباد میرفت...


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۸
#34

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!
چشماش کم کم داشت باز می شد...اونقدر باز نبود که بدونه کجاست...تار می دید.
درد داشت، حسش می کرد.
اولش فکر کرد مرده...مرده بود؟ نمی دونست چیکار کنه تا بفهمه زندس...خواست دستشو تکون بده...نمی تونست! انگار با یه چیزی بسته شده بود.

کجا بود؟

حالت تاری چشماش داشت بر طرف می شد...یه چیزایی می دید...خواست حرف بزنه ولی وقتی که دهنشو باز کرد دردی عجیب کل وجودشو گرفت!
گرمای یه چیزی رو روی صورتش حس می کرد...
خون بود...بوی خون رو می شناخت. برای چی خونی بود؟

نمی تونست فکرشو جمع کنه...انگار دردی که داشت، جلوی فکر کردنشو گرفته بود...تاری از بین رفته بود...حالا می تونست ببینه که کجاست...یه اتاق!

اتاقی خالی! فقط اون توش بود.

نترسیده بود...یاد گرفته بود که یه مرگخوار هیچوقت نباید بترسه...ولی گیج شده بود...کلی سوال تو ذهنش بود...برای چی اونجا بود؟

این مهم ترین سوالش بود.

خواست سرشو بچرخونه تا ببینه که اتاق براش آشناس یا نه...دوباره درد! باید عزمشو جزم می کرد وگرنه نمی تونست کاری بکنه!چند تا نفس عمیق کشید...ذهنشو جمع و جور کرد...دوباره تلاش کرد...هنوز درد داشت ولی درد، نباید جلوشو می گرفت!
اتاق و نگاه کرد...هیچ چیز آشنایی توش نبود...هیچی توش نبود! فقط خودش، که به صندلی بسته شده بود. تلاش کرد که دستاشو باز کنه...ولی نتونست...
صدایی شنید...صدای قدم های پا! این صدای پا براش آشنا بود...مثل همیشه، آروم و با اقتدار!

در باز شد!

شخص وارد شد...شخصی که همیشه اسطورش بود...شخصی که حاضر بود جونشم براش بده...ولی برای چی اونجا بود؟ اومده بود تا نجاتش بده؟

صندلی معلقی رو دید که جلوش قرار گرفت...بانز بود!
چرا بانز دستاشو باز نکرد؟

سوال ها داشت مغزشو می خورد...برای چی اونجا بود؟

هنوز جوابی براش نداشت.

-خب رابستن...تعریف کن!

چی رو باید تعریف می کرد؟ اون هر روز گزارش کار های خودشو به اربابش می داد...حتی آب خوردنش!
-ارباب، چی رو تعریف کنم؟

اون برای اینکه اربابش عصبی نشه، درست حرف زدن رو یاد گرفت...پس چیکار کرده بود که باعث شده بود اربابش دستور دستگیری شو بده؟

-خودت می دونی رابستن!

نمی دونست! هیچی نمی دونست! ولی نباید اربابش رو معطل می کرد...می دونست که از معطلی خوشش نمیاد! ذهنشو جمع کرد...کاری نکرده بود...ولی می دونست که اربابش هیچوقت اشتباه نمی کنه!

بیشتر فکر کرد...چرا دیشبو یادش نمیومد؟ دیشب چیزی شده بود؟ نمی دونست!

-رابستن خودت می دونی که از معطلی خوشمان نمی آید!

می دونست که این اخطار آخر بود.

فکر کرد! دیشب چی شده بود؟ این خونی که تو صورتش بود برای کی بود؟ برای خودش یا کس دیگه؟

یادش اومد!
-ارباب فقط بخاطر شما بود!
-می دانیم!

اگه می دونست پس برای چی رابستن اونجا بود؟


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۰:۱۱ شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۸
#33

گیلدروی لاکهارت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۶:۴۷ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۸
از جهنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
سرش درد میکرد.حس میکرد دارن با چکش تو سرش میزنن.خواست با دستش سرشو مالش بده دید نمیتونه.چند بار دیگه هم امتحان کرد بازم نشد.کم کم که حالش جا اومد دید دستاش زنجیر شدن.ولی چرا؟
چیز زیادی یادش نمیومد.
آخرین چیزی که یادش میاد این بود که داشت با اسپری روی دیوارای هاگوارتز فحش مینوشت:|
الان هم اینجاست. تو این اتاق که بوی گربه مرده میده و بسیار تاریک. فقط یه چراغ مهتابی هی داره اینور و اونور میشه که خیلی رو مخش رفته بود.
-میشنوم!
متوجه صدای بم و خسته ای شد.
+تو کی هستی؟
-اینجا من سوال میکنم خوک کثیف!!!
و بعد لگدی روانه ی لاکهارت شد و اون نقش بر زمین شد.
چند ثانیه طول کشید تا نفسش جا بیاید و با صدای گرفته ای گفت:
+ت تو ک ک کی هستی؟ از ج ج جون من چ چی میخ میخوای؟
صدای نفس خشمگینی شنید و قبل از اینکه کتک دیگه ای بخوره فریاد زد:
+میگم میگم.توروخدا نزن الان میگم.
-مثل قبلا هستی.در ظاهر شجاع و بی باکی ولی درواقع یه دورگه ی ترسویی!
+حرف دهنتو بفه...
سر یک چوبدستی رو روی گلوش حس کرد.
-همین الان ماجرا رو برام تعریف کن.
+باشه باشه میگم.چند ماه بود که از حقوق ما تو هاگوارتز کم شده بود.برای همین وسایلمو جمع کردم برم.ولی اینجوری خیالم تخت نشد.برگشتم و روی دیوار هاش فحش نوشتم.
-انقدر مضخرف تحویل من نده! قطعا تورو بخاطر نقاشی کردن نیاوردن آزکابان! !!
+آزکابان؟
این کلمه تو ذهنش داشت میچرخید. آزکابان ، آزکابان.
هیچ چیز یادش نمیومد.هرکاری تو عمرش کرده بود نباید میومد آزکابان.
لاکهارت ادامه داد:من برای چی اینجام؟
+همه تورو دیدن که داشتی طلسم کروشیوس رو انجام میدادی.اونم روی یه گربهههه!
تازه یادش افتاد. اون و با پروفسور مک گوناگال دعوای شدیدی کرده بود چون میخواست به همه بگه لاکهارت فقط یه دروغگوعه!
+ولی اون میخواست لو بده.میخواست شهرتمو ازم بگیره:((
-اگر دوباره ببینیش چیکار میکنی؟
+حقش بود.باز هم اگر ببینمش نابودش میکنم و از بین مییرمش. به هر قیمتی که باشه!!!

در همین فکر و خیال ها بود که ناگهان مهتابی روی چهره بازجو ثابت ایستاد.چهره ای زنانه، صورت لاغر، چین و چروک زیاد.
+چی؟ مک م م مک گو گوناگال؟ ؟


گیلدروی لاکهارت عظیم


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده






پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ جمعه ۱۰ خرداد ۱۳۹۸
#32

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!

اتاقی تاریک و خلوت، با تنها یک میز و دو صندلی، که یکی از آنها اشغال شده بود؛ لیوان آب دست نخورده ای که روی میز بود و تنها منبع نور اتاق، درست بالای سرش. همه اینها در کنار هم، تنها یک معنی داشتند. اتاق بازجویی!

یک جفت چشم منتظر و بی حرکت، به صورت دختر جوانی خیره شده بودند که لبخند نا محسوسش، زیر سایه کلاهش پنهان شده بود.
-خب؟!
-چی خب؟
-همه دوربینا تصویرتو ثبت کردن. راه فراری نداری.

بازپرس این را گفت، خم شد و دو دستش را روی میز گذاشت. نوری که از لامپ بالای میز می تابید، نیمی از صورتش را روشن می کرد.
سو با لبخند همیشگی اش، به صورت بازپرس زل زده بود. سرش را چرخاند و نگاهی به اطراف کرد. سپس از جایش بلند و شد و با دست، لامپ را هل داد و دوباره نشست.
-اینجوری تاب می‌خوره؛ خفن تره!

بازپرس با شک نگاهی به لبخند از سر رضایت سو انداخت و با حرکتی سریع، پرونده را جلوی خودش کشید تا دوباره نگاهی به عکس مجرم بیندازد.
-مث اینکه درسته... واقعا تو اینکارو کردی؟
-کدوم کار؟
-اعتراف کن. سعی نکن تکذیب کنی. جرم خودت رو سنگین تر نکن دختر!
-خب به چی باید اعتراف کنم؟
-به دزدی!

سو جا خورد. کلمه دزدی برایش قابل درک نبود. اصلا در شأن او نبود.
-من چیزی ندزدیدم!

مرد جوان کاغذ مستطیل شکل کوچکی را از پرونده بیرون کشید و بی آنکه حرفی بزند، دستش را دراز کرد و آن رو جلوی سو گذاشت.
-این برات آشنا نیست؟
-عه! اینو میگی؟ من که اینو ندزدیدم. فقط برش داشتم.

بازپرس به سو خیره شد، بعد از چند ثانیه فرو رفتن در بهت و حیرت، پلکی زد و لیوان آب را از جلوی سو برداشت و نوشید.
-فعلا کاری ندارم که چجوری این کارو کردی. فقط بگو چرا برش داشتی؟
-آخه اسمشو بخون! تو باشی، چیزی که اسم به این قشنگی داره رو بر نمی داری؟

بازپرس دوباره نگاهی به پرونده جلوی دستش انداخت. اما به نظرش چیز جالبی در اسم بنای به سرقت رفته نبود.
-عمارتِ... کلاه فرنگی؟!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱۱ ۰:۰۳:۵۹
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱۱ ۱۲:۰۰:۱۳

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ جمعه ۱۰ خرداد ۱۳۹۸
#31

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
بانز وسط اتاق نشسته بود و دو بازجو دورش میچرخیدن.

-سرگیجه گرفتم!

بازجوها اهمیتی ندادن. اون مجرم بود و اونا بازجو. زورشون زیاد بود.
-به جرمی که کردی معترف شو ای ملعون. شاید که مورد مغفرت قرار گرفتی.

بازجوی دوم به بازجوی جوگیر اولی نگاه میکنه. اولی ساکت میشه.
بانز نمیدونه اینا چی میخوان و باید به چی اعتراف کنه.
-خسته شدم خب. چه جرمیه این؟ از صبح ده بار پرسیدم جواب ندادین. بگین شاید اعتراف کردم.

بازجوی اول پرونده رو باز میکنه.
-دزدیدن دو دستگاه مرغ از مرغدونی ویزلی ها.

-واحد شمارش مرغ...
-به تو ربطی نداره. مسیر بازپرسی رو منحرف نکن. بیاعتراف!

کلمه ی آخر بیشتر شبیه طلسم وادار کردن به اعتراف بود. ولی اگه همچین طلسمی وجود داشت اینقدر خودشونو خسته نمیکردن که.
بانز کمی ناامید به نظر میرسید.
-همین؟ برای دو تا مرغ اینجا هستم؟ من اصلا مرغ میخورم؟ فرض کنیم میخورم...مرغ زنده به چه دردم میخوره؟ مگه من درنده هستم؟! فنریرو میگرفتین حداقل. من اصلا به پر آلرژی دارم!

بازجو قانع نمیشه.
-ما مطمئنیم کار توئه. صحنه ی جرم رو بررسی کردیم. هیچ ردی وجود نداره. شاهد ها هم کسی رو ندیدن که داخل یا خارج بشه. اینم فقط یک معنی داره. دزد تویی! الانم دیده نمیشی. فقط چند تا لباسی.

بانز از این همه استدلال منطقی متعجب میشه.
-آهان...پس چون کسی رو ندیدن دزد منم...من هنوزم به پر آلرژی دارم، ولی کاش از اول میگفتین جرمم چیه. اعتراف به دزدیدن دو تا مرغ خیلی به صرفه تر از نشستن تو اینجا و تحمل شما دو تاس. بدین امضا کنم. پول مرغا رو هم از رئیسم میگیرین.

-ها...چی...رئیست؟ خودت بده خب...

-نمیشه دیگه. من کارمند رسمی خانه ی ریدل ها هستم. باید از رئیسم بگیرین.

بازجوها سرشونو میکنن توی پرونده و شروع به پچ پچ میکنن. کمی بعد رو به بانز میکنن.
-خب...میدونی...الان که پرونده رو خوندیم متوجه شدیم مرغا زیاد هم دزدیده نشدن. شاید دچار بیماری شدن. همونجا مردن. بعدم مورچه ها و کرما سریع تجزیه شون کردن.

بانز ول کا ماجرا نیست:
-استخونا و پراشون چی؟

-دو پاره استخون چه اهمیتی داره؟ پر هم خوب نیست کلا. بعضیا آلرژی دارن. این قضیه رو مختومه اعلام میکنیم.

-منقارشون...

-گفتم مختومه!


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۸
#30

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۰۷:۳۰
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!

فضای اتاق بازجویی گرم و خفقان آور بود و بوی نامطبوعی از منشئی نامعلوم به مشام می رسید. اما هیچ کدام از این ها گادفری را به اندازه ی حشرات موذی ای که داشتند از سر و کولش بالا می رفتند، اذیت نمی کرد. شعبده باز بی توجه به شرایط ناخوشایند سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند و به بانوی کلاه بر سر و چشم سیاهی که مقابلش در آن سمت میز نشسته بود، لبخند بزند. ساحره دستش را بالا برد؛ لبه ی کلاهش را برگرداند و تیغه های تیز و درخشانی را که زیر آن پنهان بودند، آشکار کرد. بعد با لحنی بی احساس گفت:
- خونواده ی چن تا دختر ازت شکایت کردن. میگن تو یه چیزی به خوردشون دادی.

گادفری مشغول بازی با حلقه ای از موهایش شد.
- مگه شکلات دادن به دخترا جرمه؟ نکنه مرض قند گرفتن یا فشار خونشون رفته بالا؟

بازجو به چشمان عسلی رنگ شعبده باز خیره شد.
- نه. شفاگرای سنت مانگو اجساد اونا رو بررسی کردن و فهمیدن اون شکلاتا معمولی نبودن.

نفس گادفری بند آمد.
- جسد؟!.. نه، نه.. امکان نداره...

بازجو ادامه داد:
- در واقع اون شکلاتا به معجون خواب آور آغشته بودن. دخترا بعد از خوردنشون از حال رفتن. بعد تو اونا رو تو تابوت گذاشتی و موقع نمایش سهوا تیکه پارَشون کردی.

لب های شعبده باز شروع کردند به لرزیدن.
- این دروغه! اون دخترا سالمن.

بانوی کلاه به سر نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی گادفری انداخت؛ معلوم نبود قطره های عرق روی صورتش به خاطر ترس بود یا گرما. ساحره ی بازجو سعی کرد صورتش را بی حالت نگه دارد و آرام باشد، اما دیدن شعبده باز در آن وضع آشفته او را به طرز وصف ناپذیری خوشحال می کرد. حس کرد نمی تواند جلوی بروز احساساتش را بگیرد. پس سعی هم نکرد. نقاب خونسردی را کنار گذاشت و لبخند کینه توزانه اش را به گادفری تقدیم کرد.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۸ ۲۱:۲۱:۵۱


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.