هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه تفريحي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

-سلام خانم فیگ امد...

مردی با پالتوی رنگ و رو رفته ای در چارچوب در ایستاده بود.مرد نگاهی به اطرافش انداخت تا ببینه خانم فیگ کجاست؟

-ببخشید مگه اینجا دفتر خانم فیگ نیست؟
-امم...

بلاتریکس نگاهی به اطراف کرد...چشمش به خانم فیگ بی هوش افتاد!

-سلام اقای...
-
-اقای...

بلاتریکس نگاهی به کاغذهای روی میز خانم فیگ کرد،شاید اسم مرد ناشناس اون تو بود!

-اقای کِیس؟
-امم...بله خودم هستم!
-خب اقای کِیس امری داشتین؟
-خب بله!...فقط قرار بود خانم فیگ اینجا باشن!
-درسته درسته!...اما متاسفانه ما هم قرار بود با خانم فیگ در مورد موضوعی حرف بزنیم؛اما ایشون رو پیدا نکردیم تو دفترشون! واسه همین داریم دنبال خانم فیگ میگردیم!

اقای کِیس نگاهی به اطراف کرد.

-مطمنین ایشون رو ندیدین؟
-بعله اقای کِِیس!
-پس اون کیه افتاده رو میز؟

نگاه بلاتریکس و مرگخواران به سمت خانم فیگ برگشت. هیچ کس نظری یا نقشه ای نداشت اما از همه بیخیالتر مروپ بود!

-بذار ببینم...عه وائه! سبزی فروشی اصغر اقا ی مامان رفت دو کوچه پایینتر؟ حیف شد؛حالا مرگخوارای مامان باید دو کوچه برن پایینتر تا سبزی هام رو بگیرن!
-نهه بانو من که نمی تونم همچین کاری کنم! من دیسک کمر و گردن دارم!
-تام مامان در اینصورت باید به ایوا کمک کنی تو خرد کردن نخودها!
-نهه ایوا میخوره منو بانو!
-درسته تام مامان...اما مهم نیست!

بلاتریکس با یک نیم نگاه به چشم های اقای کِیس متوجه ی وخیم بودن اوضاع شد پس سعی کرد زودتر دست به کار شه.

-عه بانو مروپ خانم فیگ اینجا هستن!
-میوه فروشی حاج علی مامان هم برشکست شد؟ای بابا!
-بانو مروپ؟
-بله بلاتریکس مامان؟
-بانو خانم فیگ اینجاست!
-خب...همونجا هم بود بلای مامان!
-نه...نه بانو نبود!
-چرا دیگه...ما اومدیم اینجا تا گرگهای مربای مامان رو پس بگیریم که ناگهان با نامه ای که به خانم فیگ مامان دادی بیهوش شد بلای مامان!
-

بلاتریکس سریع برگشت تا موضوع رو عوض کنه اما انگار اقای کِِیس در رفته بود!

-این پالتو کرمی کوووو؟
-...
-...
-بلاتریکس میدونستی 2+2 میشه 4؟
-کروشیوووو!

ایندفعه نوبت تام بود. هر دفعه از دست کروشیو بلاتریکس در میرفت یا شانس میاورد اما حالا نمی تونست،یا اگر میتونست دیر بود!

-بگریدین دنبالش...نباید لومون بده!

مرگخوارا سریع شروع به جستو و جو کردن که ناگهان مودی و البوس دامبلدور وارد دفتر شدن!




only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه تفريحي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹

فلور دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
هر یک از مرگخواران به گوشه ای از اتاق رفتند تا شاید اثری از محل نگهداری گرگها پیدا کنند. چندی بعد مروپ فریاد زد:

-پیدا کردم مرگخوارای مامان.

با گفتن این حرف همه به سمت او رفتند. بلا گفت:
-بانو، میدونستم شما پیداش می کنین. از اینا هیچ کاری بر نمیاد. خوب، اگه میشه بدید من یه نگاهی بهش بندازم.

مروپ کاغذی را که پیدا کرده بود به بلاتریکس داد و او نیز شروع به خواندن کاغذ کرد. اما بعد از خواندن چند سطر اول در حالی که ناامیدی و عصبانیت در چهره اش کاملا معلوم بود، کاغذ را به مروپ برگرداند و گفت:
-اینکه محل نگهداری توله گرگها نیست.
-درسته بلای مامان. این محل دقیق تمام میوه فروشی های شهره. خیلی به درد میخوره. باید با خودم بیارمش.

مرگخواران مروپ را تنها گذاشتند و دوباره به جستجو پرداختند. چندی بعد فریاد یافتم توسط کسی بلند شد. این بار تام جاگسن بود و همه مرگخواران دورش را گرفتند. بلاتریکس گفت:
-امیدوارم تو آدرس گرگهارو پیدا کرده باشی، نه چیز دیگه.
-خوب چیزه...میدونی...هیچی. من اصلا چیزی پیدا نکردم. با خودم بودم.

تام در حالی که سعی داشت از عصبانیت بلا فرار کند کاغذی که پر از مسائل ریاضی بود را پشتش پنهان کرد و درست زمانی که بلاتریکس می خواست کروشیویی نثارش کند، صدای وارد شدن کسی توجهشان را جلب کرد.


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: مجموعه تفريحي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
فیگ این را گفت و به نامه نگاه کرد. کلمات قابل تشخیص نبودند. دقیق تر نگاه کرد. و حتی دقیق تر! اما صرفا خط هایی نامشخص می‌دید. بعد از چندثانیه سرگیجه گرفت و کلمات در پیش چشمش به رقص درآمدند. فیگ وارد بعد تخیلش شده بود.
- اوا اینا چرا اینطوری میشن؟

"اینا"یی که "اینطوری" می‌شدند، اشاره به حروف داشت، که حالا بعد از رقص دسته جمعی دور آتش درون برگه، مومبا مومبا گویان به فیگ نزدیک می‌شدند. ناگهان یکی از حروف، که رئیسشان به نظر می‌رسید به جلوی همه و تقریبا هم سطح با نوک بینی فیگ رسید.
- تو چرا زل زدی به ما؟
- جان؟! من... هیچی کلمه جونی... من...
- نکند داری پسرهای مارا دید می‌زنی؟

مثل اینکه در سرزمین حروف دید زدن پسران رواج داشت!

- من نه... من...

و قبل از اینکه فیگ بتواند دفاعی از خود کند دستور حمله صادر شد و فیگ از هوش رفت.

شترررق!

و با صدای مهیبی فیگ روی میز فرود آمد. تمام اینها اما در کمتر از ثانیه ای در دنیای واقعی گذشت. گرچه دامبلدور می‌گفت شاید دنیای تخیل واقعی باشد و ما در دنیایی دروغین و اینها... ولی ما که به او کاری نداریم. ما دنیای واقعی را دنیای روزمره می‌بینیم و این اتفاقات در زمان روزمره کمتر از ثانیه ای طول کشیده بود و مرگخواران را شوکه کرد.

- این چش شد؟

تام که از صدای افتادن فیگ روی میز، گوشش را از دست داده بود، نزدیک تر آمد و به فیگ زل زد.
- خب... مثل اینکه غش کرد.
- خب چرا ایستادین؟! پاشین ببینین کجا نگه می‌دارن این گرگارو.

مرگخواران به دنبال مدرک و نشانی محل نگهداری گرگ ها، شروع به جستجوی اتاق کردند.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۷ ۲۱:۴۵:۱۱

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: مجموعه تفريحي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-سلام خانم! توله گرگ ها لطفا.

فیگ عینکش را زد. عینک دیگری روی آن زد. و ظاهرا کافی نبود...عینک سوم را هم زد و کاغذی را که روبرویش بود خواند.
-متاسفم کاراگاه. این جا نوشته از تحویل گرگ ها به مقامات مسئول، کاراگاهان، و شخص وزیر جدا خودداری نمایید. فکر می کنم برای حفظ سلامتیتونه.

در فاصله ای که فیگ، سه عینکش را در می آورد، بلاتریکس فکر کرد و فکر کرد.
-ولی ما دستور داریم گرگا رو ببریم و به محیط طبیعی زندگیشون برگردونیم.

-می تونم دستور رو ببینم؟

بلاتریکس به میز نزدیک شد. در حالی که وانمود می کرد در حال جستجو به دنبال دستور است، با دست آزادش ضربه ای به عینک های روی میز زد.
هر سه عینک روی زمین افتادند و شیشه هایشان ترک برداشت. بلاتریکس با خوشحالی نامه عاشقانه ای را که صبح همان روز از جیب رودولف پیدا کرده بود و مخاطبش مسلما خودش نبود، به فیگ داد.
-بفرمایین. ما خیلی عجله داریم. گرگا رو بدین لطفا.

فیگ برای برداشتن عینک ها خم شد.
-عینک هامو نابود کردین که. صبر کنین اینا رو سریع تعمیر کنم. چوب دستیم کجاست؟

در فاصله دو قدمی میز، مروپ شیء درازی را قورت داد و لبخند زد.
-چوب...دستیتون...نیست. ما عجله داریم!

فیگ نامه را از بلاتریکس گرفت.
-اشکالی نداره. چشمام خوب می بینه. اون عینکا فقط برای افزایش اعتماد به نفس بود. بده این دستور مخصوص رو بخونم ببینم چی نوشته.




پاسخ به: مجموعه تفريحي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
خلاصه:

لرد و مرگخوارها توی مجموعه تفریحی هستن. اسنیپ یه گرگ خاکستری رو با دوازده تا توله اش میاره. ولی گرگ ها فرار می کنن و توسط وزارتخونه به دام انداخته می شن. لرد به مرگخوارها دستور می ده که برن و گرگ ها رو از وزارتخونه پس بگیرن.

...............................................
_خب... چجوری باید بریم وزارت خونه؟

بلاتریکس کروشیویی نثار مرگخوار مذکور کرد و گفت:
_خب احمق... میریم دیگه... چطوری نداره!

_آخه حالا که وزارت سحر و جادو وزیر نداره همه چی درهمه یهو یکی میاد به عنوان یه خود شیرین مارو می فروشه!

بلا فکر کرد. خیلی فکر کرد. خیلی خیلی فکر کرد... و دید درست میگه.
_خب تغییر شکل میدیم! و راحت میریم! هکتور! معجون تغییر شکل نمیخوایم! از اون فروشگاهه میگیریم!
بلا به فروشگاه (معجون فروشی اقدس جادوگر ) اشاره کرد و به سمت اون رفت.

درون مغازه...

_اوا! سلام اقدس خانوم! چه خبرا؟؟ خوبید؟ سلامتید؟ ما تموم معجون های تغییر شکل شمارو میخوایم! به خدا ببخشیدا! بچن دیگه!
مروپ در حالی که با اقدس خانوم حرف می زد به بلاتریکس میگفت که آماده باشه.
اقدس خانوم معجون هارو که حدودا بیست و یکی بود رو روی پیشخوان گذاشت و گفت:
_مروپ جونم قابلتون رو نداره! میشه 250 گالیون.
_ممنون اقدس جون ،یه نایلون بده و ما هم پول رو آماده می کنیم.

اقدس خانوم همین جور که سرشو خم کرده بود تا نایلون برداره با صدا دویدن مرگخوارا مواجه شد و سرشو بلند کرد.
ولی فقط 4 تا از معجونا کم شده بود...

مکانی دورتر از فروشگاه اقدس خانوم...
_خب... چند تا معجون آوردین؟
_من یکی آوردم.
_منم.
_عه عزیز مامان منم همین طور.

بلا به معجونی که توی دستش بود نگاه کرد. اونم یکی آورده بود!
_بقیه چیزی نیاوردن؟

همه مرگخوارا گفتن نه.
بلا با عصبانیت گفت:
_خب بی خیال بیاین آپارات کنیم به جلوی در وزارت.

جلوی در وزارت...
_کیا این معجون هارو میخورن؟
همهمه مرگخوارا بلند شد.
_ساکت! خودم میگم کی باید اینا رو بخوره: یکیش خودمم، ساکت پیتر! یکیش مروپه، ساکت پیتر! یکیش تامه ، و یکیشونم پیتره! راضی شدی؟

مرگخوارا چند تار مو که از مو های چند تا بدبخت کنده بودن رو انداختن توی معجونا و سر کشیدن...

توی وزارت خونه...
_ساکت باش پیتر! ساکت! به من ربطی نداره که تو تا حالا نیومدی وزارت خونه!
بلا عصبانی بود... گاهی رهبری گروه لرد سخت میشد...

بلا اول از همه جلوی دفتر مسئول ایستاد و چون شکل یکی از کارآگاها شده بود بدون در زدن وارد دفتر مسئول شد.
_ما اومدیم اون گرگ ها که همه جا رو به گند کشیدن رو برداریم! کجان؟

مسئول با صندلی چرخدار چرخید و به اونا نگاه کرد. اون... فیگ بود.
_سلام کارآگاه...




پاسخ به: مجموعه تفريحي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ جمعه ۱ شهریور ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
- تازه، مگه ارباب نگفتن قبل از بیدار شدنشون باید اون گرگا اینجا باشن؟ الان پاشن ببینن مشنگاشون هم نیستن چیکار میکنن؟ تو میخوای جواب بدی هکتور؟

هکتور که یه "به من چه، یه جوری میگه انگار من فراریشون دادم!" خاصی توی چشماش دیده میشد ولی از ترس نمیتونست به زبون بیاره، ترجیح داد به گفتن این جمله بسنده کنه:
- معجون برگردوندن گرگ و مشنگ ارباب بدم؟

که این جمله، خشم بلاتریکس رو بیشتر بر انگیخت؛ با اینکه میدونست همچین معجونی اصلا وجود نداره. تصمیم گرفت کروشیویی نثار هکتور کنه، ولی با این فکر که شاید اونا به معجونای هکتور برای سر به نیست کردن مسئولای اداره کل نیاز پیدا کنن، از این کار منصرف شد.
- بخاطر یه احتمال ازت گذشتم هکتور، ولی یه بار دیگه این جمله رو بگو ببین چیکارت میکنم.
- معجـ... چیزه... بریم آماده بشیم بریم گرگا رو پس بگیریم!
- پس مشنگا چی شدن میشن؟
- اونا مهم نیستن، کشور پر مشنگه.



رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: مجموعه تفريحي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۹۸

آلیس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۹ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۲۱ جمعه ۱۵ فروردین ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
حوالی صبح بود که اسنیپ به طور ناگهانی از راه رسید و با لحن تحقیر آمیزی گفت: دست نگه دارید نابغه ها، گرگ ها الان تو اداره ی کل به زنجیر کشیده شدن در حالی که حین فرار، چند نفر رو زخمی کردن. امیدوار باشید نفهمن مسئولیتش با ما بوده.

بلاتریکس از بین گروه مرگخوارا خنده ی دریده ای سر داد و گفت: مگه فرقی هم میکنه؟

اسنیپ گفت: محض اطلاعتون اگه بفهمن کار ما بوده، عملا در اینجا هم تخته میشه و منبع درآمد فرت، یعنی مزایا و عیدی بماند، دیگه خبری از حقوق ماهیانه هم نیست، و وقتی گردش مالی نباشه این جماعت نون به نرخ روز خور هم نیستن. نکنه فراموش کردین دلیل آوردن گرگ ها در اصل بالا بردن سود و سرمایه ی اینجا بوده.

بلاتریکس گفت: مهمل نگو سوروس، ما نیازی به این کارای لوده و بیخود نداریم، همه ی مرگخوارا به خاطر تعهد و علاقه به لرد سیاه اینجا هستن.

به دنبال تایید شدن حرفش، نگاهی به بقیه انداخت. افراد با بی میلی، سری به نشونه ی تایید تکون دادن. اما واقعیت این بود که غالب مرگ خوارا، جادوگرای ترد شده و خلافکاری بودم که دیگه جای بخصوصی توی جامعه ی جادوگری نداشتن و معمولا با کار هایی مثل دزدی و شرارت، امرار معاش میکردن.

اسنیپ گفت: تو این مورد، مستقیما نظر لرد سیاه مهمه.

همین حین، نجینی با گردن کلفت و کلی فیس و افاده و طلبکاری، راه خودش رو از بین جماعت مرگخوارا باز کرد و فس فس کنان گفت: گور پدر گردش مالی، اون گرگ ها قدمت و قدرت جادویی دارن، اونا می تونن باعث تقویت انجمن بشن، شما نتونستید به خوبی از اونا مراقبت کنید، اگه نمی تونید اونا رو از وزارت خونه پس بگیرید، انجمن رو ترک کنید، یکی از اون توله های سیاه به صد تا مرگخوار ترسو می ارزه.


هر وقت به کمکم نیاز داشتی به اون قسمت از آسمون نگاه کن که پنج تا ماه کامل در حال درخشیدن هستن.


پاسخ به: مجموعه تفريحي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۸

فلورا کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۱ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۹
از سیاره دارک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 28
آفلاین
از آنجایی که لرد بسیار خسته بودند ، وارد مجموعه تفریحی مادام رزمرتا شدند ، یک ژله غول پیکر را به عنوان تخت خواب انتخاب کردند و روی آن به خواب رفتند. اما چندی قبل از به خواب رفتنشان آخرین دستورشان را با صدایی خسته و جذاب به مرگخواران اعلام کردند :
_گرگ ها را تا قبل از بیدار شدنمان پیدا کنید . میخواهیم خورده شدن مشنگ ها را توسط آنها بببینیم .

به دلیل جذابیت بیش از حد لرد قبل از خواب ، بلاتریکس به صورت خیلی ناگهانی غش کرد .
رودولف هم از فرصت سوءاستفاده کرد و برای پیدا کردن مادام رزمرتا به این صورت: شتافت .

هر کدام از مرگخواران میخواستند برای جا کردن خودشان در دل ارباب گرگ ها را پیدا کنند . البته که آنها هرجایی را که به ذهنشان میرسید را گشتند . جاهایی مثل : درز دیوار ، زیر قوری چای ، ته لیوان نوشیدنی کره ای ، زیر بغل یکدیگر و جاهایی از این قبیل .

اما شانس با هیچکدام یار نبود . در میان این هیاهو مشنگ ها که دیدند هیچکس حواسش نیست فلنگ را بستند و رفتند . خورشید درحال بیرون آمدن بود که مرگخواران در اوج خستگی متوجه نبود مشنگ ها شدند .

راستش چند دقیقه ای طول کشید اما در آخر مرگخواران به اوج فاجعه پی بردند . در همین موقع بود که هکتور پیشنهاد داد :
_کسی معجون گرگ پیدا کن نمیخواد ؟
با اینکه اوضاع خیلی بد بود اما هنوز هم دلیل نمیشد کسی به هکتور اعتماد کند به همین دلیل همه شوت کردن هکتور به دور دست ها را جایز دانستند .



خیلی بد نوشتم ؟ خودم که خیلی راضی نیستم . ببخشید اولین رول رسمیم بود


ویرایش شده توسط فلورا کرو در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲ ۲۱:۵۴:۵۳

Rubina.L


پاسخ به: مجموعه تفريحي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ شنبه ۱ تیر ۱۳۹۸

میراندا فلاکتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۷ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۴۰ دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 41
آفلاین
بنابراین تجسس برای یافتن مشنگ های بخت برگشته شروع شد.
مرگخواران خود را به شهر های مختلف انتقال میدادند و از هر شهر اولین مشنگی که پیدا میکردند به نزد لرد می بردند.
لرد که با غرور و افتخار به قربانیان مشنگ خود چشم دوخت.

-به به! هیچ وقت از این مشنگ ها خوشمان نیامد. ولی الان ممکن است با شنیدن صدای دردشان کمی از انها خوشمان بیاید.
سپس چوبدستی اش را به سوی یکی از مشنگ ها که بسیار چاق و کوتوله بود گرفت و با صدای ریز و یواشی گفت:
-سکتوم سمپرا.
بلافاصله انگار با چاقو به قربانیه بخت برگشته زده باشن، خون از بدنش فواره زد.
لرد با صدای بلندی خندید و با ورد کروسیو چندین قربانی دیگر را شکنجه کرد و بعد چوبدستی اش را به سمت یکی دیگر از ماشنگ ها گرفت و اینجار با صدای بلندی فریاد زد:
-دیمینیووندو
مشنگ بخت برگشته به کوچک ترین حد ممکن در امد. طوری که به هیچ عنوان با چشم غیر مسلح دیده نمیشد.
لرد اخرین مشنگ را با ورد اواداکداورا کشت و بعد از کلی خنده ارام گفت:

-به به دلمان خنک شد خب دگر فکر کنم برای امشب کافیست بریم کمی استراحت کنیم.
اسنیپ با صدای لرزان گفت:
-سرورم. گرگ ها کجا رفتن؟
چندین جفت چشم(که متعلق به مرگخواران بودند ) به نقطه ای که قبلا قفس گرگ ها در انجا بود زل زدند.
گرگ ها سرجایشان نبودند.


Ravenclow for ever
Hp


پاسخ به: مجموعه تفريحي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ شنبه ۱ تیر ۱۳۹۸

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
- سوروس؟ برای تفریح ما گرگ آوردی اینجا؟ گرگ به چه درد ما میخورد؟
- ارباب گفتیم تنوعی در انواع شکنجه های مبارک داشته باشین.
- حالا ما با این گرگ چه کنیم؟ و دوازده تا توله مشکی اش؟ دوازده تا!

و در این زمان بود که ذهن مرگخواران برای پیدا کردن جوابی جهت خوشنودی لرد و ایضا جا کردن خودشون در دل نداشته ارباب شروع به نقشه کشیدن کرد.

- ارباب معجون گرگ خفه کن بدم بهش خفه بشه؟
- هکتور، پاتیلت رو بردار و از جلوی چشمان ما دور شو!

هکتور همچنان با حالت سعی کرد از دیدرس لرد خارج بشه و خب اگه شما یبار تلاش در جهت انجام این کار رو داشته باشین میدونید که کار سختیه، چون لرد از آنچنان بینش عمیقی برخوردار هست که هیچکس نمیتونه از دامنه دید مبارک خارج بشه!

- ارباب سرش کلاه بذاریم؟
- ارباب مادام رزمرتا کجاست؟

لرد که وضعیت آشفته مرگخوار ها رو دید و همچنین حوصله اش به شدت سر رفته بود تصمیم گرفت تا برای دست گرمی هم که شده شکنجه روی حیوانات رو امتحان کنه.

-بسیار خب! یاران وفادار ما، تصمیم گرفتیم تا برای اولین در تاریخ زندگی پرشکوهمان شکنجه را روی یک حیوان امتحان کنیم. باشد که برایمان لذت بخش باشد. این لحظه را درتاریخ ثبت کنید.
-ارباب، البته این گرگ جادویی...
- سکوت کن سوروس، از تو نظر نخواستیم. خودمان می‌دانیم که این گرگ چه قابلیت هایی دارد و برای همین مخصوصا انتخابش کردیم تا شکنجه شود.

پس لرد چوبدستی را به سمت گرگ نشانه گرفت و ورد کروشیو رو آروم زمزمه کرد.
- جیزز! ارباب چقدر زیبا شکنجه می‌کنند.

و بلاتریکسی که محو تماشای لرد شده بود بر خلاف بقیه مرگخوارا که یک قدم به عقب رفته بودند، متوجه تغییر سایز غیر عادی گرگ نشد.

- سوروس، گرگی که برای ما آوردی خراب است. به جای ناله زدن بزرگ می‌شود.

گرگ بار دیگر ضربه شدیدی به قفس چوبی زوار در رفته زد و باعث شد تا کلا دیگه زواری برای قفس باقی نمونه.

- نظرمان عوض شد، هکتور بیا جلو و قربانی ما شو.

هکتور که همچنان سعی در خروج از دید لرد داشت، مسیرش رو عوض کرد.

- ارباب مشنگ بندازیم جلوش بخوره؟
- بار دیگر فکر فوق العاده ای به ذهن ما خطور کرد. بروید برای ما مشنگ پیدا کنید تا جلوی گرگ بیندازیم، قبل از آنکه جسارت کند و به ما حمله ور شود.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.