خلاصه: لرد ولدمورت مغازه ای باز کرده تا در اون مرگخوارهاش رو بفروش برسونه، ولی کارش زیاد رونق نداره! مرگخوارها یا فروش نمیرن و یا وقتی فروش رفتن، پس داده میشن! لرد تصمیم میگیره که اعضا ی بدن مرگخوارها رو دربیاره و بفروشه اما این کار هم زیاد با موفقیت پیش نمیره. لرد تصمیم می گیره نصف یکی از مرگخوارها رو بفروشه.
..............................مرگخواران بعد از تلاش های زیاد او را از سرشان جدا و به بیرون از اتاق پرتاب کردند. ربکا که با حسرت فراوان به موهای ژولیده اش فکر میکرد، دستانش را در جیب لباسش برد و شانهای ظاهر کرد. شروع کرد به شانه کردن موهایش. گوشه اتاق خودش را جمع کرد و موهای عزیزش را شانه کرد. تا اینکه پای رکسان به ربکا خورد و ربکا را مجبور کرد که آن طرف تر بنشیند.
ربکا ایستاد و وقتی قدمی برداشت، صدای مچاله شدن چیزی را زیر پایش شنید. پایش را بند کرد و به کاغذ خیره شد.
نقل قول:
"کسی که قرار است نصف بشود، کسی نیست جز تام جاگسن! مرگخوار ریونکلاوی و مجرد لردولدمورت"
-ها؟! چیشده؟ چه خبره؟ چرا اسم تام روشـ...
-تام؟ کدوم تام ربکای مامان؟
ربکا در یک دستش شانه و در دست دیگرش کاغذ را آرام آرام مچاله میکرد. سعی کرد با قیافه ای بسیار آرام و خشنود به مروپ بنگرد ولی مروپ زیرکتر از این حرف ها بود!
-ربکای مامان! میگم، اگه اون کاغذ رو به مامان مروپ ندی بهت میوه میدما! خرمالوهای خوشمزه... آبمیوه خیار و سیب؟ میخوای؟
-مممم... میتونم این کاغذ رو به شما بدم ولی کرو...
فیس فیس!-ضدعفونی شد عزیز مامان!
-خب، بفرمایین. من بهتره برم تو جعبه تا ارباب منو ندیده.
ربکا به سرعت زیادی تبدلی به خفاش شد و در جعبه اش پرید. مروپ کاغذ را گرفت. در چشمانش "اگه تام گور به گور شده بود، خودم با چاقو نصفش میکنم" موج میزد. وقتی کاغذ را باز کرد، برق نگاهش به "عه! اینکه تام گور به گور شده نیست" تغییر کرد.
-عزیز مامان این اسم تام جاگسن مامانه. نه؟
-مادر! کاغذ را به ما بدهد. مرگخواران ما! کسی که باید درواقع نصف شود، تام جاگسن است.
-
چــــی؟ من؟
-بله.
تام بسیار آرام آرام عقب رفت و سعی کرد از اتاق خارج شود ولی نگاه جدی لرد او را میخکوب کرد. تام وقتی به قمه های رودولف نگاه میکرد، دستانش میلرزید.
او مرگخوار خوبی بود و این حق مرگخواری به آن خوبی نبود!
تام قیفاه اش را مظلوم کرد و سعی کرد گریه کند ولی خیلی زود با خنده دروئلا، از تلاشش منصرف شد.
-
اربــــــاب! این اتفاق لایق مرگخواری که روزهای گرم و سوزان تابستان رو برای ماموریت های مهم شما به جان خرید، نیست. کسی که شب های زمستانی که ماموریت داشیم رو در جنگل... چیز... در غار گذروند نباید اینگونه دست از دنیا بشوره!
-ما که میگیم دست بشورین ولی نگفتیم دنیا رو بشورین. رودودلف!
-
نــــه ارباب با خرد و دانا و عادل ما! نه! این حق مرگخواری که سالهای سال به پای ماموریت های شما و شکنجه سفیدها سوخت و ساخت نیست!
-رودولف.
-ارباب دانا و با تجربه ی دنیای تاریکی و سیاهی! با خرد و علم شما، همواره میتونیم به زندگی خودمون ادامه بدیم. ولی شما نباید با مرگخواری که سالهای سال براتون در این روزهای گذرا و سختگیر زندگی زحمت کشید، اینکارو بکنین!
-رودولف؟
-ارباب؟
لرد نگاه عاقل اندر صفی به تام که روی زمین زانو زده بود و گریه میکرد انداخت. وقتی رودولف را با قمه اش بالای سر تام دید، لبخندی زد.
-نگران نباش تام. ما از اون یکی نصفه ات استفاده میکنیم.
-ارباب من کامل باشم به دردتون نمیخورم؟
-همین که گفتیم. رودولف؟