هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۴۷ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۸

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
قطرات باران درست مثل تیر هایی که بی پروابه سوی هدف میشتابند صورت سفیدو رنگ پریده اش را هدف گرفته بودند! انگار که از تماشای آسمان و سقوط آزاد این خلبان های کوچک بی چتر چیزی را جستجو میکرد ،
چیزی شبیه یک رویا!

شانه هایش محکم استوار بودند اما تقلایش برای بی صدا گریه کردن و پاک شدن اشک هایش توسط دستان لطیف باران آنچنان هم از چشمان تیز بین دریاچه دور نماند .
زانو هایش را به تمثال کودکی گمشده سخت تر در آغوش گرفت .
ردایش خیس شده بود و سرما جان میکند برای رسوخ به قلب سوروس ،اما آتشی که در اعماق احساساتش زبانه میکشید هزاران برابر زورش بیشتر از سرمای ناچیز زمستان بارانی بود .


به سوی قلعه آرام پیش میرفت ناگهان صدای گوش هایش را نوازش کرد :

- سوروس...با هم بریم؟

-اوه لیلی اوانز ...چه خوش شانسیه بزرگی که بتونم ایشون رو همراهی کنم.



- میدونی من واقعا دوست دارم تو پیشم میبودی لیلی ...این درست نیست که من...سنگ جادو رو...فقط بخاطر دیدن تو ...

-سوروس!آروم باش و خب...
-خب چی؟
-بهتره سنگ جادو رو بدی به دامبلدور.

-چرا؟
-اینطوری هیچ وقت نمیتونی از زجر آسوده بشی ...تا وقتی اونو داری به معنیه داشتن خیالیه منه!

-لیلی نرو ...
-متاسفم سوروس !این برای تو بهتره !


سوروس در این زمان بود که سومین یادگار مرگ را هم نیز به دامبلدور داد و برای همیشه شانس دیدن دوباره لیلی را حتی در هاله ای از وهم ، از دست داد .


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۳ ۱۳:۳۳:۴۱

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۸

ریچارد اسکای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۵۸ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اون بالا بالا ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
یک روز گرم تابستان بود.
ریچارد در یک اتاق بزرگ در محفل جلوی باد کولر نشسته بود و آب انگور خود را با یخ هایی فراوان میخورد.
محفلیون نیز با پول زیاد ریچارد که به دستشان رسیده بود برای خود چیز هایی میساختن.
_عه این آبرنگ های جادوییم که تموم شد!...ریمونده، ریییموووند.

و بعد بلندگو را برداشت تا صدایش را بشنود.
_ریموند به دفتر ریچارد

کمی آن ور تر ،مطب دکتر ریموند.
_این میزو بزار اونجا،آها، حالا درست شد، اون مجسمه منم بزار اونجا، نه بگیر چپ بگیر چپ خودشه همونجا بزار ؛ یزرع شاخاش نامیزون نیست؟ ... اه دارن منو صدا میکنن!

دقایقی بعد اتاق ریچارد.
_چیکار داری؟
_بپر برو چار تا آبرنگ بگیر بیار.
_خودت برو بیار.

بعد ریموند این را گفت و از دفتر خارج شد.

_سوجییییی، سوجییی ، سوجی بیا دفتر من.
_چیه چی می خوای؟
_آبرنگ.
_خب برو بخر.

ریچارد که فهمید صحبت با سونی هم بی فایدس کس دیگری را صدا کرد.
_پروفسسسوووور،پرووووفسور، پروفسسور دامممبلدددور.
_چیه فرزندم چی می خوای؟
_هیچی؛فقط حالتون می خواستم بپرسم.

ریچارد دید که چاره ای ندارد پس خودش به بازار رفت و آبرنگ ها را خرید.

چند ساعت بعد دم در خانه گریمولد.

_اون مجسمه رو ببر اون ور تر، دو درجه به راست ، پنج درجه چپ ، هنوز کجه ، برو راست.
_چیکار میکنید پروفسور رو پشت بوم!بیاین پایین.
_این مجسمه ققنوسو میزارم اینجا.
_بیا پایین میوفتیا پروفسور.

کمی آن ور تر برج دیدبانی محفل.
_قربان یکی اونجا دم دره ، کلاهم جلوی صورتشو گرفت!چیکار کنیم؟
_ریچارده،بزنینش.

و بعد گادفری روی دکمه قرمز فشار داد و بشکه معجون انفجاری پرتاب شد.
_۱۰ ثانیه تا برخورد... ۹...۸...۷...۶...۵...۴...۳...۲...۱

ریچارد متوجه چیزی شد بعد سرش را بالا گرفت.
_این دیگه چیه؟

ریچارد تا به خودش بیاید مورد هدف بشکه محفلیون شد.




شناسه قبلی : آبرفورث دامبلدور



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۸

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
تـــــــــــق!

- شکست! مالی ببینه ریز ریزمون میکنه! میگم چپ!
- پیچیدم چپ دیگه!
- این چپ نه، اون یکی چپ!
- خب فیتیل، مگه چندتا چپ داریم؟
- مگه من ریونیم که بدونم چندتا چپ داریم؟ زودباش دیگه، داره دیر میشه!

ریموند سعی کرد بدون اینکه با وسیله ای که روی شاخهاش بود، به چیز دیگه ای صدمه بزنه، به سمتی که آملیا بهش گفته بود بچرخه.

- چپ، میگم چپ!
- خب چپ چرخیدم دیگه!

تــــــــــــــق!

چیزی که روی سر ریموند بود، با دیوار برخورد کرد، اما قبل از اینکه محکم به زمین بیفته، آملیا سریعا زیرش شیرجه زد. با دستپاچگی، درحالیکه وسیله توی بغلش رو نوازش میکرد، رو کرد به ریموند.
- دیدی چه بلایی سر بچه آوردی؟

ریموند به "بچه" نگاه کرد. چیزیش نشده بود. حتی یه خراش بر نداشته بود. آملیا که دید ریموند چقد پشیمونه، آهی کشید و به سمتش رفت.
- بیا، ایندفعه دیگه مواظبش باش، باشه ری؟

ری چاره ای جز قبول نداشت. درحالیکه وسیله رو روی سرش تنظیم میکرد، دوباره چرخید سمت پنجره. سعی کرد ایندفعه بفهمه منظور آملیا، دقیقا از چپ، کدوم سمته.

- چپ، چپ تر، چپ تر، آفرین! چقد خوبه اگه بیای هافل!

ریموند ریونی بود و میدونست چرا آملیا دوست داره بره هافل!
- گردنم خورد شد فیتیل! خب مگه تلسکوپت پایه نداره؟
- دیشب خیلی اتفاقی خورد تو سر دورا، پایه ش شکست. دلار هم رفته بالا، نمیتونم بخرم. حالا یه کم سرتو بیار پایین... پایین تر... عالیه!



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۵۱ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۱:۴۲ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
دستانش را به هم گره زده و سرش را روی آن ها گذاشته بود. با چشمان نیمه باز به تکه کاغذ پوستی و نوشته هایی که به نظر بی معنی می رسیدند، خیره شده بود. نه صدایی می آمد، نه چیزی حرکت می کرد.

- آه.

چشم هایش را محکم بست و دوباره باز کرد. صاف نشست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، این بار در برابر چشمانش سقف قهوه ای رنگی بود که عنکبوتی آرام خانه اش را روی آن بنا می کرد. لبخندی روی لبش نشست. از جا بلند شد و فوت آرامی کرد.
موجود کوچک به تقلا افتاد، از این طرف به آن طرف رفت و چندباره از محکم بودند همه جای خانه در ارتعاشش اطمینان حاصل کرد.
پس از مدتی سرش را برگرداند و به طرف پنجره رفت، در همان حال به تنش کش و قوس می داد. تمام روز را پشت یک صندلی چوبی نشسته و حالا کمرش درد می کرد. خودش خوب می دانست آدم یک جا نشستن نیست، نیازی نبود نسیم شبانگاهی آن را به یادش بیاندازد.

یک پایش را از پنجره بیرون گذاشت و بعد پای دیگرش را، روی لبه پنجره نشست و به آسمان تیره خیره شد. نگاه خیره آسمان را احساس می کرد. برای همین تاریک ترین ساعت های شب را دوست داشت. آسمانی داشت فقط برای خودش.
دهانش را باز کرد و زبانش را بیرون آورد؛ با زوایای تندی کج و کوله شده بود.

- می بینید چه بر سر خود خویشتن خویش بیاورده ایم؟

ریش ها و موهای بلند را از سر و صورتش جدا کرده و کنارش گذاشت. ردایش را به جایی درون اتاق پرتاب کرد و شنل مچاله شده را به جایی درون خیابان.

- آه!

بلند شد! لب پنجره ایستاد و سپس جهید!
روی بام خانه همسایه فرود آمد، مثل یک پرنده روی دوپا و شروع به قدم زدن روی خط تقارن شیروانی ها کرد، نگاهش تماما به آسمان بود.
- توی خیره به من،
من خیره به تو،
و کمر دردی که زند نیش به ما
چون عقرب!

حشره کوچک سیه چرده، در حالی که دست تکان می داد، از دور دست ها پدیدار شده و به سویشان می آمد. در بعضی از دست هایش تلفنی بود و در برخی کیف و سبیلی بزرگ بر چهره داشت.

- از ازل می رفتم،
تا ابد را بینم و بپرسم از وی،
که بود در کمر او هم درد؟
می نشیند همه روز،
پس یک کوه بلند،
پشت یک ابر سیاه؟

مرد که به آرامی از فراز پشت بام ها می گذاشت، ناگهان متوقف شد، به سویی چرخید و از روی شیروانی سر خورده و روی یک تابلوی نئونی فرود آمده و روی همان نشسته و سپس دراز کشید.
- چه گرمای فزونید!

مرد این را گفته و تابلو را در آغوش کشید.

- من که مجذوب در این گرمایم،
آنچنان نیک مرا می سازد،
که ز یادم برود هر دردم،

فییییش!

گربه ای در مقابل مرد غرّش می کرد، جای خوابش را می خواست.

- زابه ره گشته از این انواری؟
و تو سرمست ز این پنجه چون فولادی؟
چشم بر بند و دگر ناله مکن،
چاره ات پیش من است.

مرد دستش را به سمت گربه دراز کرده و پیش از آن که فرار کند، دمش را گرفته و به سوی خود کشید و سپس جانور را زیر سرش گذاشت تا را حت تر بخوابد.

- آسمان را بینی؟
همه اش مال من است!
خود من می چینم،
خنده ها را آن جا،
گریه ها را آن جا،
و اگر قلبی بود،
می کنم پنهانش!
تو بزن حدس کجا.

گربه تلاش کرده بود حدس بزند، اما قبل از آن هم برای فش فش کردن و یا پنجه کشیدن تلاش کرده بود، اما همه شان بی ثمر رها شدند، گربه در همان ابتدا زیر سنگینی سر مرد، مرده بود.

- هیس بنمای!

ناگهان از جا برخواست و در اثر آن حرکت، جسد جانور سر خورده و پایین افتاد.

- به کسی هیچ مگوی!
که من آن جا، پس آن... متاخخیدیم!

در اثر حرکت ناگهانی کمر درد مرد بیشتر شد، پایش لغزید و سقوط کرد.
چشمانش که دوباره باز شدند، دوباره درون اتاق رنگ و رو رفته قدیمی، زیر خانه عنکبوت نشسته بود. با همان ریش های بلند و نقره ای...



...Io sempre per te


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-آخ و اوخ...هن و هن...

سرو صدای عجیبی به گوش می رسید. ولی جادوگران سپید، به شدت روی غذایشان تمرکز کرده بودند.
نه به دلیل احترام به نعمت های مرلینی...
نه به دلیل گوارش و هضم راحت تر...

مجبور بودند!

نفری یک دانه لوبیا سهمیه داشتند و برای بریدنش، مجبور بودند تمرکز کنند.

دامبلدور سه عینک روی هم زده بود تا لوبیایش را بهتر ببیند...ولی همچنان نا موفق بود. تصمیم گرفت درخواست کمک کند.
یک سفید هیچوقت از درخواست کمک کردن، خجالت نمی کشید!
رو به محفلی بغل دستی اش کرد.
-مالی عزیزم. ممکنه مکان دقیق لوبیا رو در بشقاب نشونم بدی؟

مالی با صدای کلفت و نخراشیده ای جواب داد:
-من آرتورم پروفسور! و خیر...نمی تونم. چون لوبیایی در بشقاب شما نیست. مطمئنین قبلا نخوردینش؟

دامبلدور غمگین شد. مطمئن بود هیچ لوبیایی از گلویش پایین نرفته.

-هن و هن بیشتر...و بالاخره...رسیدم!
صدا از پنجره بود.
لوبیای کوچکی، با جوانه ای روی سرش، از پنجره وارد خانه شماره دوازده شد.
-سلام خدمت شما!

چشمان دامبلدور برق زد.
-لوبیام...

و با چاقو قصد حمله به طرف تازه وارد را داشت که لوبیا دوبرگش را جلویش گرفت.
-هی هی...صبر کن. با یه فرزند آینده روشنایی اینجوری رفتار می کنن؟ من اومدم درخواست عضویت بدم.

دامبلدور احساساتی شد.
-آخی فرزندم ...به سپیدی گرویدی؟ چطوری اومدی تو؟ اینجا که دیده نمی شه.

لوبیا با موذیگری به رون ویزلی اشاره کرد. رون با اشتها سرگرم غذا خوردن بود و در بشقابش دو لوبیا به چشم می خورد.
وقتی گرسنگی بر رون غلبه می کرد، قادر بود اسم رمز محفل را به یک لوبیا بفروشد!

لوبیای تازه وارد روی اولین صندلی نشست و نفس عمیقی از سر خستگی کشید.
-آخیش...از دیوار بالا اومدن خیلی سخت بود. ناهار چی داریم؟

مالی بسیار آشفته و پریشان به نظر می رسید. او تمام حبوبات و برگ های چغندر سالاد را شمرده بود. سهم بیشتری برای یک مهمان ناخوانده نداشتند.
-تو مگه جادوگری آخه؟ می تونی جادو کنی؟ می تونی بجنگی؟

-نه... مگه خودتون ننوشتین:
محفل ققنوس
جادوگران و ساحره های شجاع، مبارزان سر بلند و سپید دل، دوستداران ققنوس، معتقدان به آلبوس دامبلدور و دشمنان لرد ولدمورت همگی در محفل ققنوس جمعند.
ناظر: آلبوس دامبلدور


من جادوگر نیستم...ساحره نیستم. شجاع که اصلا نیستم. مبارز و سربلند و سپید دل که حرفشم نزنین...آلبوس دامبلدور و لرد ولدمورتم نمی شناسم. ولی ققنوس دوست دارم! پس می تونم بمونم.

مالی نمی خواست تسلیم بشود.
-نمی شه. هاگوارتز رفتی اصلا؟ جارو سواری بلدی؟ غیب و ظاهر شدن؟ ویژگی خاصی داری؟
-ققنوس دوست دارم.
-خب...این که به هیچ دردی نمی خوره. تو حتی نمی تونی از خودت دفاع کنی. دو ساعت موندی جلوی آفتاب جوونه زدی.
-چرا روی فرعیات تمرکز کردی؟ اصل رو بچسب. منو ببین! ققنوس دوست دارم. البته قرقاول هم دوست دارم. ولی فکر نمی کنم این جا کاربردی داشته باشه.
-تو چه کار مفیدی می تونی برای محفل انجام بدی؟
-می تونم ققنوس هاتونو دوست بدارم. یه عکس ققنوس تو برگ پشتیمه. یادم بندازین بعد از ناهار بهتون نشون بدم.

پیش بندش را بست و کارد و چنگال را به دست گرفت.
-نگفتین...ناهار چی داریم؟




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ سه شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۸

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
فنریر گری بک توی دفتر مدیریت جلوس کرده بود و داشت حسابی از یادآوری رذالت هایی که به خرج داده بود تا به مدیریت برسه دلش قنج میرفت. پنجه هاش رو روی ریش زمختش می‌کشید و نیشخند می‌زد. از اون زمانی که شنل قرمزی رو با یه دست ربدوشامبر و یه کلاه خواب مجاب کرده بود که مادربزرگشه تا الان آنقدر بهش خوش نگذشته بود. درست همون موقعی که داشت فکر میکرد دیگه امکان نداره چیزی عیشش رو به هم بزنه، صدای نکره ای از تابلوی پشت سرش همه‌ی پشم های تنش رو سیخ کرد:
- آهای جونور موذی بی غیرت! رذل گروه فروش! خائن بزدل! ترسوی جفا پیشه!

گری‌بک آهی کشید و با شونه های افتاده به پشت سرش چرخید.
- فکر کردم خبر مرگت مردی کادوگان! چه فکر مسرت بخشی بود!
- آرزوی مرگ من رو با خودت به گور می بری فرومایه‌ی جاه طلب!
- محض رضای ارباب، چی میخوای اول صبحی از جون ما؟

نیش کادوگان تا بناگوشش باز شد و صاف روی اسب کوتوله‌اش نشست:
- اول اینکه هیچ کس هنوز از بازگشت شکوهمند ما به این قلعه خبر نداره. ببین دقت کن فنر جان، پسرم، هیچ کس، دارم میگم هیچ کس نباید مرلینی نکرده خبردار بشه که ما برگشتیم!

هنوز جمله اش رو درست و حسابی تموم نکرده بود که پری دریایی توی تابلوی حموم ارشد ها که این روزها به درخواست فنریر گری‌بک منشی مخصوص مدیر مدرسه شده بود، از تابلوی رو برو وارد شد و با ناز و افاده ای که منشی های دکتر های جراحی بینی هم ندارن، شروع به صحبت کرد:
- آقای مدیر، ماساژ تراپیست خصوصیتون اینجاست، بفرستمش تو یا اول آبمیوه و صبحونه‌تون رو میل می‌کنید؟.

فنریر در حالی که به تابلوی کادوگان چشم غره می رفت زیر لب غرولند کرد:
- سر صبحی چشمم به روی نحس یک نفر باز شد اشتهام کور شد، صبحونه نمیخوام. بگو چهار دقیقه دم در واسته تا مافلدا بیاد سرکشیش رو بکنه، بعد صداش میکنم بیاد تو.

پری دریایی یه برگ خزه از توی جیبش درآورد و مثلاً یک چیزهایی یادداشت کرد، ولی در واقع داشت قلب تیر خورده می‌کشید.
- کار دیگه ای با من ندارید؟
- نه دیگه میتونی بری.

تا پری دریایی چرخید تا از قاب تابلو خارج بشه، صدای کادوگان بلند شد:
- چی چی رو میتونی بری! نذار بره! این من رو دیده الان می‌ره کل مدرسه رو خبر می‌کنه!

پری دریایی بیچاره که اتفاقاً تازه همون لحظه چشمش به صورت غضبناک کادوگان افتاده بود، با ترس و وحشت سعی کرد که سریع تر از قاب خارج بشه، ولی داشتن دم ماهی به جای یه جفت پا زیاد کمکی بهش نمی‌کرد.

- بگیرش بهت میگم!
- آروم باش کادوگان!
- با من به این جاسوسه‌ی متخاصم حمله کن هم رزم!
- جو نگیرتت کادوگان!
- حمله! حمله! حمله به دشمن!

فنریر سعی کرد مثل همیشه آدامسش رو روی صورت کادوگان بچسبونه تا ساکتش کنه، ولی متاسفانه دیر شده بود، کادوگان در حالی که شمشیرش رو بالای سر میچرخوند، سوار اسب کوتوله از تابلوی پشت سر فنریر خارج شده بود و وارد تابلوی پری دریایی شده بود. پری دریایی مادر مرده در حالی که چشماش اندازه‌ی دو جفت جام آتش از حدقه بیرون زده بودن، با بیشترین سرعتی که در توان دمش بود خودش رو به سمت قاب تابلو میکشوند که اسب کادوگان با سرعت از روش چهارنعل رد شد. فنریر گری‌بک که تا این لحظه سعی کرده بود آرامش همایونی رو حفظ کنه، بعد از دیدن این صحنه دودستی کوبید توی سرش:
- ای آوادای ارباب صاف بخوره وسط فرق سر من! کشتیش!

کادوگان که حالا از اسبش پیاده شده بود و بالای سر جنازه‌ی پری دریایی بینوا واستاده بود گفت:
- به خودت مسلط باش خرس گنده! بیا کمکم کن زیر بغل این نفله رو بگیریم چالش کنیم.

فنریر که بیشتر داشت با خودش حرف میزد گفت:
- تو نمی‌فهمی کادوگان، بدبخت شدیم رفت! من این مدرسه رو موقت دادن دستم، هر روز راس ساعت نه صبح مافلدا میاد سر و گوش آب میده و چکم می‌کنه. اگه بفهمه هیچی نشده یکی کشته شده دخلم اومده! از دمم آویزونم می‌کنه!

رنگ از رخسار کادوگان هم پرید.
- الان که ساعت نهه، وقت نمیشه چالش کنیم!
- سه برادر لعنتت کنن کادوگان، هنوز نیم ساعت نیست برگشتی ببین چه آشی برامون پختی!

صدای پای کسی که به پلکان مارپیچی نزدیک میشد به گوش رسید.
- یا اون تنبون مشکیه ارباب! بدبخت شدم مافلداست!

کادوگان نگاهی به دورو بر انداخت و بعد رو به اسب کوتوله اش گفت:
- بشین روش!
- چی چی رو بشین روش؟

صدای پاها به پشت در رسید،

- ایده بهتری داری؟ بشین روش عاقا!

و درست در لحظه ای که دستگیره در چرخید، اسب کوتوله با صدای قرچ بلندی نشست و پیکر کوچولوی پری دریایی مفلوک زیر لایه های چربی اسب کادوگان قایم شد.

- از پشت در یک عالم صدای جر و بحث و بعد هم یه صدای زارت بلند شنیدم، انگار که یه چیزی له شد، چه خبره اینجا گری‌بک؟
- هیچی، چیز خاصی اصلا نیست، کادوگان نکبت برگشته، داشتیم با هم جر و بحث میکردیم طبق معمول. میگه نمی‌خواد کسی از برگشتنش خبردار بشه. چقدر خوب میشد یاد می‌گرفتی و در میزدی قبل از اینکه بیای تو مافلدا جان!
- اتفاقاً خواستم این دختر لوسه منشیت رو بفرستم بهت خبر بده من دم درم، پیداش نکردم. همیشه همینقدر سر به هواست؟

کادوگان و فنریر نگاه مضطربی رد و بدل کردن.
-نه ، میخواست بره جایی خودش بهم گفت ازم مرخصی ساعتی گرفت، دختر وقت شناس و خوبیه.
- یکم ولی صداش رو مخه، نیست؟ خیلی عجیبه، آنقدر صداش توی گوش آدم پر میشه که حتی الان هم احساس میکنم صداش رو می‌شنوم...

و راستی راستی هم صدای ناله های ضعیفی از زیر اسب کادوگان بلند میشد. این دفعه کادوگان و فنریر و اسبه سه تایی با هم نگاه های مضطرب ردل و بدل کردن.
کادوگان لگدی نثار نشیمنگاه اسبش کرد و گفت:
-آها، نکنه این صدا رو میگی، این صدای دزدگیر جدید اسبمه! پارکینگ کمه گاهی مجبورم گوشه خیابون پارک کنم، دزد هم که این روزا تو خیابون زیاده.

مافلدا نگاه بی علاقه ای به اسب کادوگان انداخت و ادامه داد:
- خب گری‌بک، اوضاع کلاس های هاگوارتز چطوره؟ امیدوارم اون گزارشی که ازت خواستم رو آماده کرده باشی، گزارش قبلیت که چنگی به دل نمی‌زد، ای بابا کادوگان این اسبت چه مرگشه چرا آنقدر تکون میخوره حواسم رو پرت می‌کنه!
- مال دزدگیر جدیدشه. باطریش داره تموم میشه ویبره میزنه تا عوضش کنم!
- خب بهتره که زودتر عوضش کنی! گزارش سوم و چهارم رو تا امروز عصر روی میزم می‌خوام. حواست رو هم جمع کن همه کلاس های این هفته همه به موقع باشن. ای بابا کادوگان اون دم ماهی چیه از زیر اسبت زده بیرون؟

فنریر از شدت اضطراب یه لحظه ارور داد:
- این برای اینه که تو رو بهتر ببینم نوه عزیزم!

کادوگان جمعش کرد:
- خفه شو گری‌بک. این برای دزدگیرشه.

مافدا پا شد وبه فنریر گری بک به طرز ترسناکی نزدیک شد:
- من دیگه دارم میرم، نمی‌دونم دوباره تو سرت داری چه کلکی سوار می‌کنی فنریر ولی یه قیافت امروز خیلی مشکوکه. به نفعته که به فکر توطئه خاصی نباشی.
- به دماغ نداشته‌ی ارباب اصلأ همچین خیالی ندارم!
- پس تا فردا.

این رو گفت و از در خارج شد. در رو هم محکم پشت سرش بست. کادوگان و گری بک نفس صدا دار بلندی کشیدن.
- با اینکه خیلی جفا پیشه و ستمکار و ظالم صفتی ولی دلم برای ریختت تنگ شده بود گری‌بک!
- خفه شو کادوگان!






تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۷

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۸:۲۳
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 232
آفلاین
نوازش آفتاب را بر پوست صورتم حس می کردم. سعی کردم چشمانم را باز کنم، اما پلک هایم محکم به هم چسبیده بودند. دست و پایم را هم نمی توانستم حرکت دهم. به نظر می آمد با طناب به صندلی ای که روی آن قرار داشتم، بسته شده بودم. درست به خاطر نمی آوردم چه اتفاقی افتاده. تصاویر آشفته ای که در ذهنم می رقصیدند، مخلوطی از تکه های دل و روده بودند. با یادآوری آن صحنه ها، چیزی در معده ام زیر و رو شد. هنوز می توانستم بوی خون را حس کنم و آوای جیغ های دردآلود را بشنوم.

صدای باز شدن در و قدم های پا به گوشم رسید.
- کی هستی؟

فرد مزبور جواب نداد. صدای قدم های پایش نزدیک تر شدند. بوی عطر آشنایی به مشامم خورد. با تردید گفتم:
- ماتیلدا، تویی؟

شخص با صدایی آرام پاسخ داد:
- خودمم.

پنبه ای مرطوب روی پلک هایم فشرده شد. لحظاتی بعد توانستم پلک هایم را باز کنم و ماتیلدا را دیدم که با چهره ای رنگ پریده مقابلم نشسته. پرسیدم:
- چرا منو بستین؟

ماتیلدا نگاه سرزنش آمیزی روانه ام کرد.
- یادت نمیاد؟

جرقه ای در ذهنم ایجاد شد و ناگهان سیل خاطرات به مغزم هجوم آورد. مردی با کت و کلاه مشکی در میان جمعیتی از ساحره ها و جادوگران که با دستان بسته روی زمین به حالت زانو زده قرار داشتند، ایستاده بود. آن ها مرگخوارانی بودند که اعضای محفل به تازگی دستگیر کرده بودند. لب های مرد مزبور شروع به لرزیدن کرد. شعله های خشم و نفرت در چشمان عسلی رنگش زبانه کشید. اره ای را که در دست راستش قرار داشت، بالا آورد و با آن به مرگخوارهای دست بسته حمله ور شد. قطرات خون به هوا پاشیدند و صدای نعره هایی دل خراش فضا را پر کرد. مردی که داشت زندانی ها را در امواج خروشان خاطراتم سلاخی می کرد، خودم بودم. سرم را به شدت تکان دادم. نمی خواستم بیشتر از این به یاد بیاورم. باورم نمی شد این من بودم که آن مرداب متعفن از گوشت و خون را دُرست کرده بودم.

ماتیلدا از جایش بلند شد و به سمت در رفت. با صدایی لرزان پرسیدم:
- حالا چی میشه؟ منو میفرستین آزکابان؟

دختر جوان برگشت و با چشمان آبی رنگش به من خیره شد. نگاهش آمیزه ای از انزجار و دلسوزی بود.
- نه، تو همین جا تو خونه ی گریمولد حبس میشی. پروفسور دامبلدور فکر می کنه تو واقعا به خودت اومدی و پشیمون شدی ...

مکثی کرد و ادامه داد:
- یا لااقل واقعا به خودت میای و پشیمون میشی!

ماتیلدا پس از گفتن این حرف، اتاق را ترک کرد و مرا با دردی که به قلبم چنگ انداخته بود، تنها گذاشت.




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۷

ریموس لوپین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۴ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۰۶ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۸
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
فرانک لانگ باتم : نه خواهش میکنم منو نکش.
ولدمورت : اخه تو سزاوار مرگی فرانک
فرانک لانگ باتم : نه منو نک.......
ولدمورت : آبراکادابرا
این اخرین لحظات زندگی فرانک لانگ باتم و همسرش بود.ومن تنها کسی بودم که حداقل صداشونو شنیدم.

<<فلش بک >>

من(ریموس لوپین) : سلام پروفسور بامن کاری داشتین.
دامبلدور دوان دوان آمد سمتمو نفس نفس زنان گفت :‌ اره ریموس ، کار واجبی داشتم ، برات یه ماموریت دارم .
منکمی کنجکاوانه پرسیدم : چه کاری پروفسور،بفرمایید.
دامبلدور با عجله گفت : فرانک ،فرانکلانگ باتم ،ریموس همونی که میدونی میخواد فرانگ لانگ باتم و همسرش رو بکشه.
من هم گفتم : من چیکار کنم پروفسور؟
دامبلدور برو خانه لانگ باتم ها و قبل از اینکه همونی که میدونی برسه اونها رو بیار اینجا.
من:چشم پروفسور.
دامبلدور : سریع ،زود باش.
----------
حالا بعد از اون همه تاکید پروفسور دامبلدور حالا من باید دست از پا دراز تر برمیگشتم محفل.
رسیدم به محفل و یک راست رفتم پیش پروفسور دامبلدور.
دامبلدور همین که من رو دید گفت : ناراحت نباش ریموس اصلا ناراحت نباش ، اونا جاودان شدند و یادگاری گرانبهایی از خودشان به جا گذاشتند.پسرشون نویل که سال های نهچندان دور به هاگوارتز خواهد آمد.
من که کمی از ناراحتیم کم شده بود گفتم : پروفسور من مطمئنم ، همونی که میدونی میخواد بقیه ااعضای محفل مثل من یا حتی جیمز و لیلی رو بکشه .باید از اونا محافظت کرد.


Profesor Rimus John Lupin

اتحاد گریفیندور
قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ جمعه ۵ بهمن ۱۳۹۷

گریک الیواندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۱۸ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 156
آفلاین
اولین روزی که وارد محفل شدم هیچ کیو نمی شناختم جز دامبلدور و یه چند نفر دیگه که از دوستای قدیمیم بودن، البته نشناختن که نمی شه گفت، خب من چوب دستیه همه ی اونا رو ساختم، ولی خب فقط برای چند دقیقه دیده بودمشون.
وقتی دور میز جمع شدیم بقیه شروع کردن به معرفی خودشون. یه پسر جوونی با موهای قشنگش گفت:
- سلام آقای الیواندر... من کریسم... از آشناییتون خوشبختم!
- سلام کریس... چطوری کریس؟... راحت باش، گریک صدام کن!

یکی دیگه که کتاب تو دستش بود گفت:
- سلام... من ادواردم... ادوارد بونز!
- سلام ادوارد!

بعد از اینکه معرفی کردن تموم شد، بوی خوبی موهای داخل دماغمو تکون تکون داد.
- این بوی چیه؟

دامبلدور مثل کسایی شده بود که انگار چیزی رو از قلم انداخته.
- اوه ببخشید اصلا حواسم به پنه نبود.
- پنه؟
- بله... پنه لوپه کلیرواتر... دختری هستن بسیار روشن... لازم به ذکر هستش که بگم دست پختشم عالیه.
- خب پس من برم آشپزخونه تا ببینم این کیه که انقد تعریف می کنی ازش.
- اوه راستی... فامیلیشو مسخره نکن خوشش نمیاد.

میزو ترک کردمو رفتم سمت آشپزخونه ولی خب چون راهو بلد نبودم از دستشویی سر درآوردم.
- شما... اینجا آَشپزی میکنین؟... چی می خورین دقیقا؟
- گریک یکم نگاه کنی می فهمی که اونجا گلاب به روتونه!
- میگم خیلی برام آشنا بودا!

برای چند ثانیه یاد پیچ و مهره های شلم افتادم ولی سریع این افکار کثیفو رها کردم.
- کجاست پس؟
- کنارته!
- کنارم که دستشوییه!
- گریک یه آدم چندتا کنار داره؟
- نگا کن... خودت بحثو تخصصیش کردی... یه آدم می تونه بی نها...
- غلط کردم ببخشید... اون کنارت!
- کدوم؟
- ای خدا سمت چپت!
- چپ خودم یا تو؟
- خدایا منو گاو کن... خودت!

بالاخره دو گالیونیم افتاد و سمت راستمو نگاه کردم.
- اینکه بازم دسشوییه!

یه حسی بهم گفت که کریس اعصابش خورد شده بود.

- گریک... پشتته!

برگشتمو آشپزخونه رو دیدم.
- ممنون ادوارد!

قبل اینکه بخوام برم توی آشپزخونه گلاب به روتون منو گرفت و یه سر به پشتم زدم. بعد از اینکه از پشتم که الان توش بودم...
اوه اینجاش بد شد، از اول!
از دستشویی اومدم بیرون و مثل همیشه دستامو با شلوارم خشک کردم. رفتم سمت آشپزخونه! اولین چیزی که دیدم یه تپه موی نارنجی بود. از آشپزخونه اومدم بیرون و رو به مالی گفتم:
- داری جدید تولید می کنی؟... این چرا انقد مو داره؟
- کی؟
- همین مو نارنجیه... اسمش چی بود؟... اها پنه لوپه!
- مگه هرکی موهاش نارنجیه دختر یا پسر منه؟!
- تجربه ثابت کرده که بله همینطوره!
- برای خودمم همینو ثابت کرده ولی ایندفعه اینجوری نیست!

وقتی فهمیدم دختر مالی نیست برگشتم داخل آشپزخونه.
جلو رفتم، بازم رفتم و بازم رفت تا اینکه موهای پنه رفت تو چشمم.

- هوووی.... داری چیکار می کنی؟

وقتی برگشت انگار داشتم الیزا رو می دیدم، باورم نمیشد که انقد پنه لوپه شبیه زنم باشه ولی بود. البته خب اگه اشکاش و آب دماغشو در نظر نگیریم.
- ببخشید... حواسم نبود... من گریک الیواندرم... تازه واردم... از آشناییتون خوشبختم... دستمال می خواین؟
- اوه... خواهش میکنم... به محفل خوش اومدین... منم خوشبختم... دستمال چرا؟
- برای اون اشکا و آبی که داره میره تو دهنتون!

دیدم که خجالت کشید و سرخ شد.
- خجالت نکشین... اه چقد دارم رسمی حرف می زنم... خجالت نکش چیز خاصی نیست که... آبه دیگه فقط یکم نوعش فرق می کنه... بیا اینم دستمال!

شروع کرد به خندیدن، خنده هاش کاملا شبیه الیزا بود، انگار اون داشت جلوم می خندید. انقد قشنگ می خندید که می خواستم فقط کاری کنم تا بخنده.

- ممنون بابت دستمال... بدیه پیازه دیگه!
- آره میدونم... راستی انقد با من رسمی حرف نزن، زیاد خوشم نمیاد!
- چشم... ینی باشه!

اون شب فقط داشتم به پنه لوپه و شباهتش به الیزا فکر می کردم. شباهتشون خیلی عجیب بود، انگار الیزا از اون سانحه جون سالم به در برده و الان پیشمه.
از اون روز چند هفته ای می گذره و الان الیزای من داره میره، میره برای یه ماموریت پنج ماهه! نبودنش برام خیلی سخته ولی ماموریته و من کاری نمیتونم بکنم به جز انتظار کشیدن.

برات آرزوی موفقیت می کنم پنه لوپه کلیرواتر


پنه لوپه کلیرواتر
برا همه کوچیکی به ظاهر
ولی اگه اونا تورو بشناسن
می فهمن که بزرگ و بهترینی از داخل



Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ دوشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۷

گریک الیواندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۱۸ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 156
آفلاین
- ارباب یکی از مرگخوارا اون دوتا رو با هم دیده.

ولدمورت با عصبانیت مشت شو روی میز می کوبه و میگه:
- دیگه از حد گذشته... باید خودمان دست به کار شویم.

تق!

- صدا را شنیدی بلا؟
- بله ارباب... فکر کنم صدای در بود.
- این دفعه دیگر نه!

سو با لبخند همیشگی اش به سمت محل قرار خود می رفت. انقد خوشحال بود که حواسش به این موضوع که داشت می دوید، نبود. یک هفته ای بود که گادفری را ندیده بود برای همین خیلی دلش برای اون تنگ شده بود. وقتی به محل قرار رسید. گادفری رو با همون استایل همیشگی دید.
گادفری هر وقت منتظر کسی می بود دستاشو توی جیبش می کرد و به ماه خیره می شد. اون، این عقیده رو داشت که ماه یک چیز کاملا خاصه و هر بار که بهش نگاه کنی انگار هیچوقت همچین چیزی ندیدی.
سو به گادفری رسید و پشت سرش ایستاد.
گادفری که صدای پاشو شنیده بود برگشت و سو رو با همون کلاه بزرگ همیشگیش دید.
قد گادفری بلند تر از سو بود و بخاطر اون کلاه گادفری نمی تونست صورت سو رو ببینه برای همین با دو انگشت سبابه و شست چونه ی سو رو گرفت و صورتشو تا موقعی که کُلش دیده بشه بالا آورد.
- این صورت حتی از ماه هم برای من خاص تره.

سو سریع گونه هاش سرخ شد چون تا حالا همچین چیزی از گادفری نشنیده بود. برای همین دوباره سرشو پایین انداخت و زیر سایه ی کلاهش پنهان شد.

- عاشق موقعی ام که گونه هات سرخ می شه... منو یاد رز های تازه شکفته می ندازه.
- اینجوری نگو گادفری... دارم از خجالت آب می شم.
- وقتی پیش منی خجالتو بذار کنار!
- نمیتونم... سعی خودمو میکنم ولی نمیتونم.
- سو؟

سو سرشو بالا آورد و به چشم های درشت و عسلیه گادفری خیره شد.
- جانم؟!
- در مورد حرفی که زدم فکر کردی؟
- آره... واقعا برام سخته گادفری... من تورو خیلی دوست دارم ولی لرد برای من مثل یه پدر می مونه.
- ولی خب خودت می دونی که تا زمانی که توی اون خونه باشی ما نمی تونیم با هم باشیم.
- می دونم... همه ی اینا رو می دونم.

سو با بغض ادامه داد:
- چرا اینا انقد با هم بدن... چرا باید اینطوری باشه.
- چون اونا ضعیف هستند... اونا اصالتی ندارند... اونا دنیای جادو رو با این ماگل ها آلوده کردند!
- اینطور نیست... ماگلا هم خوبن.
- ما در این حد حقیر نشده ایم تا با یک محفلی هم سخن شویم.

ولدمورت بعد این حرف چوب دستیشو بیرون آورد. سو با دیدن این صحنه تصمیم آخرشو گرفت و اونم گادفری بود.
- نه لرد... اینکارو نکنین.

و خودشو سپر گادفری کرد.

- سو تو مایه ی ننگ مرگخوار ها هستی!... آوا...

گادفری در همین لحظه سو رو بغل کرد و اونو پشت خودش قایم کرد.

- کداورا!
- نه!

طلسم به گادفری خورد و گادفری توی بغل سو مرد.
سو دیگه ولدمورت رو مثل پدرش نمی دید، اونو فقط یک دشمن می دونست، برای همین چوب دستیشو در آورد.
- نباید اونو می کشتی!

دوئلی نه چندان طولانی بین اونا شروع شد و سو بازنده ی این دوئل بود.

- خب عزیزانی که این رول رو خوندن بفرمایین محفل به صرف پیاز پلو!... آقا آروم باش غذا برای همه هست... برادر پاتو از تو حلق اون خواهر در بیار... با این وضعیت چیزی برای خودم نمی مونه... حمله!


Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.