اين داستان مشكل فكري نويسنده رو در بر نداره ؟
هری مجبور شد بی درنگ گرگنما رو با یه ماگل عصبانی توی یه اتاق تنها بزاره و به اتاقش بره فصل تموم میشه
فصل بعد شلوغی در یه شهر دیگه بوستون فکر کنم بود فصل بعدلوپين چشمهايش را به ملحفه ي تختش مي ماليد و چراغ خوابي كه به كف ميخ شده بود را
محكم گرفته بود .
نویسنده به نظر خود در درگیر دگر دگیر و.... است چی شد این طوری شد؟ هری داره وسایلش رو جمع میکنه بعدش یهو تو اتوبوسن و لوپین داره چشم هایش رو با ملاحفه پاک میکنه اصلا معلوم نبود چرا فصل تموم کرد تو عمرم داستان این طوری ندیده بودم همیشه داستانی که از چند تا دید یا بهتر بگم چند تا قهرمان داره به ترتیب شصخیت ها رو جلو میبره مثلا ارباب حلقه ها رو مثال میزنم که خوندید دیدید که همیشه به ترتیب و حلقه ی درستی داستان جلو میرفت مثلا اگه گندالف - سائرون - بیل بو - سام شخصیت ها بودن یه فصل گندالف بعدش سائرون بعدش بیل بو بعدش سام دوباره گندالف ولی اینجا ولدی - هری -كورتيس
الان باید داستان بر گرده سر ولدمورت ولی باز میره سر هری دوباره فصل بعد میره سر هری پس این داستان چه نوع داستان چند قهرمانی شد سر کاریه به من هم بگید؟
ولی حالا اون رو نمیگید بگید چه ظوری از تو اتاق هری لوپین خورد زمین اون هم در اتوبوس شوالیه؟
مانده از شب هاي دورادور، بر مسير خامش جنگل، سنگينچيني از اجاقي