هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۸

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
شب بود. یکی از شب های گرم و جهنمی تابستان که درخت ها برای تنوع هم که شده تکونی به خودشون نمی دادن. صدای یک جیرجیرک سمج سکوت شب رو می شکست؛ اما اهالی خانه طوری خواب بودند که انگار جیرجیرک لالایی می گوید. همه خواب بودند به جز آریانا. البته همه ترجیح می دادن بیدار باشن و فقط این آریانای دردسرساز یه چند دقیقه بخوابه ولی نمی خوابه که. عین یه بچه تازه متولد شده.

آریانا روی مبل آبی رنگ اتاقش دراز کشیده بود. کتاب قطور و سیاه رنگی رو به شکم و پاهاش تکیه داده بود و می خوند. اسم کتاب بود: صد سال تنهایی.

هر از گاهی هم دستش رو می ذاشت رو شونه ش و یه چیکه اشک می ریخت. یه ذره شونه ش رو ناز می کرد، سرش رو می ذاشت روش. بعد دوباره کتاب می خوند.

گاهی صدای پریدن یه قورباغه، شاید، توی آب می اومد.
شلپ
آریانا سریع از جا می پرید و دست می کشید رو شونه ش. انگار آب ریخته رو شونه ش یا می ترسه بریزه رو شونه ش. کدوم آب؟!

بعد یه کتاب دیگه برداشت: سال های دور از خانه. کنارش هم کتاب بی خانمان. چندتا کتاب دیگه هم اونجا بود. همه درباره ی دوری و هجر.

ساعت روی دیوار زنگ خورد. ساعت دوازده بود. کتاب رو بست. نگاهی به عکس روی دیوار کرد. آریانا بود با یه مرد روی شونه ش که کنارش دیگ بزرگی بود و دود سبزی هم از اون بلند میشد. هر دو توی عکس اخم کرده بودند. آریانا از عصبانیت و مرد از روی یه نیت احتمالا شیطانی. اما عجیب که آریانا دلش برای روزهای گذشته تنگ میشد.
یه بار دیگه دستش رو کشید رو شونه ش. چراغ رو خاموش کرد و خوابید.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
خودش را به آرامی از تنه درختی که روی زمین افتاده بود بالا کشید و با زحمت از روی آن رد شد. خونش چون قلمو نقاشی مسیر حرکتش را به رنگ سرخ رنگ آمیزی می‌کرد. وضعیتش از هر نظر افتضاح بود. در پشت سرش شکاف عمیقی روی جمجمه وجود داشت که باقی مانده خونش را ذره ذره به بیرون پمپاژ می‌کرد. چند دنده اش شکسته بود و هنگام نفس کشیدن صدای خش خش وحشتناکی می‌داد. پای چپش در زاویه‌ای غیر عادی از بدنش قرار گرفته بود و مجبور بود آن را چون کیسه‌ای روی زمین بکشد. حالتش شبیه روباهی بود که با وسایل نقلیه مشنگی تصادف کرده باشد.

-طاقت...بیار...دیگه چیزی...نمونده.

می‌توانست صدایشان را از دور بشنود. راه زیادی را با این وضع آمده بود و آبرو ریزی بزرگی می‌شد اگر قبل از رسیدن به مقصد بمیرد. او در حال مرگ بود. این را خوب می‌دانست. اما وظیفه‌ای که برای خودش تعریف کرده بود مجبورش می‌کرد مرگ را به عقب براند. این همه راه نیامده بود که قبل از انجام وظیفه بمیرد. گرچه اطمینان داشت حتی بعد از رسیدن به مقصد و تعریف آنچه پیش آمده حتما کشته خواهد شد اما نمیتوانست بگذارد این کار ناتمام بماند.

-باید تعریف کنم...ارباب...باید بدونه...اونجا...چه اتفاقی افتاد.

لحظه‌ای به یک تخته سنگ ایستاده تکیه داد. باید نفس تازه می‌کرد و به ریه‌های دردناکش استراحت می‌داد. توجهش به نوشته روی سنگ جلب شد:

"یک فرزند نمونه، مردی شجاع و از جان گذشته...اینجا آرامگاه ابدی استیون جانسون است"

استیون جانسون...این اسم برایش آشنا بود. آنقدر آشنا که بلافاصله به یادش آورد:

-محفلی لعنتی...یادته...میخواستی منو بکشی؟...خوب...دخلت رو آوردم...

برای لحظه‌ای حالت دردمند چهره‌اش تغییر کرد و غروری همچون روزهای گذشته در چشمانش موج زد. با اندک نیرویی که از این خاطره بدست آورده بود خودش را جلو کشید و دوباره به راه افتاد. حالا می‌توانست در رو به رو سایه‌های محوی را تشخیص دهد که در سیاهی شب تکان می‌خوردند. بارها و بارها در طول سفر این لحظه را تجسم کرده بود. لحظه قضاوت نزدیک بود. او باید خودش را تسلیم این لحظه می‌کرد و در آن زمان این کار حتی از نفس کشیدن برایش حیاتی تر بود. نامش لکه دار شده بود. اعتبارش از بین رفته بود و همه اینها فقط به خاطر یک اشتباه بود. یک حماقت.

با به یاد آوردن گذشته چهره‌اش درهم کشیده شد. چطور میتوانست اینقدر احمق باشد؟ از چه می‌ترسید؟ باید همان موقع همه چیز را توضیح می‌داد. حتی اگر کشته می‌شد هم دست کم مرگی با افتخار بود. ارباب شخصا جانش را می‌گرفت. نه که اینگونه مفلوک و درمانده بر اثر زخم‌های شکارچیان کشته شود. اما دیگر این چیزها اهمیتی نداشت. معجون ریخته به پاتیل برنمیگردد. باید همه چیز را توضیح می‌داد و سپس به انتظار مجازات می‌نشست.

پایش روی تکه چوب خشکی رفت و صدای شکستنش فضای قبرستان را در بر گرفت. برای لحظه ای سکوت کامل برقرار شد. یکی از سایه‌ها به سمت صدا برگشت و فریاد زد:

-کی اونجاست؟ خودتو نشون بده.

توانایی فریاد زدن نداشت. نیرویش را برای توضیح آنچه اتفاق افتاده بود جمع کرد و بدون آنکه کلمه‌ای بر زبان بیاورد لنگ لنگان به پیش رفت.

-گفتم کی اونجاست؟ خودتو معرفی کن وگرنه...

-اون ایوانه؟!

-امکان نداره...ایوان تا الان باید مرده...اون...

-اون خود ایوانه!...ای خائن پست فطرت...

مرگخوار چوب دستی‌اش را بالا گرفت تا کار ایوان را بسازد. اما صدایی سرد او را در جای خود میخ کوب کرد:

- صبر کن.

این صدای لرد ولدمورت بود. خودش بود. درست در میان مرگخواران خشمگین ایستاده بود و به چهره بی روحش به موجودی خرد شده که خودش را به سمتش می‌کشید نگاه می‌کرد. ایوان حالا آنقدر نزدیک شده بود که بتواند صدایش را به لرد برساند. از حالت چهره‌اش هیچ چیزی نمی‌شد فهمید. ایوان می‌دانست این آخرین مرحله سفر است.

-ارباب...وقتی شما من رو به همراه...بقیه برای کشتن اون پسره...عوضی فرستادین...یه مشکلی به وجود اومد. یه خائن بین ما بود...

یکی از مرگخواران فریاد زد:
-تو همون خائن بودی عوضی!

-نه...سوروس بود...سوروس اسنیپ لعنتی...این تنها فرصت ما بود...ما اون شب باید کار رو تموم می‌کردیم...ولی اون لعنتی به ما...خیانت کرده بود...اون از دامبلدور دستور می‌گرفت!

نفس‌ها در سینه حبس شد.

-دروغ...دروغ میگی. داری خودتو تبرئه می‌کنی.

-من...دروغ نمیگم. درست وقتی به مخفیگاه هری رسیدیم...همه گروه رو از پشت هدف...طلسم قرار داد...من و اوری و امریش زنده موندیم...اعضای محفل هم اونجا منتظر بودن...بهمون حمله کردن...وقتی به خودم اومدم همه...مرده بودن. اون پسره عوضی درست جلوی چشمم بود...با دست های لرزانش میخواست طلسمم کنه...من زخمی بودم...قبل از اینکه بتونم کارش رو یک سره کنم...اون دامبلدور عوضی با طلسم نحسش من رو فلج کرد...ارباب من...فرصت کشتن هری رو...از دست دادم.

همان طور که لنگ میزد خودش را به جلو میکشید. حرف زدن باعث شده بود خون از دهانش جاری شود. اما توجهی به آن نمی‌کرد. باید همه چیز را تعریف میکرد:

-من...باید...برمیگشتم ارباب...اما با چه رویی؟ اسنیپ خائن مرده بود...نقشه ما لو رفته بود...همه گروه کشته شده بودن...هری فرار کرده بود...هیچ کس حرفم را باور نمی‌کرد...همه فکر می‌کردن من خائنم چون...تنها کسی بودم که زنده...مونده بود.

حالا به چند متری ارباب رسیده بود. می‌توانست رد چوب دستی همقطاران سابقش را که به سمتش گرفته شده بود احساس کند. خودش را جلوی ارباب به روی زمین انداخت. می‌توانست صورت سفید و بی روح لرد را در آن تاریکی به خوبی تشخیص دهد. نمی‌دانست که آیا ارباب حرف‌هایش را باور خواهد کرد یا نه. اما او آنجا بود و باید حرفش را تمام می‌کرد. تمام این مسیر را فقط به خاطر همین هدف آمده بود. از چنگ 30 شکارچی گریخته بود تا خودش را به اینجا برساند.

-ارباب من...ترسیدم. نه از مرگ...که سزاوارش بودم...از اینکه پیش شما...به سرافکندگی اعتراف کنم ترسیدم...من فرار کردم...مثل یه ترسو...یه بزدل...چون نمی‌خواستم پیش شما اعتراف کنم که...شکست خوردم...ولی من اشتباه کردم ارباب...و حالا بعد از چند سال فرار به...هر صورتی که بود...برگشتم تا اعتراف کنم...و به مجازاتی که سزاوارش هستم...برسم. ارباب...آخرین افتخار من...مردن به دست شماست...لایقش نیستم...ولی خواهش میکنم...این رو از من دریغ نکنید...

تمام نیرویش را جمع کرد تا سرش را بالا بگیرد و لرد را ببیند. چشمان نافذ لرد به او دوخته شده بود. نمیتوانست هیچ حالتی را از چهره‌اش بخواند. آرزو می‌کرد زودتر کار را تمام کند و او را از این همه رنج خلاص کند. چشم هایش سیاهی می‌رفت. دنیا به دور سرش می‌چرخید. او داشت می‌مرد. سیاهی آرام آرام وجودش را فرا می‌گرفت. در همان زمان چشمش به چوب دستی لرد افتاد. لرد چوب دستی‌اش را به سمت او نشانه گرفته بود. همین بود...تا چند لحظه دیگر نوری سبز رنگ به زندگی‌اش پایان می‌داد. چشمانش داشت آرام بسته می‌شد. صدای زمزمه آرام لرد سیاه در گوش‌هایش طنین انداز شد و در کمال ناباوری نوری سفید او را در بر گرفت...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۴:۵۹ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۸

برایان سیندر فورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۶ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۲۰ پنجشنبه ۹ دی ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 25
آفلاین
_گریه نکن، منم گریه م میگیره ها!
_ما گریه نکردیم. تو داری گریه می کنی. ما اصلا ابراز احساسات نمی کنیم. این توده ی عشق و نیکی رو بگیرید و از قلعه ی ما-
_ابراز احساسات... نمی کنی؟
_خیر. ابراز احساسات نمی کنیم. بندازیدش-
_

همانطور که دو تن از مرگخواران، به بازوهای مردی که راس ساعت شش و چهل و پنج دقیقه ی صبح، لبخند به لب زنگ خانه ی ریدل ها را به صدا در آورده بود، چنگ زده بودند، لرد سیاه با کلافگی قسمتی از صورتش که قرار بود ابرویش قرار بگیرد را بالا انداخت.
_ما لرد سیاهیم، حق نداری ما رو با تاسف نگاه کنی!
_هر وقت لرد سفید بودی میتونی به خودت افتخار کنی.

لرد سیاه کم کم داشت قانون ابراز احساسات نکردنش را پس از سالها زیر پا میگذاشت.
_یعنی چی که هروقت-داریم میگیم اسم ما لرد سیاهه!

چشمان آبی رنگ مرد پیش روی لرد سیاه ریز تر شدند و پوست دورشان چین خورد. او به شدت تمرکز کرده بود.
_اسم همتون؟

دو ساعت قبل

برایان سیندر فورد در کلبه ای کوچک و آرام در یکی از مزارع حومه ی لندن اقامت داشت. با غروب آفتاب می خوابید و با طلوع آن بیدار می شد، به موسیقی طبیعت گوش میسپرد و با تک تک پرندگانی که گاه و بیگاه روی سقف خانه اش می نشستند، درست مثل حیوانات خانگی خودش رفتار می کرد. با صدای پرندگان و نور طلایی رنگ خورشید چشمانش را باز میکرد، به مطالعه ی کتاب مقدس و اصول مراقبه مشغول می شد و زمانی که خورشید به نیمه ی آسمان میرسید، روی صندلی چوبی کنار در کلبه منتظر گروه سرود کودکان کلیسا می نشست که هر روز برای دریافت غذای رایگان، از کلیسا تا کلبه ی عمو برایان مسابقه می دادند. هر بعد از ظهر، به دقت رزهای وحشی جلوی در کلبه اش را آبیاری میکرد و بعد ساعاتی را به انجام حرفه ای ترین حرکات یوگا، جهت برقراری ارتباط عمیق تر با جهان درون و نزدیکتر شدن به پیوند موفقیت آمیز آن با فضای اطراف می گذراند.

آن روز اما، به محض باز شدن چشمانش می دانست که ماموریت عظیمی در پیش رو دارد. می دانست که خداوند مسئولیت جدیدی را بر عهده ی او قرار داده و از آنجا که خداوند سه مسئولیت قبلی را شخصا از او پس گرفته بود، میدانست که این ماموریت، شانس عظیم او ست برای ساختن دنیایی بهتر و کمک به اتحاد هر چه بیشتر ذرات هدفمندی که در کنار هم، کائنات را تشکیل می دادند.
برایان عاشق کلمه ی "کائنات" بود.

بلند شد و لباس پوشید. اجازه داد نور درونش لباس های آن روزش را برای او انتخاب کند.

***

زنگ در خانه ی ریدل ها به صدا در آمد و دسته ای کرکس از جایی روی شیروانی به هوا پریدند. مدتی طول کشید تا در باز شود، مرگخواران در هیچ ساعتی از شبانه روز انتظار "مهمان" نداشتند؛ بخصوص شش و چهل و پنج دقیقه ی صبح. اما برایان با صبر و استقامت کامل سر جای خودش ایستاد. بر او مقدر شده بود که ساعت شش و چهل و پنج دقیقه ی صبح با پلیور بی آستینِ صورتی جلوی در مقر خطرناک ترین جادوگران انگلستان بایستد، یا لااقل او اینطور فرض میکرد.
برایان نابغه نبود.

در با صدای ناله ی کش داری باز شد و برایان به زنی که در آستانه ی آن پدیدار شده بود چشم دوخت.
_نگران نباشید بانو، منم امروز بیگودی هامو گم کردم.

نگاه خیره و بی تفاوت بلاتریکس، حتی ذره ای خنده ی پرشور برایان به این شوخی هوشمندانه و ظریف را نخشکاند. برایان خندید و خندید، تا زمانیکه بلاتریکس یک ابرویش را بالا انداخت.
_چیه؟

برایان که دست هایش را روی شکمش گذاشته بود و مثل یک بابا نوئل بی ریش و بد اقبال قهقهه می زد، گویی به ناگاه به یاد آورد برای چه به آنجا آمده است. شوخی او به حدی چند منظوره و کنایه آمیز بود که او برای لحظه ای ماموریت بزرگش را فراموش کرده بود. خنده اش به ناگاه خشک شد، و گلویش را صاف کرد. بلاتریکس چشمانش را چرخاند و درست قبل از اینکه در را به هم بکوبد، برایان لای در قرار گرفته بود. پای برایان نه. شخص برایان، لای در قرار گرفته بود.
_صبر کنید! من پیغام مهمی دارم، قسم میخورم! در های عشق رو بر روی هموطن و برادر خودتون نبندید!

بلاتریکس چشمانش را به روی هموطن و برادر خود بست، اما نتوانست حضور برایان را نادیده بگیرد.
_چه پیغام مهمی؟

برایان که پس از شوخی به جا و مفید فایده ی خود متوجه شده بود آن روز، روزِ او ست، حرکت هوشمندانه ی شماره دو را انجام داد.
_نمیتونم... اینجوری بگم. باید پدرتون رو ببینم.
_پدرمو؟
_بله... این پیغام باید روبروی پدرتون گفته بشه!
_منظورت... اربابه؟

برایان نفسش را در سینه حبس کرد.
_خواهش میکنم، خواهش میکنم! این کلمه رو به کار نبرید، مگه نه اینکه ما همه اینجا باهم برادر و برابریم و در کمال عشق و دوستی به همزیستی ادامه میدیم؟

بلاتریکس چند ثانیه مکث کرد. بعد چرخید و در جهت مخالف به راه افتاد.
_آره، باشه.

***

_اسمشو نگفت، میگه یه پیغامی داره اربا-

برایان نفسش را در سینه حبس کرد.
_خواهش میکنم، خواه-آخ!

پای راستش تیر کشید و بلاتریکس کفش پاشنه بلندش را عقب برد. برایان نالید.
_اینجوری... اینجوری نمی تونم! باید جلوی تمام برادرانتون این پیغام رو بگم!
_برادرانمون؟
_هم قطارانتون... دوستان...
_پیروانمون؟

برایان نفسش را در سینه حبس کرد.
_خواهش میکنم، خواهش میکنم! این کلمه رو به کار نبرید، مگه نه اینکه ما همه اینجا باهم برادر و...

برایان با تردید به بلاتریکس نگاه کرد. بلاتریکس دست به سینه پشت سرش ایستاده بود و با نگاهش او را ترغیب می کرد که جرئت کند و ادامه دهد. برایان جرئت میکرد و ادامه میداد. جرئت کردن بر او مقدر شده بود. یا لااقل اینطور فرض می کرد.
_...برابریم و... در کمال عشق و دوستی به همزیستی...

صدایش رو به خاموشی رفت.
_ادامه... میدیم؟

لرد سیاه برای مدتی طولانی مکث کرد، و سپس لبان باریکش با انزجار جمع شدند.
_نه.

***

دو مرگخوار که از نظر قدرت بدنی برتری قابل توجهی نسبت به برایان از خود نشان می دادند، دو بازوی او را گرفته، او را کشان کشان به سالن اجتماعات خانه ریدل منتقل کرده بودند، و این اولین چالش برایان در ماموریت سرنوشت ساز آن روزش را پیش پای او می گذاشت:
برای تاثیر گذار تر بودن سخنرانیِ روح انگیزش، برایان باید دست هایش را به سمت آسمان بالا می گرفت.

_دوستان عزیز من...

تلاش کرد دستانش را بالا بگیرد، و زمانی که موفق نشد، با تاسف سر تکان داد. حالا مجبور بود ساختار سخنرانی اش را به کلی تغییر دهد. چشمانش را بست و تلاش کرد سخنرانیِ دست-پایینش را به یاد بیاورد. لحظه ی سخت و پر تنشی بود، برایان می دانست که تغییر سخنرانی آن هم زمانی که تا این حد در آن جلو رفته بود، مجبورش خواهد کرد که برگردد و سخنرانی را از اول شروع کند. او مکثی بسیار طولانی کرد، و سپس به نور درونش اجازه داد او را هدایت کند.
_ببخشید... میشه از اول شروع کنم؟

اندیشید که اگر مخالفت نمی کنند، پس حتما موافقند.
تا گردن در اشتباه بود.
_برادران گرامی من!

نفس راحتی کشید. حالا می توانست طبق نقشه پیش برود.
_امروز، شما رو اینجا فرا خواندم... که چند سوال از شما بپرسم.

چشمانش از مرگخواری به مرگخوار دیگر حرکت می کرد. میدانست که حرفهایش تا مغز استخوان مرگخواران نفوذ خواهد کرد.
تا گردن در اشتباه بود.
_آیا اگر... یک روز توی خیابان در حال راه رفتن باشید، و به ناگاه متوجه کسی بشید که شورتش رو روی شلوارش پوشیده، چه واکنشی نشون میدید؟

مدت زیادی طول کشید تا اولین مرگخوار دستش را بلند کرد. برایان نفس راحتی کشید.
_بله!
_میکشمش.

برایان تلاش کرد یک قدم عقب برود، اما مرگخوار ها او را سر جایش نگه داشتند. برای همین هم بود که کله اش یک قدم عقب رفت و تنه اش سر جای خودش ماند. سرش را تکان داد.
_نه، گوش کنید، من میخواستم کم کم به این نقطه برسم که-
_منم میکشمش!
_حقیقت اینجاست که یک نقطه ی سفید در درون شما-
_الان دلم میخواد تو رم بکشم.
_وجود داره و هر لحظه بزرگ و بزرگ تر-
_بیاین همگی بریم تو خیابون و اون احمق شورتی رو بکشیم!
_عزیزان من، لطفا-
_بیاین اول این پیرهن صورتی رو کله پا کنیم!

برایان متوجه شد که باید کاری کند. این بار حتی نور درونش هم به او میگفت که باید کاری کند. خود واقعی و گوهر وجودی و ناقوس روحش نیز همینطور. نفسش را حبس کرد. میدانست ممکن است از حرکتی که قرار است بکند، زنده بیرون نیاید. برایان چشمانش را بست، دندان هایش را به هم فشرد و با تکانی ناگهانی خودش را از دست مرگخواران پشت سرش آزاد کرد تا بتواند دست هایش را بالا بگیرد و سخنرانی دست-بالایش را انجام دهد.

دستانش نزدیک بود سقف را لمس کنند. نور حقیقت از چهره ی برایان به ردای سیاه رنگ مرگخواران می تابید و حقیقتا همه اینها بسیار خسته کننده بود. فریاد زد.
_صبر کنید!

صدایش صدای یک قهرمان بود، قهرمان لیگ بازی های رومیزی جادویی. لرد سیاه که تا به آن لحظه ساکت ایستاده بود، با چشم غره ی کنجکاوانه ای به او خیره شد.

برایان با فریاد لرزانی برای بار دوم تکرار کرد، گرچه همه ساکت بودند.
_صبر... کنید!

نفس نفس زد.
_شما موجودات گرانقدر و درخشانی هستید!

مرگخواران با اخم به او که زیربغل هایش را به نمایش گذاشته بود، خیره شدند. نمی دانستند اعتراض کنند یا نه. آنها موجودات گرانقدری بودند، اما برایان یک صفت خیلی ناخوشایند دیگر را هم به آنها نسبت داده بود.

صدای نفس های برایان در سالن اجتماعات طنین می انداخت.
_شما... شما نمیتونید تا ابد اینجوری زندگی کنید! برای رسیدن به آرامش درونی باید به ندای درونتون گوش بدید، برای پیدا کردن ندای درون باید گوهر وجودی خودتون رو جستجو کنید و برای جستجوی گوهر وجودی باید به ندای درونتون... آ...

برایان مکث کرد. اتفاقات آن روز برایش بسیار سنگین بودند و همین باعث شده بود سخنرانی دست-بالایش را با سخنرانی زیپ-پایینش قاطی کند.
_شما از درون به سیاهی باور ندارید! شما به... آ... کائنات باور دارید! و به... خب... عشق!

جمله ی آخر برایان، او را از خط قرمز رد کرد. مرگخواران همزمان به صدا در آمدند و لرد سیاه با بالا بردن دستش آنها را به سکوت دعوت کرد.
_بسیارخب... پسرِ...
_برایان! شما باید اجازه بدید عشق راه خودش رو به قلب شما باز کنه، سعی کنید! همین الان سعی کنید و به من عشق بورزید!
_بذار باهات یه معامله بکنیم.
_چه معامله ای؟ به من عشق بورزید! بالاخره باید از یه جا شروع کنید!
_ما برای سه دقیقه اینجا وایمیسیم، مرگخوارانمون رو هم دعوت میکنیم که اینجا-

برایان نفسش را در سینه حبس کرد.
_خواهش میکنم، خواهش میکنم! این کلمه رو-
_وایستن و به قصد کشت تو چوبدستی نکشن-
_بکار نبرید! مگه نه اینکه ما همه اینجا باهم برابر و-
_و در ازا ش تو سه دقیقه وقت داری تا از این عمارت بری بیرون و ما دیگه هرگز ریختت رو نبینیم.
_برادریم و در کمال عشق و دوستی-
_...

لرد اخم کرد. جمله ی او زودتر تمام شده بود و حالا مجبور بود بایستد و باقی جمله ی برایان را برای بار سوم گوش کند. برایان لحظه ای مکث کرد، منتظر بود لرد توی حرفش بپرد. بعد شانه هایش را سخاوتمندانه بالا انداخت.
_به همزیستی ادامه میدیم؟!

لرد نفس عمیقی کشید.
_ما تو رو بابت تک تک این مزخرفات می بخشیم. فقط دور شو.

با هر کلمه، تنش قهرمانانه ی توی صدای برایان بیشتر و بیشتر می شد. صدایش می لرزید و دستانش دوباره مثل فنر بالا پریده بودند.
_نه... من رو بیرون نکنید! نه حالا، نه در این لحظه که تا این حد به رستگاری نزدیکید!
_ما به "رستگاری" نزدیک نیستیم و هرگز نبودیم. بیا از خونه ی ما برو بیرون.
_تمام این رفتار های پرخاشگرانه از این حقیقت نشئت میگیره که تو هنوز با مو نداشتن کنار نیومدی!

لرد نفس عمیقی کشید، خیلی عمیق. سپس با سر به دو مرگخواری که هنوز پشت سر برایان ایستاده بودند علامت داد.
_اینو ببرید چال کنید ما نبینیمش.

برایان همچون عارفی که در زمان خودش درک نشده باشد، روی دو زانویش به خاک افتاد و نعره زد.
_من رو بکشید، ولی با میراث من چه میکنید؟
_میذاریم بمونه.
_جواب کودکانی که در انتظار جرعه ای عشق و دمی محبت نشسته ند رو چه میدید، چرا الماسی که درون قلبتون دفن شده رو نبش قبر نمی کنید و نمی بینید که عشق... چقد... خوبه؟!

دو مرگخواری که از پشت سر به برایان نزدیک شده بودند، دستان او را که انگار برایشان بالا گرفته بود، گرفتند و او را از زمین بالا کشیدند. برایان فریاد کشید.
_عشق! محبت! کائنات! چطور نمیبینید؟

لرد سیاه چشمانش را چرخاند.
_گوش کن... برایان. ما دوست نداریم به وحدتِ درونی برسیم. ما اینجوری راحتیم.

برایان دست از تقلا کردن برداشت، و بی حرکت ایستاد تا به لرد سیاه خیره شود. دهانش از حیرت باز مانده بود و نیازی نبود تیزبین باشی تا برق شوق را درون چشمانش ببینی.
_چی گفتی...؟
_گفتیم ما دوست نداریم به وحدت درونی-

برایان سرش را تکان داد و با بغض زمزمه کرد.
_وحدت درونی! این کلمه رو از کجا یاد گرفتی...؟
_ما همه ی کلمات رو بلدیم.

اشک در چشمان برایان جمع شده بود.
_اما این کلمه... میدونی چیه؟ عیبی نداره اگه منو بکشی. من ماموریت خودم رو انجام دادم.

لرد سیاه اخم کرد و نوک انگشتانش را به هم فشرد.
_یعنی که چی؟
_یعنی... یعنی من به رسالت خودم رسیدم! تو گفتی وحدت درونی!

برایان با ناباوری سرش را تکان داد. حالا خودش عقب عقب قدم برمیداشت.
_میدونی چیه؟ من میرم! میتونین منو بکشین. من بعنوان یه قهرمان از دنیا میرم.

برایان به همراه مرگخواران پشت سرش شخصا به سمت در پشتی حرکت کرد، و آهنگ تیتراژ پخش شد، اما لرد سیاه پشت سر برایان به راه افتاد.
_صبر کن ببینم. یه دقیقه نبریدش. یعنی چی که قهرمان؟ ما رو نگاه کن، ما اصلا... اصلا تحت تاثیر قرار نگرفتیم! ما سیاه تر از شبیم!

صدای برایان از میان بغضش به سختی شنیده میشد.
_نه... نیستین! تو اون جرقه ی کوچیک رو درون روحت فعال کردی... منو بکش، مهم نیست! اون خودش کار خودشو انجام میده.

لرد سیاه با حرص سر تکان داد.
_نه، نمیده! یعنی چی، این چه فرض احمقانه ایه که گرفتی! ما فقط گفتیم ما نمیخوایم، "نمیخوایم" به وحدت درونی برسیم، ما فقط-

برایان تقریبا هق هق کرد.
_باز گفتی. باز گفتی. اون کودک بیگناه هنوز درون تو نمرده. تو هنوز میتونی نجات پیدا کنی. تو میتونی "عشق" بورزی.

لرد سیاه درحال بروز دادن علائم تیک عصبی بود.
_نه، نمی تونیم و نمیخوایم که بتونیم! ما کودک بیگناهی درونمون نداریم.
_منطقی باش...
_خودت منطقی باش!

لرد سیاه مکث کوتاهی کرد، و سپس به سختی خونسردی اش را بدست آورد.
_ببین... گوش کن. ما تو رو نمی کشیم. به شرط اینکه همین الان گورت رو-

برایان مثل یک بانشیِ آسیب دیده جیغ کشید.
_تو منو بخشیدی!

او مثل کودک بیگناه درون لرد سیاه دستانش را به هم میکوبید و بالا و پایین میپرید.
_تو اولین نشونه های رستگاری رو از خودت نشون دادی... تو منو بخشیدی!
_نه، ما تو رو نبخشیدیم. ما از دست تو خسته شدیم و میخوایم اولین راه حلی که زودتر ساکتت میکنه رو انجام بدیم.
_تو جون منو نجات دادی!

برایان به سمت لرد سیاه هجوم برد تا او را در آغوش بگیرد.
_هرگز فراموشت نمی کنم برادر، هرگز!

لرد سیاه با انزجار برایان را کنار زد.
_داری از حد میگذرونی.
_عیبی نداره، خجالت نکش! میتونی به من عشق بورزی، میتونی به دنیا نشون بدی چقدر بخشش خوبه!

لرد سیاه تقریبا ناله کرد.
_ما نمیخوایم به تو عشق بورزیم.

برایان با شوق دستانش را به هم کوبید.
_عیبی نداره... عیبی نداره! رها ش کن... مقدار زیادی عشق در طول سالها توی روحت جمع شده که باید حسابی... بوَرزی ش! میدونم داری چندین احساس رو باهم تجربه میکنی. گریه نکن، منم گریه م میگیره ها!
_ما گریه نکردیم. تو داری گریه میکنی. ما اصلا ابراز احساسات نمی کنیم. این توده ی عشق و نیکی رو بگیرید و از قلعه ی ما-

برایان ناگهان سکوت کرد. تمام هیجان و شوقش مرده بود، انگار از اول آنجا نبوده است.
_ابراز احساسات... نمی کنی؟
_خیر. ابراز احساسات نمی کنیم. بندازیدش-
_

همانطور که دو تن از مرگخواران، به بازوهای مردی که راس ساعت شش و چهل و پنج دقیقه ی صبح، لبخند به لب زنگ خانه ی ریدل ها را به صدا در آورده بود، چنگ زده بودند، لرد سیاه با کلافگی قسمتی از صورتش که قرار بود ابرویش قرار بگیرد را بالا انداخت.
_ما لرد سیاهیم، حق نداری ما رو با تاسف نگاه کنی!
_هر وقت لرد سفید بودی میتونی به خودت افتخار کنی.

لرد سیاه کم کم داشت قانون ابراز احساسات نکردنش را پس از سالها زیر پا میگذاشت.
_یعنی چی که هروقت-داریم میگیم اسم ما لرد سیاهه!

چشمان آبی رنگ مرد پیش روی لرد سیاه ریز تر شدند و پوست دورشان چین خورد. او به شدت تمرکز کرده بود.
_اسم همتون؟
_میدونین چیه؟ ما پشیمون شدیم. ببرید سر به نیستش کنید.

برایان بار دیگر مثل عارفی که در زمان خودش درک نشده باشد به زانو افتاد.
_میتونید من رو بکشید... اما با میراث من-

لرد سیاه برگشت و در جهت مخالف برایان شروع به قدم زدن کرد. برایان دیگر وجود داشتن را از حد گذرانده بود و لرد سیاه بیش از یک ساعت در روز را به در نظرگیری احتمال به راه راست هدایت شدن اختصاص نمی داد.
_میدونی چیه؟ ما زنگ میزنیم پلیس بیاد تو رو ببره.

ده دقیقه ی بعد، برایان به جرم ورود غیر مجاز -و عدم خروج- در اتوموبیل سفید رنگ پلیس نشسته بود و به این فکر میکرد که ارزشش را داشت. او جرقه ی روح لرد سیاه را روشن کرده بود، و حالا این جرقه برای خودش مثل سرطان رشد میکرد و لرد سیاه در کمتر از یک ماه تبدیل به برایانِ شماره دو میشد؛ یا لااقل اینطور فرض کرده بود.
تا گردن در اشتباه بود.


ویرایش شده توسط برایان سیندر فورد در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۵ ۱۴:۵۹:۲۳


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۸

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
همیشه بی سرو صدا رفت و آمد میکرد.
ولی این بار سعی میکنه کوچکترین صدایی از پاهای بدون کفشش بلند نشه. موقعیت حساسیه!

کمی گوش میکنه...وقتی صدایی نمیشنوه خیلی آروم درو باز میکنه. اتاق کاملا تاریکه. صبر میکنه تا چشماش به تاریکی عادت کنن.
امشب باید کارو تموم کنه. چاره ی دیگه ای نداره. فردا ممکنه خیلی دیر باشه.

دسته ی سرد خنجرو لای مشتش فشار میده. طوری که انگار میخواد مطمئن بشه هنوز اونجاست.
هوا کم کم داره روشن میشه، ولی پرده ی اتاق مانع ورود هر نوریه.
به تختخواب نزدیک میشه.
اونجاست!
هنوز خوابه...و این یعنی فقط چند دقیقه فرصت داره که بی سرو صدا کارو تموم کنه.
نمیتونه از جادو استفاده کنه. چون ردشو میگیرن.

خنجرو بلند میکنه و با تمام قدرت به گردنش میکوبه.

-کشتیش؟!

صدای سو رو از پشت سرش میشنوه.
ولی نباید صدای سو رو از پشت سرش بشنوه...سو توی تختخواب بود و بانز همین دو ثانیه پیش، اونو کشت!

سو وحشت زده چراغ رو روشن میکنه و به طرف تختخواب میره. کلاه سیاه رنگشو برمیداره و با دقت بررسی میکنه.
-شانس آوردی. نمرده...فقط یه زخم کوچیک برداشته. تو زده به سرت؟

بانز نمیدونه چه جوابی بده. هیچوقت تو حرف زدن تو موقعیت های حساس ماهر نبوده.
-تو...من...فکر میکردم هنوز خوابی.

-من بیدار شدم...ولی کلاه هنوز خوابه. البته قبل از این که بهش حمله کنی. الان داره گریه میکنه! بگیر آرومش کن.

و کلاهشو میچپونه تو بغل بانز. بانز ناخودآگاه کلاه رو مثل نوزاد تکون میده.
-تو...آخه...قرار بود امروز مدیر بشی...

سو نشان درخشان مدیریت رو جلوی چشم بانز میگیره؛ طوری که چیزی نمونده فرو بره تو چشمش.
-فکر میکنی برای چی صبح به این زودی بیدار شدم؟ رفتم نشانمو تحویل گرفتم. از این لحظه به بعد مدیرم. بلاکت کنم؟

بانز اینو شوخی فرض میکنه و لبخند میزنه.

چند ساعت بعد وقتی بانز برای عوض کردن رداش در کمد رو باز میکنه، کله ی سو از کمد میاد بیرون.
-بلاکت کنم؟

وقتی داره ناهار میخوره، یهو دو تا دست کاهوهای سالادشو کنار میزنن و کله ی سو دیده میشه.
-بلاکت کنم؟

عصر وقتی میخواد کفشاشو بپوشه، سو دو تا دستشو روی لبه ی کفش میذاره و خودشو از توی کفش تا کمر بالا میکشه.
-بلاکت کنم؟

شب وقتی میخواد بخوابه، چراغ رو خاموش میکنه و کله ی سو تو یه گوشه ی اتاقش روشن میشه.
-بلاکت کنم؟

بانز مطمئنه که وقتی بخوابه هم خواب سویی میبینه که اصرار میکنه بلاکش کنه.
زندگی بانز دیگه تیره و تار شده.
بانز از هرچی سوئه متنفره...ولی بانز بیشتر از سو از لینی متنفره که باعث و بانی این قضایاست. بانز هرگز لینی رو نمیبخشه و کینه ای عمیق و سهمگین و تیز و برنده از لینی به دل میگیره.

بلاخره روزی هم میرسه که بانز بلاک کنه و بانز نیش بزنه.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
-ما هم بیایم سرورم؟
-نه کریس! نه بعد از خیانتی که بلا به ما کرد!
...

-تو این وسط چی میگی کریس؟

کریس درحالی که توی خودش جمع شده بود به کراب گفت:
-تقصیر من بود...ارباب بخاطر من بلا رو خیانتکار نامید و حالا بلا رفته!بلایی که منو قبول کرد تو خانه ریدل!بلایی که به من کمک کرد!

کراب رفت،کریس نفهمید برایش اهمیتی نداشت یا ناراحت بود،ولی حتما ناراحت بود،مرگخواران اگرچه در ظاهر با هم کل کل داشتند،اما در باطن یک گروه بودند،یک گروه کامل!

کریس بلند شد،او هم باید میرفت،او خیانت کرده بود و باعث شده بود یکی از وفادارترین مرگخواران از دست برود...سزای خیانت هم مرگ بود.

کریس ابتدا به هاگوارتز رفت تا دریای سیاه را پیدا کند.

-بیسواد!وزیر هم میخواد باشه،کجای دریای سیاه تو هاگوارتزه؟!

و کریس بالاخره به کمک جی پی اس خود را به دریای سیاه رساند و با قدم های ممتد به درون آب رفت.

-ریس!بیا بیرون!ما اینجاییم،بلا رو گرفتیم!

کریس خواست با خوشحالی بیرون بیاید،اما یک مشکل کوچک داشت،خیلی کوچک...شنا بلد نبود!

-در ضمن بهت گفته بودیم نیای ریس!البته دیگه بلا رو خیانتکار نمیدونیم پس میتونی باشی...

کریس زیر آب درحال خفه شدن بود.

- پس نمیتونی بیای بیرون ریس؟متاسفیم،ما صید امروزمان را کردیم،تا هفته ی بعد که دوباره به ماهیگیری میاییم مقاومت کن،سعی کن در همین مدت ریسی شوی پخته در برابر ناملایمات زندگی!

و لرد همراه فرزند و مرگخوار وفادارش به سمت افق رفتند!



ویرایش شده توسط كريس چمبرز در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۳ ۱۱:۵۱:۵۹

Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۹:۴۸ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
روز زیبا و درخشانی بود که هوا سرد نبود و بلا داشت می‌لرزید.

-عجب روز زشتیست!

همه هم موافق بودند.
لرد نیز بساط ماهی‌گیری خویش جمع کرده، راهی ماهی‌گیری شدند.
-ما هم بیایم سرورم؟
-نه کریس! نه بعد از خیانتی که بلا به ما کرد!

لرد به دریای سیاه رسیدند.
-ما کوسه خواهیم گرفت! حوضچه ای از کوسه ها در خانه ریدل ها خواهیم ساخت و همگان را به کام کوسه خواهیم افکند!

ساعتی بعد

-ما آمده بودیم کوسه بگیریم...ولی بلا گرفتیم! خوب است. ما از شکار امروز بسیار راضی می باشیم!

تمام مرگخوارها تا کمر جلوی لردسیاه خم شدند:
- شما در ماهیگیری بهترینید سرورم!

لرد سپس بلا را از چوب ماهیگیری جدا کرد و خطاب به دخترش گفت:

- نجینی، شام!

نجینی با ذوق و اشتیاق به سمت شام جدیدش حرکت کرد. می‌دانست بالاخره روزی شام آورش را به عنوان شام میل می‌کند.
کم مانده بود... با خزش بعدی، بلاتریکس را می‌بلعید.
دهانش را باز کرد...

-نه نجینی! نه! منظورمون بلا نبود، چیزی که دست بلاس بود!

و بلا جلبک دریای سیاه که خواص زیادی در ترمیم فلس، تقویت نیش و محافظت از بیماری‌ها داشت، و خود شخصا در راه بازگشت، به دستور لرد برای پرنسسشان جمع کرده بود، تقدیم نجینی کرد.



I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۱۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۳:۱۰ دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 264
آفلاین
هوا سرد بود؟ خیر. روزی بود زیبا و درخشان!

- عجب روز زشتیست! موافقی فرزندم؟
-
- ما می‌خوایم کوسه بگیریم!
- منم پیتزای دریایی دوس!
- ولی سرورم من هواشناسی رو بررسی کردم، بادی نمی‌وزید!
- ما بدون وزش باد کوسه شکار می‌کنیم!
- برای طعمه چنتا تار موی بلا رو به جوب ماهیگیری‌تون وصل کنم ارباب؟!
-نه کریس... نه بعد از خیانتی که بلا به ما کرد.
- سرورم!
- نه بلا. ما حرف‌مون تغییر نمی‌کنه.

بلا یک قدم برداشت. جزای خیانت مرگ بود!


ساعتی بعد

-ما آمده بودیم کوسه بگیریم...ولی بلا گرفتیم! خوب است. ما از شکار امروز بسیار راضی می باشیم!

تمام مرگخوارها تا کمر جلوی لردسیاه خم شدند:
- شما در ماهیگیری بهترینید سرورم!
-
-

لرد سپس بلا را از چوب ماهیگیری جدا کرد و خطاب به دخترش گفت:

- نجینی، شام!




"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۲۹ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
روزی بود زیبا و درخشان!

و لرد سیاه هیچوقت از روزهای زیبا و درخشان خوشش نیامده بود.
-عجب روز زشتیست!

کلاهی با لبه های بلند روی سر گذاشت. پوست روشن و حالت خاص چشمانش گزینه های خوبی برای ساعت ها در مقابل آفتاب قرار گرفتن نبودند.
-تسلیم نخواهیم شد!

صندلی تاشو اش را باز کرد. سایه بانش را نیز همچنین.

چوب بلندی از داخل سبد خارج کرد. چوبی که هیچ ارتباطی به جادو نداشت.
کمی به چوب نگاه کرد.
-حس می کنیم یه چیزی اش کم است!

لرد سیاه کمی فکر کرد...
به نوک چوب ماهیگیری باید چیزی وصل می شد. ولی فراموش کرده بود که چه چیزی.
-فرقی نمی کنه. اینو می زنیم.

تکه ای از ردایش را کند و به سر چوب وصل کرد. آن را روی هوا چرخاند و به داخل دریای سیاه پرتاب کرد.
-ما کوسه خواهیم گرفت! حوضچه ای از کوسه ها در خانه ریدل ها خواهیم ساخت و همگان را به کام کوسه خواهیم افکند!

به او گفته شده بود که باید دقایق و حتی ساعت های زیادی صبورانه منتظر تکان خوردن چوب ماهیگیری باقی بماند.
ولی حالا پنج دقیقه از آمدنش نگذشته بود که چوب تکان می خورد!
-تکان نخور...زود است...ما هنوز صبورانه نشده ایم!

تکان ها شدید تر شد.
-شدید تر نشو...زبان بشر نمی فهمی؟

دستی تکه ردا را بالا گرفت.
-ارباب...رداتون ناقص شد. لطفا اینو بگیرین که من برم غرق شم...

لرد سیاه دسته چوب ماهیگیری را چرخاند و دست سخنگو و تکه ردا نزدیک و نزدیک تر شدند.
چوب را بالا گرفت...و شکارش را دید.
-ما آمده بودیم کوسه بگیریم...ولی بلا گرفتیم! خوب است. ما از شکار امروز بسیار راضی می باشیم!

بلا را داخل سبدش گذاشت و راهی خانه ریدل ها شد.




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۸

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
هوا سرد بود؟

درختان ساکن و بی حرکت مانده بودند... بادی نمی‌وزید.
پس چرا او می‌لرزید؟
انگشتان دست و پایش بی حس بودند... تمام تنش هم.
پس چگونه هنوز توان راه رفتن داشت؟
شاخ و برگ درختان به ردایش، موهایش، سر و صورتش گیر می‌کردند... سوزش صورتش نشان از زخمی شدنش می‌داد.
چگونه هنوز سرپا بود؟

-نه کریس... نه بعد از خیانتی که بلا به ما کرد.

با طنین دوباره صدای اربابش... دریافت توانش از کجا سرچشمه می‌گیرد.

-ارباب... من خیانت نکردم!

لردسیاه سری تکان دادند... اما بلاتریکس می‌دانست این یعنی حوصله بحث ندارند... یعنی اینقدر مطمئن هستند که نمی‌خواهند چیزی بشنوند.


شنید... شنید نجوای مرگخواران را... همه می‌خواستند بدانند جانشین او کیست.
چه کسی قرار بود جایش را بگیرد؟

-بانز؟
-خیر! کسی قرار نیست جای بلا بیاد!

اربابش نجواها را شنیده و پاسخشان را دادند.
حفره‌ای در اعماق سینه‌اش حس کرد...


چگونه توانسته بود؟
اربابش او را از خانه بیرون نکردند، حتی از سمتش نیز خلع نشد...
به دلیل خدمات گذشته؟... کسی نمی‌دانست.

چگونه به اربابش خیانت کرده بود؟
دلیل داشت... دلیل قانع کننده... اما چه سود؟ خیانت، خیانت است!

افکارش را پس زد.
او لایق این تصمیم بود.
اگرچه اربابش او را بیرون نکردند... اما او که می‌دانست لایق مجازات است.
همیشه چه می‌گفت؟... مجازات خیانت مرگ است.

بالاخره رسید.
-پس تویی...

به دریای بی‌کران زیر پایش خیره شد.
در نور مهتاب، به راستی سیاه بود...

حتی ذره‌ای تردید به دلش راه پیدا نکرد...
تنها یک قدم لازم بود.

یک قدم برداشت.

جزای خیانت مرگ بود!





I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۵ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۸

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- ذرّت می‌خوری؟

لرد لبخند زد. نه واقعیت این است که لرد لبخند نزد. لرد حتی سرش را هم بالا نیاورد یا حیرت‌زده نشد یا تلاشی برای پایین انداختن دخترک از لبه‌ی پنجره‌اش نکرد. کسی به خورشید برای آن که از شرق طلوع می‌کند بدوبیراه نمی‌گوید و کسی هم از این که ویولت بودلر بر لبه‌ی پنجره‌ی لرد می‌نشیند و ذرت می‌خورد، متعجب نمی‌شود. حتی اگر سال‌ها بود که دخترک از جامعه‌ی جادویی اخراج شده بود و چوبدستی هم نداشت.

به هر جهت، لرد جوابی نداد و دختر، همانطور که به ذرّتش گاز می‌زد، با دست دیگرش گوشی‌اش را بیرون آورد و از روی آن شروع به خواندن کرد.
- جدی می‌گم لردک. خعلی خاصیت ماصیت داره لاکردار. می‌گن واس پوست و مو...

نگاهی به لرد انداخت و چند لحظه مکث کرد.
- ...خعلی خوبه. یهو شاید تونسّیم جا پروف جات بزنیم!

لرد سیاه بر خلاف تصور عموم، شخصی بی‌اندازه صبور و خویشتن‌دار بود. در نتیجه موفق شد متانت خودش را حفظ کند و واکنشی به این توهین مسلّم نشان ندهد. ولی متأسفانه این سکوت موقرانه ویولت را از حرف زدن بازنداشت.
- ناموس‌واری آدم می‌مونه چی جنگولک‌بازیا بلدن این مشنگا! اون روزی یه مام‌بزرگی گف گلِ زبون گاو بخورم چش در میارم! بعد داشتم دنبال گاوا می‌دوییدم...

سرش را خاراند.
- ببین یه چی تو مایه‌های هیپوگریفای خودمونن، یه هوا هیکلی‌ترن و همچی خاکی‌تر و مشتی‌تر!

بعد همانطور که پاهایش را در هوا تاب می‌داد، ادامه‌ی حرف قبلی‌اش را گرفت.
- آره خلاصه دنبالشون می‌دوییدم گل زبونشونو بگیرم این داهاتیاشون با بیل افتادن عقب حاجی‌تون و مجبور شدیم جلدی بزنیم به چاک. واس همینه هنو یه چش در نیاوردم، ولی اَعه دیدم جواب می‌ده، واس توام یکی میارم! شاید واس دماغم خوب باشه ینی، ملتفتی؟ یهو دماغ در بیاری...

بدون آن که ذره‌ای سرعت حرف زدنش کم شود، برخاست و نامتعادل شروع به گام برداشتن روی لبه‌ی پنجره کرد. لرد ولدمورت سال‌ها بود که امیدش به سقوط ویولت از روی لبه‌ی پنجره‌ها، پشت‌بام‌ها یا هر بلندی دیگری ناامید شده بود، ولی این مسئله که با هر تکان دختر قاصدک‌ها از اطرافش پراکنده می‌شدند و حالا یکی از آنها داشت داخل بینی‌اش می‌رفت، ناراحتش می‌کرد. در اثنایی که می‌کوشید با نهایت وقار اربابانه‌اش موجودات مزاحم پردار را بپراکَنَد، ویولت باب داستان دیگری را گشوده بود.
- ...ولی آخه لردک من نم‌خواستم دکور مکور یاروئه رو بیارم پایین که، گف این که کور شدم واس خاطر اینه که به گربه مربه دس می‌زنم، ماگت احساساتش جلیقه‌دار می‌شه خو!

لرد سرانجام سرش را برای لحظه‌ای کوتاه بالا آورد و به گربه‌ی سه‌پا، یک‌گوش و بی‌اندازه زشتی نگریست که روی جاروی معلق پشت پنجره‌اش لم داده بود. گربه چشمان زشتش را گشود و متقابلاً به لرد زل زد. لرد مطلقاً و کاملاً شک داشت که چیزی بتواند احساسات ماگت را جریحه‌دار کند. متأسفانه در همان زمان، ویولت چشمان اشک‌بار او، حاصل تلاشش برای فرو خوردن عطسه‌هایش، را دید و تحت تأثیر همدردی‌اش قرار گرفت.
- نههههه! لردک هیچ رقمه غمت نباشههه! زدم روی داااشمونو نیم‌رو کردم! تازه اصن نه چماق کشیدم روش نه چاقوعا! یه مشت زدم تو دماغش تا دوناتی‌ش بیفته که اصن بش دخلی نداره حاجی‌تون یه چشه!

قاصدک ریزی بالاخره موفق شد وارد بینی لرد شود و به دنبال چند عطسه‌ی پیاپی، اشک از چشمان او سرازیر شد. ویولت بی‌توجه به قاصدک‌هایش که داشتند کاسه‌ی صبر نامحدود لرد را لبریز می‌کردند، لی‌لی‌کنان از لبه‌ی پنجره روی نیمبوس دوهزار زهوار در رفته‌اش جست. جاروی زبان‌بسته که از کشمکش با اژدهایان، رویارویی با مأمورین وزارتخانه، مبارزه با مأمورین دایره‌ی کنترل جانوران جادویی، جنگ‌های محفل و مرگخواران و مسابقه‌ی کوییدیچ کیو.سی. ارزشی و ترنسیلوانیا جان سالم به در برده بود، ناله‌ای کرد و یک‌متری پایین رفت.

که متأسفانه این هم صدای ویولت را قطع نکرد.
- ولی لردک داشتم فک می‌کردم تو باس خعلی ذوق‌مرگ باشی که دماغ نئاری! می‌گم ینی دیه هیشکی مُشت نمی‌زنه تو دماغت کله‌اژدریای یورتمه‌برو بیان جلو چشت! خعلی خوشالی، نه؟!

لرد دستمالی برای گرفتن جلوی... حفره‌ی بینی‌اش ظاهر کرد و با صدایی تودماغی پاسخ داد:
- خیلی!

جارو سرانجام موفق شد خودش را بالا بکشد و چه زمان‌بندی بدی هم داشت. ویولت اشک‌های سرازیر از چشمان لرد را دید و چشمانش گشاد شد. وسط اتاق پرید و به سمت لرد جست زد و محکم او را در آغوش قاصدکی خودش مدفون کرد.
- نهههه لردک! گریه نکن!‌ می‌دونم دلت خعلی برام تنگ شده بود!‌ غوصه نخور! ببین اومدم پیشت! نذا چشای سبز خوشگلت گریه‌ای بشهههه!‌
×××

پاق!

صدای بلندی در میدان گریمولد طنین افکند و پیش از آن که مشنگ‌ها یا حتی جادوگرها به خودشان بیایند، یکی از دو پیکر ظاهرشده، دیگری را با اشاره‌ی چوبدستی‌اش به سمت دیوار مشترک خانه‌ی شماره‌ی یازده و خانه‌ی شماره‌ی سیزده پرت کرد.
- این مصداق بارز تروریسمه! ضدّ حقوق ارباب‌هاست! ما ازتون به دادگاه عالی جادوگری شکایت می‌کنیم!

نیمبوس پیر تازه همراه با کوله‌پشتی و گربه‌ی زشت سوارش به صاحبش رسیده بود که صدای پاق دوباره در میدان پیچید و جادوگر خشمگین با قاصدک‌هایی که هنوز در دهان و دماغش بودند، ناپدید شد. ویولت گیج و سردرگم سرش را می‌مالید که در پشت سرش باز شد.

برگشت و نیشش را باز کرد.
- سام پروف!

با سر خودش، گربه‌اش، جارویش، چماقش و قاصدک‌هایش را نشان داد.
- لردک ما رو رسوند!


But Life has a happy end. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.