بسمه تعالي
آرتور ویزلی مرد مسنی بود که از کار اخراج شده و خرجش افتاده بود گردن خانواده اش و خودش هم از آلبوس دامبلدور پول توی جیبی می گرفت. از همین رو سرش را پایین انداخته، به روزگارش می اندیشیده و دائما از گوشه ای از خانه گریمولد به گوشه ای دیگر می رفت.
- وایسا.
آرتور وایساد.
- پول بده.
آرتور با سرعت حرکت کرد.
- کجا؟! پول می خوااام!
- ندااااااارم!
آرتور در حالي كه فرياد مي كشيد، به سرعت به جایی کم رفت و آمد در خانه گریمولد متواری شد.
- تو وایسا!
- از جون کریچر چی خواست؟
- پول بـ... نامرد! کمک! آآآآی!
کریچر در صورت مرد وایتکس ریخته و با خونسردی به مسیرش ادامه داده بود.
کریچر از انسان های مادیگرا بدش می آمد.
- چی؟... کی اونجاست؟ کیه؟
- ماییم ای موجود فرومایه! یا شمشیرت رو بکش یا همینجوری تو رو به سزای اعمال ننگینت می رسونیم.
-هان؟ چی می گی؟ پول می خوام؟
شوالیه به هم ریخته و با رویی زرد به سوی مرد دیگر خم شد:
- چه قدر طلب داری؟
- طلب ندارم، پول زور می خوام.
- نفررررریییین به توووو ای موجود زبون!
بعد شمشیرش را زد توی سر مخاطبش و سپس به تابلو خانم بلک رفت تا کمی با هم اختلاط کنند.
- دهه! بابا جان شما چرا اینجا وایسادی؟
- می خوام پول زور بگیرم پروفسور.
- اینجا که نه بابا، پاشو برو سر خیابون تام اینا...
- جاگسن؟
- ها، نه. تام ریدل. اینجا همه مثل خودمون فقیر فقران. آباریکلا بابا، برو ببینم چی کار می کنی.
دامبلدور ریچارد را راهی کرده و با لبخندی پدرانه بدرقه اش کرد.
تبریک می گم به آقای ریچارد اسکای، عضو جدید محفل ققنوس