_نه ...نه ... این تخت خواب مورد پسند ما نیست! وسطش بالا و پایین میرود! انگار فردی را در درونش حبس کرده اند که نفس میکشد! باید بررسی کنیم.
ناگهان لوسیس از آن طرف عمارت خیز برداشت و خود را به سمت لرد پرت کرد تا مانع بررسی لرد بر روی پیرمرد فلک زده شود.
_اممم ارباب... این تخت هوشمنده ...اممم یعنی طوری طراحی شده تا خودشو با بدن فردی که روش میخوابه تنظیم کنه و استخوان ها رو در بهترین حالت نگه داره!
لرد کمی فکر کرد و با خود گفت:
_اگر این تخت واقعا چنین ویژگی داشته باشد... پس برای ما مناسب است و لایق ماست.
با خیال خوش رفت و روی تخت دراز کشید.
لوسیوس و نارسیسا به یکدیگر نگاه کردند و نفس راحتی کشیدند، در همان لحظه که قصد بیرون رفتن از اتاق را داشتند:
بووووووم
لوسیوس و نارسیسا به پشت سرشان نگاه کردند، صحنه دل انگیزی نبود.
پیرمرد فرتوت توانایی تحمل وزن لرد سیاه را نداشت و از فرط پوکی استخوان، دست و پاهایش که بجای پایه تخت استفاده شده بود شکسته و لرد هم در حالی که شست پایش در دهانش فرو رفته بود، نقش بر زمین شده بود.
لرد با هر مشقتی که بود شست پایش را از دهانش بیرون کشید و سرش را بالا آورد تا به لوسیوس و نارسیسا نگاه کند.
آن دو نفر قبل از اینکه لرد نگاهش به آنها بیفتد به زانو افتادند.
_سرورم غلط کردم به جون دراکو قسم اصلا فکرشو نمیکردم اینطوری بشه... نارسیسا هم فکرشو نمیکرد ارباب...عفو کنید...ارباب شما رو به نجینی قسم از خون خانواده ما بگذرید...ارباب تمنی دارم ... ارباااب!
لرد سیاه خشمگین بود، بسیار خشمگین! اما خسته نیز بود و شکمش هم قار و قور میکرد بنابراین شکنجه خانواده مالفوی را به زمان دیگری موکول کرد.
_شانس آوردید که ما آسیبی ندیدیم وگرنه جفتتان را میکشتیم، جسدتان را هم سر در عمارتتان آویزان میکردیم تا عبرتی شوید برای عوام الناس! در حال حاضر سخت گرسنه ایم؛ یا تا نیم ساعت دیگر غذا و تخت خوابمان را می آورید یا خونتان گردن خودتان! قبل از آن هم شربتی برای ما بیاورید... دهانمان خشک شد.
لوسیوس با خود اندیشید گویا مصیبت او و خانواده اش پایان ندارد.