هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
تصویرشماره شش
میرتل گریان همچنان در حال گریه بود و فکر میکرد به این که چرا هیچکس از دخترها برای گریه به انجا نمی اید.ناگهان پسری بور و اسلیترینی و در عین حال زخمی را دید که گریه میکرد و جلو امد . میرتل که از امدن یک پسر به انجا عصبانی بود، فریاد زد:‌برو توی دستشویی پسرونه! اخه چند بار باید بهتون بگم!دراکو گفت: ساکت باش دختره ی احمق.همیشه میگن پاتر . همه میگن پاتر.الان شانس اورده تونسته طلسم سکتوم سمپرا رو بره . پسره ی فضول.میرتل گفت: خودت ساکت باش. هیچکس حق نداره به پاتر توهین کنه. اون مهربون و شجاعه. دیگه نباید جلوی من اینطوری بگی!دراکو گفت:‌هر هر. تو کی باشی بجز یه روح نق نقو . بد اخلاق . تو نباید با یه مالفوی اینطوری حرف بزنی.اینقدر هم طرف هری رو نگیر. اون از تو اصلا خوشش نمیاد.میرتل که طاقتش طاق شده بود ،گفت:نخیر!اون منو خیلی دوست داره.به خودت این اجازه رو نده که به من اینطوری بگی چون اصلا باور نمیکنم.دراکو خندید وگفت:جالبه،جالبه. یه دختر احمق طرف پاتر رومیگیره. اما اگه باور نمیکنی از خودش بپرس. البته اگه بتوانی ببینیش اخه دیگه زنده نمیمونه!طلسمی که روش اجرا میکنم کلا میکشتش.میرتل که بغضش ترکیده بود،گفت:برو..برو،از توالت دختر ها برو بیرون!دراکو گفت:فکر کرده با یک زخم تهوع اور و وبه اصطلاح صاعقه مانندش مشور شده!اصلا الکی بهش میگن اصیل زاده!حتی لانگ باتم هم از اون بهتره!میرتل جیغ زد:زنده میمونه!اون تو رو تیکه تیکه میکنه دراکو!هری گفت:بهت قول میدم به پدر و مادر عزیزش ملحقش کنم.پس خداحافظ!امیدوارم با پاتر عزیزت خداحافظی کرده باشی!میرتل گفت:امکان نداره!نه، من نمیتونم تحمل کنم!و به درون یکی از توالت ها پناه میبرد..


چرا با اینتر قهری؟ لزومی نداره هرچی می‌خوای بنویسی رو تو یه پاراگراف بذاری. بعد از هر دیالوگ دو با اینتر بزن و بعد شروع به نوشتن ادامه‌ی داستان کن. انتظار داشتم خلاقیت بیشتری به خرج بدی، خصوصا که ماجرای گریه‌ی دراکو خیلی زود فراموش شد. ولی به هر حال نمی‌خوام اینجا متوقفت کنم. به ایفای نقش که بیای بهتر می‌تونی به پیشرفتت کمک کنی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۰ ۲۳:۴۸:۴۱

See the dark it moves
With every breath of the breeze


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
میرتل گریان با کنجکاوی خاصی به دراکو گفت:چرا گریه میکنی؟بفرما بیا تو یکی از اتاق هام(منظورش توالت بود )دراکو گفت :ساکت باش !لرد من به من دستور داده دامبلدور رو بکشم.اما اگر نتونم چی؟ حتما این خالکوبی زیبا(نماد مرگخواران)از دستم پاک میشه. دیگه باید مثل یه جادوگر ضعیف زندگی کنم. میرتل بدون لحظه ای درنگ گفت:اه اه!من از پسر های ترسو حالم بهم میخوره.یکم از خودت خجالت بکش.دراکو که عصبانی شده بود،از انجا بیرون رفت و از دور صدای خنده ای که میرتل از او میکرد را میشنید،با چشمهای اشکبار و گریان دوید تا خود را به سالن اسلیترین برساند. اما وسط راه گرنجر را دید،دشمن همیشگی اش.دراکو فریاد زد:چرا دست از سرم بر نمیدارید؟و شروع به دوءل با هرماینی کرد. اما هرمیون به سرعت چوبدستیش را در اورد و فریاد زد اکسپلیارموس!چوبدستی دراکو از دستش افتاد و قبل از اینکه هرماینی دوباره به او حمله کند، فرار کرد.


خیلی کوتاه نوشتی و به شدت سریع داستان رو پیش بردی. داستانت رو با حوصله بنویس و آروم تر پیش ببر. توصیفات و دیالوگ هاتو راحت بنویس که خواننده بتونه با داستانت ارتباط برقرار کنه.
منتظرم که یه داستان بهتر بنویسی و برگردی.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۰ ۱۹:۰۰:۳۵

See the dark it moves
With every breath of the breeze


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۴۲ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸

مکسین اوفلاهرتیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۳ چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۱۷ جمعه ۴ مرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 28
آفلاین


صدای به زمین خوردن چند کتاب در فضای سنگین کتابخانه پیچید و سکوت مرگبار آن را بهم زد. سر دراکو همزمان با چند دانش‌آموز دیگر به سمت صدا برگشت. توجهش ‌به دختر کوتاه‌قدی جلب شد که مشغول جمع کردن کتاب‌ها بود. بقیه دانش‌آموزان حواسشان به کار خودشان برگشته بود که چشم مالفوی به موهای قرمز دختر افتاد و بلافاصله هویتش را تشخیص داد. با خشم زیر لب جمله‌ای به زبان آورد که شامل کلمات ویزلی و چند ناسزا می‌شد اما به جز پسر قدبلند موفرفری هافلپاف که یک نگاه به او کرد و سرش را سریع به کتابش برگرداند کسی آن را نشنید. کم کم داشت بر خشم و نفرتش غلبه می‌کرد که صدای دیگری از سمت ویزلی آمد که کتاب‌ها را محکم روی میز انداخت و زیرلبی گفت:
- آخ لعنتی.

دراکو با عصبانیت بازدمش را بیرون داد و این بار بدون این که سعی کند جلوی خودش رو بگیرد با قدم‌های بلند و مصمم به سوی جینی رفت. مقابل میزش ایستاد و نفس عمیقی کشید که در همان حینی که توجه جینی به او جلب شد و با ابرویی بالا انداخته به او نگاه می‌کرد، آماده‌ی شروع سخنرانی طولانیش شود.
- ویزلی عزیز. شما احتمالا در خونه‌ی کوچیک و درکنار خانواده‌ی سطح پایین ماگل‌پرستت موقعیت اینو نداشتی که آداب درست استفاده از یک کتابخونه رو یاد بگیری پس بذار برات توضیح بدم...

در بین حرف‌هایش که هی بلند و بلندتر شده بود مکثی کرد، دست‌هاش را روی میز کوباند و این بار با فریاد گفت:
- باید تو کتابخونه سکوتو رعایت کنی. باید خفه باشی میفهمی؟ خفه!

حالا همه‌ی سرها به سمت آن دو برگشته بود و به کل امتحان‌ها، تحقیقات و مطالعه‌های با اهداف شومشان فراموش شده و تمام توجهشان را به مونقره‌ای و موقرمز داده بودند. جینی خمیازه‌ای کشید و با بالا انداختن چشمانش آهسته گفت:
- داری اشتباه میزنی مالفوی!

دراکو با چشمان گرد شده به عقب پرید.
- تو... تو... نمی‌تونی از این حرفا بزنی!
- متاسفم ولی خیلی بد قهوه‌ای کردی اینجارو هرچند قبلشم یه ذره قهوه‌ای بود چوباش ولی تو قهوه‌ای‌ترش کردی چون...

دراکو دو دستش را روی دماغش گذاشت و خودش را آماده‌ی دریافت ضربه‌ی نهایی کرد.
- مالفوی این داستان قرار بود طنز باشه پشکل مغز.

دراکو که داشت از خجالت آب می‌شد و سنگینی نگاه همه در کتابخانه را روی خودش حس می‌کرد چشمانش را بست و چهره‌اش را پشت دستانش قایم کرد با صدای بم شده زیر دستانش گفت:
- چطور ممکنه! چطور ممکنه تو فضای سنگینی مثل کتابخونه که همه مشغول مطالعه‌ی شدید هستن داستان طنز باشه... نـ... نمیشه...
- حالا که شده تو هم بدجور گند زدی به کل داستان شرتو کم کن واقعا دیگه جمعش نمی‌شه کرد این داستانو!

مالفوی باورش نمی‌شد. به راستی که شاید این داستان طنز بود و نویسنده‌ی دروغگو سرش کلاه گذاشته بود. حقیقت عمری دست نیافتنیست! توجهش به اطرافش برگشت که حالا داشتند بلند به او می‌خندیدند و با دست او را به هم نشان می‌دادند. نه واقعا انگار نویسنده به ماتحت او ارادت داشت. چوبدستی‌اش را بیرون کشید و خودش را تبدیل کم‎توجه‌ترین چیزی که به ذهنش می‌رسید کرد. دهه‌ها گذشت و خبری از دراکو مالفوی نبود که نبود. البته شایعه‌هایی در میان دانش‌آموزان پیچیده بود که اون خودش را به یکی از توالت‌های سرویس مارتل نالان تبدیل کرده بود. البته چه این شایعه درست بود یا غلط، افراد زیادی هم ناگهان ارادت خاصی به توالت مارتل پیدا کردند.

______________________
این داستان طنز بود. جد بود. طنزوجد بود. who knows! اصلا داستان چی بود؟ من که نمی‌دونم! والا!



والا تایید که هستش، منتها شما میخوای برگردی ایفا، نیازی نیست اصلا به کارگاه و گروهبندی یه سره برو معرفی شخصیت و خوش برگشتی.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۹ ۱۳:۱۲:۱۲
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۹ ۱۳:۱۳:۲۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱:۰۰ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸

rayamaneshi


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۴۵ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره ی 9 کارگاه داستان نویسی
سیریوس و جیمز و ریموس و پیتر در حیاط هاگوارتز مشغول برسی نقشه ی غارتگر برای برسی یکی از کسانی از آن بدشان می آید (سوروس اسنیپ) بودند.آنها چند وقت بود او را در نظر داشتند چون جیمز خوشش نمی آ مد سوروس را با لیلی ببیند و همچنین چون که نرود و برای آنها پاپوش درست کند . اما مثل اینکه او الان اینکار را کرده است چون مک گوناگال خشمگین است و دارد به سمت آنها می آید و این واضحه که یعنی دردسر ! آنها به دفتر مک گوناگال رفتند و گفتند که کار بدی نکردند با پافشاری آنها مک گوناگال قبول کرد و گذاشت که بروند . با اینکه مک گونا گال قبول کرده بود آنها از دست اسنیپ شاکی شدند.
پیتر گفت: برویم و حقش را بگذاریم کف دستش !
بقیه حرف او را تایید کردند
سیریوس نقشه را چک کرد و گفت: اون این کار را کرد تا نتوانیم جلوی قرارش با لیلی را بگیریم!
ناگهان جیمز فریاد زد: چی!!!!! ای موش کثیف حسابت را می رسم
او نقشه را از دست سیریوس کشید و با تمام سرعت به سمت محل قرار آنها رفت .او آنقدر از دست سوروس عصبانی بود که به حرف دوستانش اهمیتی نمی داد پس سیریوس مجبور شد تغیر شکل بدهد تا به جیمز برسد او پاچه ی شلوار جیمز را کشید و جیمز زمین خورد . ریموس و پیتر هم خودشان را به 2 دوست دیگر رساندند . آنها سعی کردند جیمز را آرام کنند و موفق هم شدند . آنها به محل قرار رفتند ولی سوروس را غمگین دیدند . ریموس پرسید : چی شده؟
سوروس گفت: به شما ربطی ندارد! پیتر با استفاده از طلسم حقیقت آن را از زیر زبان سوروس کشید: لیلی پیشم آمد و گفت دیگر نمی خواهد من را ببیند! جیمز پوزخندی زد و گفت : هرچی بلا سرت بیاد حقته!
سوروس چوبدستی اش را دراورد ولی قبل از اینکه بتواند وردی به زبان بیاورد جیمز او را خلع سلاح کرد و سوروس را که بغض اش ترکیده بود تنها ول کرد و رفت

دفعه قبل ازت خواستم کند تر پیش ببری داستان رو. ولی درواقع همونقدر سریع نوشتی، فقط طولانی تر نوشتی.
نباید به حالت خاطره تعریف کردن باشه. باید با جزئیات کامل، صحنه ها رو توصیف کنی. بذار برات یه نمونه رو بگم:

نقل قول:
سیریوس و جیمز و ریموس و پیتر در حیاط هاگوارتز مشغول برسی نقشه ی غارتگر برای برسی یکی از کسانی از آن بدشان می آید (سوروس اسنیپ) بودند.

سیریوس، جیمز، ریموس و پیتر در حیاط هاگوارتز، کنار پلکان سنگی نشسته بودند و مشغول بررسی نقشه ی غارتگر بودند. مثل روزهای گذشته، همگی با سکوت به نقطه ای که معمولا در راهروها می ایستاد، خیره شده بودند و با دقت حرکاتش را زیر نظر داشتند. هر چهر نفرشان، با نفرت به اسم سوروس اسنیپ نگاه می کردند!

سعی کن با استفاده از توصیف حالت ها و فضا، خواننده رو با داستانت همراه کنی.
منتظرتم.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط rayamaneshi در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۸ ۱:۰۴:۵۳
ویرایش شده توسط rayamaneshi در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۸ ۱:۱۱:۱۰
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۸ ۱۲:۲۴:۲۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۸

ali33


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۲ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره ی 12

امروز روز حرکت قطار سریع السیر هاگوارتز بود ولی هری و رون نباید سوار قطار می شدند برای اینکه احتمال داشت یک هیولای باسیلیسک در قطار باشد که لرد ولدرموت برای کشتن هری آن را در قطار گذاشته باشد آن ها به جای قطار باید با ماشین پرنده ای که آرتور ویزلی پدر رون ساخته بود به مدرسه می رفتند هرمیون لونا لاگود و نویل لانگ باتم هم روز قبل با تسترال به مدرسه رفته بودند آن ها در مسیر پرواز به مدرسه بودند که ناگهان جی پی اس جادویی ماشین از کار افتاد آن ها ارتفاع خود را کم کردند وبا قطار پیش رفتند اما ناگهان هری از پنجره ی قطار داخل آن را دید از آن بالا بچه هایی را دید که در کنار پنجره نشسته وباهم صحبت می کردند
هری به رون گفت:اگر واقعا یک باسیلیسک در قطار بود بچه ها نباید انقدر آرام یک گوشه نشسته بودند
رون که سرگرم ور رفتن با جی پی اس بود ناگهان جی پی اس را ول کرد و به هاگوارتز که از دور پیدا بود نگاه کرد و گفت:الان دیگه نمی تونیم برگردیم
در همان لحظه دیگر در بالای هاگوارتز پرواز میکردند وقتی فرود آمدند در حیاط مدرسه هیچ کس نبود وقتی وارد سرسرای مدرسه شدند بچه ها از زیر میز های گروه ها بیرون پریدند
وگفتند:هری تولدت مبارک

چرا انقدر کم نوشتی و سریع پیش بردی؟
نباید داستان رو انقدر سریع و با عجله پیش ببری.
باید راحت و قشنگ توصیف کنی که خواننده با پستت همراه بشه و بتونه با شخصیتا ارتباط برقرار کنه.
منتظر یه پست بهتر ازت هستم.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۷ ۱۶:۴۱:۵۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸

Aryan.m


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۴ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
تصویر ۱۱

۱ سال پیش

هری ارام با خود تکرار می کند:فقط همین امسال،فقط امسال
همه به او نگاه می کردند،خیلی ارام در گوش هم چیز هایی می گفتند و بعد می خندیدند یا بعضی اوقات متعجب می شدند.
هری در سال سوم بود و تصمیم داشت دیگر به هاگواتز باز نگردد.همه او را تحقیر می کردند.همه فکر می کردند هری بخشی از ولدمورت‌ است.


اکنون یک سال گذشته و هری هنوز به خواسته اش پا فشاری می کند.رون،هرماینی،جینی و بقیه دوستانش سعی در عوض کردن نظر او داشتند.انها نامه های زیادی برای او می فرستادند ،اما هری بدون آنکه نامه ها را بخواند‌ آنها پاره می کرد.☹


دابی در ایستگاه دنبال هری می گردد اما هری آنجا نبود‌
او به خانه ی دورسلی‌ ها رفت تا هری را ملاقات کند

در خانه ی دورسلی‌ ها


ناگهان نوری در وسط اتاق هری به وجود می آید و ناگهان دابی‌ ظاهر می شود
دابی:تو چرا نشستی قطار داره حرکت می کنه
هری:من دیگه هیچ وقت به اون مدرسه بر نمی گردم از اینجا برو
دابی:واقعا فکر نمی کردم انقدر احمق باشی هری .دامبلدور‌ مرده و الان فقط تو می تونی مدرسه نجات بدی
هری :چی؟دامبلدور‌ مرده؟!
دابی‌ :اره دانلود در مرده‌ه‌ه‌ه
-:چطور ؟چرا؟کِی؟
-:داشته توی یکی از کوچه های ماگل ها می رفته که ولدمورت‌ پیداش شده،عوضی با یه عالمه جادوگر و ساحره اومده.اون خیلی از دامبلدور می ترسید برای همین اسنیپ کشتش.ولدمورت الان یادگاران مرگ رو داره.
و تو،تو انتخاب شدی.چه بخوای چه نخوای توی این مسئله در گیری.
-:امممم،کی می ریم؟


چند تا نکته:من نمی دونم اولویت های شما برای انتخاب چیه ولی بنظر من باید اونایی رو که از تخیل خودشون استفاده کردن نه مثل کتاب نوشتن‌ من رول های قبلی رو نگاه کردم فهمیدم که هر کس به کتاب نزدیک تر نوشته باشه تایید می کنید.به هر حال من داستانک همون قبلی بود ولی یکم کاملترش کردم.
اینم بگم که اینا رو نگفتم که سایتتون یا خودتون رو زیر سوال ببرم اینو گفتم که سایتتون بهتر بشه.
باتشکر


این بار بهتر بود. هنوزم توصیفاتت از حالات و احساسات شخصیت ها و فضا کم بود. ولی نه اونقدر که بخوام متوقفت کنم.
مسئله دیگه اینکه اینجا سایت ایفای نقشه. با استفاده از شخصیت ها و دنیای کتابای هری پاتر، ایفای نقش می کنیم. قطعا خلاقیت و متفاوت از کتاب نوشتن برامون مهمه و روش تاکید داریم. چون سوژه های سایت اصلا ربطی به داستان کتابا نداره. پس اینکه هر چی به کتاب نزدیک تر باشه، احتمال تاییدش بیشتره، اشتباهه.
ولی این به این معنی نیست که شخصیت ها رو تغییر بدیم. ایفای نقش زیر سوال میره اونجوری!
توی کتاب دابی به هری پاتر احترام میذاشت و هیچ وقت بهش نمی گفت احمق!
اینجا میشه یکم با شخصیت ها بازی کرد. ولی نباید از قالبشون خارج بشن.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۶ ۲۲:۵۷:۳۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸

rayamaneshi


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۴۵ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
او از استرس می لرزید و عرق میریخت ولی تلاش می کرد خونسرد به نظر برسد
پروفسور مک گوناگال او را صدا زد :هرماینی گرنجر.
هرماینی به سمت کلاه قدم برداشت و پروفسور کلاه را بر سر او گذاشت. هرماینی
بارها و بارها در کتاب ها گروهبندی شدن قهرمان ها را خوانده بود ولی این لحظه خیلی باد کلمات در کتاب فرق داشت. کلاه گفت : تو باهوشی و همینطور شجاع خودت کدام گروه را دوست داری؟ هرماینی گفت : ریونکلا . ولی از ته قلبش می خواست گریفیندوری باشد او فکر کرد که می تواند دوستان خوبی پیدا کند. کلاه گفت: گریفیندور
تشوق و شادی گریفیندوری ها بلند شد

چیزی که نوشتی، اون چیزی نبود که مد نظر ماست. خیلی کوتاه بود. باید حالت داستانی داشته باشه. این بیشتر شبیه تعریف کردن یه اتفاق کوتاه بود. داستان باید نقطه شروع و پایان و نقطه اوج مشخصی داشته باشه. اتفاق در جریان رو شرح بده. حالت شخصیت ها و فضا رو توصیف کن. دیالوگ های بینشون رو بنویس.
منتظرم با یه داستان بهتر برگردی.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۶ ۲۲:۴۱:۲۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۴:۳۶ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸

ماتیلدا گرینفورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۷ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۰۷ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
تصویر شماره ۱۱

هری در اتاق سرد و کوچکش که جز تخت کمد و وسایل خرد و ریزش چیزی جا نمی گرفت ، کنار پنجره ی دلگیر اتاق که نور ماه با تمنا از لا به لای حصار های آهنینش رد میشد، دراز کشیده بود و درحالی که چشمانش به سقف خیره شده بود به یاد آوری خاطرات خوب و بدش در هاگوارتز میپرداخت که ناگهان با صدای پوووف موجودی با لباس های پاره و قیافه ای عجیب در کنار تختش ظاهر شد .

هری تا چند دقیقه وحشت زده به آن موجود خیره شده بود ، بعد سعی کرد خودش را جمع و جور کند و از او پرسید:

_تو.....تو چی هستی؟


_قربان لطفا آروم باشید من بی آزارم . اسم من دابیه . من یه جن خونگی هستم.

_جن خونگی؟...حالا هرچی اینجا چیکار میکنی؟ با من چیکار داری؟

_قربان لطفا خوب به حرف های من گوش کنید در هاگوارتز خطری شمارو تهدید میکنه امسال به هیچ وجه نباید به اونجا برگردید.

هری با تعجب گفت:چه خطری؟داری از چی حرف میزنی؟

دابی چند قدم به هری نزدیک شد درحالی که با اضطراب به اطراف نگاه میکرد و رنگش پریده بود و از ترس به خودش میلرزید با صدایی آرام و لرزان گفت:قربان بخوام ساده بگم اگر برگردی جونت در خطره و مسلما به فنا میری.

_من دقیقا چطوری میتونم به حرف های تو اعتماد کنم ؟؟؟

در همان لحظه دابی با دمپایی ابری های کنار تخت هری شروع به زدن خود میکند بدون آنکه بداند هری با آنها با سوسک های اتاقش درگیر میشود و بعد از مدتی شروع به آه و ناله با خودش کرد

_دابیه بد چرا مدارک هارو با خودت نیووردی؟


_ جن دیوونه سادیسمی... برگرد به همون جایی که ازش اومدی! ساعت رو نگاه... نصفه شبی اومدی مزاحم بدبختی های من و مهمونی عموم شدی داری چرت و پرت تحویلم میدی؟!

هری روی خودش را برمی گرداند و پتو را روی سرش میکشد و بی اعتنا به وجود دابی و هشدارش به خواب فرو میرود.
هری بدون اینکه بداند در آن شب مرتکب اشتباهی بزرگ شد و در نهایت به فنا رفت.


آخرش یکم مبهم و سریع بود. بیشتر به توضیح نیاز داشت. ولی بقیه توصیفاتت خوب بودن.
به نظرم با ورود به ایفای نقش مشکلاتت برطرف میشن.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۶ ۱۳:۴۵:۰۸

He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer


کارگاه نمایشنامه نویسی عکس ۳
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۸

RADMAN.WIZ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۱ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۲ سه شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
هاگرید از پیش هری پاتر برگشته و سنگ جادو رو هم با خودش آورده
هاگربد به دفتر دامبلدور میره
اسنیپ:نمیتونم باور کن نمیتونم ۱۱ سال پیش لی لی خودش رو به خاطر اون فدا کرد
دامبلدور: بخوای یا نخوای لی لی رفته و تنها چیزی که ازش مونده اونه
اسنیپ:اون پاتر لعنتی اگه نبود الان لی لی زنده بود
دامبلدور:جیمز پاتر هیچ تقصیری تو مردن لی لی نداشت الان هم این بحث مسخره رو تموم کن هاگرید داره میاد
هاگرید:پروفسور دامبلدور همه کار هایی رو که گفته بودید انجام دادم
دامبلدور:اون رو هم آوردی؟
هاگرید:بله پروفسور بفرمایید
دامبلدور:خوب اسنیپ اون آیینه رو که یادته
اسنیپ:بله پروفسور
دامبلدور:یه پارچه روش بکش و با هاگرید ببریدش پیش اون سگه سه سر تا من بیام
اسنیپ:چشم پروفسور فقط پارچه برای چی
دامبلدور:نمیخوام کسی زیاد توش نگاه بکنه


هاگرید به سمت سگ میرود تا اون رو آروم بکنه و اسنیپ به سمت اتاق آیینه میرود
وقتی اسنیپ به آیینه میرسد بعد از یک دقیقه خیره شدن به آیینه ناگهان از شدت گریه از هوش میرود
دامبلدور اسنیپ را به دفترش میبرد تا با اپ صحبت کند

دامبلدور با عصبانیت میگوید:مگه نگفتم به آیینه خیره نشو
اسنیپ:من نمیتونم بدون لی لی دووم بیارم
دامبلدور:ما درباره این صحبت کرده بودیم تو اگه واقعا لی لی رو دوست داری باید مرتقب هری باشی همونی که میدونی برمیگرده هری با وجود اون نمیتونه زنده بمونه
اسنیپ:اون رفته
دامبلدور:نه،این انگشتر مادر تامه نشونه هایی از یه جادوی سیاه ازش پیدا کردم،اون برای مرگش هم برنامه ریزی کرده
اسنیپ:چه برنامه ای
دامبلدور:هنوز نمیدونم،ولی فعلا باید خرابکاری تو رو درست کنم تا وقتی دانش آموزان تو راهرو ها باشن نمیتونیم آیینه رو جابه جا کنیم حتی به استادان هم نمیشه اعتماد کرد

دامبلدور و اسنیپ به طرف سالن میروند و بقیه اتفاقات هری پاتر و سنگ جادو

جالب و خوب نوشته بودی. منتها اینکه از این به بعد قبل از فرستادن پستت، یک دور از روش بخون تا غلط های تایپیت رو برطرف کنی.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۵ ۰:۱۳:۲۹
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۵ ۰:۱۸:۳۱
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۵ ۰:۱۹:۰۴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۸

S.MALFOY


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۱ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۵۵ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
شماره ۸
دامبلدور در دفترش،سر جایش نشسته بود و کتاب میخواند.
در همین حین پروفسور مک گونکال،هری،هرمیون و رون را در دفتر اورد.
مک گونگال گفت:پروفسور دامبلدور،سوروس به این سه تا Tداده.

آن سه تا اشک در چشم هایشان جمع شده بود.

مک گونگال ادامه داد:حالا باید با این سه تا چیکار کنیم،البوس؟

هرمیون گریه اش گرفته بود.

دامبلدور به ارامی گفت:مینروا

مک گونگال با جدیت گفت:بله،البوس؟

دامبلدور گفت:تو که خصومت بین هری و دوستانش رو میدونی،درسته؟
هری هم نزدیک بود بغذش بترکد و زخمش تیر میکشید.
مک گونگال گفت:اره

دامبلدور چیزی میخواست بگوید که یکدفعه جغد سیاهی از پنجره به داخل امد.

به پایش یک نامه بسته بودند.
همه،حتی دامبلدور هم خیره مانده بود.

دامبلدور به طرف جغد سیاه رفت.
نامه ی او را برداشت،بلافاصله جغد پر کشید و رفت.

دامبلدور نامه را خواند.
سپس با کمی جدیت گفت:فکرشو میکردم!
مک گونگال همانطور خیره مانده و به ارامی گفت:چی شده البوس؟

دامبلدور گفت:ولدمورت برامون نامه فرستاده
همه بجز دامبلدور و هری جیغ کوتاهی کشیدند.این اولین باری نبود که تا کسی اسم ولدمورت را میشنید چنین کاری میکرد.


دامبلدور به ارامی گفت:شاید با یه افسون جادوش کرده باشه!

همه به نامه خیره شده بودند.

دامبلدور گفت:مینروا.شمشیر گیفیندور رو برام بیار.

مک گونگال،شمشیر گرفیندور را بدست دامبلدور داد.

دامبلدور،نامه را با شمشیر گریفیندور باز کرد.
آن را بلند بلند خواند:سلام،چطوری ریش پشمکی؟میدونم فکر کردی من این نامه رو طلسم کردم،نچ نچ نچ.من فقط بهت میگم که محفل فلجت رو اماده کن،که میخوام نابودشون کنم،بای بای.

همه خیره مانده بودند،دامبلدور گفت:مینروا،اقای پاتر و دوستانشون رو به خوابگاهشون ببر.

هری فریاد زد و گفت:نه!ما فقط میخوایم بدونیم،که ولدمورت میخواد چی کار کنه؟

دامبلدور گفت:مینروا،گفتم ببرشون خوابگاه.

مک گونگال انها را به طرف خوابگاهشان برد.

چرا انقدر توصیفاتت کم بود؟
و چرا شخصیتارو از حالت منطقیشون خارج کردی؟ ببین ما گفتیم خلاقیت به خرج بدی، ولی نه اینکه شخصیتارو کلا از مرزشون خارج کنی. یه سری از شخصیتا، مثل ولدمورت، دامبلدور، هری، رون، اسنیپ... اینا یه مرزی دارن، تعریف شده ن. بهتره که از اون مرزشون خارج نشن.
و اینکه حال و هوای شخصیت هات رو با توصیف نشون بده. بذار خواننده حالتشون رو درک کنه.
من نظرم اینه که همین پست رو قالب کلیش رو نگه دار، فقط توصیفات بهش اضافه کن و یکم حالت شخصیتارو بیار داخل مرز و تعریفی که دارن.

فعلا تایید نشد.



ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۵ ۰:۰۸:۲۹
ویرایش شده توسط S.MALFOY در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۵ ۰:۵۲:۳۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.