هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۰۵ چهارشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۸

ریچارد اسکای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۵۸ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اون بالا بالا ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
مدیر موزه که بسیار خشمگین بود به همراه صندلی به سمت در میرفت که ناگهان در باز شد.

_سلام جناب مدیر،اتفاقی افتاده؟

کمی مانده بود تا مدیر موزه صندلی خود را در سر ریچارد خورد کند ولی خوشبختانه با دیدن ریچارد صندلی را پایین گذاشت و با لبخند مصنوعی صندلی را سر جایش گذاشت و پشت میز نشست.
_خب ، چی دارین برا فروش؟

ریچارد دست در کیفش کرد و یک کیسه که در اصل کیسه پر از خاک های میز کارش در وزارت بود را بر روی میز مدیر گذاشت.
مدیر در کیسه را باز کرد و با انبوهی از خاک ها مواجه شد.
_حالا این چی هست؟
_خاک
_خودم خب دارم میبینم،خاک چیه؟
_خودمم نمیدونم، خاک رسه یا خاک ماسس.
_ چه اتفاق تاریخی در این هست؟
_آها، این خاک متعلق به مرلین کبیره.
_مرلین تبدیل به خاک رس شده؟
_نمیدونم ، شایدم خاک ماسه باشه.
_از کجا میدونی اصلا مرلین مرده؟
_خب این خاکشه دیگه.

و این گونه بود که مدیر موزه فهمید با ریچارد سر و کله زدن کار بیهوده ای هست پس قبول کرد و ۱۰گالیون را به او داد.
_این که کمه.
_ چقدر می خوای تا دست از سر کچلم بکشی؟
_این اثر تاریخی ۴۰ گالیون ارزش داره.

مدیر مجبور شد پول را بده تا بیشتر از آن پخش را نخورده بود.
در همان هنگام تابلو نقاشی کریس که برای انتخابات کریس کشیده بود را از کیفش درآورد.

_این چجوری تو کیفت جا شده بود؟
_این یه کیف مخصوصه دیگه.
_خب این چی هست؟
_این یه تابلو نقاشی هنری و زیبا هست که مال یه قرن پیشه اسمش هم مونا چمبرزه که البته کریس لیزا هم صداش میکنن ، من دومی رو بیشتر میگم.
_یه مقدار شبیه وزیر نیست؟
_من که شباهتی درش نمیبینم، شاید هم احساس میکنین چون خیلی فکرشو میکنین.

مدیر ۲۰ گالیون را روی میز میگذارد.

_۲۰ گالیون؟جدی؟چرا ارزش ما هنرمندان درک نمیکنید؟
_چقدر می خوای؟
_۶۰ گالیون.

مدیر کم مانده بود چشم هایش از حدقه در بیاید و لی مجبور بود، کیسه ای را با ناراحتی و خساست از میزش روی میز گذاشت و گالیون های کمی مانده بود بخاطر همین شروع به گریه کردن کرد.
ریچارد نیز برای اینکه توانسته بود جنس های بنجلش را به مدیر موزه بدهد و ۱۰۰ گالیون کاسب شود بسیار خوشحال بود و از اتاق بیرون رفت.


ویرایش شده توسط ریچارد اسکای در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲ ۱۲:۰۹:۰۲
ویرایش شده توسط ریچارد اسکای در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲ ۱۲:۱۲:۱۱



شناسه قبلی : آبرفورث دامبلدور



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۸

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۶:۲۹
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 317
آفلاین

-سلام!

مدیر در حالی که تا آرنج توی دماغش بود متوجه ورود یه فروشنده جدید شد.
-اقا در بزن، در بزن، شاید من...
-ببخشین الان در میزنم.
-چرا در رو میبندی؟
-هیس! میخوام در بزنم.

ریموند در رو بست و شروع به در زدن کرد.

تق تق تق


-بفرمایید!

گوزن مورد نظر مات و مبهوت به اطراف نگاه میکنه
-آقای دکتر وقتی خودتون نیستین چرا میگین بیا تو کجایین پس؟
-آقای محترم، اولا من دکتر نیستم، دوما همه از بیرون در میزنن میرن داخل، شما از داخل در زدین رفتین بیرون!
-خب مگه فرقی هم داره ؟

تق تق تق

-بفرمایید!
-دکتر اینجا هم که نیستین!

مدیر که ریموند رو از دوربین های مدار بسته میدید، جوری که ریموند بشنوه فریاد زد:
-اتاق رو اشتباه رفتی! اتاق کناری... نه! اون دسشوییه، برو کناریش.

تق تق تق

-بفرمایید!
-شما بفرمایید!
-شما مگه نیومده بودین برای فروش؟ خب بیاین داخل.
-آها! نه آی دکتر، من برای شاخام اومدم، چند وقته خیلی میخارن.
-دامپزشکی؟ شوخی میکنی؟ اون ساختمون کناریه، سمت چپ موزه، اَه اَه اَه، از کار و زندگی انداختیمون.
-اَه اَه اَه؟ شما میاید جنگل هیچ دری میبینین که توقع دارین ما طرز کار این در های شما رو بلد باشیم!

تق تق تق

-اقا! اقا! در رو کندی، الان برا چی در میزنی؟
-میخوام برم بیرون!
-الان بیرونی عزیزم تو نبودی که بخوای بری بیرون، میشه فقط بری؟ برو.

تق تق تق

این بار مدیر صندلی رو برداشت و به سمت در حمله کرد ولی انگار ریموند بالاخره یاد گرفته بود در بزنه و در زده و بعدش هم در رفته بود.

تق تق تق




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸

مایکل کرنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۷ سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۸:۲۶ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
مدیر موزه با بى حوصلگی در صندلی اش فرو رفت.از صبح چندین نفر برای فروش وسایلشان به موزه به دفتر او مراجعه کرده بودند.اما هیچ کدام از آن ها وسیله منحصر به فرد یا چیزی که به درد موزه بخورد نیاورده بود.
_تق تق تق!
_بفرمائید.
در باز شد و مردی با موهایی بور و قدی بلند وارد دفتر شد. مدیر موزه که فکر میکرد این مرد هم یک فرد معمولی است و امروز خبر از جادوگر ها و سامره های لندنی نیست،گفت:
_به موزه لندن خوش آمدید.ما در...
_سلام من هم کرنر هستم.آقای...
نگاهی به روی میز کرد و ادامه داد:
_...رئیس موزه.آگهی تون رو دیدم و برام جالب بود.در ضمن من هم مثل خیلی از افرادی که با شما در ارتباط هستند جادوگر هستم...خب بريم سر اصل مطلب...اینو می فروشم.
کرنر شی دایره مانندی را روی میز گذاشت.
_ببخشید.این چیه?
_وقت برگردان.
_بله?
_آره.زمان برگردان.وقت بردان یا برگشت به یه زمان دیگه.البته بهتره بازدید کنندگان نفهمند که این یه وسیله سحر آمیزه.می تونین بگید...چه ميدونم...یه ساعت قدیمیه . در ضمن بهتره خودتون ازش استفاده نکنید.
سپس کرنر چشمکي زد و 10 گاليونى که مدیر روی میز گذاشته بود را کش رفت...


ویرایش شده توسط مایکل کرنر در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۳ ۶:۴۹:۲۷

snitch: تصویر کوچک شده

آرزو مثل گوی زرینه. به زودی بهش ميرسى.


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۴۹:۳۰
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
سکوت عمیقی برپا بود و رئیس موزه هم در حال چرت زدن بود که ناگهان زلزله اومد!

پاااااااااا! پااااااااااااا!

در و دیوار و پنجره‌ها و لوسترها شروع کردن به لرزیدن!
رئیس موزه جیغ‌زنان تقلا می‌کرد که خودشو از زیر میز و صندلیش بیرون بکشه، ولی هرچی تلاش می‌کرد، فایده‌ای نداشت.

ناگهان زلزله متوقف شد و بعد، دستی عظیم‌الجثه رئیس موزه رو از زیر میز و صندلیش بیرون کشید و باهاش فیس‌توفیس شد.
- صولام. تصویر کوچک شده


رئیس موزه که قیافه‌ش مخلوطاً عین ماست و گچ سفید شده و انگار جن دیده بود، چیزی نگفت. ینی بدبخت اصلاً زبونش بند اومده بود.

- من روبیوث حاگریدم. اومدم اتیغه‌جاطمو بهطون بفروشم، پولمو بدین برم. تصویر کوچک شده

هاگرید این رو گفت و دست کرد توی جیبش و یه شورتی با سایز کامیون رو در آورد و جلوی چشمای رئیس موزه گرفت.
- این شورطو می‌بینی؟ هروخ میرم دصشویی، این شورطو می‌پوشم. وگرنه کل لندن رو صِـیل می‌بره! دصت خودم نیص. موشکل از دصگاه گوارشمه! واصه همینه که این شورط واصم فوق‌العاده هیاطی و با ارضشه و می‌خوام گرون بفروشمش!

و بی‌توجه به قیافه‌ی مات و مبهوتِ رئیس موزه، شورتش رو روی میز پهن کرد. بعدش شونصد گالیون از توی کشو در آورد و همونطور که پولا رو ماچ می‌کرد و کمربند Thug Lifeـش رو بالا و پایین می‌کشید، از موزه رفت بیرون.


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
مدیر محترم ِ موزه با بغض روی صندلی لم داده و به گاوصندوقی که روبه خالی‌شدن بود خیره مانده بود و زیر لب غر می‌زد.
- آخه چرا؟ چرا همیشه من؟ الان وزیر ِ جدید می‌خواد بیاد موزه رو تاسیس کنه. اگه من بگم چه‌خبره که پدرمو در میاره!

در اتاق بدون ِ در زدن باز شد و یک عدد گابریل دلاکور در حالیکه با دستمال در را گرفته بود وارد شد و با لب‌های جمع شده از حرص و چندش آن را بست.

- شما اینجا مستخدم ندارین؟ این‌ حجم از کثیفی رو اعصابه واقعا! رو در پر از لکه دست بود! الان‌م که از همین‌جا می‌تونم ببینم تقارن به هیچ‌وجه توی اتاق وجود نداره. اون مبل اونجا چکار می‌کنه؟ اون صندلی باید اون‌وّر باشه! کتابا رو چرا اونجوری چیدین؟ چطور می‌تونین تو ردیف اول سه‌تا کتاب بذارین ردیف دوم یکی؟ اصلا اینجوری نمی‌شه، لطفا بلند شین بیاین اینجا ببینم!


* * *

مدیر محترم موزه در حالی‌که عرق‌ریزان و نفس‌زنان خودش را روی صندلی می‌انداخت نگاهی به گابریل انداخت که با رضایت به اتاق می‌نگریست، انداخت.

- خب! حالا که اصول تقارن و پاکیزگی در اتاقتون برقراره، بریم سراغ اصل مطلب!

گابریل از توی کیفش کاغذA4 لوله شده‌ای را بیرون آورد و روبروی مدیر گذاشت. مدیر هم در حالی‌که هنوز نفسش از گردگیری‌ها و جابجایی‌های اخیر بالا نمی‌آمد کاغذ را باز کرد.
- این چیه؟
- این قدیمی‌ترین اثرمه.
- اثر؟
- بله. بر پایه اصول تقارن ترسیم شده. انقدر این تقارن زیبا و چشم‌نوازه که حاضرن گونی گونی گالیون پاش بدن. ولی من دیگه معاون وزیرم. نباید به فکر منافع خودم باشم. برای همین آوردمش این‌جا تا همه مردم از دیدنش لذت ببرن!

مدیر دستش را پیشانی کوبید و سعی کرد خودش را نکشد.
- این؟ این؟
- شما منظور خاصی دارین؟
- هوف... خیر. پول که نمی‌خواین دیگه؟
- فکر کردین چرا من حاضر شدم زیباترین و جاودانه‌ترین اثرمو بفروشم؟ من با تک تک رنگ‌هایی که به این کاغذ زدم زندگی کردم!
- ولی شما گفتین به فکر منافع خودتون نیستین...
- البته. اون مال وقتیه که از وزارتخونه پول دریافت کنم. در حال حاضر جناب وزیر بخاطر اینکه جلوی ملت بهشون گفتم باس بیبی حقوق ماه اول کارم‌و قطع کردن. پس پنج گالیون لطفا.

مدیر ِ هم‌اکنون نامحترم ِ موزه سر به دیوار کوبان پنج گالیون روی میز گذاشت و گابریل هم با ذوق از اتاق بیرون رفت.



گب دراکولا!


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۸

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
- عجب صف مزخرفی!
- مـــیو!
- ساکت باش ببینیم چه کنیم با این صف.

کنت الاف متفکرانه در حالی که ته صف ایستاده بود زیر چانه اش را میخاراند. کمی با خودش فکر کرد که چه کاری کند تا از دست این صف طولانی خلاص شود. نقشه های بسیاری از ذهنش گذشت، معادلات و محاسبات پیچیده، شمردن افراد درون صف، محاسبه میانگین وزن آنها، تاثیر میزان و درجه تابش اشعه خورشید و... . در انتها به جواب همیشگی برای حل مشکلاتش رسید: آتیش!


مسئول بخت برگشته موزه با ناامیدی مشغول تماشای صندوق خالی اش بود. سه روزی بود که پشت باجه نشسته بود تا اوامر شهردار لندن برای جمع آوری پول به کمک هر نوع نیرنگی را اجرا کند. ولی ظاهرا تنها فرد گول خورده همان شخصی بود که پشت صندوق خالی نشسته است.

- هیــــــــی! باید برای فردا بودجه بگیرم! دو تا موجود بدون جنسیت که یکیشون نمیتونست درست حرف بزنه، یه شاخه ی درخت آویزانک، چند ضربه گیتار و یه مشت مرگخوار. به حق ریش مرلین، اینجا چه خبره؟

- آتیش سوزیه، فرار کنید.
- آتیــش! صف رو خالی کنید!
- بذارید اون آقاهه با گربش رد بشه! آتـــــــــیش!

مسئول موزه نگاهی به پشت سرش که حکم انباری برای اقلام تازه اهدایی بودن، انداخت و یادآور شد که اونا ارزشی ندارن و بهتره جون خودش رو دودستی بچسبه و فرار کنه. در همین حین که می‌خواست کاپشنش رو - هوای لندن مثل اینجا نیست، خنکه - برداره صدایی از پشت سرش- همون در مخفیه!- شنید.

- مایلیم این گربه را به موزه اهدا کنیم.
- ببخشید ولی آتیش...
- یه چاقو دسته خودش رو نمیبره.
- هن؟!
- بشین گربه رو بخر اینقدر سوال نکن.
مسئول نگاهی به گربه سیاه که توی بغل جادوگر بود کرد. این یکی رو دیگه نمیخرید!

- آقا، مایل نیستم که گربه رو بخرم. برید بیرون.
و به در خروجی اشاره کرد که البته سریعا با دیدن علامت شوم دستش به داخل جیبش برگشت و چند نات رو روی میز چوبی انداخت.
- به ریش مرلین قسم همین رو هم از جیب خودم دارم میدم. چرا شما مرگخوارا دست از سر من برنمیدارید؟
کنت الاف که قیافه بدبختِ مسئولِ بدبخت رو دید سعی کرد که یکمی بهش دلداری بده.
- در عوض این گربه هوش فوق العاده ای داره که توی تاریخ بی همتاست. میتونید این رو روی بنای یادبودش و همچنین بالای قفسش بنویسید.

چند نات رو برداشت و از همون در پشتی خارج شد. و منتظر موند تا گربه فرابشری از دست صندوق دار فرار کنه و برگرده پیشش!




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ سه شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۸

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
-سلام!

صدا برای رئیس موزه آشنا بود. انگار که همین چند دقیقه قبل آن را شنیده بود.سرش را که بالا گرفت، شکش به یقین تبدیل شد.
-تو که همین الآن رفتی! چی می خوای باز؟ پولتونم که دادم!
-اون مال من نبود. میراندا گفت بیاین این گردنبندا رو نشون بدین، بعدش می تونین بدون نوبت برین داخل. ما هم اومدیم.

سو با خونسردی، قدمی به طرف چوب لباسی درون اتاق رفت و با احتیاط، کلاهش را روی آن آویزان کرد. سپس نگاهی به صندلی های جلوی میز انداخت.
-پاشو.
-بله؟! با منی؟ چرا پا شم خب؟
- پاشو تا بفهمی.

رئیس موزه، با تردید از روی صندلیش برخاست و کنار آن ایستاد.
سو در حرکتی سریع، جای صندلی رئیس را با یکی از صندلی های چوبی عوض کرد و روی آن پرید.
-چرا نمی شینی؟ راحت باش.
-تو راحتی؟
-بد نیست... یکمی کهنه شده. باید عوض بشه.
-بگو چی آوردی که پولتو بدم، زودتر بری.

با این حرف، لبخند معنا داری روی لب های سو نشست. با غرور دستی به موهایش کشید و یکی از پاهایش را روی دیگری انداخت.

-ادا اطوارات تموم نشد؟
-یه پیشنهاد برات دارم که نمی تونی رد کنی!

سو این را گفت و با حرکت چوبدستی، عکسی را جلوی چشم رئیس موزه گرفت.

-این چیه؟ چکارش کنم؟
-می فروشمش.

رئیس موزه پشیمان بود که در آگهی قید نکرده بود اجناس، باید جزو دارایی های خود فرد باشند. بالاخره خیلی ها ممکن بود دچار سوء تفاهم شوند!
-ببینید خانم محترم... عمارت کلاه فرنگی جزو اموال عمومیه؛ یعنی مال کل مردمه. سندش که به اسم شما نیست! نمیشه چیزی که نداری رو بفروشی!
-ولی من دارم. پس می تونم بفروشم!
-چی؟
-دارمش. همین امروز برش داشتم. حالا می خری یا نه؟!

رئیس موزه باورش نمیشد سو چنین کاری کرده باشد. اما به ظاهر موجه و موقر سو هم نمی خورد که مجنون و دیوانه باشد.
تصمیم گرفت تنها کاری که از دستش بر می آمد را انجام دهد.
کاغذی برداشت و روی آن، یادداشتی برای نیروی امنیتی وزارتخانه نوشت. سپس آن را به پای یک جغد پیشتاز بست و از پنجره به بیرون پرتاب کرد.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۹:۵۰ پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۸

میراندا فلاکتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۷ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۴۰ دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 41
آفلاین
رئیس موزه منتظر نفر بعدی موند.اما کسی وارد نشد!

-اوهوی.
رئیس موزه برگشت و پشت سرش شخصی غریبه رو دید.
-بهه؟! تو اینجا چیکار میکنی؟چطوری اومدی؟ اصلا شما؟
-من مراندا فلاکتون هستم.از در پشتی اومدم تو. والا. مگه همه باید از در اصلی بیان تو؟
-خوب. ولش کن. تو چی داری؟!...میراندا.
کلمه ی مراندا رو کاملا اروم و شمرده شمرده بیان کرد. انگار میترسید اشتباه بگه.

-عاها. نکته ی اصلی. اینو نگا.
میراندا دستش رو توی جیبش کرد و گردنبند رنگ و رو رفته ای رو در اورد.
-نگاش کن. این گردنبند مال قرن 19 هم میلادیه. مال مادر بزرگ مادر بزرگ مادربزرگمه که رسیده به من.
-خوب؟!
-خلی؟ گردنبند به این عتیقه ای دیگه جایی پیدا نمیکنی ها.
-خانم بفرما بیرون مزاحم ما نشو خودمون کلی بدبختی داریم. بر خداروزیـــــ...
هنوز حرفش کامل نشده بود که در باز شد و یه کلاه ازش بیرون زد. بعدش سو وارد شد. بعدش ریموند. و بعدش کریس. و بعدش چو. و بعدش تام.

- عِهه؟ بسه دیگه. کجا سرتونو انداختین پایین؟
همه دستاشونو تو جیبشون بردن و یه گردنبند رنگ و رو رفته ی دیگه در اوردن.
سو با صدای بلند گفت:
-اینا رو از میراندا گرفتیم. همه عتیقس هر کدوم 6 گالیونی می ارزه.
رئیس موزه با صدای بلند و تعجب زده ای گفت:
-چه خبره؟ 6 گالیون؟ 60 نات بیشتر نمیدم.
میراندا پرید وسط و گفت:
-خیلی خوب. بسه همونو بده.
و بعدش موزه دار ماند و ده ها گردنبند قدیمی.


Ravenclow for ever
Hp


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ سه شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۸

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۳۷:۵۳
از دست من!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 296
آنلاین
در باز نشد و نفر بعدی هم داخل نشد.

-شِعت! شاخه‌هه شیکست!

نفر بعدی، از لبه‌ی پنجره‌ی اتاق رئیس موزه آویزون شده بود و داشت خودشو میکشید بالا.

-

بالأخره خودشو کشید بالا و پرت شد کفِ اتاق.
- سلام داوشم! من جو هستم! اوضاع موضاعِ موزه‌ت چی‌طوره؟
-
- جنسِ مربوطه رو آوردم!
- کو؟
- ایناش.

دست کرد تو جیبش و یه جعبه‌ی انگشتر از توش درآورد. بازش کرد و گرفتش جلوی دماغ موزه‌دار.
- من فقط یه برگ می‌بینم.
- درسته.
- و یه جعبه‌ی حلقه.
- اوهوم.
- این دو تا چه ربطی به همدیگه دارن؟
- هیچگونه ربطی به هم‌دیه نئارن.
- قابلیت خاصی داره برگه؟
- بعله! فتوسنتز می‌کنه، بخار آب می‌ده بیرون، روش شبنم تشکیل می‌شه، شته می‌زنه، کفشدوزکا روش شته سِرو می‌کنن، کرما سوراخ‌سوراخش می‌کنن، خزون که شد، خشک می‌شه، بعد پودر می‌شه، بعدشم تبدیل به کود می‌شه!
- من یه نات بیشتر نمی‌دم.
- تو یه نات بده، خدا هم برکت بده!

یه ناتِش رو تو هوا قاپید و جعبه رو هم گذاشت تو جیبش. و قبل از اینکه مدیر موزه چیزی بگه، از رو پنجره پرید رو درخت و سُر خورد و اومد پایین.


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۸

اشلی ساندرز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
از لندن گرينويچ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
چند دیقه بعد از خروج کریس، در با جفتک باز شد و اشلی با یه گیتار درب و داغون وارد شد. و گیتارو با احتیاط تمام روی میز گذاشت تا کسی مشکوک نشه.
- واسه این چقد میدی!؟
- هیچی.

اشلی قرار نبود دست خالی برگرده، باید به اندازه کافی پول به جیب می زد که گیتار جدیدیو که تو ویترین مغازه دیده بود بخره.
- چی چیو هیچی!؟ میدونی این گیتار کیه!؟ سلستینا واربک! ده سال تموم با این گیتار میزده!
- به نظرمن که فقط یه گیتار اشغاله! اگه می تو نی ثابت کن مال خانم واربکه!
- دفعه اخرت باشه به یه ساز می گی اشغال! اگه خیلی علاقه مندی بهت ثابت می کنم!

اشلی گیتارو از روی میز برداشتو و ضربه ی محکمی به کله ی موزه دار زد.
- اول! این گیتار سلستینا واربکه!

و ضربه ی دیگه ای به سر موزه دار زد.
- دوم! دفعه اخرت باشه به یه ساز میگی اشغال.

و یه ضربه ی دیگه زد.
- سومیم همین طوری زدم! حالا زود دوازده نات بده برم!

موزه دار بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه دوازده ناتو به اشلی داد، و گیتاری که از قبل داغون ترم شده بود برداشت.


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.