هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۸

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۵۸:۵۷
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 317
آفلاین
-پروف پروژه ما برای خرید چیه؟ به نظرتون چه جوری با یه گالیون شکم محفل و سیر کنیم؟
-عه عه! بابا! از اون حرفای بی عشقی زدی ها! یه کاریش میکنیم، شما برید هرچی دلتون میخواد بر دارین من حساب میکنم.

دامبلدور با تمام قوا تلاش کرد تا بعد از رد شدن اخرین محفلی از در های فروشگاه خنده ی مصنوعیش رو حفظ کنه.

-بدبخت شدم، به خاک سیاه نشستم، بیچاره شدم، به من بدبختِ بیچاره کمک کنین!

دامبلدور به نیازمندی که جلوی فروشگاه ایستاده بود و دست دراز کرده بود نگاه میکرد، درآمد بدی نداشت ولی پای آبرو در میون بود، امکان نداشت کسی دامبلدور رو نشناسه، مخصوصا اگه قرار باشه داد بزنه به من ... کمک کنین.

دامبلدور دست هاشو پشت کمرش گرفته بود و جلوی فروشگاه راه میرفت، هیچ راهی به ذهنش نمیرسید، تا مرز بی ابرو شدن موقع پرداخت دم در صندوق فروشگاه چیزی نمونده بود.

داخل فروشگاه

هاگرید و ریموند با تمام قدرت چرخ دستی های سنگینی که خرید محفل و حمل میکرد هل میدادند، انگار نصف فروشگاه خالی شده بود و همین صدای مشتری های فروشگاه و در آورده بود.

صندوق پرداخت فروشگاه

خب، با این اخری چهارصد و هفتاد و پنج گالیون و خورده ای که شما خورده ایشو نمیخواد بدین.
آملیا که به نمایندگی از محفل پای صندوق بود گوشی و دراورد تا دامبلدور رو خبر کنه...
-ما پونصد گالیون میدیم، بقیشم انعام بچه ها، فقط بذارین پروفسور تشریف بیارن...

آملیا هنوز دست به گوشی نشده بود که درب فروشگاه با صدای بلندی باز شد، دوربین روی چکمه های مردی که از در وارد شده زوم کرده بود و کم کم به سمت سر مرد بالا میرفت، اما هنوز کاملا بالا نرفته بود که به اسلحه مرد رسید.
-باباااااا جان دستااا بالا!

سارق مسلح به سمت نزدیکترین صندوق رفت و رو به فروشنده گفت:
- بذار اینا برن!
و بعد رو کرد به محفلی هایی که همه خودشون و توی بغل هاگرید چپونده بودن و از ترس میلرزیدن.
-بله بله... حتما... هر کاری شما بگین!
-نه... هنوز یه نفر هست که جلوی اینجور ادما رو بگیره.

کل ملت دنبال صدایی میگشت که میخواست جلوی سارق مسلح و بگیره ولی...
-این پایین... پایین تر... اها...

سارق مسلح که متوجه شده بود یه پرتقال جلوش وایستاده پایی زیرش زد و از فروشگاه به بیرون پرتش کرد،
-کس دیگه ای هم هست؟ کسی نمیخواد جلوی من و بگیره؟

در همین لحظه که انگار همه چیز ردیف شده بود صدای ماشین های پلیس و بعد هم بلندگوی پلیس بلند شد.
-فروشگاه محاصره است خود تو تسلیم کن.
-بدبخت شدم بابا!





ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۱ ۲۱:۵۱:۵۵


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- آره، همینجا خوبه.

در رو آروم هل داد و وارد شد. از پیچ و خم راهرو ها و راه پله ها گذشت. کسی نبود. چند تا پله رو بالاتر رفت، و با کمی دقت، صدای چند نفر رو تشخیص داد. چند پله آخر رو آهسته تر بالا رفت و وقتی رسید، خودش رو سریع پشت چندتا جعبه قایم کرد و پشتشون نشست و به صحبتاشون گوش داد.
چند نفر، درحال صحبت درمورد آخرین تحقیقاتشون بودن.

- به نظرت این میتونه به همون اندازه خوب باشه؟
- قطعا میتونه. حتی بهتر از اون میشه.

جعبه ها، تکون ناگهانی خوردن و باعث وحشت محققا شدن.

- حالا که این وسیله اینقد مهمه، نباید نگهبان میذاشتیم؟
- نگهبان میذاشتیم که همه بفهمن داریم چه غلطی میکنیم؟
- خب... بیا ببینیم صدای چی بود لااقل!

محققا، آروم و بی صدا به سمت جعبه حرکت کردن. دورش چرخیدن و وقتی به پشتش رسیدن...
- نیست.
-

وقتی به طرف اختراعشون برگشتن، دختری رو دیدن که محکم اونو بغل کرده و نوازش میکنه.

- چیکار میکنی؟!

دختر سرش رو بالا آورد. فهمید باید زود برش می داشت و فرار میکرد... ولی جسم خیلی بزرگ و سنگین بود! و از وقتی همه تلسکوپاش توی کمدش توی خونه شماره دوازده گریمولد منهدم شده بودن، نتونسته بود از ستاره هاش راهنمایی بگیره. و یجورایی، برای همین به اینجا اومده بود.
- تسلیم شین، من مسلحم!
- آخه... روی وسیله زیر اون، صفحه حساس کار گذاشته شده. غریبه بیاد روش، منهدم میشه!
- صفحه...

قبل از اینکه آملیا بخواد بفهمه چی به چیه، صدای انفجار مهیبی رو شنید... و تنها چیزی که بعدش یادش اومد، این بود که چشماشو باز کرد و خودشو جلوی دامبلدور، هاگرید، وین، سوجی و ریموند، روی زمین دید.

- باباجان، کجا بودی، این چه سر و وضعیه؟
- بیا اینو بگیر پروف!

با ویبره هایی که از سر ذوق میزد، گرد و غبار کل محیط رو فرا گرفت. همه به سرفه افتادن.

- این... خیلی بزرگه باباجان... چیه؟ یه تلسکوپه؟

ریموند، خیلی برای شاخهاش ترسید. تلسکوپای کوچیکو نمیتونستن تحمل کنن، با این تلسکوپ بزرگ، قطعا همراه با ستون فقراتش میشکستن.

- نه هر تلسکوپی، پروف! تلسکوپ هابل ورژن 2.44.65.1 ه!
- برو باباجان، برو توی خونه استراحت کن، حالت خوب شه تا ما برگردیم.



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
همان موقع هاگرید سوار بر موتور با یک در و دو تا پنجره جلوی در متوقف کرد. سپس رو به دامبلدور کرد و گفت:
_سلام پروفسور دامبلدور!من یک در و پنجره ی خوب گیر اوردم. خب، برای هر خانه ای در و پنجره لازم است دیگه! داخل خانه ی بدون در و پنجره که ادم میپوسد!
_درست میگی، هاگرید. اتفاقا الان نیاز زیادی به در و پنجره داشتیم.

ناگهان گورکن وین از خودش صدای جیرجیر مانندی در اورد و رو به یخچال کرد. وین به گورکنش نگاه میکرد و فهمید او چه میگوید. یخچال در حین فرار خالی شده بود.پس وین گفت:
_پروفسور! برای ناهار نمیتوانیم چیزی بپزیم!
_چرا، وین؟
_چون یخچال حین فرار به طور کامل خالی شده!تازه فکر نکنم زیاد پول همراهمون باشه. چون در راه دیدم که چند تا دایره ی گرد طلایی از کوله ی من و جیب های بقیه افتادند.
_الان باید این رو بگی، وین؟
_شاید بتوانیم پول مان را روی هم بگذاریم و چیزی بخریم.
_اما من اب پرتقال دارم! پس میتونیم برای شب اب پرتقال بخریم.
_چی؟ سوجی ،میشه بگی اب پرتقال چه کسی رو سیر میکنه؟

در اخر، وقتی همه پول هایشان را روی هم گذاشتند،شد 1گالیون و 12سیکل و 25نات! پس وین که حتی تصور اینکه ان شب یک بسته پاستیل کدو حلوایی اش را نخورد هم برایش مشکل بود،با صدای ماتم گرفته ای داد زد:
_اهای جادوگر ها! ما مالباخته ایم! کمک مان کنید!
_هیش!ارام باش وین. حالا یک شب هم پاستیل کدو حلوایی نخوری.چی میشه مگه؟
_م...خب درست میگید. یک شب هم نمیخورم.

پس وین و پروفسور دامبلدور و هاگرید و سوجی وریموند با پول بسیار کم راهی فروشگاه شدند...



See the dark it moves
With every breath of the breeze


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۰:۴۷ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
خلاصه: خونه گریمولد منفجر شده و کاملا از بین رفته. محفلی ها رفتن تا هر چیزی که برای خونه لازمه گیر بیارن. ریموند و سوجی یخچال خونه ریدل رو کش رفتن و توسط مرگخوارها تعقیب شدن. موقع فرار هم آلبوس دامبلدور و وین هاپکینز باهاشون همراه شدن.




مرگخوارها پشت در خانه گریمولد ایستادند.

- با شماره سه در رو می شکنیم و می گیریمشون. یک! دو! سه!

مرگخوارها به در حمله کرده آن را شکستند.

- آآآآآآآآ!

آن ها در چاله ای عمیق که حاصل از انفجار بود، افتادند.

- اینا چرا از همین ور نیومدن؟

سوجی به جای خالی دیوار ها اشاره کرد. او پرتقال نکته سنجی بود.

- یک مرگخوار واقعی همیشه از خشن ترین راه وارد عمل شدن می شه. این نشونه بدِ خوب بودن هستن می شه.
- اممم... ممنون که آگاهمون کردی رابستن عزیزم.
- خواهش شدن ... پوف!

با حرکت موجی چوبدستی دامبلدور یک کپه خاک روی توده مرگخواران قرار گرفت. پیرمرد نمی خواست چشم و گوش محفلی ها با این سخنان باز شود.

اررررر...پوف!

چهارچوب در خم شده و سپس سقوط کرده بود.

- ای کاش بچه ها یه در درست و حسابی گیرآورده باشن.



...Io sempre per te


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
دامبلدور،سوجی و ریموند همچنان با یخچال در حال فرار بودند.دامبلدور در راه،با ورد ریلاشیو،به 8مرگخوار ضربات سهمگینی را وارد کرد.اما مرگخواران داشتند سریع تر نزدیک میشدند.یکی از ان ها فریاد زد:
_مگر اینکه توی خوابتون بتونید از ما فرار کنید!
_دهکی!ما همین الانشم از شما فرار کردیم!

اما مرگخواران خیلی سمج بودند و سر پیچی به دامبلدور،سوجی و ریموند نزدیک میشدند که...

_لوکوموتور ماکسیما!
_این از کجا پیداش شد؟

_بله.وین هافلپافی با عینک زردش وارد ماجرا شد و توپ های جادویی زرد خطرناکی را دنبال مرگخواران فرستاد و به سه تا از انها اسیب زیادی وارد کرد.در راه یکی از مرگخواران پرید تا یخچال را بگیرد اما ریموند از داخل یخچال نارگیلی برداشت و در سر مرگخوار کوباند!

_بعدا به خدمتتون میرسم!
_بعدا خیلی دیره!

وین گورکنش را در دست گرفته بود و با نهایت سرعت میدوید.سپس یکی از مرگخواران چوبدستیش را به طرف او نشانه گرفت و گفت:
_کروشیو!

اما وین هم ضعیف نبود و گفت:
_داستیت!

سیلی از شن بر سر مرگخواران فرود امد و ترکیب انها را به هم زد.بیشتر انها دیگر در شن خفه شده بودند.اما بقیه انها در اوج خشم میدویدند تا یخچال را پس بگیرند.تا اینکه دیگر نفس وین،سوجی،ریموند و دامبلدور بند امد و مرگخواران گفتند:

_وقتشه نامه ی تسلیت برای محفلیا بنویسیم!
_اما این ماییم که باید نامه تسلیت برای شما بنویسیم!

کمی گذشت و وین خانه ی اشنایی دید و گفت:
_بروید داخل.بدوید!

وین و دامبلدور و ریموند و سوجی وارد خانه شدند تا نفسی تازه کنند؛اما...


ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۱:۵۷:۰۷

See the dark it moves
With every breath of the breeze


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۹۸

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۵۸:۵۷
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 317
آفلاین
دامبلدور بعد از وقفه ای کوتاه دوباره مشغول جمع کردن هوا شد، هوای خنکی هم بود و حسابی سر و صورت دامبلدور رو صفا میداد، پس چشماش و بست و حس پرنده ای رو گرفت که داره پرواز میکنه.

دامبلدور هنوز در حال پرواز بود که صدای تیزی از کنار گوشش رد شد، انگار شکارچی ها می خواستند با تیر بزننش، تیر دوم...
-ریشم! ریشششششم!

دامبلدور با تیری که به ریشش خورد از آسمون به پایین پرت شد ...

یکم اون ور تر،چند دقیه قبل تر، نمای خالی بیرون خونه ریدل ها

-سوج! سوج! این در چه طوری باز میشه!
-ری آلان وقتش نیست، فقط برو! برووو! بروو بیرون!

نور... صدا... اسلوموشن..! اکشن...

این شیشه های خانه ریدل بود که پایین می اومد و همزمان نیمه گوزنی شاخ دار با یخچالی که پشتش گرفته و بود پرتقالی که محکم دم گوزن رو گرفته بود از بین خرده شیشه ها بیرون پریدن.

پشت محموله یخچالِ دزدیِ ریموند و سوجی هم همین جور مرگخوار بود که از در و دیوار بیرون میریخت و دنبال گوزن می دوید.

-تند تر... تند تر... الان میگیرنمون!
-پورشه که نیستم گوزنم!
-برو چپ برو چپ...

سم های ریموند که همینجور روی اسفالت لیز میخورد بالاخره به کوچه دست چپ پیچید...
-سوج چرا شروع نمیکنی مگه فیلم نامه رو یادت رفته؟ کلِانشت و در بیار!
-47 از کجام در بیارم؟ مگه من کاپتان پرایسم... صب کن ببینم! اینا چیه تو یخچال؟

یکم عقب تر

-فنریر بدو، دِ بدو، مثلا تو گرگینه ای آبرومونو بردی که!
-عاااااا... تازه ناهار خوردم هک، الان که وقت دویدن نیست... عِه... عِه... اینا چی کار دارن میکنن؟ اینا چیه پرت میکنن؟

با فریاد مرگ خوار هایی که مورد اصابت پیتزا قرار میگرفتن بالاخره چند نفری دست به کار شدن و چنتا طلسم هم اونا به گوزن و سوجی پرتاب کردن...

همون یکم جلو تر

-ری بدبخت شدیم، بدو الان بخارمون میکنن... مرلینا شکر خوردیم، خودت درستش... سر تو بدزد ری...

بعد از اینکه طلسم تند و تیز هکتور یک تیکه از شاخ ریموند رو شکست، رفت و رفت تا کلاغ سفیدی که روی تیر برغ بود و هدف بگیره.

باز کمی جلوتر زمان حال

دامبلدور که همینجور به شکارچی ها فحش میداد افتاد.

-آاااااخ... کمرم... سوج چه غلطی داری میکنی؟

پرتقال خونی که اون هم زخمی شده بود با گریه پرید بغل دامبلدوری که از آسمون پیدا شده بود...
-مرلینا... شکرت. ری کِلانش میخواستیم توپ جنگی رسید!
-ببخشین بابا جان من افتادم رو شما... سوج! ری!
-سرتو بدزد پروفف ما فقط یه یخچال برداشتیم ولی این مرگخوارا زیادی شلوغش کردن!
-یخچال؟ مرگخوار؟ چی میگین شما؟
-پروف پشت سرمون!

دامبلدور که تازه متوجه مرگخوارا شده بود فریاد زد:
-بدو حیوون بدو...





پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
- عه! اون بالا چی کار می کنی؟

رهگذر با تعجب به پیرمردی که از تیر چراغ برق بالا رفته و کیسه بزرگی در دست داشت می نگریست.

- هیچی بابا جان... هیچی.

پیرمرد با بی توجهی به رهگذر این را گفته و سپس با نگاهی خشمگین روی زمین به دنبال چیزی گشته و با یافتنش خشمگین تر هم شده و دمپایی اش را به سمت آن پرت کرد.
- هوی فوکس! مگه نگفتم اگه کسی اومد رد بشه خبرم کنی؟!
-غاااااااار!

پیرمرد دمپایی دیگرش را هم به سمت پرنده سرخ رنگ پرتاب کرد.
- غااااااااار!
- پدر جان اون بالا چی کار می کنی آخه؟

پیرمرد همچنان به رهگذر توجهی نکرده و با حرکتی ناگهانی جهت کیسه ای را که باز کرده بود را تغییر داده و کیسه بیشتر باد کرد.
- هوا جمع می کنم.

رهگذر دیگر حرفی نزد. تلفن مشنگی اش را از جیب بیرون آورده و مشغول فیلم گرفتن شد.

- دِه! نگیر... هوی! فوکس!

دامبلدور اشاره ای به ققنوس کرده و جانور بلافاصله به رهگذر حمله ور شده و به هر جایی که می توانست نوکی زد!

- دور شو! وحشی! آآآآآخ!... می خوام مصاحبه کنم باهاتون بابا!
- فیییشت... بذار ببینیم چی می گه.
- غاااااااار!

رهگذر که همچنان نفس نفس می زد و لباس هایش کاملا پریشان شده بود کارتی از جیبش درآورده و آن را نشان داد، خبرنگار بود.
- خب... حالا می شه ازتون بپرسم چرا دارین هوا جمع می کنید.

دامبلدور که همچنان با یک دستش کیسه را نگه داشته بود، دست دیگرش را بزاقی نموده و موهای سر و صورتش را که باد پریشان نموده بود صاف کرده و با لبخند پاسخ داد:
- خب خونه ما از بین رفته. می خواستیم با معجون قاچ هندونه ایستون، یک قاچ هندونه رو بایستونیم که منجر به حادثه شد و همه چیز رفت روی هوا. بعد تصمیم به بازسازیش گرفتیم. الانم من اومدم تا یک مقدار هوای سالم جمع کنم تا در شرایط سخت محاسره بتونیم توی خونه هم هوا بخوریم.

خبرنگار تلفنش را خاموش کرده، به سمت تیر آمده، سرش را سه بار به آن کوبیده و جا به جا مرد.



...Io sempre per te


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۸

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
همگی محفلی ها از روی جدول بلند شدند که دست به کار شوند غیراز ماتیلدا! پروف با تعجب رو به ماتیلدا گفت:
- فرزند! تو چرا نمیری؟!

ماتیلدا با بغض گفت:
- پروف! شونمو هاگرید شکست!

پروفسور دامبلدور به استخوانی که از شانه ی ماتیلدا بیرون زده بود نگاه کرد و قانع شد که ماتیلدا فعلا کاری از دستش بر نمی آمد اما هاگرید نظر پروفسور را عوض کرد!
- این که عب نداره. من بولندش می کنم و می ذارمش رو شونم. بعد از اینکه کارمونم توموم شد‌، می برمش بیمارستان!

پروفسور لبخند ملیحی زد و گفت:
- حتی هاگرید هم بعضی وقتا بهترین پیشنهاد ها رو میده. آفرین هاگرید!

هاگرید می خواست با یک حرکت ماتیلدا را بلند کند که ناگهان دستش به استخوان بیرون زده ی ماتیلدا خورد! ماتیلدا چنان جیغ بلندی کشید که حتی مرگخوار هایی که درون خانه ی ریدل بودند هم فهمیدند!

خانه ی ریدل

اشلی با جیغ یک نفر از جا پرید و به دور و بر نگاه کرد. هیچکس درون اتاقش نبود اما صدا خیلی بلند بود. شانه ای بالا انداخت و دوباره به خواب فرو رفت!

جدول نزدیک خانه ی شماره ی دوازده گریمولد

ماتیلدا گریه و مدام توی مشتش فوت می کرد که شاید دردش کمتر شود اما نشد. تنها یک کار باقی مانده بود! هاگرید به ناچار یک فرغون از حیاط یازده گریمولد قرض گرفت و آرام آرام ماتیلدا را درون آن گذاشت و به کوچه ی دیاگون برد!

کوچه ی دیاگون

محفلی ها اما، به دنبال وسایل مناسب برای تعمیر کردن خانه شان بودند.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بسمه تعالی



سوژه جدید:


- بابا جان مطمئنی این درست کار می کنه؟
- آره پروف، مغازه داره می گفت معجونش عین ساعت کار می کنه!

دامبلدور نسبت به معجونی که مانند ساعت کار می کرد حس خوبی نداشت، خصوصا اگر آن معجون معجون صاف ایستاندن قاچ هندوانه بود.


بووووووووم!

دامبلدور حق داشت.

ساعتی بعد:

چندین نفر با سر و صورت سیاه و لباس هایی پاره و دوده گرفته روی جدول مقابل مکان سابق خانه شماره دوازده گریمولد نشسته و با چهره ای مغموم به گودال عمیقی که دود از آن برمی خواست خیره شده بودند.

- همیشه می دونستم هکتور بالاخره یه روز زهرش رو به محفل می ریزه.
- هووم، می گم کسی چیز میزی تو جیباش نئاره، گوشنمه.
- بیا، هی دستور بده، هی بگو گشنمه، هی من رو کم کار و بی کفایت نشون بده، هی به من ظلم کن!... بیا این مونده. مرلین منو ببر بلکه اینا قدر منو بدونن.

ماتیلدا پس از آه و فغان بسیار قاچ هندوانه را از جیبش در آورد و کنار هاگرید گذاشت.

پخ!

- هنوزم واینمیسته! ای مرلین...
- خوتو ناراحت نکون آبجی.

هاگرید این را گفته و ضربه ای به شانه ماتیلدا زده و دلداری اش داد.
شکسته شدن شانه ماتیلدا چیزی از ارزش های او کم نمی کرد.

-همیشه می دونستم هکتور بالاخره یه روز زهرش رو به محفل می ریزه.
- اِه... می بینید ناهید چه قدر از خونه خراب شدن ما غمگینه!
- آملیا، می شه اون تلسکوپ رو از تو چشمم در بیاری... کسی شِکَر داره؟
- شکر؟

سوجی شانه ای بالا انداخت:
- فعلا که دارم زیر آفتاب می پزم، یه خورده شکر می زنم تا بعد بتونم به شکل مربا به حیاتم ادامه بدم.
-همیشه می دونستم هکتور بالاخره یه روز زهرش رو به محفل می ریزه.
- بابا جان، بابامون رو درآوردی اینقدر اینو گفتی دیگه، فهمیدیم.

دامبلدور این را گفته و دست به زانو زد تا که برخیزد.
- آآآآخ! کمک! در راه روشنایی! کمک کنید!
- عه! پروف زشته! ما هنوز یه مقداری پول و آبرو داریم، اصلا می ریم کار می کنیم. یکی از کلیه های گاد رو می فروشیم.
-دِ. عه!
- ساکت گاد. من خودم سر چهارراه گل های پارک رو می فروشم، اصلا تلسکوپ آملیا رو... بدش ببینم!
- مال خودمه! نمی دم.
- بابا جان... کمرم گرفته بود فقظ.

پیرمرد با تلاش بسیار کمرش را صاف کرده و رو به محفلیون كرد، نسیم خنکی که می وزید ریش دوده گرفته اش را به اهتزاز در آورده بود و چشمانش از پشت عینک شکسته، چنان می درخشید که هر بیننده ای محسور آن می شد.
- خونه ما ترکیده! به خاک سیاه نشستیم! کلا به اندازه یه وعده غذا هم پول نداریم! اما اینا دلیل نمی شه که احساس بدبختی بکنیم!
-همیشه می دونستم هکتور بالاخره یه روز زهرش رو به محفل می ریزه.

پیرمرد با سرعتی شگرف جورابش را درآورده و در دهان آدر فرو کرد.
- خیلی خب! حالا همگی پاشید برید و هر چیزی که فکر می کنید واسه دوباره ساختن خونه گریمولد به درد می خوره بیارید! ما خونمون رو دوباره می سازیم و عزّت و شکوهمون رو دوباره احیا می کنیم!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۴ ۱۷:۳۰:۳۴


...Io sempre per te


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ سه شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
پایان سوژه!

لرد نگاهی به دختر عزیزش انداخت و گفت:
- دختر عزیزم. چاره ای جز این نیست. اگر این لطفو در حق ما بکنی...

بعد لبش را نزدیک گوش دخترش برد و آهسته گفت:
- چند تا محفلی رو میدم بخوری. امشب، شب قشنگی برای هردومون میشه!

لرد لبخند زد. نجینی هم با زبان ماری به لرد گفت:
- فسسسسس فسو فسی؟
- نه دخترم. قول میدم.
- فسس فسو فسی فسسسس!
- یه جورایی هم داری همینکارو می کنی. آماده ای؟

ماتیلدا هر چند از لرد ولدمورت و دخترش بدش می آمد، اما تحمل دیدن آن صحنه را نداشت. زیر لبی به کریس گفت:
- این چه ایده ی مزخرفی بود؟

مثل قبل، لرد ولدمورت شنید و کریس انگار آن موقع درصدی از گوشش را نداشت!
- چه گفتی ماتیلدا؟
- من... هیچی بابا! داشتم آهنگ زمزمه می کردم.

لرد نگاهی تهدید آمیز به او انداخت اما بعد کار خود را شروع کرد. ناگهان پروفسور دامبلدور در خانه ی گریمولد را باز کرد و با چشمانی اشکان وارد شد. گفت:
- تا حالا اینجوری نباخته بودم! مرگخوار ها اصلا درست نمیشن. تام، بیا برگردیم به جاهای خودمون! دیگه کشش ندارم!

اما لرد با عصبانیت گفت:
- تازه به جاهای جذاب رسیده بودیم!

اما بلافاصله نجینی چیزی گفت. لرد جواب او را با نه داد. اما نجینی چند جمله ی دیگر گفت. لرد بالاخره تسلیم دخترش شد و به بقیه اعلام کرد:
- با دخترم صحبت کردم و ما هم تصمیم گرفتیم از این شهر " خوبیهای همیشگی حال به زن" بیرون رویم!

لرد و نجینی ناگهان غیب شدند.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.