هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۱:۲۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#29

برایان سیندر فورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۶ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۲۰ پنجشنبه ۹ دی ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 25
آفلاین
WWA
vs

ترنسیلوانیا


فنریر گری بک با دستان قدرتمندش میز کوچکی را که سد راه میان او و گوشت شده بود، از زمین بلند کرده و به سمت دیوار به پرواز در آورد. بوی دل انگیز گوشت در فضا پیچیده بود، و فنریر قصد نداشت پس از اینهمه نزدیک شدن پا پس بکشد. گوشت عقب عقب رفت، و زمانی که پایش به تکه ای از میز خرد شده ای که پیش تر جلویش و حالا پشت سرش پهن شده بود گیر کرد، بی اختیار به عقب تلو تلو خورد. گرایشات گرگینه ای فنریر و همچنین برخی گرایشات دیگرِ او، او را وادار کردند بدون فوت وقت به سمت جلو حمله ور شود.

فنریر میدانست که نزدیک است. میدانست که گوشت مال فنریر است و تو مشتش است. دندان های نیش فنریر راست شده بودند و داشتند فکش را جر میدادند. چشمانش را بست، دهانش را باز کرد و اجازه داد حواس پنجگانه اش هدایتش کنند. همچون یوزی خونخوار در فضای اتاق به پرواز در آمد، صدای شکافته شدن هوا توسط پنجه هایش را می شنید. لحظه ای کوتاه و شکوهمند از جنون شکار او را در بر گرفت، و سپس لحظه ای کمی طولانی تر و نه آنقدر شکوهمند از صاف شدن صورت فنریر روی کفپوش های چوبی اتاق لحظه ی کوتاه و شکوهمند اولی را در بر گرفت.

با تعجب و ناامیدی چشمانش را باز کرد؛ کمی هم کنجکاو بود. میخواست بداند کدام گوشتی جرئت کرده اینگونه گرگ صحرا، فنریرِ درنده، مرد جذاب سال را سر قرار معطل بگذارد. هیچ گوشه ای از اتاق خبری از گوشت نبود. گوشت تلگرامش را last seen recently کرده بود و دیگر پیام های فنریر را seen نمیزد.

***

آیا اعضای تیم WWA بابت عضو جدیدی که روزگار در تیم آنها فرو کرده بود خوشحال بودند؟
خیر.

آیا عضو جدیدی که روزگار در تیم WWA فرو کرده بود، بابت فرو شدن به تیم WWA خوشحال بود؟
این پرسش مثل پرسش قبلی پاسخی ساده و مشخص ندارد. بواقع، هیچ چیزی که برایان در آن حضور داشته باشد ساده و مشخص نیست، که این خودش پاسخ سوال قبل را توجیه میکند.

ببینید... مسئله اینجاست که برایان کوییدیچ بازی کردن را بلد نبود. برایان هر روز صبح در پارک سر کوچه شان ورزش میکرد، برای اینکه به خداوند نشان دهد بابت بدنی که از او گرفته شکرگزار است؛ اما در حقیقت، برایان ورزشی بجز بازی های رومیزی جادویی را سزاوار زمان ارزشمند زندگی خود نمیدانست، بخصوص که برخلاف دیگر جادوگران، برایان از زمان ارزشمند زندگی خود برای زهر کردن زمان ارزشمند زندگی دیگران استفاده می کرد. با این حال، برایان میدانست که فرو شدن در این نقطه از زندگی او اجتناب ناپذیر بوده است و این را هم میدانست که زندگی به این سادگی نیست، هروقت در جایی فرو می شوی از جایی دیگر بیرون می زنی.

به همین دلایل هم بود که برایان آن روز پولیور یقه هفت صورتی اش را به تن کرد، عینک تازه دستمال کشیده اش را به چشم زد و موهایش را به سمت بالا شانه نمود، تا با آغوش باز به سمت این فصل از کتاب شگفت انگیز زندگی خود بشتابد.

همین کار را هم کرد. برایان شتافت، بسیار هم شدید شتافت. او آنقدر شتافت که هفت ساعت و نیم پیش از شروع بازی به رختکن رسید. اما برایان تسلیم نمی شد! کمی حوصله سر رفتگی نمی توانست او را از مسیر سبز و نورانیِ عشق و نیکی منحرف کند. او در تاریکی شورت ورزشی و رخت اسپرت خود را به تن کرد، بمدت پانزده دقیقه به گرم کردن پرداخت و سپس هفت ساعت تمام کنار ساک ورزشی اش روی نیمکت نشست و تلاش کرد لبخند بزند، چرا که احتمال می داد رختکن دوربین داشته باشد و میخواست به هر کسی که قرار بود در آینده دوربین ها را چک کند، عشق و دوستی هدیه بدهد.

هفت ساعت بعد

_تق تق، کیه؟! دَه! کدوم دَه؟! دَهِ دقیقه به شروع بازی باقی مونده!

صدای پسر بانمک جامعه ورزشی که دقایق پایانی باقیمانده به شروع بازی را می شمرد، در میان همهمه ی شورانگیز تماشاگران گم شده بود. داوران با جاروهای آذرخش شان هوا را می شکافتند و چند نفری هم برای بار آخر توپ ها را دانه به دانه امتحان می کردند. جوزفین تلاش میکرد تماشاگران را وادار کند که شعار "ویولت، ویولت" سر دهند، و جرالد ویکرز در یکی از ردیف های وسطی تلاش میکرد دوست دخترش را قانع کند که او تابحال با آن گربه ی لعنتی از شدت عشق فقط تولید مثل نکرده است و نمی توان ننگ سنگدلی به او زد. در رختکن تیم WWA، شش بازیکن ماهر و لژیونر، بهمراه برایان شانه به شانه ی هم ایستاده بودند و برای آخرین بار تاکتیک هایشان را مرور می کردند. یوآن ابرکرومبی، بمب خنده ی جامعه ورزشی، از پشت بلندگو تمام تلاشش را میکرد که این روند را سخت تر و سخت تر کند.
_همونطور که میبینین، توی چنین موقعیتی باید سر جاروتونو به سمت راست-
_به روباه میگن شاهدت کیه، میگه دمم! ولی اگه از من بپرسن شاهدت کیه میگم میکروفونم، حتی با این وجود که روباهم و قاعدتا باید شاهدم دمم باشه و خب... میدونین؟!
_توی چنین موقعیتی... بچها... متمرکز باشین... توی چنین-
_راستی رابستن، نظرت چیه تو رو ازین ببعد آبستن صدا کنیم!
_میدونین چیه؟! فکر میکنم به اندازه کافی مرور کردیم... بیاید روی تشک حرفامونو-
_از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، تا شیش هفت دقیقه ی دیگه این کوچولو های شیطون دیگه رو زمین بند نمیشن! آخه میدونین، چون که بازی کوییدیچ توی آسمون انجام میشه و خب... میدونین؟!

برایان در میانه ی این جلسه ی مفید، سه بار قاشق چایخوری اش را به لبه ی لیوانش کوبید تا جمعیت را به سکوت دعوت کند. سه بار کفاف نداد، اما برایان تسلیم نمیشد. برایان آنقدر قاشق چایخوری اش را به اینور و آنور کوبید که هم تیمی هایش مجبور شدند بپرسند چه مرگش است.

برایان با فروتنی لبخند زد، انگار قصد داشت همین حالا بزرگترین راز زندگی را برایشان فاش کند، و در ازایش فقط یک بوس میخواست.
_دوستان... دوستان... دوستان.
_حالا هم که فقط پنج دقیقه مونده، درست به اندازه ی زمانی که من نیاز دارم تا-

صدای یوآن ابرکرومبی، جُنگ شادیِ جامعه ورزشی، در میان همهمه ی اعضای تیم که حالا روی پاهایشان بلند شده بودند گم شد، اما برایان درست مثلِ...خب... برایان، با همان لبخند پدرانه ای که مردم در زمان تماشای حیوانات از میان میله های باغ وحش می زنند، از دستش استفاده کرد تا هم تیمی هایش را به سکوت دعوت کند.
_عزیزانِ من... لطفا، لطفا! فقط چند دقیقه.
_پنج مثلا؟!
_عجله نکنید برادرانم...

فعال حقوق ساحرگان چوبدستی کشید و برایان گلویش را صاف کرد.
_...و خواهرانم... مگر نه اینکه ما برای آموختن به دنیا اومدیم و نه برای کوییدیچ بازی کردن؟ این همه عجله برای چیه؟

برایان مثل رهبری قدرتمند و دلاور، از جایش بلند شد و دستانش را بالا گرفت.
_مگر نه اینکه کوییدیچ تنها یک بهانه ست برای تغییر؟

زمزمه های "نه" از گوشه و کنار رختکن بلند شد و برایان با لبخندی دل انگیز و روح افزا کاری کرد که همه شان به سمت صاحبانشان کمانه کردند.
_چند بار شده توی خیابون به کودکی لبخند بزنید؟
_میگما، دارم فکر میکنم دُمم رو رنگ و مش کنم!

هوریس دستش را بلند کرد.
_کودک که والا خیلی شده.
_چند بار شده بی چشمداشت به درختی عشق بورزید...؟

هوریس دستش را پایین آورد.
_درختو دیگه شرمنده.
_ما ولی کیودک، درخت، طاووس، عم... کیودک... درخت! طاووس... اون سوراخ کوچیکا روی درخت، این سوراخ کوچیکا روی دیوار... سوراخ کوچیکا روی طاووس... سوراخ کوچیکا روی کیود-

برایان گلویش را صاف کرد.
_ممنونم روبیوس... از اینکه تجربه ت رو با ما به اشتراک گذاشتی. به هر صورت... چند بار شده در زیر قطرات باران اشک شوق بریزید؟ چند بار شده پس از یک روز سخت و طاقت فرسا، نفس عمیقی بکشید و باور کنید که هنوز زنده اید؟
_تق تق! کیه؟! سه! کدوم سه؟! سه تیغ جهنمی! بهمراه داداشش، که اسمش هست سه دقیقه تا شروع!

صدای برایان در بغض شکست و رو به خاموشی رفت و این باعث شد صدای یوآن ابرکرومبی شنیده شود که اعلام میکرد سه دقیقه تا شروع بازی باقی مانده است.

_میگیم که داعاش... خیلی قشنگ و اینا بودا... ولی الان میبازیم.

برایان به زحمت بغضش را کنار زد تا بتواند چیزی بگوید.
_حواست باشه زندگی رو نبازی... این چند دقیقه رو به من بده تا باقی عمرتو بهت برگردونم!

فعال حقوق ساحرگان دست جمیله را با اکراه گرفت و به سمت در خروج حرکت کرد. باقی اعضای تیم کمی این پا و آن پا کردند و سپس از جا بلند شدند. اما برایان تسلیم نمیشد. برایان از روزی که در مسیر عشق پا گذاشته بود، میدانست که مسیر بسیار خسته کننده ای ست و هم مسیر کردن دیگران با خودش چالش بزرگی خواهد بود. روی زانوانش به زمین افتاد و دستانش را به سمت آسمان/سقف رختکن بالا گرفت. فریاد کشید.
_صبر کنید... صبر کنید! چطور به محبت ایمان نمیارید؟
_پسرای مشنگ زاده و بدتیپ لطفا از ورزشگاه من برن بیرون!

اعضای تیم صبر نکردند. و به محبت ایمان نیاوردند.

_چطور... چطور نمیبینید؟
_جوزفین، با اون مدل مو شبیه درخت کاجی شدی که سر و تهش کرده باشن و به شکل مخصوصی هرس اش کرده باشن و بعد قرمز رنگش کرده باشن! خدایا من انقد ناقلا نباشم آخه!

اعضای تیم ندیدند. و حتی نکردند توضیح بدهند چطور.

_کائنات از شما میخواد که عشق بورزید، این تنها روشیه که هممون نجات پیدا میکنیم... به نشونه های اطرافتون نگاه کنید!

به نشونه های اطرافتون نگاه کنید.
به نشونه های اطرافتون نگاه کنید.
به نشونه های اطرافتون نگاه کنید.


شاید غیر قابل باور بنظر برسد، اما تک تک اعضای تیم بطور همزمان سر جاهایشان خشک شدند و ایستادند. جمله ی آخر برایان به در و دیوار جمجمه هایشان برخورد می کرد و بارها و بارها پژواک می شد.

به نشونه های اطرافتون نگاه کنید.

اعضای تیم، همانطور که به صف جلوی در رختکن ردیف شده بودند، به نشانه های اطرافشان نگاه کردند. در ضمن، یوآن ابرکرومبی، پدر طنز جامعه ی جادوگری، اینجا هم یک چیزی گفت. اما دیر گفت و اعضای تیم مدتها پیش در جَیب مراقبه فرو رفته بودند.

نشونه ی اطرافِ هاگرید

صدای سیفون دستشویی به گوش رسید و پس از چند دقیقه، هاگرید درحالیکه مدالی از طلا دور گردنش و تاجی جواهرنشان روی سرش بود در را باز کرد و بیرون آمد. دستانش را مثل یک قهرمان بالای سرش گرفت و فریاد کشید.
_شکمم کار کرد! امروز دیگه هر معجزه ای ممکنه!

نشونه ی اطراف فعال حقوق زنان

_برو ردّی.

فعال حقوق زنان بطور دیفالت مشت هایش را بالا آورد و موهای زیربغلش را به نمایش گذاشت و دیالوگ هایش را گفت.
_ممنوعیت حضور در ورزشگاه تنها به جرم زن بودن، تا به کی حذف صدای زنان، تا به کی نادیده گرفتن نیمی از جمعیت جامعه، تا به کی انکار فلسفه ی تجاوز، ما زنان در این کشور-برم؟

مسئول حراست ورزشگاه با نگاه مشکوکی سر تا پای فعال حقوق زنان را نگاه کرد. از این سمت او نگاه میکرد و از روبرو پسربچه ای چهارده پانزده ساله، با سبیل های سبز به او خیره شده بود.
_آره داداش.

فعال حقوق زنان به سمت داخل ورزشگاه به راه افتاد.
_داداش...؟

از آنجا که الان توی ذهن فعال حقوق زنان هستیم، از این فرصت استفاده می کنیم تا دست اول ترین شوخیِ نابِ یوآن را در این صحنه بگنجانیم.
_میگم خداروشکر سبیلای من موقع در اومدن سبز نشد. نارنجی شد، مثل مربای هویج. هر بار که تو آینه نگاه میکردم میخواستم از روی صورت خودم لیسشون بزنم.

نشونه ی اطراف سلوین

سلوین وارد خانه شد و در کمد را باز کرد و در کمال تعجب متوجه شد که اصغر بقال تویش نیست.
او سپس به سمت یخچال رفت و در آن را هم باز کرد و در کمال تعجب متوجه شد که همسایه بالایی تویش نیست.
او حتی به دستشویی رفت و در کمال تعجب متوجه شد که باجناقش تویش نیست.
گرچه بجای میله ی آباژورِ کنار در صاحبخانه اش بود، اما سلوین او را ندید. لااقل تا کمی بعد تر.

***

زمانیکه اعضای تیم، که حالا همگی متحول شده بودند، به خود آمدند و به فضای رختکن برگشتند، برایانِ نجات دهنده دیگر آنجا نبود. او پر کشیده و رفته بود تا افراد بیشتری را از تاریکی جهل برهاند. اعضای تیم با چشمانی اشکبار رسالت والامرتبه ی برایان را درک و با قلب هایی آکنده از اندوه، از برایان، آن پرنده ی کوچک معجزه گر، در سکوت خداحافظی کردند.

دفتر هیئت داوران

_باورت نمیشه یوآن. عجیب ترین خواب رو دیدم. اوایلش خیلی واقعی بود. من بودم که در کمال قدرت و شکوه داشتم به سمت گوشت پرواز میکردم. ولی خب گوشت...
_گوشتِ ناقلا یهو last seen recently کرد؟
_آره.
_اوه. حتما گیاهخوار بوده! خدایا آخه چقد تو بلایی یوآن.

صدای تقه ای که به در اتاق هیئت داوران که حالا کسی بجز فنریر و یوآن در آن نبود خورد، این مکالمه را قطع کرد. فرد پشت در منتظر پاسخ نماند، و به خودی خود همچون قهرمانی که دنیا به آن نیاز داشت خودش را به داخل اتاق دعوت کرد. روی تیشرت کوییدیچش پولیور یقه هفت و بدون آستینِ صورتی پوشیده بود.

یوآن ابرکرومبی، چارلی چاپلینِ جامعه ی ورزشی، از جایش بلند شد.
_تو مگه نباید توی زمین باشی؟ منظورم اینه که، توی هوا باشی؟!
_صبر کن دوست طناز من... صبر کن! مگر نه اینکه کوییدیچ تنها یک بهانه-

فنریر، پدرِ گوشتِ جامعه جادوگری هم از جایش بلند شد.
_تو مگه خودت نباید توی زمین باشی؟
_منظورت تو هوا ست؟!
_درسته که بدون تو مسابقات کوییدیچ با کنفرانس گیاه شناسی هیچ فرقی نداره و تو لبخند روی لبان تک تک ما هستی ولی میخوای اخراجت کنم؟!

یوآن آنقدر با عجله از در خارج شد که پس از بسته شدن در پشت سرش، مجبور شد دوباره آن را باز کند تا دمش را از لای در بیرون بیاورد.
_به روباه میگن شاهدت کیه، میگه دمم. حالا خوبه شاهد من میکروفونم بود وگرنه الان که تقریبا داشتم بی دم میشدم-
_یوآن.

در پشت سر یوآن بسته شد، و برایان به سمت فنریر برگشت. شکاف های نقشه اش حالا که میان عملی کردن آن بود، دانه دانه خودشان را نشان میدادند. من و من کرد.

_چیزی لازم داری برایان؟
_آ... من...

می دانید، هر چیز محدودیت های خودش را دارد. درست است که برایان پیغمبری بود که دنیا به آن احتیاج داشت، درست است که برایان فرشته ی کوچک و آبی رنگِ صلح در میان این برهه ی تاریخیِ خونین و دردناک بود؛ درست است که برایان پدر مهربانِ زمین بود و هرگز نتوانسته بود با هیچ دختری به نتیجه برسد چرا که آنها همیشه به او به چشم پدری نگاه کرده و او را دَدی صدا می زدند، اما باز هم فنریر دندان داشت و یوآن در را پشت سرش بسته بود و علاوه بر تمام صفاتی که ذکر شد، برایان "گوشت" هم بود.

یک قدم عقب رفت.
_راستشو بخوای...

برایان نفس عمیقی کشید و شجاعتش را از اعماق وجودش بالا کشید. به خودش یاداوری کرد که هر بن بست چیزی بجز فرصتی برای ساختن یک راه تازه نیست. تصمیمش را گرفت. او فنریر را به عشق و دوستی دعوت می کرد، حتی اگر این به منزله ی مرگش بود و حتی اگر مرگش به منزله ی شش نفره شدن تیمش بود. مگر نه اینکه کوییدیچ تنها یک بهانه است برای تغییر؟
_گوش کن فنریر... برادر عزیزم. تابحال شده همینطوری یک نفر رو توی خیابون ببینی و احساس کنی دلت میخواد...

قلب فنریر سریع تر و سریع تر تپید، بالاخره یک نفر پیدا شده بود که او را درک کند.
"آره... آره..."

_...بهش صبح بخیر بگی و آرزو کنی روز خوبی داشته باشه؟!
_نه.
_تابحال شده... یک زن رو توی ورزشگاه ببینی و حس کنی که...

"آره...!"

_...اونا هدیه های پاک خداوند به ما هستن؟!
_نه.

برایان بغض کرد.
_برادر عزیزم، این فرصت توئه برای جلا دادن روحت، این فرصت توئه برای تغییر، دستانت رو بالا بگیر و با من دعا کن فنریر! بذار نجاتت بدم برادر، بذار از این تاریکی بیرونت بیارم! بذار باهم در باغ های سرخ رنگ عشق و ایمان پرواز کنیم!

برایان روی دو زانویش به زمین افتاد، قیژ قیژ کنان روی زمین لیز خورد و درست جلوی پای فنریر متوقف شد. فنریر از شدت معذبی احساس میکرد دارند برایش آهنگ تولد مبارک میخوانند.

برایان از شادی می لرزید.
-اصلا میدونی چیه؟

برایان پولیور یقه هفتش را در آورد...

"نه خواهش میکنم نه! "

...و دستانش را مثل یک خواننده ی اپرا باز کرد.
_تو باید گیاهخوار بشی!

***

_میگما بچها، بنظرتون اعضای تیم WWA رفتن گل بچینن یا گلاب به روتون؟! :happydrums:

هم تیمی های برایان، این پروانه ی نورانیِ برادریِ بدون مرز، دیگر حتی صدای یوآن ابرکرومبی، ایزدِ سرور و فکاهی در یونان باستان را نمی شنیدند. چهار زانو دور تا دور رختکن نشسته بودند و گریه می کردند.
_بدون برایان چجوری میتونیم بازی کنیم؟
_اون... اون قلب تپنده ی تیممون بود.
_بدون برایان چطور دو تا بازی قبل رو برنده شدیم؟
_مطمئنم روح والامرتبه ی برایان از اون بالا هوامونو داشت.
_بنظرتون الان کجاست...؟
_اون محدود به زمان و مکان نیست.

هوریس که به هیچ وجه نمیخواست از حضور در زمین شانه خالی کند، آنهم وقتی که بزرگترین تحول زندگی اش بر او مستولی شده و می توانست لگد زدن بچه هوریسِ جدیدی را احساس کند که با حرفهای برایان در درون او متولد شده بود، از جایش بلند شد و دهانش را باز کرد تا نور حقیقت رختکن را روشن کند.
_دوستان... دوستان! درسته که برایان از جوار ما پر کشید و به آسمون ها شتافت... ولی اون...

او از شدت بغض به سختی می توانست صحبت کند.
_اون... ارزشمند ترین میراث خودش رو برای ما به جا گذاشت.

اشک از چشمان هوریس سرازیر شد.
_اون ما رو متحول کرد و ما حالا باید بخاطر برایان بریم توی اون زمین... و قهرمان بشیم!

جمیله که حالا فعال حقوق ساحرگان را در آغوش گرفته و کدورت هایشان را فراموش کرده بود، درحالیکه دستمال توی دستش را فشار میداد و اشک هایش یقه اش را خیس کرده بودند، فین فین کرد.
_ولی اگه قهرمان بشیم... مجبوریم تیم مقابل رو شکست بدیم. اگه برایان اینجا بود چی میگفت؟!

هوریس روی زانوانش به زمین افتاد و بغضش ترکید.
_باورم نمیشه اینقدر به پلیدی نزدیک بودم. باورم نمیشه داشتم برای منافع خودم باعث باخت برادر جادویی خودم میشدم. باورم نمیشه داشتم بساط غصه ی انسانها رو در ازای شادی خودم فراهم می آوردم. ممنونم خواهر، ممنونم!

تمامی اعضای تیم همزمان نالیدند.
_ممنونیم خواهر! ممنونیم خواهر!

هوریس که تلاش می کرد لرزش شانه هایش را کنترل کند، آ... خب... نتوانست.
_میدونید چیه؟ میدونید چیه...؟ ما بخاطر برایان میریم توی اون زمین و بدترین بازی ممکن رو ارائه میدیم و خلق خدا رو شاد میکنیم.

اعضای تیم که در حالت نصفه و نیمه ی عروج بسر میبردند، در فاصله ی نیم متری زمین معلق شدند و به سمت ورزشگاه شتافتند.

***

نیمی از صورتش با خون پوشیده شده بود و در چشمانش وحشت زبانه میکشید. رنگش پریده بود و دستانش می لرزیدند، پولیور یقه هفت صورتی اش را توی دفتر هیئت داوران جا گذاشته بود و با تمام وجود برای حفظ جانش می دوید. چیزی درون گلویش می سوخت و ضربان قلبش تمام بدنش را تکان میداد. لکه های سرخ رنگ و تیره ی خون روی لباس ورزشی اش دیده میشدند. پاهایش یاری نمیکردند، عضلاتش می سوختند و می لرزیدند و برایان با سماجت به دویدن ادامه می داد. عرق سرد روی پیشانی اش نشسته بود و فضای پیرامونش، همانطور که می دوید در مغزش شکل می گرفت.

تاریکی دخمه ها را پشت سر گذاشت و از راهروهای بی پایان گذر کرد. نور آفتاب چشمش را سوزاند و صدای یوآن ابرکرومبی مغزش را. همهمه ی تشویق تماشاچیان در گوشش سوت می کشید. از گوشه ی زمین جارویش را برداشت و بدون اینکه منتظر اجازه ی داور بماند، اوج گرفت. گرمای خون را روی صورتش احساس میکرد و سرمای عرق را روی پیشانیش. برایان نمی دانست که چه می کند؛ تنها میدانست که برادرانش را در این نبرد تنها نخواهد گذاشت.

_از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، بلوندیِ قشنگم، برایانِ سیندرفورد زاده، همین الان توی دقیقه ی بیست و سوم بازی، بعد از اینکه تیمش سی و پنج تا گل خورد وارد زمین شد. فکر کنم داشته در و دیوار ورزشگاه رو رنگ میزده، پاش سر خورده، افتاده تو سطل رنگ قرمز. :happydrums:

صدای فریاد شادمانی هم تیمی هایش و صدای هق هق های هوریسِ به عروج رسیده را میتوانست بشنود. میدانست که نور الهیِ مرلین آنها را قهرمان خواهد کرد، میدانست که تیمش پاداش دلاوری شان را با قهرمانی خواهند گرفت. خورشید در حال غروب از میان حلقه های درخشنده ی دروازه به او لبخند می زد و برایان درحالیکه به سمت حلقه ها اوج میگرفت، احساس کرد که از آن روز، دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود.

_ظاهرا تیم پزشکی ورزشگاه میخوان برایان رو معاینه کنن-اینجا رو ببینین، برایان داره اشاره میزنه که به معالجه نیازی نداره! فکر کنم داشته معجون دلاوری رو سر میکشیده، یکمش پاشیده بیرون روی سر و صورتش! قرمز هم بوده! شیطون ترینم من!

گوی سرخ رنگ و درخشانی را میتوانست ببیند که مستقیم به هدف صورتش پیش می آمد. نفس عمیقی کشید، دستانش را مشت و خودش را در لباس جنگ تجسم کرد، و در همان لحظه بود که یکی دیگر از شکاف های عظیم نقشه اش خودش را نشان داد:
برایان در آن لحظه، دویست پا بالای زمین و خدا میداند چقدر زیرِ آسمان، درحالیکه سر و صورتش از خون پوشیده بود و سرخگون با شتاب به سمت صورتش هجوم می گرفت، به یاد آورد که بلد نیست کوییدیچ بازی کند. نقشه ی برایان از وارد شدن، هدایت کردن حضار به سمت عشق و نیکی، تنها نگذاشتن برادران در هنگام نبرد و سپس به هر نحوی که شده قهرمان شدن، فراتر نمیرفت؛ و برایان یقین داشت که به هر نحوی هم که بتواند، به این نحو نخواهد توانست قهرمان شود.

_نظرتون چیه ازین ببعد منو روباهِ شیطونِ جامعه ی ورزشی-باشه بابا... اتفاقی نیفتاده که. هنوزم برای گفتنش دیر نیست. چوپان دروغگو سرخگون رو با موفقیت از سلوین کالوین رد کرد و الانم داره باهاش به سمت دروازه میره. خوب شد؟! حالا انگار کسی اهمیت میده.

زمانی که یوآن ابرکرومبی، روباه شیطونِ جامعه ی ورزشی این حرف را زد، برایان هنوز هم به توپ سنگین و محکمی خیره شده بود که مثل گلوله ی از تفنگ رها شده، هوا را می شکافت و به سمت صورتش پیشروی میکرد.

_ظاهرا بِری جون داره با توپ مسابقه ی نگاه کردن و نخندیدن میده!

برخلاف مسابقه ی بازیهای رومیزیِ جادویی، و برخلاف نبرد عظیم عشق در برابر نیکی، برایان این مسابقه را با اختلاف زیادی باخت. شکافت تهاجمی و تیزِ هوا را در نقطه ای درست جلوی صورتش احساس کرد، آنقدر نزدیک که درد شکستن بینی اش را میتوانست احساس کند. تابحال اتفاقی متعلق به کمتر از کسرِ یک ثانیه بعد از لحظه ی حال در ذهنتان شکل گرفته است، پیش از آنکه تجربه اش کنید؛ نه آنقدر دیر که بشود نامش را "اتفاق" گذاشت و نه آنقدر زود که "آینده بینی"؟

در آن لحظه برایان چیزی را احساس کرد و چیز دیگری اتفاق افتاد. در کسری از ثانیه پیش از برخورد سرخگون به صورتش، که احتمالا دفاع موفقی به حساب می آمد و در تاریخ ثبت میشد و البته که برایان قرار نبود کار مفیدی با زندگیش انجام دهد، برایان سر جارویش را به سمت پایین گرفت و از توپی که برای گرفتن ساخته شده بود، جاخالی داد. صدای همهمه ی تماشاچیان ورزشگاه را به رعشه درآورد و برایان برای اولین بار، شرمسار و عذرخواه، سرش را بلند کرد تا هم تیمی هایش را نگاه کند.

اعضای تیم WWA، اشکِ افتخار در چشم و لبخند رضایت بر لب، از گوشه و کنار زمین برای او دست می زدند.

یک ساعت پیش-دفتر هیئت داوران

_برایان، من واقعا امروز برای این کار وقت-

برایان مجبور شد از زمین بلند شود و دوباره با زانوانش به زمین بیفتد.
_گوش کن... قبل از اینکه من رو بکشی و غذای هوای نفس پلید خودت کنی به من گوش کن!
_من واقعا فقط دارم عاجزانه ازت خواهش میکنم-
_گوهوهــــــوش کــــــن! کائــــــناتــــ داره یک مسیـــــر جدیــــــد جلوی پای تو میذاره... تو تا زمانی که گوهوهوووشــــــت بخوری هرگز پاهاهااااکــــــــ نخواهی شد... آقای مدیهیهیهیـــــــــر!
_برایان، مسابقه داره شروع-

چشمان آبی رنگ برایان از تولد یک ایده ی تازه درخشیدند و او بطور ناگهانی از زمین بلند شد.

_داری منو میترسونـ-
_میدونم فنریر... میدونم که میخوای من رو بکشی... اما میراث من رو چه میکنی؟

برایان پولیور یقه هفت صورتی اش را از دور گردنش در آورد و روی میز انداخت. دستانش را به کمرش زد و جوری به فنریر خیره شد که انگار میخواهد به او پیشنهاد غیر اخلاقی بدهد.

_برایان واقعا دارم فکر میکنم زنگ بزنم حراست-

برایان دستش را توی موهایش فرو برد و خودش را روی میز پشت سرش پهن کرد.
_میدونم که میخوای به من حمله کنی. انجامش بده فنریر. انجامش بده.

چشمانش باریک شدند و لبخند زد.
_میدونم که انجامش نمیدی... میدونی چرا؟
_چون واقعا وقت ندارم براش؟

برایان با آهسته ترین صدای ممکن زمزمه کرد.
_چون تو... از درون... پر از نور و عشق و نیکی هستی!

حالا-ورزشگاه

_چهل و هفت هیچ به نفع ترنسیلوانیا! WWA حالا گل چهل و هفتمش رو میخوره... امیدوارم رودل نکنه!

برایان درحالیکه اعضای تیمش را در شادیِ پس از گل خوردن در آغوش میگرفت، از میان همهمه ی جمعیت فریاد کشید.
_نمیدونستم انقدر کوییدیچم خوبه!

میان طنز کیفیت بالای یوآن و تشویق تماشاچی ها، پاسخ سلوین را که به او لبخند میزد و سر تکان میداد، نتوانست دقیق بشنود.
_نیست! واقعا خوب نیست!
_میدونم! همشو مدیون شمام!
_شیش و نیم! ساعت شیش و نیمه!
_لطفا اینجوری نگو، بهترین بازیکن جهان که تویی!

زمانی که چرخیدند تا از یکدیگر فاصله گرفته و هر یک در پست هایشان مستقر شوند، مجبور شدند دوباره برگردند و همدیگر را در آغوش بگیرند چرا که در همین مدت سه گل دیگر نیز خورده بودند.
_فکر نمیکنی یوآن زیادی زر میزنه؟
_خواهش میکنم خجالتم نده، پدر کوییدیچ انگلستان تویی نه من!
_من بابات نیستم، سن خرو داری!

سپس برایان بار دیگر به سمت حلقه های دروازه اوج گرفت و وقتی متوجه شد در این مدت دو گل دیگر نیز خورده اند، دیگر واقعا حال نداشت برگردد و سلوین را در آغوش بگیرد و از طرفی هم میترسید سوء تفاهم ایجاد شود.

روبروی حلقه ی وسطی ایستاد، و به ورزشگاه پایین پایش نگاه کرد. حس عجیبی از شکوه و افتخار درونش می جوشید، میدانست که تاریخ ساز شده است. هنوز تصمیم نگرفته بود که در مصاحبه هایش، کوییدیچ بلد نبودنش را ذکر کند و به این معجزه ی بحث برانگیز دامن بزند یا نه، اما میدانست که قرار است از پدر و مادر عزیزش، نیروی عشق و یوآن ابرکرومبی، نجات دهنده ی فن گزارشگری، تشکر کند.

_یک دقیقه به پایان بازی... آلبوس کوتاه نمیاد، اون یک دقیقه رم از دست نمیده، شایدم بالا اومدنو بلد بود و پایین اومدنو نه. اون از بلاجرِ فرانک جون جاخالی میده، خط دفاعی حریف رو میشکونه و سرخگون رو به سمت دروازه تاب میده...

چشمان برایان، درست مثل بار اول، روی سرخگون قفل شدند. این بار خونسرد و متمرکز بود. این بار نگاه یک قهرمان را داشت، یک حرفه ای. این بار میدانست که دقیقا از کدام سمت میخواهد جاخالی دهد. منتظر آن لحظه ماند، پیشگوییِ کوچکِ چند میلی-ثانیه ای.
این بار اما، بجای آینده، گذشته به سراغش آمد تا با بیرحمی تمام از عرش پایینش بیندازد.

یک ساعت پیش-دفتر هیئت داوران

_برایان، واقعا پیشنهادت برای من جذاب نیست نمیدونم چیِ این مسئله مبهمه.

برایان درحالیکه روی میز دراز کشیده بود پاهایش را در هوا تاب داد و با دستانش موهایش را در هوا پریشان کرد.
_خجالت نکش فنریر، مگه من گوشت نیستم؟! به من حمله کن، منو بدَر، تیکه تیکه م کن و با اون دندونای تیز و براق و بی نظیرت-
_برایان خواهش میکنم من خانواده دارم.
_منتظر چی هستی؟ بیا روی همین میز منو تیکه تیکه کن، بیا وسط همین دفترِ هیئت داوران دندونای براقتو توی گلو م فرو کن!
_هر چی بخوای بهت میدم، فقط به من آسیب نزن.

برایان سرش را از روی میز بلند کرد.
_میبینی؟ تو از درون آدم شریفی هستی فنریر.

فریاد کشید.
_تو از درون می درخشی، تو از درون یه بچه گربه ی بی آزاری فنریر! تو هنوزم پاک و قابل بخششی، حتی اگر یه لحظه ی کوتاه جذابیت بی رقیب من باعث شه کنترلت رو از دست بدی و بهم حمله کنی و منو بکشی و بعنوان یه وعده غذایی ببلغی... تو هنوزم قابل-جلو نیا!

فنریر دستانش را بالا گرفت.
_برایان... من فقط دارم سعی میکنم بهت بگم مسابقه یه ربعه که شروع شده و تو الان باید بجای اینجا توی زمین-

برایان از میز پایین آمد و روی زانوانش به زمین افتاد. دستانش را بالا گرفت و تقریبا سقف را لمس کرد.
_منو بکش فنریر، منو بکش... اما با تاثیری که در قلبت گذاشتم چه میکنی؟ با خاطره ی شبی چه میکنی که جرقه ی نورانی درون روحتو بهت نشون دادم؟
_خواهش میکنم دست از سرم بردار.
_منو بکش فنریر... منو بکش، ولی من بدون مبارزه سقوط نمیکنم! دنیا به من احتیاج داره، تو با کشتن من ظلم بزرگی در حق کودکانی میکنی که در تاریکی گیر افتادن و منتظرن تا عمو برایان... پدر برایا-هر کوفتی برسه و نجاتشون بده!

فنریر حالا دیگر از نظر فیزیکی و به معنای واقعی کلمه اشک میریخت. برایان از زمین بلند شد و به گلدان خالی روی میز چنگ زد.
_میتونی زندگی منو ازم بگیری فنریر... ولی آزادیمو هرگز! هنوز خیلی عشق و نیکی هست که باید روی این زمین بپراکنم... امروز نه فنریر! امروز نه...!

برایان همراه با کلمه ی آخر به سمت فنریر که حالا چهارزانو روی زمین نشسته بود و هق هق میکرد هجوم برد و با تمام قدرتش گلدان را توی سر او کوبید. فنریر حتی سرش را هم بلند نکرد.
_بزن. دوباره بزن و تمومش کن.

برایان که حالا صورتش از خون گرگینه ی مقابلش سرخ شده و تکه های شکسته ی گلدان میان انگشتانش جا مانده بودند، چند قدم عقب عقب رفت. چشمانش پر از وحشت بودند و چیزی که میشد به آن غرور گفت. برایان از خودش، از عشق و از نیکی دفاع کرده بود و دنیا هرگز این را فراموش نمی کرد.
_میدونی چیه فنریر؟ من تو رو میبخشم! من تو رو میبخشم و با فرار کردن، همینجا به این مبارزه پایان میدم... اجازه نمیدم نور درونمو ازم بگیری فنریر، و به خودم هم اجازه نمیدم درباره ی لحظه ی مرگ تو تصمیم بگیرم!

فنریر سرش را بالا آورد.
_میشه حالا لطفا بری-

برایان شروع به دویدن کرد و فریاد کشید.
_کمک... کمک! مهم نیست چقدر تلاش کنی دستان منو به خون آلوده کنی فنریر، حتی اگر موفق به فرار نشم تو رو نمیکشم!

حالا-ورزشگاه



برایان اخم کرد و برای ثانیه ای هدایت جارویش را از یاد برد. تمام وجودش با احساس گناهی وصف ناشدنی پر شده بود. او با تسلیم شدن بر ترس خود، فنریر بیچاره و معصوم را در اتاق هیئت داوران تنها گذاشته بود تا خودخوری کند. (گرگینه ها وقتی گوشت دم دست نیست همین کار را نمی کنند مگه. ) او فنریر را بعنوان برادر جادویی خود قبول نکرده بود و او را در لحظات سخت زندگی اش یاری نکرده بود. او را در آغوش نگرفته بود و زمانی که او از شدت تلاش برای مقابله با هوای نفس خود هق هق گریه می کرد، به او نگفته بود که همه چیز درست می شود و اجازه نداده بود که فنریر او را گاز بگیرد.

برای لحظه ای کوتاه، برایان دیگر سرخگون که به سمتش می آمد را ندید، بلکه چهره ی معصوم و غم زده ی فنریر در اوج تنهایی و استیصال بود که پیش چشمان او ظاهر شد. حتما فنریر الان داشت گریه میکرد و خودش را برای از دست دادنِ برایان سرزنش میکرد. برایان به خورشید که حالا دیگر تقریبا غروب کرده بود خیره شد، و اندیشید که شاید اصلا رسالت او این بوده است که توسط فنریر خورده شود.

یادتان است که گفتم برای یک لحظه ی کوتاه برایان دیگر سرخگون را ندید؟ خب آن لحظه ی کوتاه کمی بیش از حد معمول طول کشید و برایان درست زمانی که سر جارویش را چرخاند تا به سمت دفتر هیئت داوران برگردد و توسط فنریر خورده شود، دچار همان پیشگوییِ میلی-ثانیه ایِ معروف شد.
منتها این بار علاوه بر درد شکستن بینی اش، قطرات خونی که صورتش را گرم می کردند و صدای جیغ و داد تماشاچیان و همچنین زنگ یکی دیگر از جملات قصار یوآن ابرکرومبی، گوهر وجودی طنز و فکاهی در تاریخ را نیز حس کرد.

_ظاهرا سیندرفورد اولین گلِ این بازی ش رو گرفت، البته نه با دستاش! الان دیگه میتونیم برایان رو تا ابد بچه دماغو صدا کنیم! مسابقه... سه... دو... و یک... به پایان میرسه! خدایا چرا منو انقد نمک آفریدی آخه.

صدای تشویق این بار از سمت تماشاچیان WWA به گوش میرسید. برایان نتوانست ببیند، اما اعضای تیمش که حالا برای غصه ی پس از گل نخوردن دور هم جمع شده بودند، به او خیره شده بودند که به همراه تیم پزشکی پایین و پایین تر میرفت و در چهره های پوچ و غمزده شان، چیزی بجز ناامیدی دیده نمی شد. کلمات برایان آنها را طلسم کرده بود و حالا هم اعمالش این طلسم را شکسته بودند. آسمان تیره ی لندن برای آنها می گریست و گل های آفتابگردان دور تا دور ورزشگاه به موهای زرد رنگشان روی زمین نگاه می کردند و اشک می ریختند. فعال حقوق زنان درحالیکه اشک هایش را با پشت دستش پاک میکرد، فریاد کشید.
_اون خوب بازی کرد بچها.
_هفت! ساعت هفته!
_باورم نمیشه... اون عهد رو شکوند، قلب تیم حریف رو هم! ما به اون اعتماد کردیم...
_چرا همه فکر میکنن من باباشونم؟!
_بابا شدی؟ مبارکه!

برایان میدانست که دوستانش را ناامید کرده است، اما لحظه ای که تسلیم شوی لحظه ی مرگ تو ست و برای همین هم بود که برایان پشت دوستانش را ترک نکرد، حتی زمانی که آنها دیگر به او ایمان نداشتند. برایان تمام مدت زمان بازی را در پست خود شرح داد تا دوستانش، که حالا در غم معصومیت از دست رفته ی خود می سوختند، دغدغه ای بجز کنار آمدن با این حقیقت نداشته باشند که قلب برادران جادویی خود را شکسته بودند و هر لحظه ممکن بود یکی از آنها خودکشی کند.
آه! ای تیرگی اعصار، ای اندوه طاقت فرسای تنهایی! برایان همینجا از داوران گرامی خواهشمند است حرکت گستاخانه ی دوستانش را ببخشند و آنان را در این برهه ی روحی حساس از تعریف این ماجرای روح خراش و دل فرسای معاف دارند.


پایان


ویرایش شده توسط برایان سیندر فورد در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۴۱:۵۵
ویرایش شده توسط برایان سیندر فورد در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۴۳:۱۲
ویرایش شده توسط برایان سیندر فورد در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۴۵:۴۰


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸
#28

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
تیم
VS
ترنسیلوانیا



زمان: ساعت 00:00 روز 10 مرداد تا ساعت 23:59:59 روز 16 مرداد

داوران:
فنریر گری بک
اشلی ساندرز

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.




پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#27

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۵۱:۱۰
از بالای درخت!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 296
آفلاین
بچه‎های محله‎ی ریونکلاو vs تف تشت

پست پایانی:



بچه محلّای ریونکلاو که نمی دونستن چه سرنوشتی قراره براشون رقم بخوره،

- و.. ایــــن هـم.. تیم بچه محلّای ریونکلاو!

بچه‌ های له و په شده‌ی محله‌ی ریونکلاو، وارد زمین بازی شدن. کاپیتان از زیر سکته دَررفته‎ی تیم، تام جاگسن، سعی می کرد تا اونجا که ممکنه خودشو یه کاپیتانِ موفق، خوش‌شانس، خوش‌اقبال، رو فُرم و خوش‌آتیه به همراه یه تیمِ حسابی تمرین‌کرده نشون بده.

کاری که هرگز توش موفق نبود.

ولی می‌دونست که بازی رو می بره. خیلی خوب می دونست که همین تیمِ درب و داغونش در برابر دیدگانِ حیرت‌زده‎ی جامعه‎ی جادوگری، می‌بره!

چون داور رو با پول بیت‌المالِ وزارت خریده بودن.

اصغر که داشت نوشابه می داد بالا و همزمان با اون، سعی می کرد تعادل خودشو رو جاروی پرنده حفظ کنه، لبخندی زیبا با دندان‌های مسواک نزده و زرد و ایضاً باد گلو با طعم پپسی به عنوان اوشانتوین، به همسرش زد.

زن اصغر آقا چارقدشو صاف و صوف کرد با حالتِ روشو برگردوند تا با ضربه‌ی آکنه از عقده‌ش به کوافل سرخ رنگ، خشمش رو خالی کنه.

بازی رقت‌انگیز اعضای تیم بچه های محله‌ی ریونکاو با سوت های پی در پی داور بازی که به علت سقوت جوزفین از روی جارو، پرت کردن شیشه‌ی نوشابه به سمت سرکاودگان توسط اصغر اقا به علت نگاه حاج‌خانوم به سُر، و در نهایت استفده‌ی غیر قانونی کریس از زور بازوش برای به دست آوردن اسنیچ به پایان رسید و تیم بچه محلّا... از زمین بازی اخراج شد!

- کریس، مگه ما داور رو نخریده بودیم؟
- راستشو بخوای تام من فِک می‌کنم که..

خب، مسلماً یه اشتباهی شده بود! نه؟!

- تام، من فِک کنم اون پدر خوانده بود.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۳:۰۴:۵۷

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#26

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
تف تشت vs بچه های محله ریونکلاو

پست سوم

.....................................................

تام با چشمانی اشکبار به اعضای تیمش خیره شده بود.
- کاش کریس اینجا بود تا این مشکلم مثل مشکل اولمون حل کنه و...
- آرزوت برآورده شد تام!

کریس با سه کیسه پر از گالیون به سمت تام میامد.
- خب طبق آنالیزای من احتمال پیروزیمون منفی بیست و پنج درصده، بنابراین تصمیم گرفتم پلن دو رو اجرا کنم...

سپس به کیسه های گالیون اشاره کرد و ادامه داد:
- پلن دو یعنی این که میریم داور رو میخریم و تمام! ما پیروز شدیم!

تام لبخند گشادی زد و آماده شدند تا با کریس بروند و داور را بخرند.
...
...

کریس و تام سر میدان شکسپیر ایستاده بودند و بنر ((یک داور ساده خریداریم)) را در دست گرفته بودند.
-چرا هیچکس نمیاد؟ پام خشک شد!

کریس دائم غر میزد و تام همچنان صبر پیشه میکرد. بالاخره مردی سیاهپوش با لیموزین سر میدان ایستاد و چند عدد بادیگارد کریس و تام را از مو گرفتند و در صندوق عقب انداختند.

چند دقیقه بعد کریس و تام روی صندلی مقابل یک مرد با هیبت مارلون براندو نشسته بودند.
- ما برای چی اینجاییم؟
- میدونستم برمیگردید پیش خودم...
- ما جایی نرفته بودیم که!

پدرخوانده رو به آن دو کرد و دود سیگارش را بیرون داد.
- مگه نمیخواستید داور بخرید؟
- اوهوم! شما مشاور داوری مگه؟

پدرخوانده لبخندی نصفه نیمه زد.
- من فقط یکم آشنا دارم.

کریس که عرق روی پیشانی اش نشسته بود با استرس گفت:
- ببینید... ما یه داور میخوایم ترجیحا خانم باشه، و اینکه بتونه حداقل ما رو صد و سی امتیاز جلو بندازه که بتونیم صد و سی به صد و بیست تف تشت رو ببریم!
_ صبر کن ببینم! مگه این سو نبود؟
_ مهم نیست تام.

تام به این فکر میکرد که کریس چقدر دقیق فکر همه جا را کرده بود، او حتی پیش بینی کرده بود تف تشت چند گل خواهد زد. وزیری بود بس دقیق و آینده نگر!

و در همین حین تام متوجه ی نگاه پوکرفیس پدرخوانده نشد.
- هان؟ مگه شما داور دادگاه رو نمیخواید بخرید؟
- داور دادگاه چیه؟ مگه اسم اون قاضی نیست؟

پدرخوانده عصبانی به کریس و تام خیره شده بود و زیر لبی گفت:
- بکشیدشون.

کریس با نیشخند از روی صندلی بلند شد و دستش را بلند کرد.
- تو هیچ کاری نمیتونی بکنی کوچولو...

کریس همچنان دستش را بالا گرفت و منتظر بود، طبق برنامه الان بالگرد وزارتخانه باید یک طناب مینداخت تا کریس آن را بگیرد و با لبخندی حرص درآور پدرخوانده را ضایع کند... اما نقشه موفق نبود و کماندوهای وزارتخانه که برای اولین بار در طول وزارت کریس آدم حساب شده بودند در بالگرد درحال چای خوردن بودند.

کریس لحنش را متفاوت کرد و با چهره ای گربه ی شرک مانند به پدرخوانده خیره شد.
- آقای مهربون میشه ما رو نکشی؟
...
...

چند ساعت بعد کریس و تام با چشمانی بسته وسط بیابان افتاده بودند.
- آخ... بلند شو تام! باید بریم داورو بخریم... تو میتونی! ما نباید تسلیم شیم!
- حالا قیمت پیشنهادیتون چند هست؟

کریس و تام با شنیدن صدای ناشناس چشم بندهایشان را برداشتند.
- هان؟
- من داور کوییدیچم دیگه، با خانواده اومدیم بیابان گردی، داشتم یه کاکتوس رو نگاه میکردم که صداتونو شنیدم!

بعد از چانه زدن ها و بحث های زیاد، کریس بالاخره داور را متقاعد کرد.

- خیالت راحت، شما برنده اید!

کریس و تام با خوشحالی آماده شدند به زمین مسابقه آپارات کنند.
- ما پیروز شدیم! تموم شد تام!

آنها در بازی موفق می شدند؟ خیر! همه چیز درست پیش رفته بود، اما کریس و تام خبر نداشتند داور بازی آنها هم اکنون در رختکن ورزشگاه مشغول پوشیدن لباس هایش بود!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۲:۴۴:۴۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۲:۴۵:۳۹

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#25

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
تف تشت
.Vs

بچه های محله ی ریونکلاو


پست اول:



تشت رو محکم روی میز جلوی فنریر کوبید!
-بفرمایید تف!

فنریر گری بک از گوشه‌ی چشم نگاهی به ساعت انداخت، نیمچه آهی کشید و گفت:
- متاسفانه هنوز یک دقیقه تا پایان وقت قانونی ثبت نام باقی مونده، تیم شما ثبت میشه.

جن خونگی بعد از دو سه ساعت دوندگی، بلاخره یه نفس عمیق کشید. آخیشی گفت و موهای ملانی فلک زده رو رها کرد. خودش و تیمش از فنریر خداحافظی کردن و به تالار بزرگ هاگوارتز برگشتن. اینیگو خودش رو روی اولین نیمکت خالی ولو کرد و پرسید:
-خب، حالا باید چیکار کنیم؟
- حالا باید دو تا هم تیمی دیگه پیدا کرد!

کادوگان، ملانی و اینیگو هر سه با صورت های پوکر فیس به کاپیتانشون نگاه کردن.
- پس این دو سه ساعت که جون ما رو به دهنمون رسوندی داشتی چیکار می‌کردی؟
- گرگ دم کلفت گفت چهار نفر از اهل جادوگران کافی بود. کریچر شما سه تا رو خر کش کرد، کریچر این کاکتوس رو سر راه از گلخونه‌ی اسپراوت بلند کرد. کریچر وقت نداشت هم تیمی دیگه پیدا کرد، داشت این تشت رو پر از تف کرد!

کریچر این رو گفت و تشت قرمز تفی جلوی رویش رو تکون داد. سایر اعضای تیم محض رعایت احتیاط یک متر عقب رفتند.
اینیگو سوالش رو دوباره پرسید:
- حالا باید چیکار کنیم؟ دو تا بازیکن دیگه از کجا بیاریم وقتی یک هفته دیگه مسابقه است؟

ملانی ادامه داد:
- اینیگو راست میگه. ما اگه امروز هم دو نفر رو پیدا کنیم، چطور قراره تو یک هفته تمرین کنیم و برای مسابقه آماده بشیم؟
- ما باید هم تیمی هایی دلاور با روحیه‌ای مبارز و اهل رشادت پیدا کنیم! رزمندگانی که با ما به جبهه‌ی حریف شجاعانه بتازند!
- شوالیه‌ی کوتوله خیلی هم چرت نگفت

کادوگان برای کریچر پشت چشمی نازک کرد. اما پشت سرش نگاه «دیدین من راست گفتم»انه ای به بقیه‌ی اعضای تیم انداخت.

- خب حالا ما این بازیکن های دلاور رو از کجا قراره پیدا کنیم؟
- حالا اون رو ول کن، این کاکتوسه رو چی شد آوردی تو تیم؟
- خار داشت سرخگون هاشون رو پاره کرد!
ملانی نگاه وارسی کننده‌ای به کاکتوس میمبله میمبوس تونیا انداخت و گفت:
- همچین پر بیراه هم نمیگی ها. برگردیم سر سوال من، هم تیمی از کجا پیدا کنیم؟
- کریچر تونست به وینکی گفت.
- یک جن بسمان است! مرلین کبیر را بیاوریم!
- به نظر من که بیخود توی اهالی جادوگران نگردیم، هر کس که کوییدیچش خوب بوده لابد تا الان یه تیم برای خودش پیدا کرده.
- من میگم به دورمشترانگ نامه بدیم!

سیل پیشنهادات از طرف چهار عضو تیم سرازیر شد، بدون اینکه به نتیجه ای برسه. کاکتوس زبون بسته هم که فقط مشاهده می‌کرد و تکون میخورد. وقت به شدت تنگ بود.

شیش روز به همین منوال گذشت، بگذریم که تو این مدت چهارتا تیم دیگه به لیست رقبا اضافه شدن و باعث شدن کریچر بی‌نوا کلی بد و بیراه از کادوگان بشنوه که الکی به حرف فنریر گری‌بک اونهمه هولشون کرد. بعد ازشیش روز بحث بی ثمر کم کم داشتن نا امید میشدن که یک دفعه‌ای ملانی محکم با پشت دست به پیشونی‌اش زد.
- چه شد به تو فرزند؟
- چقدر ما بی حواسیم، برای پیدا کردن بازیکن کوییدیچ کجا می‌ریم؟
- خب ما هم که داریم شش روزه همین رو می‌پرسیم فرزند!
- نه منظورم اینه که برای پیدا کردن هر چیزی که به شدت نیاز داریم، کجا می‌ریم توی این قلعه؟
- ما چه می‌دانیم فرزند!
- ای بابا! خیلی واضحه! مثلاً هر وقت به شدت بخوایید برید دستشویی ولی وسط طبقه سوم باشید، کجا می‌رید؟

کریچر که چند دفعه‌ای به شدت وایتکس لازم شده بود و گذرش به جای مورد نظر ملانی افتاده بود، دو گالیونیش افتاد:
-اتاق ضروریات!

ده دقیقه‌ی بعد، پنج عضو گروه کوییدیچ تف تشت راهروی طبقه ‌ی سوم رو سه بار با تکرار این جمله توی ذهنشون بالا و پایین میرفتن:
- ما به یک اتاق پر از افراد جنگجو و مبارز برای بازی کوییدیچ نیازمندیم! ما به یک اتاق پر از افراد جنگجو و مبارز برای بازی کوییدیچ نیازمندیم! ما به یک اتاق پر از افراد جنگجو و مبارز برای بازی کوییدیچ نیازمندیم!


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۰:۴۷:۳۰


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#24

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
تف تشت
.Vs

بچه های محله ی ریونکلاو


پست دوم:



راهروی طبقه سوم-نیم ساعت بعد

-ما به یک اتاق پر از افراد جنگجو و مبارز برای بازی کوییدیچ نیازمندیم! ای بابا پس چرا باز نمیشه؟
-فکرنکنم اتاق باهوشی باشه گوگو. چهارنفر دارن باهم میگن ما به یک اتاقِ آوخ...جنگجو برای کوییدیچ نیازمندیم. چته کاکتوس روانی؟!

کاکتوس ها بااینکه حرف نمی زنند و خاصیت چندانی هم ندارند ولی دل دارند. دل میمبله میمبلوس تونیا هم با حساب نشدن در شمارش ملانی شکسته بود و خار راستش را در پای چپ ملانی فرو کرد و به نشانه قهر برگشت.

اینیگو:
-کاکتوس پشت و رو نداره.

-بازی هرلحظه نزدیک تر می شود و ما اینجا با افراد مجنون و سر به هوا تیم... هی! گشوده شد!

با فریاد آخر سرکادوگان همه از کاکتوس ب سمت دیوار برگشتند. در بزرگی با حاشیه های طلایی در روبروی آنها قرار داشت. همه اعضای تیم با عجله به طرف در رفتند تا قبل از ناپدیدشدن آن وارد شوند. همه جز ملانی که با تعجب و احتیاط به سمت در می رفت!
-من... گفتم اتاقِ پر از افراد جنگجو؟

اینیگو در رو باز کرد، و در کمال تعجب پشتش با یک در دیگه روبرو شد!
- ما این در را می‌شناسیم! در سرکشی‌هایمان به سازمان اسرار این در را دیده‌ایم! زیاد به شخص مبارکتان زحمت ندهید که همیشه قفله!

اینیگو که دستگیره در دومی رو چرخونده بود گفت:
- من که نمی‌دونم توی فضولی‌هات توی سازمان اسرار چی دیدی، ولی این در که بازه. عجله کنید که وقت تنگه!

این بار در اتاق خبری از خرت و پرت و کمدهای مختلف و کلاه گیس های ساحره های روانی که معمولاً توی اتاق ضروریات پیدا می‌شدند نبود. اتاق تم بازی های زامبی کُشیِ ماگل هارا داشت و مه غلیظی همه جا را فرا گرفته بود.
-کریچر مطمئن نبود که درست آمد!
-من اینجارو تو خواب هام دیدم.

اینیگو با هیجان به دنبال نشانه های بیشتر در اطرافش می گشت.
سرکادوگان نیز مانند کارتون ها و با صدای بنگ بنگ پرشی با تابلو اش که زیرش فنری نصب شده بود به اطراف می پرید تا سر و گوشی آب بدهد. تنها ملانی همچنان سر جایش خشک شده بود.
-ام، بچه ها فکرکنم یه اشتباهی شده. انگار به جای اتاق ضروریات وارد دخمه اسنیپ شدیم! اینجا همون جایی نیس که نیاز داریم!... بچه ها؟

حتی بچه ای هم نبود چه برسد به بچه هایی. مه همه چیز را بلعیده بود. از جایی آن طرف تر هنوز صدای بنگ بنگ تابلوی سرکادوگان به گوش میرسید.
-خیله خب، باید زودتر پیداشون کنم و از این خراب شده بیرون بریم. این چیه؟ میمبله، چ خوب که اینجایی!

ملانی برای اینکه همدمی در روز تنهایی و بی کسی اش یافته بود خوشحال نبود، بلکه او ساحره ای بود آینده نگر و با یک سیخونک چوبدستی از چرک میمبله ای ناراضی ردی برای برگشت گذاشت.
ملانی و میمبله رفتند و رفتند و رفتند تا به صدای بنگ بنگ رسیدند اما سرکادوگان را ندیدند. دوتا گنده رو دیدن، یکیش جغد عظیم الجثه ای در حال لی لی کردن بود و دیگری مار بوآیی به هیبت نجینی بود. جغد از مغز صورتی و تپل مپلی بجای سنگ لی لی استفاده می کرد و مار با بی صبری سنگش که قورباغه ای پهن شده بود را با دمش بالا پایین می انداخت.
پس از دقیقه ای مار به فرمت لرد قهقهه ی شیطانی ای زد و باعث شد تا جغد مغز را با دو پر به آن طرف بیاندازد و مغز جلوی ملانی فرود بیاید.
-من مغز تازه ای میخوام! مغز جن خونگی خوب واینمیسته!
-بازم باختی.

-کریچر بیچاره!

ملانی با ترس و لرز به مغزی که جلویش خودشو تو گل می پلکاند نگاه می کرد. میمبله هم سراپا زرد شده بود و هردو در حرکتی پیش بینی شده و هماهنگ یک قدم به عقب برداشتند. بعد دوقدم. سه قدم. همه چیز خوب بود... چهار قدم و تق! خار میمبله میمبلوس تونیا در زیرپایش شکست و مثل تمام فیلم های اکشن و جنایی آدم بدها که دراینجا جغد و مار بودند به سمت صدا برگشتند.

-بدو! نه ندو! اون جغد پر داره.

جغد پردار با پرش کوتاهی به جلوی تازه واردها رسید. ملانی با شجاعت چوبش را درآورد و به طرف جغد گرفت.
-استوپفای!
جرقه های جینگیل وینگیل و درخشانی از چوب دستی درآمد و روی بدنه اش عبارت «در حال اتصال...» و سپس «در دسترس نمی باشد» نقش بست.
-چی؟

-خب خب خب، برگ برنده های من!

ناگهان صدای جدیدی از پشت سرشون به گوش رسید:
-هی هو، مزدور پست، نزدیکتر نیا وگرنه هرچه دیدی از چشم خودت دیدی! اوه به قلمروی من خوش آمدید خانوم محترم. از این طرف.

ملانی و میمبله که هنوز در شوک بودند با عجله به دنبال غریبه ی عجیب که زرهی طلایی نقره ای و پر های سفید زیادی به کلاه خود و شانه اش بود به راه افتادند.

-هنری های قبلی هیچ چیز درمورد ادب و نزاکت به خانم های جوان نمی دانستند. من هنری هشتم هستم، شکننده ی زنجیرها و پدر پسرها، البته هنوز پسری ندارم ولی خب درآینده نزدیک خواهم داشت.

هنری در همین هنگام نکاه خریدارانه ای به ملانی انداخت و ملانی آرزو کرد که ایکاش پیش جغد مانده بود.

آن طرف اتاق ضروریات

-ای سردار دلیر! ای فاتح کبیر و بزرگ مرد تاریخ! من تعریف شجاعت و کاردانی شما را بسیار شنیدم. به شما بشارت میدهم که در بلاد غرب چشم های بیشتری برای کور کردن و کوافل های زیادی برای گرفتن وجود دارند، منت گذاشته و... .

اینیگو:
-به نظرت داره چیکارمیکنه؟

ملازم کناری اینیگو نگاه عاقل اندر جادوگری به او انداخت و گفت:
-همرزم شما درحال تقاضای کمک از سرور برحق ما برای جنگ پیش رویتان است.
-چه جالب، کدوم جنگ؟
-گمان کنم همرزمتان نامش را کویی کیچ گذاشت.
-عجب، اگه ملانی اینجا بود حتما میفهمید چی میگی.

-ما علاقه داریم قلمروی خود را گسترش بدهیم. در آغاز خودم برای سرکشی این بلاد خواهم رفت. اسب مرا زین کنید.

قصر هنری هشتم

-سالیان است که در قلمروی ما اتفاق جدیدی نیفتاده است. صدوچهارمین زنم را هم هفته پیش در سالن بزرگ گردن زدم... .

ملانی در سکوت به وراجی های بی پایان هنری هشتم که حالا زره اش را درآورده بود و شکم گنده اش جلوتر از خودش به دیس های میوه نزدیک می شد گوش می داد. زمان درحال سپری شدن بود و آنها نه تنها بازیکنی پیدا نکرده بودند خودشان را هم گم کرده بودند.
دیس میوه ای شناور از بین میزها به سمت ملانی آمد. دماغ درازی از زیر دیس پیدا بود.
-کریچر؟!
-کریچر از آدم های شکم گنده متنفر بود. اونو یاد ماندانگاس دزد انداخت.
-کریچر مرلین رو شکر که زنده‌ای! اینجا چیکار میکنی بقیه کجان؟
-کریچر اونا رو تو قصر سرزمین کناری جا گذاشت، شاه بدون شکمِ آنجا علاقه داشت تا با ما آمد.
-بپس بازیکن پیدا کردید؟

-بانوی زیبا، با دیس میوه صحبت می کنید؟
-نه نه، داشتم به سخنان پربار تون گوش می دادم... راستش با چیزایی که من از شجاعت و مهارت شما شنیدم، میخواستم ازتون درخواست کمک کنم. سرزمین من پر از حوری و نعمته، اگه شما به ما در بردن بازی فردا کمک کنید، مطمئنم که همه شون دلشون میخوان افتخار ازدواج باهاتونو داشته باشن!

هنری هشتم با تعاریف ملانی بیشتر و بیشتر پف می کرد، تصور پسردار شدن و حوری های زیبا و جدید هوش از سرش برد و سراسیمه اعلام آمادگی کرد. ملانی با خوشحالی به سمت کریچر برگشت.

کریچر هم غرغرکنان دیس میوه را کناری انداخت و همگی به قصر سرزمین کناری آپارات کردند.

دقایقی بعد کل تیم تف تشت با اعضای جدید دور هم جمع شده بودند.

- درست است که دقیقه‌ی آخر دور هم جمع شدیم، ولی مهم اینه که دور هم جمع شدیم! مهم این است که دو تن دلیر دلاور به تیم اضافه کرده و به یاری مرلین حریف را به خاک و خون می‌کشانیم! مهم نیست که تمرین نکرده‌ایم، تمرین مال خردسالان سوسول است! یاران تازه به تیم پیوسته دقت کنید، هدف فقط تار و مار کردن است!
-چه می‌گوید این؟
-منظورش توی بازیه.
-اول باید از اینجا بیرون بریم.

همگی به اطراف نگاه کردند، در اطراف هیچ چیزی نشان از راهروی خروج نداشت. ردپاهای میمبله هم به دلیل به ته کشیدن چرک اش فایده ای نداشتند.
ناگهان اسب آغامحمدخان بو کشید و به طرف چپ رفت، همگی ترجیح دادند از دست سرنوشت پیروی کنند و به دنبالش بروند حتی اگه به انباری پر از یونجه ای برسند.

-اینجا یه در هست.
تف تشتی ها خوشحال از اینکه در خروج را پیدا کردند در را باز کرده و به داخل پریدند.


بپیچم؟


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#23

اینیگو ایماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۷ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲
از این گو به اون گو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 104
آفلاین
تف تشت
.Vs

بچه های محله ی ریونکلاو


پست سوم:


دنبال هم تیمی گشتن توی اتاقی که به گمون تف تشتی‌ها اتاق ضروریات بود بقیه‌ زمان باقی مانده تا مسابقه رو حروم کرده بود. تف تشت با صورت هایی خیس از عرق و نفس نفس زنان و زانو و کمر و معده به دست، با عجله وارد ورزشگاه که در بارگاه ملکوتی بود، شدند. درست رو ‌به روی آنها تیم حریف جارو به دست و لبخند به لب برای هوادارانشان دست تکان می‌دادند.

- هی ببینید کیا اینجان! اگر تا چند دقیقه دیگه پیداشون نمیشد قطعا می‌باختن.

با این حرف گزارشگر، همه به طرف این تیم خسته برگشتند. در ورزشگاه به غیر از دختران و پسران و مردان و زنان و فرزندان، خدایان زوپس که در قسمت وی آی پی نشسته بودند و تخمه شکن درحال تماشای آنها و زیر لب غر زدن بودند، حوری های زیبا در حال خواندن آواز و رقصیدن و دیگر موجودات آسمانی که گاهی بر روی صورت و موهای تماشاگران کارهای بد می‌کردند هم، حضور داشتند.

اینیگو سعی کرد تحت تاثیر جو ورزشگاه و تشویق طرفدارن تیم حریفی که وزیر سحر و جادو با وعده و وعید و در مورد بعضی ها با تهدید روی صندلی نشونده بود قرار نگیره:
- خب بچه ها وقتشه قدرت تشت های پر تف رو نشونشون بدیم.

همه سوار بر جاروهایشان منتظر سوت داور بودند درحالی که صدای آن مطمئنا در جیغ و داد تماشاگران و صدای تخمه شکستن زوپسیان و دعوای موجودات آسمانی گم میشد. با آن همه سر و صدا توجه تماشاگرها به آثار یک واقعه ناگوار که داشت کم کم نمایان می‌شد جلب نشد: صورت های مصمم آن شیران غران گریفیندور و چشمان تابان هنری هشتم که به حوری ها دوخته شده بود و آغامحمدخان که با خشم و نفرت به خدایان زوپس نگاه می‌کرد، و کریچری که وسواسش داشت اوج میگرفت به وضوح مشخص نبودند.

سوت داور زده شد، سرکادوگان که از تابلو به دسته‌ی جارو آویزون بود یکدفعه نگاهش به وضع متشنج تیمش افتاد.

کریچر پیر درحال کندن تیغ های میمبله میمبوس تونیای بیچاره بود. کاکتوس بی زبون تیغ های چرک آلودش رو به سمت جوزفین مونتگومری که به قصد حمله نزدیک میشد پرت کرده بود و این کارش باعث عود کردن وسواس کریچر شده بود. جن خونگی همچنان بی اعتنا به بازی وایتکس روی کاکتوس می‌ریخت و فریاد زنان حرف‌های بی ربطی درباره‌ی خانم بلک و درآوردن چشم‌های خواهرشوهرش می‌گفت.

در کمی آن طرف‌تر هنری هشتم با دیدن امکانات ورزشگاه و به فکر تجدید خاطرات جوانی خود همونطور که جارو به دست به سمت حوری های رقصان می‌رفت از خود تعریف می‌کرد و برای حوری ها ژست می‌گرفت. کمی این‌ طرف‌تر هم آغامحمدخان که احساسات قدیمی کشورگشایی درونش زنده شده بود و خدایان زوپس را نمی‌تونست از خود بالاتر ببینه با شمشیری که معلوم نبود از کدام کلاه بیرون کشیده شده فنریر گری بک را تهدید به جنگ می‌کرد. متاسفانه جمع کردن تیم با استفاده از دو تا از بزرگترین خونخواران تاریخ و تمرین نکردن قبل از بازی عواقب ناگوار خودش رو نشون داده بود.

در سمت چپ همه‌ی این دردسرهای جورواجور، ملانی استانفورد و اینیگو ایماگو با شجاعتی بی‌نظیر همدیگر را در آغوش گرفته بودند و با بهت زدگی به اتفاق های دوروبرشون نگاه می‌کردند. از بازیکنان تیم حریف گرفته تا تماشاچی ها و حتی داور با قهقه‌های شیطانی اون ها را با دست به یکدیگر نشون می‌دادند و مسخره می‌کردند.

- ای نادان ها... ای زارت و زورت ها! ای هارت و پورت ها! یقه‌ی خدایان و حوری‌ها رو ول کنید و به میدان نبرد برگردید! ما باید در این جنگ پیروز بشویم!

این ها بخشی از فریاد های پشت سر همی بود که سرکادوگان می‌کشید تا تیم بهم ریخته خود را سر و سامان بدهد اما افسوس که دیگر دیر شده بود و صدای گزارشگر این خبر را می‌داد که آنها این دفعه واقعا باخته اند.


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#22

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
تف تشت
.Vs

بچه های محله ی ریونکلاو


پست چهارم (آخر):


فلش بک

بعضی ها اصلا زندگی نمی کنند. تمام عمرشان را صرف پول جمع کردن می کنند برای چیزی که آن را "روز مبادا" می نامند. در واقع، به قدری نگران آینده هستند که حال را از دست می دهند. اینگونه آدمها هرگز از زندگی لذت نمی برند و ناگهان وقتی به خود می آیند که مجبورند از دندان مصنوعی استفاده کنند. نقطه مقابل آدمهایی هستند کلا بیخیال! تام جاگسن عضو دسته دوم بود.

-اینطوری اصلا نمیشه!

متاسفانه از ملاقات دسته اول با دسته دوم اصلا ترکیب جالبی حاصل نمی شود! درست شبیه ترکیب شیر و لواشک می شود. نتیجه؟ اسهال گرفتن! و کریس چمبرز عضو دسته اول بود.

-ببین کریس...الان ساعت چنده؟ آ باریکلا! دو و نیم صبح! دو نیم صبح کله ات تو شومینه اتاقم ظاهر شده و از من توقع نقشه داره!؟ برو استراحت کن...فردا روز بزرگیه! نقشه همونه که گفتم!

کریس سر شعله ور در آتش را به چپ و راست تکان داد.
-نه تام! این کار دیوونگیه! نمیشه همینجوری رفت تو دل هیولا! بی نقشه؟ ما میبازیم...اونم بازی اول رو!
-هی کریس...الان به نظرم تو بد وضعیتی هستی...میگیری چی میگم؟ اینکه اینجوری سرتو کردی تو شومینه...احتمالا تو وضعیت بدی خم شدی و اگه یکی بیاد تو اتاقت...

کریس حرف تام را قطع کرد.
-خفه شو تام...بحث ما سر موقعیت قرار گرفتن من در حال حاضر نیست، سر نقشه توئه.

تام با بیخیالی هرچه تمام یادآوری کرد:
-نقشه ای وجود نداره!

کریس لحظه به لحظه عصبانی تر میشد.
-د آخه چی تو اون کلته؟ نمیشه همینجوری بریم وسط بازی و ببینیم چی میشه؟ آخه کی تونسته که ما دومیش باشیم؟

لبخند گشادی صورت تام را پوشاند. از همان لبخندهایی که ممکن است هنگام مکالمه جدی روی صورت طرف مقابل ببینید و با احساس شدید "کوباندن سر طرف به دیوار آن هم برای چندین بار " مقابله کنید.
-دقیقا! ما قراره اولیش باشیم!

کریس میخواست جوابی دهد اما تام با اشاره دستش او را به سکوت دعوت کرد.
-تمومش کن کریس...من به عنوان کاپیتان این تیم تصمیم گرفتم در لحظه عمل کنیم و مطمئنم این روش خیلی موثر تر از نقشه های بی معنی و پوچه...حالا دیگه برو میخوام بخوابم.

سپس چوبدستی اش را به سمت سر شعله ور کریس گرفت و چند لحظه بعد سر و شعله ها غیب شدند گویی هرگز آتشی در شومینه روشن نشده باشد.

-آخ! گندت بزنن!
سر کریس محکم به قسمت بالای شومینه دفترش در وزارت خانه خورد. در حالیکه چشمانش را از شدت درد محکم به هم می فشرد از جایش برخاست. کمی طول کشید تا درد متوقف شود. نمی توانست نقشه جاگسن را درک کند.مطمئن بود که بازی اول را از دست خواهند داد. این را نمی خواست...نه قابل قبول نبود...به هیچ وجه! کریس معمولا عقاید متعصبانه ای داشت. اما هیچ تلاشی هم جهت اصلاح رفتارش انجام نمیداد. خودش با این قضیه کاملا راحت بود و مشکلی نداشت. اگر میخواست کاری کند یا حتی عضو تیمی بشود می بایست بهترین باشد. به هر قیمتی!

کریس از همه شنیده بود که تف تشتی‌ها هر گوشه و کناره ای و هر سوراخ سمبه‌ای توی قلعه را به دنبال بازیکن می‌گردند. با خودش فکر کرد چقدر طول خواهد کشید تا اتاق ضروریات را به یاد آورند؟ اگه فقط می‌توانست به نحوی در انتخاب بازیکنشان تاثیر بگذارد، به طوری که که جو ملکوتی ورزشگاه آنها را از هم جدا کند...

با سه قدم سریع، کریس خود را به میز کارش رساند. در کشویی را باز کرد و پس از چند لحظه جست و جو، پرتاب کاغذ به جهت های مختلف و نثار کردن کلمات رکیک به زمین و زمان، چیزی را که می خواست یافت: کلیدی که به طرز عجیبی بزرگ و قطور بود. از اتاقش خارج شد. به سرعت قدم برمیداشت طوری ذهنش مشغول بود که حتی صدای قدم های طنین اندازش را هم نمی شنید. چند لحظه بعد در اتاق بزرگ و گردی قرار داشت که در های متعددی دور تا دور آن قرار داشت: سازمان اسرار.
به سمت دری رفت که همیشه قفل بود. کلید را در قفل در فرو کرد ولی آن را نچرخاند تنها کمی به داخل فشار داد. در با صدای تق مانندی باز شد. کریس وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.

فردای آن روز

اگر کلمات جان داشتند، کلمه هرج و مرج با دیدن حوادث درون زمین بازی معنای خود را از دست داده جان به جان آفرین تسلیم می نمود.

جمعیتی زیادی در ورزشگاه جمع شده بودند. صدای فریاد ها تقریبا کر کننده بود. اعضای تیم بچه محل سوار بر جارو که حتی فرصت نکرده بودند اوج بگیرند، هفتمین بار سرشان را دزدیدند تا از اصابت وسایلی که طرفداران تف تشت به سمت زمین بازی پرتاب می کردند جلو گیری کنند.

آغا محمد خان با شمشیر سر فنریر را قطع کرد سپس به سوی سایر خدایان حمله ور شد.
-شما خدایان پست...فکر کردین می تونید؟ نمی تونید! مهم نیست چی رو حتی بتونید وقتی ما اینجا باشیم یعنی نمی تونید! اراده ما، شاه شاهان بر آنست که تنها ما بتوانیم و بس!

سپس مشغول کشتار شد. عطش شدیدش به خون هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد گویی در باتلاق
و می رفت. هرچه خدایان بیشتری کشته می شدند، خدایان دیگری اضافه می شدند. اما آغا محمد خان طوری غرق در لذت خون ریزی بود که متوجه این نکته عجیب نشد.

در سوی دیگر هنری هشتم مشغول بازگویی خاطراتش به حوریان بود:
-اون زمان های قدیم ما تو فرانسه اژدها داشتیم...یادمه سه تاشونو رو با یه ضربه شمشیر سر بریدم...اون موقع جوون تر بودم...هنوز این شکم گنده رو نداشتم موهامم نریخته بود.

یکی از حوری ها نخودی خندید و گفت:
-نه بابا...الان خوبی! الان خیلی خیلی بهتری!
هنری هشتم با شنیدن این حرف دچار احساسی شد گویی از زمین بالا می رود و در ابرها سیر می کند!

کریچر هم بیخیال گوی زرین شده بود و به جان گیاه بیچاره افتاده بود.
-خانم بلک همیشه به کریچر گفت چشمای خواهر شوهرش شبیه چشمای وزغه! برای همین کریچر خیال کرد تونست با خار های کاکتوس چشمای خواهر شوهر بانو بلک رو درآورد تا بانو مخ شوهر خواهر شوهرشو زد و بعد...

کریچر ناگهان حرفش را قطع کرد و از جارو سقوط کرد محکم به زمین برخورد کرد سپس سرش را بارها بارها به زمین کوبید.
-کریچر نباید اینو میگفت! کریچر اسرار بانو رو نباید فاش کرد! کریچر جن بد! کریچر جن بد! کریچر جن بد!

سر کادوگان عنان از کف داده بود و سیل ناسزاهایش را حواله‌ی هم تیمی‌ها، تیم حریف، خدایان زوپس،خدایان مصر، شیاطین، گیاهخواران، حوریان حاضر در ورزشگاه، جنبش اجنه، کل خاندان قاجاریه و ارواح خاک فنریر گری‌بک می‌کرد. ملانی و اینیگو کلا بیخیال مسابقه شده هردو در صندوق بلاجرها پنهان شده بودند تا از سیل لنگه کفش‌های تماشاچیان که به سر و صورتشان میبارید در امان بمانند.

گزارشگر در میکروفن جادویی فریاد زد:
-برای بار دویست و سی و هفتم...تیم تف تشت به زمین احضار میشه!

اما اعضای تیم تفت تشت که به جز کادوگان هر کدام در قسمتی از ورزشگاه درگیر و یا پنهان شده بودند، اعتنایی به گزارشگر نمی کردند. بالاخره در میان فریاد اعتراض طرفداران تف تشت، بچه محل های ریونکلا به عنوان برنده انتخاب شد.

جاگسن به آرامی به پشت کریس ضربه زد.
-خب دقیقا منظورم همچین چیزی نبود ولی خب...کی به کیه...به این سادگی بردیم!

کریس به لبخندی اکتفا نمود. نقشه اش به درستی اجرا شده بود. کریس چمبرز اولین وزیر سحر و جادو بود که به ارتباط بین اتاق ضروریات و اتاق نگهداری موجودات روان پریش در سازمان اسرار پی برده بود...


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۱:۰۱:۴۴
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۲:۱۴:۲۵

وایتکس!



پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#21

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۶:۲۹
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 317
آفلاین
بچه های محله ریونکلاو vs تف تشت
پست دوم

....................


تمرین یکی مونده به اخر - زمین تمرینی ریون - صد کیلومتری ورزشگاه

تیمِ تازه تشکیل شده‌ی تام اینقدر داغ و تنوری بود که حتی اعضای تیم همدیگه رو نمی‎شناختن، حتی از همه بدتر اینکه تیم با اعضای ماگل کامل شده بود و این یعنی همه باید شاهد توضیح خسته کننده‎ی قواعد کوییدیچ به ماگل ها هم باشن. بماند اینکه آشنایی ماگل با چوب جارو، خودش کم ِ کم سه روز رو شاخشه.

- خیله خب، همه توجه کنن! ما وقت زیادی نداریم...
- وقت؟ وقت کممله پل کابدی میباچد که به جای زماش به کال...
- جوزفین؟! می‌شه از خودت صدا در نیاری؟! من دارم از استرس می‌میرم ولی تو ما رو مسخره می‌کنی؟!

جوزفین اما در این لحظه نه تنها به آدم های جُک و مسخره‌کن شباهت نداشت، بلکه مات و مبهوت به بقیه نگاه می‌کرد!
-من نبودم تام! یعنی صدا از همین‌جا بود، ولی مال من نبود.

تام با نگاهِ "آره جون عمه‌ت! " ـی که به جوزفین انداخت، به صحبت های خسته کننده اش ادامه داد.
-ما از تاکتیک جدید و به‌روزِ...
-تاکلیک؟ تاکلیک از جلمه شیله های همالنگی، دفا، حلمه و به طول کل استلاتاجیک میبالد.
-جوزفیــــــــــــن! اصلا پاشو برو بیرون به این دو تا ماگل جارو سواری رو توضیح بده! اَه!

بعد از خروج جوزفین و اصغر و خانومش، تام دستشو رو شونه‌ی ریموند گذاشت و با حالتی مضطرب گفت:
-ری، می‌دونی که همه‎ی امید تیم به توئه، اگه امشب مثل تمرینای قبلی آماده باشی امکان نداره گل بخوری، ناامیدمون نکن.
-هه! تام! می‌دونی که من چه قدر اماده ام! تو به جای نگرانی در مورد من باید نگران اعضای غایبمون باشی.
-غایب؟ غایب اصولاً به معنی عدم حضور بوده و کاربرد دیگری ندارد.

تام و ریموند هر دو متوجه کتابی شدن که درست روی صندلی جوزفین له و لورده شده. تام هنوز خیره به کتاب نگاه می‌کرد.
-ری، می‌دونم که می‎دونی این کتاب عضو جدید تیممونه!
-و تو هم می‌دونی که الکی سر مونت داد زدی و صدای مسخره‌ای که میومد از این کتاب بود.
-مسخره؟ مسخره...

تام قبل از این که کلمه دیگه ای از زبون کتاب بشنوه سریع روش نشست و رو به ریموند کرد.
-ری، توجیه کردن ایشون با من، شما به تمرینت برس.

اینبار بعد از خروج ریموند، تام که تازه متوجه شده بود منظور ریموند از غایب های تیم چی بوده، سکته‌ی ناقصی کرد و هم‎زمان با عملیات سکته با کریس تماس گرفت.
-کریس!
-نه... اون‌جا نه... یواش.. یواش... هـو! آروم!... بله؟!
-کریس چه غلطی داری می‌کنی؟! مگه تو با من نیومدی سر تمرین؟! یهو کجا غیبت زد؟!
-تام، الان نه، من تیم رو برات بستم، دیگه تمرینو بیخیال کلی کار ریخته سرم، خودمو برای بازی می‌رسونم نگران نباش.
-برای بازی؟ منو مسخره کردی؟
-بیـــب...بیـــب...بیـــب...

سکته‌ی ناقص تام هم کامل شد و جان به جان آفرین...

-جناب راوی اجازه بده! چی چیو جان به جان آفرین...؟ من سه ترم زیر دست یه خانوم دکتر خنگه بودم، الان جوری احیاش میکنم که کیف کنی.

بیرون رختکن - سر تمرین

ریموند با خیال راحت لمیده بود روی چوب جارو و با یه پای آویزون و چوب کبریتی زیر لب وسط دروازه اصلی، منتظر کوافلی بود که زن اصغر باید شوت می‌کرد.
-دِ بزن دیگه، حوصله‌مون سر رفت!
-می‌خوام بزنم، نمی‌شه، نگران آقامونم، نگاش کن قربونش برم چه‌جوری اون بلوند ها رو می‎زنه، آخ الهی قربونت برم اصغر.
-بِلوند؟ اونا بلوجرن، بلوجر. ولی تو کاری به اصغر نداشته باش ضربه‌تو بزن.
-اصغر آقا!
-باشه خانومش، اصغر آقا، حالا می‌زنی یا نه؟
-نه.
-فک کن کوافله اصغره.
-اِوا خاک به سرم زبونتو گاز بگیر!
-فک کن اصغره، ولی تو بقالی داره با زنای همسایه گل می‌گه گل می‌شنُفه.

تحریک ریموند جواب داد، زن اصغر آقا با دورخیزی وحشتناک چنان ضربه‌ای به اصغر که نه، چنان ضربه‌ای به کوافل زد که از صدای برخورد بلاجر با چوب تام هم بلندتر بود!

کمی بالاتر از ریموند و زن آقا اصغر، تام که بالأخره سر پا شده بود مشغول آموزش به اصغر بود، انگار همه چیز داشت درست پیش می‌رفت، اصغر جوری به بلاجر ها ضربه می‌زد که انگار داره بار هندونه‌ش رو خالی می‌کنه.

نگرانی تام در مورد کریس هم کم‌کم داشت تموم می‌شد، کریس هر چند زیاد از حد درگیر وزارت بود، ولی بی‌شک بهترین جستجوگر هاگوارتز بود، حتی نداشتن تمرین هم نمی‌تونست ضربه‌ای به بازی کریس بزنه!

تام با نگاهی به اوضاع دروازه و مهاجمش، یعنی زن اصغر و ریموند حتی از قبل هم امیدوارتر شد، ریموند هیچ توپی رو مهار نشده رها نمی‌کرد، و زن اصغر هم با چنان انگیزه‌ای به کوافل ضربه می‌زد که تام تا حالا ندیده بود.

جوزفین و کتاب آشپزی هم که توی سرعت با هم کورس گذاشته بودن و دور تا دور زمین رو سریع‌تر از هر موجودی زیر جارو گذاشته بودن.

تام نفس راحتی کشید و به بیلبورد تبلیغاتی ورزشگاه تمرینی‌شون تکیه زد تا از تلاش تیم لذت ببره. انگار هیچ چیز نمی‌تونست جلوی این تیم قدرتمند رو بگیره.

تام با فریادِ "آرررره..! همینــــــــــه! " مشتی به بیلبورد کوبید تا خوشحالی خودش رو نشون بده، اما...

بیلبورد درب و داغون از جاش کنده شد و به کتاب آشپزی که داشت از پشت بیلبورد رد می‌شد تا از جوزفین سبقت بگیره برخورد کرد، کتاب پاره‌پاره شد و هر صفحه‌ش به گوشه‌ای پرت شد، از قضا یه صفحه‌ش از جلوی اصغر رد شد و فریاد زد:
-غیرت؟ غیرت هنگام ارتباط دوستانه و صمیمی دیگران با خانوم شما اتفاق می‌افتد.

در همین لحظه، زن اصغر که اولین کوافل رو از حلقه‌ی دروازه رد می‌کرد، سخت مورد تشویق ریموند قرار گرفته بود و این صحنه‌ای بود که اصغر قبل از ضربه به بلاجر دید؛ پس با تمام قدرت بلاجر رو به سمت ریموند زد.

ریموند که هنوز داشت دست می‌زد انگار که توپ جنگی بهش زده باشه، ناگهان مورد اصابت بلاجر قرار گرفت و به تیر دروازه خورد و از جارو به پایین پرت شد. زن اصغر که داشت از تعریف ریموند کیف می‌کرد با لحنی تهدید‌آمیز به اصغر گفت: «من تو رو میکشم!» و با بعد با جمله‌ی "قهــــــــرم! :noachL" رفت تا به ریموند برسه. تام که مات و مبهوت به تار و مار شدن تیمش نگاه میکرد از عصبانیت چوب دفاعش رو پرت کرد که... بله، چوب بی‌شعور جوزفین رو مورد اصابت قرار داد.

تمرین آخر

تام اینبار هم درست مثل دفعه‌ی قبل که با ناامیدی توی رختکن صحبت میکرد بود با این تفاوت که وقتی تمرین شروع شد...

ریموند، دروازه‌بان شجاع و نفوذناپذیر:

با شاخ های شکسته شده و بدنی سست و لرزان و هراسان از کوافل، به جای دفع کوافل پشت تیر دروازه قایم می‌شد.

جوزفین، مهاجم و پاسور تند و تیز:

با دو دست و سر شکسته عملاً فقط توانایی نشستن روی چوب جارو رو داشت، نه چیز دیگه‌ای.

کتاب آشپزی، مهاجم پر حرف و خوش تکنیک:

هنوز چند ثانیه‌ای از سوار جارو شدنش نمی‌گذشت که باد تمام صفحات چسب کاری شده‌ش رو با خودش برد.

اصغر و زنش، مدافع و مهاجم عالی و تازه تیم:

با پرهیز از نگاه کردن به همدیگه و قهری نارنجی، عملا مثل بچه های دوساله بازی می‌کردن.
کریس، جستجوگر برتر هاگوارتز:

در حال حاضر خبری از بازیکن موجود نیست.

تام، کاپیتان کم‌شانس تیم:

در حال مشاهده‌ی تیم متزلزل و داغون خودش میره که سکته‎ی دوم رو داشته باشه.


ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۱:۴۴:۰۸
ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۱:۵۲:۵۵
ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۲:۳۵:۲۴


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#20

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
بچه های محله ریونکلاو vs تف تشت

پست اول


.....................................

کریس پایش را روی میزش گذاشته بود و در خواب ناز بود که ناگهان تام وارد شد.
-امروز مسابقس!

کریس با جیغ تام از روی صندلی به هوا پرتاب شد و کله اش به سقف خورد.
-آخ...نمیتونی عین آدم وزیر مملکتو از خواب بلند کنی تام؟!

تام با استرس دور اتاق میچرخید.
-تو این چند روز هیچکاری نکردیم...فرصت آخره! بدبخت میشیم... میدونی چی شده؟ میدونی چقد کار نکردیم؟ میدونی آماده نیستیم؟ میدونی...
-تام!

کریس سعی کرد با یک فریاد تام را به خودش بیاورد، اما موفق نبود.

-داشتم میگفتم...میدونی بازیکن نداریم؟ میدونی بازیکنایی که داریمم آماده نیستن؟ میدونستی من و تو هم که اینجا نشستیم آماده نیستیم؟ میدونستی جارو نداریم؟ میدونستی بازیمون تو ورزشگاه بارگاه ملکوتیه؟ میدونستی اونجا مرلین و حوری موری هست؟...

بعد از بیان همه ی ((آیا میدانستید؟)) های جذاب تام و گشودن در های حقیقت بر روی کریس توسط او، آبدارچی وزارتخانه آب قندی برایش آورد.

-آخ...کریس...میدونستی که...
-تام تام! بخدا میدونم همه چیو! درستش میکنیم خب؟ فقط دیگه بس کن!

کریس این را گفت و روی تخته لیست کارهایی که باید میکردند را نوشت.
-خب...اول باید بازیکن جذب کنیم...چندتا میخوایم تام؟
-سه نفر، سه تا بازیکن مشتی!

البته بعد از رد شدن درخواست تلفنی کریس از بازیکنان تیم های ملی بلغارستان و ایرلند، تام فهمید اگر بازیکن ها مشتی هم نباشند مشکلی پیش نمیاید.

-خب معیارمون رو باید ساده تر کنیم... آدم باشن؟

کریس سری تکان داد و برای پیدا کردن چند آدم از وزارتخانه خارج شد.
...
...
ساعت ها از شروع جستجوی کریس میگذشت و در کمال تعجب هنوز آدمی در سطح خیابان رویت نشده بود، یعنی آدمی که درخواست آنها را بپذیرد رویت نشده بود. آفتاب مستقیم توی پیاده رو میتابید و کریس تشنه بود...
-بقالی!

کریس به طرف بقالی دوید و وارد شد.
-سلام آقا، یه آب معدنی...

ناگهان چشمان کریس برق زد و مردی با سیبیل کلفت و چشم های گنده را در مقابلش دید. این همان فرد طلایی بود...
-شما میای تو تیم کوییدیچ ما؟
-کوییدیچ؟

کریس همان لحظه فهمید قانون رازداری را به عنوان شخص وزیر نقض کرده و دارد با یک ماگل درمورد کوییدیچ صحبت میکند...اما چاره ی دیگری نداشت!
-یه بازیه دیگه!مثل فوتبال! اگه بتونی دو نفر غیر خودت جور کنی...
-کجا میریم؟چمن داره؟ میشه توش کباب زد؟ شماله؟

از سوالات مرد مخصوصا سوال آخر میشد فهمید که وی یک ایرانی اصیل است!

-خب چمن که داره... کباب و مطمئن نیستم... و اینکه شماله لندنه! اعضای تیم کیان؟
-من و همسرم و اون یکی!

کریس پوکرفیس به مرد خیره شد.
-خب...اسم شریفتون؟
-اصغر بقال!
-اسم شریف همسرتون؟
-زن اصغر بقال!
-

کریس سعی کرد برای تام و اعضای تیمشان هم که شده مغازه را ترک نکند.
-اسم شریف فرزندتون؟
-فرزند؟ فرزند نداریم که!
-چی دارید پس؟حیوون خونگی؟
-کتاب خونگی داریم! کتاب راهنمای آشپزیه، البته من که فک نمیکنم به درد بخور باشه، فقط حرفای فلسفی میزنه و زن ما هم پیشرفتی در آشپزی نکرده!

کریس لیست اعضای تیم را کامل کرد و شماره تلفن اصغر بقال را گرفت.

...
...
بعد از اینکه کریس به وزارتخانه برگشت، سعی کرد مسئله را برای تام بازگو کند.
-میدونی، یکم معیارهامون رو ساده تر کردم و بازیکن گرفتم!
-جدی؟معیارو عوض کردی؟
-خب آره...معیارمون آدم بودن بود دیگه؟ یکیشون آدم نیست، کتابه!

کریس این را گفت و سعی کرد در مقابل نگاه پوکرفیس تام قرار نگیرد.
-خب یکی از بدبختیا حل شد و الان میتونیم بریم با بچه ها تمرین کنیم!

و دست تام را گرفت و دوتایی به رختکن کوییدیچ ریون آپارات کردند.


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.