هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
#60

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
- کسی با من کار داشت؟

فنریر گری بک که حال اغلب مو هایش سفید شده بود، وارد میدان شد. پیر شده بود اما ذره ای از خوی وحشی اش از بین نرفته بود... البته یک تفاوت دیگر نیز داشت، آن هم شکمش بود!
- چی شده؟ هیچ کس جرأت نداره بیاد توسط من خور... یعنی با من بجنگه؟

افراد حاضر در باشگاه که هر کدام در دوران خود یدِ تولایی داشتند، انگشت سبابه شان را با حالت تمسخر آمیز به سمت فنریر گرفتند و شروع به قهقهه زدن، کردند.

- فنر! حتی از زمان عادی تم مسخره تری!
- پشت خاکستری! نکنه از اون مشنگایی که مسخره بازی در میارن شدی؟!
- وای! چطوری با این شکم راه میری؟

فنریر به شکمش نگاهی می اندازد و با سر در گمی رو به دیگران می گوید:
- چیه خب؟ شنیدم بعد از گلدوزی باید غذا بخوری دیگه... تازه میگن هنگام غذا درست کردنم باید سیخونک زد... فقط موندم چطوری بعد از سیخونک زدن، غذا می مونه؟!

این بار جمعیت با حالت () به فنریر خیره شدند.

که پس از مدت مدیدی؛ رشته خیره شدن حضار در باشگاه، با صدای سرکادوگان پاره شد.
- ای کلاش شیاد! به جای حرف بیا و در این رینگ، چو یک مرد برزم!

فنریر که هنوز سر در گم بود، به سمت رینگ شروع به پیش رفتن، کرد.

تا اینکه سرکادوگان دوباره به حرفش ادامه داد.
- حال آرتور ویزلی بیاید و برزمد!

که در این حین فردی که استخوانی بود و یک نفر دستش را گرفته بود، کشان کشان به سمت رینگ رسیدند.
فرد استخوانی، آرتور بود. او دیگر موهایش سفید بود و دیگر تپل نبود ولی هنوز عاشق و شیفته وسایل مشنگ ها بود، که در همین حین فردی که دست او را گرفته بود و مو هایش نیز قرمز بود، گفت:
- سرکادوگان... میشه من جای بابام مبارزه کنم؟ آخه خودت وضعشو که می بینی...
او چارلی ویزلی، فرزند دوم آرتور بود.

سرکادوگان با هیجان و پرخاش، در پاسخ به چارلی گفت:
- امکان ندارد! هر جنگجو باید خودش برزمد!

پس از این حرف سرکادوگان؛ چارلی، آرتور را با سختی از روی ویلچرش بلند کرد و واکری چرخ دار را به او داد و پس از اینکه آرتور واکرش را گرفت، لبخندی زد و به سمت رینگ راه افتاد.


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۱۶ ۰:۰۵:۵۱

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۸:۲۴ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۹
#59

فلور دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
باروفیو در را پشت سر جادوگر فضول بست تا به کارش ادامه دهد.سرکادوگان هنوز در حال انتخاب دو نفر برای مبارزه بود.

_دو شوالیه دلیر می خواهیم که وارد رینگ شوند و سیاهی وجودشان را تخلیه و به آرامش برسند .

ناگهان کسی از انتهای جمع فریاد زد:
_منظورتون آرامش ابدیه.

سرکادوگان بدون توجه به آن جادوگر گستاخ که میان حرفش پریده بود ادامه داد.

_ شوالیه ها جلو بیایند .

بعد از این حرف نزدیک به پانزده نفر از جادوگران به سمت تابلوی سر کادوگان هجوم بردند.

_جادوگران شیر دل ، گفتم دونفر برای رزم که برزمند . به جمع پانزده نفره میان رینگ جنگ می گویند .دونفر جلو بیایند .

باز هم همه ی آنها به علاوه چندی بیشتر جلو آمدند.

_ اصلا لازم نکرده .خودم شوالیه های رزم را انتخاب می کنم.فنریر گری بک و آرتور ویزلی به رینگ بیایید و برزمید و به پایان برسانید سیاهی ...

ناگهان صدای بلندی مانند انفجار از اتاقی که باروفیو در آن بود شنیده شد.


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۹:۵۸ جمعه ۲ خرداد ۱۳۹۹
#58

خانوم فیگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۵:۳۰ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹
از این گردش گردون، نصیبم غم و درده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 38
آفلاین
خلاصه: جبهه سیاهی از بین رفته و دیگه انسان‌های شرور باقی نموندن. اما کشف میشه که یک باشگاه مشت زنی* سری در شهر وجود داره که جادوگرای سیاه و سفید قدیمی در کنار هم از طریق نبرد تن به تن یا هر کار پنهانی دیگری به تخلیه‌ی سیاهی‌های نهفته در نیمه تاریک وجودشون می‌پردازن.

تصویر کوچک شده


لودو بگمن و جیمز سیریوس پاتر وسط رینگ ایستاده بودند و به یکدیگر ضربات جانکاهی وارد می‌کردند. لودو عمیقا از این که جیمز حریفش شده بود رضایت داشت. همواره بدون این که جیمز کوچکترین ظلمی به او کرده باشد، از او متنفر بود! فقط به این خاطر که حس می‌کرد او را بیشتر از جایگاه حقیقیش ستایش می‌کنند. او فقط خوب است. نه آن اسطوره خارق العاده‌ای که همه از آن دم می‌زنند. هیچ‌کس جز خودش این را دلیل کافی برای نفرت نمی‌دانست. همه معتقد بودند پشت این توجیه، حسادت نهفته است. در آن سوی رینگ اما جیمز نیز به خاطر شادی دل ویولت کم نمی‌گذاشت و تلاش می‌کرد با ضرباتش انتقام شناسه پاک شده او به دست لودو را بگیرد.

ورود و خروج افراد به باشگاه در حالت عادی توجه کسی را به خود جلب نمی‌کرد اما این بار مبارزه را نیمه کاره گذاشت.

- دست نگه دارید ای مبارزان شیردل ... باروفیو! نگو که اینا قراره مبارزه کنن.
- فکر کردی حیوان مثل تو هسته؟ انقدر تهذیب نفسه ره کرده که روحش همواره آرامشه ره داره. نیازی به مبارزه برای رسیدن به آرامشه ره نداره.
- پس آوردیشون تو باشگاه واسه چی؟
- آمدیم با هم به جما ...
- هیس! نمی‌خواد به کسی توضیح بدی. برو کارتو بکن.
باروفیو و گاومیش‌هایش به داخل اتاقی رفتند و در را پشت سرشان بستند.
- مبارزه‌ای که متوقف شده شوم است و دل را بز می‌کند! دو شوالیه جدید داوطلب شوند. با هم برزمید. بر هم نرزمید.

در حالی که سر کادوگان از درون تابلو مشغول انتخاب از بین داوطلبان بود، شخصی از جمع جدا شد تا سر از کار باروفیو درآورد.

درب اتاق را به صورت ناگهانی باز کرد و خوش را انداخت داخل اتاق.

- ای وای ببخشید! من فکر کردم این اتاق خالیه. چی کار می‌کردین؟
- به جماعت نمازه ره می‌خوندیم.
- با گاومیش؟
- تا با خودت چی خیاله ره کردی؟ مرغ به اون مرغیش تسبیحگوی هسته!
- باشه باشه ... اما چرا این جا؟ مخفیانه؟
- خوب این‌ها از سر تواضعشون جلو واینمیستیادن! من هم خجالته ره می‌کشیدم که خودم ره بر این‌ها برتری بدم. گفتم بیام این‌جا که این ضعف معرفتی منه ره نبینن.

جادوگر فضول که چیزی از حرف‌های باروفیو سردرنیاورده بود ترجیح داد او را تنها گذاشته تا شاید فرصت کند برای مبارزه داوطلب شود.

______________________

* برگرفته از فیلم fight club
اگه ندیدینش فدای سفیدیاتون!


هیچ‌وقت یک پیرزن رو از خونه خالی نترسون! هیچ‌وقت!


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸
#57

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
- بهت می گیم بکشش کنار! مگر ما با شما شوخی داریم!
- یو هو هو هو ها ها ها.

ماتیلدا، گادفری و جکسون هر سه بر گونه هایشان کوبیدند. ریچارد خبیثانه می خندید.

- نه! ما شوالیه شریفی هستیم و از این معجوون ها... قولولوقولولوپ...
- حالا خودمم یکی دوتا شیشه از همین معجون ها می خورم.

اسکای که بخشی از معجون را به خورد سر کادوگان داده و بخش دیگری را خودش نوشیده بود، ناگهان چهره در هم کشیده و سپس به سرعت به گوشه اتاق، جایی که از نظر سه ماجراجو دور بود، شتافت. سر کادوگان نیز تابلو اش را ترک کرده بود.

به ناگاه صدای شدید عطسه اتاق را فرا گرفت.

- ریچارد مرلین جوری بر کمرت بزنه که شیش تا از مهره هات بزنه بیرون...هوووع!

و صدای فحش و نفرین.

- خیلی هم دلت بخواد! ... اهچه!

بیننننگ!

چیزی با سرعت زیاد به دیوار خورده بود. چیزی فلزی.

- ببین فقط اوّلش یه مقداری حالت رو بد می کنه. بعدش دیگه مشکلی نداره. فقط یادت نره به بقیه بچه های تیمتون هم بدی!
- زهی خیال باطل! جوانک ما ابزار دست تو نخواهیم شد. شرافت و تف ما یکیه! هیچکدومشون رو معامله نمی کنیم!
- حالا خود دانی.

ریچارد که اکنون بهتر شده بود، به درون استخر خزیده و در آن تف کرد. سپس چیزی را بیرون کشید. چیزی که آن سه نفر ندیدند. شاید چون اتفاقی که در اتاق بعدی در حال رخ دادن بود، چیزی غریب تر از تبدیل کردن تف به طلا بود.



...Io sempre per te


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۸
#56

ریچارد اسکای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۵۸ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اون بالا بالا ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
صدا های تهدید آمیز ریموند در آنجا به گوش می رسید که خطاب به شخصی گفته میشد.
_الان میزنمت لهت میکنم ... آماده نابودی باش.

و بعد ریموند که شرت بوکس و رکابی ای تنش بود و با دستش مخصوص بوکس که با آن مانور میداد و تکان تکان میخورد ، چشم هایش را ریز کرد و سم هایش را بر روی زمین کشید و با شاخ با سرعت به سمت کیسه بوکسی رفت که از میان در معلوم نبود؛با شاخ هایش آن را میزد و همچین با دست و گاهی نیز پاها و صدا هایی نیز از خودش در می اورد!
_بگیرش...چپ،حالا راست،آپرگاد...دیش،دام...حالا یه لقد...اینم بگیر.

ماتیلدا، جکسون و گادفری که از میان در مشاهده گر این اتفاق بودند مات و مبهوت از آن حرکت هایی که ریموند انجام میداد بودند ؛ در همان لحظه نیز ریموند حرکت آخر خود را با نمایشه گذاشت.

_بگیرش.

ریموند به بالا پرید و خواست که یک لگد چرخشی بزند ولی شاخ هایش به دیوار گیر کرد و دست و پا میزد که بتواند بیاید پایین!
_کومک،کومک،کومک.

ولی ماتیلدا ،جکسون و گادفری زودتر آنجا را ترک کرده بودند و به سمت دری شیک و اتاقی که کمی روشن تر بود و بخار هایی هم از آنجا به بیرون می آمد حرکت کرده بودند.
صداهایی از آن اتاق می آمد که از قرار معلوم سر کادوگان و ریچارد بودند.
_آی جوان، این معجون را از جلوی تابلو ببر آن ور ، الان میزنی تابلو را به گند میکشی!
_نگران نباش این معجون خودم ساختم از تابلو ها رد میشه.




شناسه قبلی : آبرفورث دامبلدور



پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
#55

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
با پایان گرفتن سخنرانی، همه متفرق شده و ماتیلدا، جکسون و گادفری نیز تصمیم گرفتند تا پاورچین پاورچین هاگرید را تعقیب کنند. نیمه غول از دالان های فراوانی گذر کرده و در نهایت به یک اتاقک نیمه تاریک رسیده و تصمیم گرفتند تا از درز در روبیوس را زیر نظر بگیرند.

مرد که وارد اتاق شد، شنل را از روی شانه هایش برداشت و در گوشه ای آویزان کرد و سپس دستانش نیز نمایان شدند؛ آستین هایش را بالا زده بود و ساعد های پرمویش نیز، آغشته به همان مایع سرخ رنگ بودند، و همینطور تمام پیراهن زرد رنگش. نیمه غول کش و قوسی به بدنش داده به طرف میز بزرگی در میان اتاق رفت و سپس از روی لذت زیرزیرکی خندید، خنده ای شیطانی!

- خب، بظا ببینیم اینجا چی چی داریم! هی هیهی هی هی هی!

پفلش!

چیزی درون دستان هاگرید له شده و خون دوباره به همه جا پاشیده شده بود. سه نفری که از لای در شاهد این ماجرا بودند، به خودشان لرزیده و یک دیگر را به آغوش کشیدند. حالا مرد بزرگ جثه بر روی میز بیشتر خم شده و با حرارت بیشتری مشغول شده و از حرکات بدنش معلوم بود که به شدّت به تکاپو افتاده است.
حالا بلند تر از قبل هم می خندید.
و شیطانی تر!

- هییییی! نیشونت می دم!

مرد سر از میز برداشته و جنون بار در اطراف اتاق به دنبال چیزی گشت، با سرعت زیادی از این طرف به آن طرف می رفت و چیزهایی را بر می داشت. بغل مرد پر از چیزهای مختلف شده بود و گونی بزرگ و سنگینی نیز روی دوشش قرار داشت. در این فرصت، مهمان های ناخوانده توانستند نگاهی به آنچه که روی میز بود بیاندازند؛ توده ای سرخ رنگ و غیرقابل تشخیص.
دست آخر هاگرید بر سر میز برگشته و لوازمش را روی آن چید، آرام و با دقتی که از او انتظار نمی رفت، جای هر کدام را مشخص کرد، سانت به سانت، میلی متر به میلی متر، فاصله میان اجزاء را اندازه گرفت. سپس شروع به پرت کردن آن ها به آنچه که زیر دستش بود کرد.

-بییییگییییر! اینم بیگیر! یووووع!

برای آخرین شیء به هوا پریده و آن را به میز کوبیده بود. میر زیر ضرب آن شکسته و مقداری از مخلوط به روی زمین ریخت.

- خاک تو صرم!

هاگرید دست ها را به صورت کوبیده و سپس روی زمین نشست. اندکی تامل کرده و سپس نگاهی دزدانه به اطراف انداخت. سرانجام آنچه که روی زمین بود را برداشته، روی میز گذاشته و دو طرف میز را دوباره کنار هم قرار داد.

- خب خب خب. اولان دیگه وختشه!

هاگرید محتویات روی میز را کمی دیگر با هم هم زده و سپس آن ها را در دستانش گرفته و به سوی کوره ترسناک گوشه اتاق برد. سپس محتویات دو دستش را که بسیار چلانده بود درون کوره انداخته و به آتش خیره شد.

- دیگه فرک کنم کافیه!

چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که نیمه غول دست به درون آتش برده و دو توده سیاه رنگ از آن بیرون کشید.

- کلوشه های آلبالو! چرخ چرخ چرخ.

نیمه غول به کوره تکیه داده و بی توجه به موهایش که در حال کز خوردن بودند، مشغول جویدن کلوچه های سنگی شد. اما سه ماجرا جوی این قصه که نمی خواستند تا ته جنایات هاگرید را ببینند، به سراغ در دیگری رفتند که صدا های عجیب و غریب تری از آن می آمد، جایی که صدای ریموند به گوش می رسید، جایی تاریک تر.



...Io sempre per te


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۱:۱۷ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۹۸
#54

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
ماتیلدا زمزمه کرد:
- اینجا دیگه کجاست؟!

و به صدای مرد گوش داد!
- قانون دوم چیه؟

همه یکصدا گفتند:
- از جادوی سیاه استفاده نکنیم!

گادفری در جواب به سوال ماتیلدا گفت:
- یه جایی برای ترک کردن بدی ها. به گمونم!
- گادفری، بیا ببینیم این کسی که داره صحبت می کنه کیه!
- اگه لهمون نکنن باشه اما من می تونم با اره لهشون ک...

ماتیلدا محکم روی پای گادفری زد. گادفری از درد قرمز شد اما هیچ چیز نگفت! در عوض ماتیلدا زیر لبی و با عصبانیت به گادفری گفت:
- گادفری مواظب باش! اینجا دارن کارای بدشونو می ذارن کنار بعد تو داری از اره حرف می زنی؟!
- ببخشید. ولی دفعه ی بعد لطفا با یه زبون دیگه بهم بفهمون نه با لگد زدن!
- عذر می خوام!

در این حین، قانون پنجم هم گفته شد!
- هیچوقت دعوا نمی کنیم!

ماتیلدا به اطراف نگاه کرد. او یعنی همه ی محفلی ها فکر می کردند که مرگخوار ها همه از بین رفته اند. در سراسر جهان، حتی یک تخلف هم به گوش نخورده بود. چطور این همه مرگخوار در جایی بودند که همه ی محفلی ها در همانجا زندگی می کردند؟ ماتیلدا فکر کرد که همه ی مرگخوار ها دم گوششان بودند اما محفلی ها فقط به شهر های دیگر، منطقه های دیگر و... توجه می کردند و سوال ایجاد شده برای او این بود که چجوری مرگخوار ها را پیدا نکردند؟ و آیا مرگخوار ها جایی برای پنهان شدن داشتند؟

گادفری در فکر دیگری بود. آنجا کجا بود؟ چجوری آنجا وجود داشت؟ او و ماتیلدا محفلی بودند اما چرا تا حالا چیزی درباره ی این نشنیده بودند؟ تمام مرگخوار هایی که دنبالشان می گشتند اینجا بودند و محفلی ها هم چیزی به آن دو نگفته بودند. چند تا راز دیگر وجود داشت که آن دو از وجودش بی خبر بودند؟

و جکسون به مهم ترین مسئله در آنجا فکر می کرد. چرا هاگرید خونی بود؟ این سوال مدام در ذهنش تکرار میشد. بالاخره تصمیم گرفت که به ماتیلدا و گادفری بگوید.
- ماتیلدا، گادفری‌، اول باید بفهمیم چرا هاگرید خونیه؟!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۸
#53

سوجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۸:۴۹ یکشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۲
از یخچال گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 91
آفلاین
خلاصه:
به نظر می‌رسه که بالاخره سفیدی بر لندن چیره شده و دیگه شرارت و انسان‌های شرور باقی نمونده‌ن. اما ماتیلدا که این قضیه به نظرش عجیب بود، صداهای مشکوکی از بیرون خونه‌ی گریمولد می‌شنوه و بعد از تعقیب صدا، به یک رد خون می‌رسه. حالا به همراه گادفری و یک پسر گریفیندوری به اسم جکسون رد خون رو دنبال کرده‌ن و رسیده‌ن به یه خونه.

ادامه‌ی سوژه:


ماتیلدا، گادفری و جکسون، در سکوت مطلق به خونه خیره مونده بودن. ترسیده بودن... رد خون خبر از وقایع شومی می‌داد. اما به عنوان دوتا محفلی و یک گریفیندوری، چیزایی مثل «مبارزه با سیاهی» و «شجاعت» مانع بیخیال شدنشون می‌شد. البته شاید هم بیشتر حس ماجراجویی و فضولی بود که ترغیبشون می‌کرد وارد خونه بشن! به هرحال، جکسون اولین نفری بود که پا پیش گذاشت و در خونه رو محکم هل داد.

در قفل نبود و با فشار جکسون، با صدای جیرجیر بلندی باز شد. اونقدر بلند که مطمئناً هرکسی داخل خونه بود از ورودشون با خبر می‌شد. پشت در یه راه‌پله‌ی تاریک بود که به زیرزمین می‌رفت.

تپ تپ تپ‌تپ تتپ...

ماتیلدا مطمئن نبود این صدای قلبشه که می‌شنوه یا کسی داره با قدم‌های نامنظم از پله‌ها بالا میاد. اما وقتی هیکل سیاه بزرگی از پلکان تاریک بالا اومد و جلوشون ظاهر شد؛ چه صدای قلبش بود چه صدای قدم‌های اون شخص؛ متوقف شد.

- به به! شومام اومدین سیاهی درونیتونو اینجا خالی کونین و سیفیتِ سیفیت بشین؟

به نظر ماتیلدا، صدای اون هیکل بزرگ که هنوز توی تاریکی درست تشخیصش نمی‌داد واقعا آشنا بود.

- چرا نیمیاین تو؟ ببینم، نکونه تازه‌واردین؟

هیکل تاریک یک قدم جلوتر اومد و اون سه‌تا چند قدم عقب‌تر رفتن. اما با افتادن نور تیرچراغ‌برق روی صورت مرد، هر سه‌تاشون با هم داد زدن:
- هاگرید؟!
- عه! شومایین بچه‌ها؟ خود پروفیسور دامبلدور آدرس اینجا رو بهتون داد؟ زود بزرگ شدین چیقد.

هاگرید دستش رو به ریش پرپشتش برد و با شدت ناجوری خاروند. در این فاصله گادفری متوجه دست و صورت زخمی هاگرید و بینی خون‌آلودش شد. هاگرید گفت:
- خب عب نداره. بیاین بریم پایین. شوما نوجوونا هم لابد سیاهیای خودیتونو دارین که باس خالی شه. اتفاقا خوب موقع رسیدین. بجونبین!

ماتیلدا، گادفری و جکسون نمی‌دونستن از دیدن هاگریدِ زخم‌وزیلی در موقعیتی که انتظار داشتن یه جادوگر تبهکار و قاتل ببینن خوشحال‌کننده‌س یا ترسناکه. خیلی مضطرب بودن، اما به هرحال باید ته و توی ماجرا رو درمیاوردن. خالی کردن سیاهی درون دیگه چی بود؟ یعنی چی که «خوب موقع» رسیده‌ن؟ آروم به دنبال هاگرید از پله‌ها پایین رفتن.

بعد از رفتن به زیرزمین و طی کردن یه راهروی کوتاه، در کمال تعجب به یه اتاق خیلی شلوغ رسیدن. جمعیت زیادی که به زور توی اتاق جا شده بودن، همه به دور چیزی یا کسی که مرکز اتاق بود حلقه زده بودن. تراکم جمعیت زیاد بود و معلوم نبود اون وسط چیه، اما در و دیوار خون‌آلود و بوی مشمئزکننده‌ی فضا حاکی از یه دورهمی دوستانه نبود.

گادفری آستین ماتیلدا رو کشید و در گوشش گفت:
- هی... نگاه کن... چه جمعیت عجیبی اینجاست. اون بغل چند نفر با لباس مرگخواری می‌بینم. یکیشون ماسک نداره... فنریر گری‌بک؟ کنارش اما آرتور ویزلی و یه محفلی دیگه خیلی راحت وایستاده.

ماتیلدا گفت:
- آره. اون طرف هم چندتا محفلی سابق کنار دوتا مرگخوار وایستادن. خدای من... اینجا کجاس دیگه؟ چیکار می‌خوان بکنن؟

تا اینکه بالاخره از وسط اتاق - که اون‌ها هنوز هم بهش دید نداشتن - صدای سرفه و صاف کردن گلو اومد. زمزمه‌ی حضار خاموش شد. صدا شروع کرد به حرف زدن:
- زمانی بود که همه‌ی ما درگیر سیاهی بودیم. شرارت و خشونت، یا تلاش بی‌ثمر برای مبارزه باهاش چیزهایی بودن که باهاشون سعی می‌کردیم به زندگی‌های بی‌ارزشمون هدف بدیم! اما ما اینجا تونستیم به این چیزهای مسخره پایان بدیم. ما بالاخره فهمیدیم اصل زندگی چیه... حالا بیاین یک بار دیگه قوانین رو مرور کنیم! اولین قانون چیه؟

حضار یکصدا گفتن:
- در مورد باشگاه مشت‌زنی حرف نمی‌زنیم!


ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۷ ۲۳:۳۲:۳۳


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۸
#52

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
ماتیلدا قدم هایش را تند تر کرد. قلبش در سینه اش به شدت می کوبید. سعی کرد که صدای پاهایش بی صدا باشند. اما این کار تقریبا غیر ممکن بود. با استرسی که داشت، نمی خواست با احتیاط حرکت کند که لحظه ای دیر شود. چوبدستی اش را آماده کرد. نفس عمیقی کشید و به درون کوچه پا گذاشت. ماتیلدا با صدای لرزانی گفت:
- چیکار می کنی گادفری؟

اما گادفری چوبدستی اش را بیرون نیاورد و با بهت به ماتیلدا خیره شد.
- ماتیلدا! چرا چوبدستیتو به طرف من گرفتی؟!
- مگه نباید اینکارو کنم؟ بدون چوبدستی داری به یه بی گناه حمله می کنی؟

گادفری با صدای بلند خندید و بعد گفت:
- تو واقعا اینطوری فکر می کنی؟ فکر می کردم منو باید شناخته باشی! مگه نشنیدی که یه تئاتر قراره برگزار بشه؟
- خب این چه ربطی به تو داره؟
- مرلینو شکر می کنم که کلاه تشخیص داد که تو ریونکلاوی نیستی! دارم تمرین می کنم. اصلا بیا از خود جکسون بپرس!

ماتیلدا نگاهش بر روی فرد ناشناش یا همان جکسون که روی زمین زانو زده بود‌،خزید.
- خب؟

جکسون گفت:
- خانوم محترم! گادفری و من داریم تمرین تئاتر می کنیم. گادفری سعی داره با بودنش توی تئاتر، محفلی ها رو غافلگیر کنه که اونایی که رفتن سفر رو دوباره به گریمولد برگردونه! بخاطر همین سعی کردیم که آروم بیایم اینجا. اما مثل اینکه با مشکل...
- چرا اینجا؟ و اینکه رد خون برای چیه؟
- اینجا چون نزدیک خونه ی گریمولده و گادفری می خواست که مواظب خونه باشه. البته که آدم بد وجود نداره ولی چون فقط شما توی خونه هستین و همه رفتن مسافرت اینکارو می کنه و اینکه... خون؟! کدوم خون؟!

گادفری هم متعجبانه به ماتیلدا نگاه می کرد. ماتیلدا جلوتر آمد و از گادفری و جکسون گذشت و متوجه شد که رد خون برای آن دو نیست. بلکه آن خون تا دم خانه ی در سمت چپ کوچه و در سه متری آن ها ادامه داشت!

ماتیلدا به سرعت به طرف گادفری و جکسون برگشت و گفت:
- همین الان تمرینو کنار بذارین! ببینم جکسون.... چوبدستی که داری یا اینکه... اصلا جادوگری بلدی؟
- آره. دانش آموز سال چهارم گریفیندورم! چطور منو ندیدی؟!
- الان وقت این حرفا نیست. چوبدستیتونو در بیارین.

گادفری تا حالا ماتیلدا را انقدر جدی ندیده بود پس فهمید که باید موضوع جدی تر از این حرف ها باشد. چوبدستی اش را در آورد و به جکسون هم اشاره کرد.کمی که جلوتر رفتند، گادفری و جکسون متوجه خون شدند. گادفری زیر لب گفت:
- چطوری اینو ندیدم؟

اما بعد این حرف، جلوی خانه رسیده بودند.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵ پنجشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۷
#51

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۳۲:۲۱
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
ماتیلدا به سرعت از خانه خارج شد و نگاهی به اطراف انداخت. نور ماه سطح خیابان را روشن کرده بود و برگ های درختان بر اثر وزش نسیم به آرامی تکان می خوردند. دختر محفلی با خودش گفت:
- شاید اون صدا رو فقط تو ذهنم شنیدم. حتما از بس راجب این قضایا فک کردم، توهم زدم.

ماتیلدا می خواست برگردد که ناگهان صدای ناله ی خفیفی در فضا پیچید. دختر جوان به سمت راست خیابان، جایی که فکر می کرد صدا را از آن جا شنیده، دوید. وارد کوچه پس کوچه ها شد. نور اندک ماه برای دیدن اطرافش کافی نبود. چوبدستی اش را درآورد.
- لوموس!

سنگفرشی که بر آن قدم گذاشته بود، روشن شد و ماتیلدا توانست لکه هایی سرخ رنگ را بر سطح آن تشخیص دهد. انگشتش را به یکی از لکه ها کشید و آن را بویید. چیزی در قلبش زیر و رو شد.
- خون!

ماتیلدا به راهش ادامه داد و همان طور که رد خون را دنبال می کرد، ناله ی دیگری در فضا طنین انداخت، این بار بلندتر و دردآلودتر. شخصی شروع به صحبت کرد:
- فک کردی ... با این روشای بچه گونه ی مشنگی میتونی ازم حرف بکشی؟

صدا هم زمان آمیزه ای از رنج و تمسخر بود. فردی دیگر با خونسردی خطاب به نفر اول گفت:
- خب، ما محفلی ها از طلسم شکنجه استفاده نمی کنیم. ولی من به شخصه فک می کنم شکنجه های ماگلی هم میتونن به همون اندازه تأثیر گذار باشن.

ماتیلدا با شنیدن صدای نفر دوم، شوکه شد و سر جایش ایستاد. حیرت زده زمزمه کرد:
- صدای گادفریه!



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.