هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۸
#68

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
_پایان.

تلق...تلق...تلق.
صدای دکمه های دستگاه تایپ در سالن تئاتر طنین می انداخت. آریانا که مسئول تایپ نمایشنامه شده، پشت میزی نشسته بود.
_پایان؟ ولی داستان که اینجا نباید تموم شه. الان وقت زنده شدن پاتره.

مرگخواران شروع به خندیدن کردند؛ البته نه با صدایی دلنشین، بیشتر شرورانه بود.
_فیس هیسسسفیس....فیسفیس.
_ها؟
_منظورش اینه که...نه این دفعه پاپا برنده میشه و دنیا در تاریکی فرو میره.

آملیا که با عصبانیت تلسکوپش را تکان می داد گفت:
_داستان باید واقعی باشه. باید محفلی ها برنده بشن، نه مرگخوارهای...

فنریر که چنگال هایش نمایان شده بود وسط حرف آملیا پرید:
_چی؟ چی؟ توهین می کنی؟ ارباب ببینش.

در آن طرف سالن بلاتریکس داشت سعی می کرد موهای گادفری را بکشد و ریچارد هم سطل آبی روی کریس خالی می کرد.
_خب ببین...اگه دکه نگهبانی دوست نداری می تونیم به کافی شاپی، چیزی بریم.

ماتیلدا سعی می کرد به رودولف بفهماند که او در گروه مخالف اوست، اما این اصلا برای لسترنج مهم نبود.
_آهای فرزندان روشنایی! بهتر است...

دامبلدور هیچ وقت نتوانست حرفش را تمام کند؛ چون حالا دعوایی بین دو جناح ایجاد شده بود که فقط مرلین می توانست وساطت کند تا تمام شود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۸
#67

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
چند دقیقه گذشت و هیچ خبری نشد...کسی بر روی صحنه نیامده بود!
بلاخره طاقت لرد طاق شد و آریانا را صدا زد!
_آریانا؟
_بله ارباب؟
_برو پشت صحنه ببین چه خبره! چرا شروع نمیکنن؟
_چشم ارباب!

قبل از اینکه آریانا از لرد دور شود و به پشت صحنه برود، دامبلدور که میخواست جلوی لرد کم نیاورد، خواهرش را صدا زد!
_خواهر؟
_چیه؟
_
_چی؟

دامبلدور به اینکه چه بگوید فکر نکرده بود...او صرفا میخواست به لرد نشان دهد که آریانا خواهر اوست و او هم میتواند آریانا را صدا کند! اما حالا باید به یک جمله فکر میکرد تا به آریانا بگوید...
_عشق بورز!
_

آریانا در حالی که افسوس میخورد به پشت صحنه رفت و بعد از چند دقیقه به ردیف اول، همانجایی که لرد و دامبلدور نشسته بودند، برگشت و گفت:
_کسی نیست!
_یعنی چی که کسی نیست؟ پس کی میخواد نمایش رو اجرا کنه؟ ما رو اسکل میکنن؟
_تام...فکر کنم من میدونم موضوع از چه قراره!

لرد اما دوست نداشت که دامبلدور بداند و خودش نداند!
_من هم میدونم...ولی اول تو بگو ببینم بلدی یا نه!
_ما اینجا نیومدیم که نمایش رو ببینیم...بلکه قراره نمایش رو اجرا کنیم!

لرد کمی فکر کرد....حالا بهترین فرصت بود که خودش نمایشنامه واقعی داستان "لرد ولدمروت و هری پاتر" را بنویسد!




پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۸
#66

ریچارد اسکای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۵۸ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اون بالا بالا ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
در همان هنگام مردی که جلوی صورتش با کلاه جادویی پوشیده بود با یک گاری خیلی بزرگ و طلایی و زیبا و پر از خوراکی وارد سالن شد، به طرف محفلیون رفت و دستانشان را پر از خوراکی های گوناگون کرد و با این حرکت چشم تمامی مرگخواران در آورد، از کنار هر مرگخواران عبور میکرد پایش را با چرخ بزرگ گاری له میکرد تا اینکه که به گاری بانو مروپ رسید و با یک ضربه گاری را چپ کرد و قل خوردن و پایین رفتن آن از پله ها را تماشا کرد ، و بعد هم از روی بانو مروپ و بعد نجینی و بعد لرد رد شد و آنها را له کرد.
_انتقام شیرین است

در گوشه سالن که محفلیون نشسته بودند از حرکات ریچارد در شور و شعف غرق شده بودند و به ریش تمامی مرگخواران میخندیدند؛همچنین در گوشه دیگری مرگخواران بسیار اعصبانی بودند و در حال جمع کردن بانو مروپ ، نجینی و لرد بودند و نقشه انتقامی را در سر میپروراندند .
ریچارد در کنار پروفسور دامبلدور نشست و به مسمومیت آن پی برد ، برای همین نیز معجون ضد مسمومیت را از کیف چرمی درآورد و پروفسور دامبلدور داد.
در همان لحظه پیرمردی که از قرار معلوم یکی از بازیگران تئاتر آن ور ها بود وارد صحنه شد ، خیلی کند حرکت میکرد و تازه اول های راه را رفته بود.
_آخ کمرم گرفت

با این حرف در سالن پچ پچ های زیادی صورت گرفت و کلماتی مثل راه بیوفت دیگه، آخه این دیگه کیه؟ این از لاک پشت هم کند تره خطاب به پیرمرد گفته شد!
لحظاتی بعد پیرمرد بعد از ۱۵ دقیقه به میانه های صحنه نمایش رسید و سرش را بالا گرفت.
_محفلی بودن یا مرگخوار بودن مسئله این است!

پیرمرد این را گفت و سکوتی بر سالن حکم فرما شد.
جمعیت محفلی و مرگخوار ها همچنان پوکر بودند.
پیرمرد هم منتظر دست زدن و تشویق محفلی ها و مرگخوار ها بود ولی وقتی دید کسی تشویقی نکرد شروع به ترک صحنه کرد تا نمایش آغاز شود.




شناسه قبلی : آبرفورث دامبلدور



پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۹۸
#65

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
خلاصه:

سالن تئاتر هاگزمید قصد داره نمایش "هری پاتر و لرد ولدمورت" رو اجرا کنه.دو گروه سیاه و سفید(مرگخوارا و محفل) برای تماشای نمایش به سالن رفتن و برای همدیگه ایجاد مزاحمت می کنن.

* * *

مرگخوارها و محفلی ها با دقت زیاد، تمام حواسشان را به تئاتر جلب کرده بودند.

جیر جیر جیر جیر

_صدای چیه؟
_نمیدونم از اون پشته ظاهرا!

ناگهان همه ملت در آن تاریکی به ورودی تئاتر خیره شدند. از نور پشت در ورودی مروپ گانت با کلاه سر آشپز و پیشبند گل گلی نمایان شد.

جیر جـیــــــر جـیـــــــــر

ریموند از صدای چرخ دستی مروپ عصبی شده بود و شاخ هایش را به صندلی میخراشید.
آملیا تلسکوپش را در دستش فشرد و زیر لب شروع به غر زدن کرد.
_پناه بر نپتون... اگر گذاشتن یه تئاتر ببینیم!

مروپ دقیقا جلوی آملیا توقف کرد و دیدش را به صحنه تئاتر گرفت که باعث خشم بیشترش شد، درحالی که مشتاقانه اطرافش را به دنبال پسرش در تاریکی جست و جو میکرد، به رابستن لبخندی زد و در چرخ دستی اش، ظرف ساندویچ ها را گشود.
_رابستن فرزندم... اینم ساندویچ برای تو و بچه... الویه مخصوص با عسل!
_بانو مروپ ... ممنون بودن میشیم.

ساندویچ را در حالی که یک سانتی متر با نوک بینی آملیا فاصله داشت به دست رابستن داد.
آملیا بسیار گرسنه شد، یک عدد پیاز از کیفش در آورد و گاز زد؛ سپس با حسادت چشم غره ای به رابستن رفت.

_نوه عزیزم برات پیتزای خوشمزه مامان بزرگ آوردم با پنیر فراوون.
_پیتزا سسس فس!

چند محفلی پشت صندلی نجینی آهی از سر ضعف کشیدند.

همینطور که میگذشت بوی غذاها بیشتر در فضای تئاتر پخش میشد و ملت را دچار دل ضعفه میکرد، تئاتر بیشتر شبیه تالار عروسی هنگام خوردن شام شده بود!

بلاخره مروپ به صندلی لرد و دامبلدور رسید. لقمه بسیار بزرگی از انواع غذاها و دسرهارا به سمت پسرش گرفت اما دامبلدور که پیاز کفاف شکم گرسنه اش را نمیداد سعی کرد تا لقمه را از دست مروپ بگیرد که ناگهان مروپ محکم روی دستش زد.
_ریشو دستتو بکش از لقمه بچم... این فقط برا پسر دردونه منه... سرتم بگیر اونطرف ریشات نریزه تو غذای پسر گلم.

دامبلدور نگاهی با افسوس به لرد انداخت.

_خب ریشو ناراحت نشو...از اونجایی که من خیلی مادر دل رحمی هستم این لقمه هم مخصوص تو آوردم.

دامبلدور که بسیار گرسنه بود لقمه را گرفت و همان لحظه همه اش را یک دفعه قورت داد.
لرد نگاهی به مادرش که هنوز لبخندی شیطانی بر لب داشت و دامبلدور راضی و شادمان انداخت و بسیار تعجب کرد.

همان موقع چرخ دستی مروپ سر خورد و به دامبلدور برخورد کرد، پیرمرد نقش بر زمین شد همین که سعی کرد خودش را جمع و جور کند دوباره چرخ دستی برگشت و اینبار از رویش رد شد و او را با کف زمین یکی کرد، چند محفلی به سرعت خود را به او رساندند تا جمعش کنند و با پیاز هایشان احیا اش کنند! در همان حین تصمیم گرفتند حتما انتقامشان را در اولین فرصت بگیرند.

لرد از صحنه پیش رویش و له شدن دامبلدور لذت فراوانی برده بود اما هنوز آن لقمه که به دامبلدور داده شده بود را فراموش نکرده بود. به مادرش نگاهی انداخت و با صدای آرام پرسید:
_مادر... قضیه این لقمه چی بود؟!

مروپ هنوز لبخند شیطانی اش بر لبش بود.
_توش خربزه و عسله که ترکیبشون بسیار مسمویت زائه پسرم.



پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۰:۳۷ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۸
#64

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
چرا اینقدر دنیایمان را جدی میگیریم؟ چرا باید سر یک قضیه بیخود، بلا سر همدیگر بیاوریم؟ آیا یک صندلی اینقدر مهم است؟ چرا دیگر خود واقعیمان نیستیم؟ این بود آرمانهای مرلین؟ چرا اینقدر سریعپ عوض میشویم؟ چرا...

محفلیون و مرگخواران هرکدام به روش خود به سمت راوی هجوم بردند. پس از اینکه راوی را حسابی ادب کردند و دنیا را حسابی به کامش تلخ کردند تا بفهمد آدم باید گاهی هم حواسش به دنیایش باشد، برگشتند سر کار خودشان.

- عشق بورز، فرزند!
- حالا خوبه خودت قبل از همه رفتی سراغ طرف!
- خب حالا تا اینجای سوژه دامبلدور نبودم عیب نداشت، اینجاش اشکال داشت؟
- تا کی باید به مکالمات چرت و پرت ادامه بدیم؟ حوصلمون سر رفت!
- تا وقتی راوی جدید بیاد...
- پروف، میگن راوی تو ترافیک گیر کرده...
- چطور جرات میکنه تو ترافیک گیر کنه؟ ما لردی هستیم بی صبر! ...
- اومد راوی!

و بدین ترتیب، چراغها برای بار شونصدم خاموش شد و پرده ها کنار رفت تا نمایش شروع شود...



پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۸
#63

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
پرده ی نمایش به موقع پاره شده بود، چون بازیگران دیگه آماده بودن که به روی صحنه بیان.
در همین حین، کریس و گادفری سعی داشتن تا سوسک رو از روی سر سو بردارن...البته با یه روش خیلی عجیب!
-جناب سوسک، می شه بیاین روی دست من؟

سوسک واکنشی نشون نداد.

-بذار من امتحان کنم...عشقوسک، می شه بیای رو دستم...می دونم کار اشتباهی کردم که می خواستم با اره بکشمت...ولی الان دیگه نمی خوام اینکارو کنم...می خوام باهات دوست باشم...من یه دستشویی سراغ دارم که، برای تو خیلی خوبه...ماهی یک بارم تمیز نمی شه...اگه بیای رو دستم، می برمت اونا تا کلی حال کنی...تازه می تونی دوستات و زن و بچه هاتم بیاری.

کریس که بعد از کلمه "عشقوسک" مطمئن بود که حرکت گادفری هم جواب نمی ده، دهنشو باز کرده بود تا وقتی که گادفری ضایع بشه، بزنه زیر خنده!

-واقعا همچین جایی وجود داره؟ ...تازه، من مجردم، نه زن دارم و نه بچه!

برق چشم های گادفری نشون می داد که از موضوع مجرد بودن سوسک خوشش اومده!
گادفری به کریسی که دهنش باز بود نگاهی کرد.
-دهنت چرا بازه؟
-واااااای...یه قابلیت جدید کشف کردم...من می تونم دهنمو باز کنم ...چطور تا الان نتونسته بودم این قبلیتمو کشف کنم!

کریس ضایع شده بود و مجبور یه جوری اون قضیه ی دهن رو ماسمالی کنه.
سوسک پرید رو دست گادفری!

-تام، فکر کنم اون کسی که مو های سرش از عشق فراوان ریخته، تو باشی!
-ابهت ما بیشتر است...خیلی بیشتر!

تئاتر شروع شده بود!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ دوشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۸
#62

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
- سو... سو... اصلا استرش نداشته باشیا! فقط... فقط...

سو که کاملا گیج شده بود به گادفری نزدیک و نزدیک تر میشد.

- نه! نزدیک تر نیا! یعنی چیزی نیستا فقط... اصلا ولش کن، یه لحظه خم شو!
- ای بی شعور منحرف! برای چی خم شم؟ بگم لرد بیاد اره تو بکنه تو آستینت؟!

گادفری که از سو تفاهمی که برای سو پیش اومده بود عصبی شده بود، اره رو برداشت و فریاد زنان به سمت کله ی سو روانه شد...
- یااااااااااااا!
- چکار میکنی گادی؟!

گادفری همانطور که در هوا معلق بود به فکر فرو رفت.
- اگه دستم خطا بره بخوره تو کله اش چی؟ نه بابا من خیر سرم ده ساله دارم سر از تن ملت جدا میکنم؛ این که دیگه یه سوکسه چیزیش نمیشه!

گادفری خواست تا اره اش رو پایین بیاره اما کریس که میخواست خودش رو به ولدمورت نشون بده، پرشی کرد و گادفری رو به سمت پرده تالار پرت کرد.
در همین حین اره از دست گادفری پرت و شد و کل پرده ی تئاتر هاگزمید رو پاره کرد.

- یهو چت شد کریس؟!
- مگه نمیخواستی سو رو بکشی؟
- من؟ من غلط بکنم! فقط خواستم اون سوکس روی سرشو بکشم. راستی سوکسه هنوز روی سرشه! 😱

و بدون توجه به اره به سمت سو لی شیرجه رفتند.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۹ ۱۲:۱۵:۵۵

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ یکشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۸
#61

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۰۳:۴۷
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
در همان حال، گادفری چند تا جعبه ی دستمال کاغذی از کلاه شعبده بازی اش بیرون کشید و بعد شروع کرد به زار زدن.
- این تیکه ... این تیکه از نمایش خیلی احساسی بود!

گریک سعی داشت سر صحبت را با الیزایی که تازه ملاقات کرده بود، باز کند، اما سر و صدای گادفری مانع از تمرکز او می شد.
- گادفری، نمایش هنوز شروع نشده!
- خودم می دونم!

در حالی که شعبده باز اشک می ریخت، چنگ بر صورت می انداخت، ضجه می زد و تشنج می کرد، ناگهان نگاهش به دختری کلاه بر سر با چشمانی سیاه و گیرا افتاد. فریاد زد:
- سووووووو!

یکی از تماشاچی ها وحشت زده از جایش بالا پرید.
- باز سوسک اومده؟

گادفری تماشاچی را نادیده گرفت و همان طور که از رویش رد می شد، خودش را به دختر کلاه بر سر رساند.
- سووو!

سو لی چشم غره ای به شعبده باز رفت و کلاهش را برداشت تا تیغ های آن را در گلوی او فرو کند. در همین لحظه، چیزی درشت از داخل کلاه دختر مرگخوار بیرون افتاد. گادفری تته پته کنان گفت:
- سو ... سو ... سو ...

این دفعه واقعا سوسک دیده بود، ولی نه یک سوسک معمولی، بلکه سوسکی که اندازه اش از حد معمول هفت برابر بزرگ تر بود!


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۸ ۲۲:۱۹:۴۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۸ ۲۲:۲۱:۲۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۸ ۲۲:۲۲:۲۵


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ یکشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۸
#60

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
- چرا برقا خاموش شد؟
- خب چون تئاتر می خواد شروع بشه ماتیلدا!

پنه لوپه زیر لب غرغری درباره ی خنگ بودن ماتیلدا کرد و بعد به کار خود ادامه داد. ماتیلدا هم شانه ای بالا انداخت و به او کمک کرد. اما بعد لحظه ای دوباره گفت:
- خب اینطوری که نمی بینم دارم چی پاک می کنم!

بقیه ی محفلی ها هم تایید کردند. پنه لوپه اما به کار خود ادامه داد. ماتیلدا دوباره گفت:
- نمی بینم دارم چی پاک می کنم!

پنه لوپه فریاد زد:
- چوبدستیت!

ماتیلدا و بقیه ی محفلی ها تازه متوجه شدند. چوبدستی هایشان را از جیبشان در آوردند. لوموسی گفتند و دست به کار شدند. آنها با دقت کار می کردند. نمی خواستند دامبلدور را جلوی بقیه ی مرگخوار ها ضایع کنند. هر چند اگر هم می کردند، مرگخوار ها متوجه نمی شدند. بلا و سو هم چنان گیس های همدیگر را می کشیدند. پسرک لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت و جایی در اطراف آنجا هم بانز بیهوش بود!

سدریک که از ایجاد صلح میان دیگران ناکام مانده بود، تصمیم گرفت سینی ای برای محفلی ها بیاورد. محفلی ها همه از او تشکر کردند و پیاز های سوخاری را روی سینی ریختند. ماتیلدا دوباره تشکر کرد و گفت:
- ممنون سدریک! نمی دونی چقدر نیاز داشتیم. ولی خسته بودیم بیاریمش! هی من توی ظرف پاک می کردم، بعد یادم می رفت کدوم یکی رو پاک کردم کدوم یکی رو نه!

سدریک سری تکان داد و بر روی صندلی اش نشست.
- جیـــــــــــــــغ!

همه ی محفلی ها و مرگخوار ها دست از کارشان کشیدند. آملیا دوباره جیغی کشید و با تلسکوپش به هوا ضربه میزد. گادفری با صدای بلندی در میان جیغ های آملیا گفت:
- چی شده؟

آملیا اشاره ای به پایین کرد و گادفری منظور او را فهمید.
- سوسکه! الان خودم نابودش می کنم.

دامبلدور می خواست در زمین آب شود. محفلی ها هم آبروی او را برده بودند. لرد پوزخندی به او زد و گفت:
- حالا یارای خودتو جمع کن!

ماتیلدا چوبدستیش را که در سینی گذاشته بود، برداشت اما دقت نکرد و نمکی که معلوم نبود برای چه آنجا بود را ریخت ولی توجهی نکرد. قبل از اینکه گادفری سوسک را نابود کند، ماتیلدا چوبدستیش را به طرف سوسک نشانه گرفت و گفت:
- کروشیو!

سوسک بلافاصله در عذابی شدید قرار گرفت! ماتیلدا به دلیل کمبود حیوان در جنگل ممنوعه، می خواست آن سوسک را نگه دارد اما نمی دانست کجا بگذارد. پس در نتیجه تصمیم در نابودیش گرفت. کمی در صندلیش جابجا شد و چوبدستیِ خودش را آماده نگه داشت. اما با آن جابجایی خفیف، نشیمنگاه او به سینی برخورد و سینی برعکس شد و روی زمین ریخت! سریع گفت:
- آوداکداورا!

و قال قضیه را کَند. آن سوسک را نابود کرده بود! همه با دهان باز به او نگاه می کردند. اینکار از ماتیلدا بعید بود. او بعد کشتن آن موجود، فشار زیادی بهش وارد شده بود. برای خلاص شدن از آن شرایط هم فرصت خوبی بود. ماتیلدا زیر لب گفت:
- برم مرلینگاه!

و راه افتاد. اما بعد دقیقه ای، پنه لوپه به نمایندگی از محفلی ها فریاد کشید:
- ماتیلدا!

آن دو مثل تام و جری دنبال هم دویدند و از سالن بیرون رفتند!


ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۸ ۱۹:۳۳:۱۷

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۸
#59

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
همهمه ای در سالن به وجود امده بود؛ بر روی صحنه همچنان بانز و پسرک در کشمکش بودند. لرد و دامبلدور نیز دست از تلاش هایشان برای هل دادن یکدیگر برنداشته و حرف هایشان را با فریاد به زبان می اوردند که همین امر موجب شلوغی بیش از حد شده بود.

لرد که از شدت فشار قرمز شده بود، فریادزنان رو به دامبلدور گفت:
- هی ریش پشمکی! اگر این پسرک همان کله زخمی نباشد، من تو را مقصر ناخشنودی ام میدانم! از همان ابتدا نحسی ات سالن را فرا گرفته بود!

دامبلدور که اشکارا رنجیده بود، فریاد زد:
- به من چه ربطی داره تام؟! تو خودت عادت کردی هر چی میخای اون مرگخوارات واست اماده کنن؛ اصلا میدونی چیه؟ همه ی اینا واسه ی اینه که وجود تو از نیروی عشق خالیه!

بلا که میخواست انتقام اربابش را برای این اهانت از دامبلدور بگیرد، پیوسته سعی میکرد با چوبدستی اش او را که مدام برای هل دادن لرد وول میخورد، نشانه بگیرد. اما با این کار ارنجش به سو که با اشتیاق مشغول پاپ کرن خوردن بود، خورد و باعث شد ظرف پاپ کرن از دست سو به زمین بیوفتد.

در همین هنگام سدریک از همه جا بی خبر، از انجا رد شد و پایش را مستقیم روی ظرف پاپ کرن گذاشت که باعث شد خشخش بلندی ایجاد شود.

دامبلدور خنده ی خبیثانه ای کرد و رو به لرد گفت:
- ها ها! تام، تو برو مرگخواراتو جمع کن که با این صدای پاپ کرنی که ایجاد کردن، لکه ی ننگ بزرگی روت گذاشتن!

لرد با عصبانیت رو به سو کرد:
- مقصر این لکه ی ننگ کی بود سو؟ مگه نگفتم بگو پاپ کرنش بی صدا باشه؟
- ب.. بله ارباب.
- پس چرا این پاپ کرن چنین صدایی ایجاد کرد؟
- تقصیر من نبود ارباب! تا قبل از این که بلاتریکس بندازتش زمین بی صدا بود.

بلاتریکس ناباورانه به سو نگاه کرد و گفت:
- چرا میندازی تقصیر من؟ تو اگه انقد دست و پا چلفتی نبودی که ظرف نمیوفتاد!

در همین حین دامبلدور سعی میکرد از فرصت استفاده کرده و صندلی را تصاحب کند. لرد که یادش رفته بود دامبلدور رقیب صندلی اش است، به سر کار اولیه ی خود، یعنی هل دادن دامبلدور برگشت و بلا و سو را که درحال گیس و گیس کشی بودند به حال خود رها کرد.

سدریک که به دلیل مهربانی بیش از حد موجود در رگ هافلپافی اش نمیتوانست دعوای دو نفر را تحمل کند، به سوی بلا و سو رفت تا انها را از هم جدا کند. اما پس از این که لگدی از سو و مشتی از بلاتریکس نصیبش شد، تصمیم گرفت که به سراغ لرد و دامبلدور برود که حالا کارشان به جاهای باریک کشیده بود.

سدریک با مهربانی رو به دامبلدور کرد و گفت:
- پروفسور، این حرکات از شما بعیده! شما الگوی مایین باید یه کم متین تر رفتار کنین!

اما پس از این که با بی توجهی تمام از سوی دامبلدور مواجه شد، تصمیم گرفت به سراغ لرد برود. بنابراین دست نوازشی به سر لرد کشید:
- لرد عزیز، حیف نیست با این کله ی آینه ای قشنگ اینجوری دعوا میکنین؟ نمیگین ممکنه یه خطی چیزی روش بیوفته؟

لرد با عصبانیت دست سدریک را به کنار راند و گفت:
- تو این وسط چه میگویی پسره ی نخود؟ چطور جرعت کردی به سر من دست بزنی؟ با اون دستان کثیفت سرم را الوده کردی! حالا تا یه آوادا بهت نزدم از اینجا برو.

سدریک درحالی که از ناکامی اش در ایجاد صلح ناراحت بود، به طرف صندلی اش به راه افتاد که ناگهان صدای مهیبی شنید. صدایی که از افتادن بانز با سر از روی صحنه حکایت میکرد. بالاخره پسر موفق به فرار شده و با لگدی بانز را از روی صحنه به زمین پرتاب کرده بود.

دامبلدور از خوشحالی جیغی کشید و گفت:
- هی تام، بهتره تا قبل از نمایش بساطتو جمع کنی و بری که مرگخوارات دارن بدجوری خرابکاری میکنن!

لرد که از تاسف سری تکان میداد، رو به بانز گفت:
- به جای این دلقک بازیای ماگلی، بیا برو سو و بلا را جدا کن که کم مانده یک دیگر را بکشند!

در همین لحظه چراغ های صحنه دوباره خاموش شدند تا جمعیت را برای شروع نمایش به سکوت دعوت کنند. لرد و دامبلدور نیز که حالا شکل ظاهریشان دست کمی از لواشک نداشت، در انتظار نمایش دست از دعوا و هل دادن یک دیگر کشیدند.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۴ ۱۸:۱۰:۲۳

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.