-ارباب! من چاق بودم گره نخوردم!
کراب قصد داشت مشکلات را به تنهایی و بدون تکیه بر هیچ هکتور و سو و بلاتریکس و لینی ای حل کند. بلندگویی برداشت و رو به محفلی ها کرد.
-سفیدهای بی خاصیت...سریع با زبان خوش آتش زنه را پس دهید!
-دادند؟
-ندادن ارباب...ولی اصلا نگران نباشین. الان بمبارانشون میکنم. نیست و نابودشون میکنم. یک....دو...بگیر که اومد...سه...چهار...پنج....
لرد سیاه از فاصله ای دورتر شروع به تشویق کراب کرد.
-آفرین کراب...تو بی نظیری. بزن. تو سر اون یکی هم بزن...محکم تر
...اونا چین پرت میکنی؟
کراب که از حرف های لرد به وجد آمده بود با قدرت بیشتری پرتاب کرد.
-چیز خاصی نیستن ارباب...یکی دو تا زنجیر و لیوان و دفتر و یه انگشتر زشت و اینجور چیزا...
لرد سیاه خواست به تشویق کردن ادامه بدهد که دید کراب نجینی را بلند کرده و قصد پرتابش را دارد...
و اینجا بود که حقیقت همچون پتکی بر سر لرد سیاه فرود آمد.
-هورکراکس های ما!
کراب متوجه گندی که زده بود شد.
-ارباب...جبران میکنیم!
کراب هم داوطلبانه و با پای خودش رفت و به بقیه مرگخواران گره خورد.
لرد سیاه چیزهای زیادی از دست داده بود...
با آرامش رفت و گره یارانش را باز کرد.
-یاران ما...قضیه جدی شد. بزرگترین چیزی که دم دست دارید بیاورید ما پرتاب کنیم تو سر اینا!