هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
توی اون هیاهوی پرتاب وسایل توسط مرگخوارا و داد و بیداد محفلیا که چیز میز میخورد تو مخشون، همگی دست به ریش دامبل شدن:
-پروف دستمون به ریشت. اینا دارن ما رو میکشن.
-پروف نگاه کن. باروفیو گاو آورده.
-الان شیرمو میندازم به جونشون.

سکوت لحظه ای تمام فضای پارک رو فرا گرفت. ناگهان شیر سنگی از زیر زمین مثل گاو های باروفیو سر بیرون نهاد و مثل خر گاز گرفت. ولی این شیر ها واسه لرد سیاه، شیر پاستوریزه بودن.
-پروف شیرت تاثیری نداشت.
-فرزندانم نگران نباشید. بیاید به آن ها چیز با ارزشی رو هدیه بدهیم.
-پروف دارن میزنن ما رو. چی بهشون هدیه بدیم؟ من میگم بیاید با مایتابه های مالی بیافتیم به جونشون.
-تو میخوری بسه.
-دعوا نکنید فرزندانم. شما ها خودی هستید. بیاید به مرگخواران آتش عشق رو اهدا کنیم.

و پروف دوان دوان به سمت لرد رفت:
-بیا بغلت کنم عمو ببینه.
-سمت ما نیا ای پیرمرد خرفت.

در همین لحظه لرد گاوی از گاو های باروفیو رو به سمت پروف و محفلیون پرت کرد و پروف با یک حرکت ماتریکسی خم شد و جا خالی داد. با جا خالی که پروف داد، گاو روی سر آرتور فرود اومد.
-هِدشاتمان را در تاریخ ثبت خواهند کرد.
-پرتاب خوبی بود ارباب.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
مرگخوارا به وجد اومدن. هر کدوم می خواستن بزرگترین چیزی که داشتن رو بیارن و پرتاب کنن.

لینی هم بال بال زنون بزرگترین چیزی که داشت رو آورد.
_ بفرمایید ارباب.

لرد به شونه ی کوچیکی که تو بال لینی بود نگاه کرد.
منظورمون یه چیز واقعا بزرگ بود.

هکتور چندتا پاتیل آورد. آریانا چندتا ماهیتابه. گابریل چندتا تی بزرگ. لرد دیگه داشت عصبانی می شد. یه چیز بزرگ می خواست نه وسایل آشپزخونه.

که یهو باروفیو با گله ی گاومیش وارد شد.
_ گاومیش ره آوردم ارباب.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۲۲:۱۰:۴۵

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-ارباب! من چاق بودم گره نخوردم!

کراب قصد داشت مشکلات را به تنهایی و بدون تکیه بر هیچ هکتور و سو و بلاتریکس و لینی ای حل کند. بلندگویی برداشت و رو به محفلی ها کرد.
-سفیدهای بی خاصیت...سریع با زبان خوش آتش زنه را پس دهید!

-دادند؟

-ندادن ارباب...ولی اصلا نگران نباشین. الان بمبارانشون میکنم. نیست و نابودشون میکنم. یک....دو...بگیر که اومد...سه...چهار...پنج....

لرد سیاه از فاصله ای دورتر شروع به تشویق کراب کرد.
-آفرین کراب...تو بی نظیری. بزن. تو سر اون یکی هم بزن...محکم تر ...اونا چین پرت میکنی؟

کراب که از حرف های لرد به وجد آمده بود با قدرت بیشتری پرتاب کرد.
-چیز خاصی نیستن ارباب...یکی دو تا زنجیر و لیوان و دفتر و یه انگشتر زشت و اینجور چیزا...

لرد سیاه خواست به تشویق کردن ادامه بدهد که دید کراب نجینی را بلند کرده و قصد پرتابش را دارد...
و اینجا بود که حقیقت همچون پتکی بر سر لرد سیاه فرود آمد.
-هورکراکس های ما!

کراب متوجه گندی که زده بود شد.
-ارباب...جبران میکنیم!

کراب هم داوطلبانه و با پای خودش رفت و به بقیه مرگخواران گره خورد.

لرد سیاه چیزهای زیادی از دست داده بود...
با آرامش رفت و گره یارانش را باز کرد.
-یاران ما...قضیه جدی شد. بزرگترین چیزی که دم دست دارید بیاورید ما پرتاب کنیم تو سر اینا!


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۲۱:۵۹:۵۸

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
لرد با انزجار به آتش عشق محفلیا که با آتش آتش زنه آمیخته شده بود، نگاه میکرد.
- اون لباس تابستونه ما رو بیارین، داریم کباب میشیم تو این گرما! گرمای هوا کم بود، اینا هم آتشکده راه انداختن! برین اون گربه رو بیارین، سوختیم!

و مرگخوارا، اون لباس تابستونه لرد رو آوردن و دور هم جمع شدن تا برای برگردوندن آتش زنه، راهی پیدا کنن.

- ببین، تو از اون ور برو، تو هم از اون ور، منم از این ور میرم!
- چرا تو از اون ور بری؟ من از اون ور میرم!
- اصلا چرا تو تعیین کنی کی از کدوم طرف بره؟ ما مرگخواریم! نباید به قانون پایبند باشیم! به هیچی نباید پایبند باشیم! پاشین بریم!

این از اون ور رفت، اون از این ور، این از این ور... و همه مرگخوارا در هم گره خوردن!

- چیز... ارباب... ما گره خوردیم!
- کروشیومون بر شما باد که هیچ کاری رو نمیتونین درست انجام بدین!



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
آتش زنه از توی تونلی که مرگخوارا کنده بودن، رسیده بود به محفلیا و از وسط سفره پیک نیک محفلیا بیرون اومده بود.
محفلیا که خودشون از گرمای عشق پر بودن، زیاد گرمای آتش زنه رو حس نکردن.
آتش زنه هم البته گرمای عشق محفلیا رو حس نکرد.
آتش زنه بی احساسی نبود. ولی خب با گرمای عشق و این جور چیزا غریبه بود. گربه کنت الاف بود بهرحال، گرمای خانه ریدل رو تامین میکرد حتی!

دامبلدور به آتش زنه لبخند پدرانه ای زد.
آتش زنه جوابی به لبخند دامبلدور نداد. و البته که دامبلدور زیاد توجهی به این موضوع نکرد.
- چه گربه زیبایی به سویمان اومده فرزندان روشنایی. برید و مارشمالوهارو بیارید.

محفلیا، مارشمالوهاشون که پر از نیروی عشق بود رو آوردن و به سیخ های چوبی زدن.
و دامبلدور هم با لبخند پدرانه و پر محبتش، دستکشی از جنس پوست اژدها رو دستش کرد و شروع کرد به نوازش آتش زنه که سعی میکرد ریشش رو آتیش بزنه.

البته ریش دامبلدور به مقدار زیادی کز خورد. ولی دامبلدور توجهی نکرد. در اون لحظه سرشار از نیروی عشق به آتش زنه شده بود و محفلیا هم داشتن فرصت طلبانه مارشمالوهاشون رو نزدیک آتش زنه کباب میکردن.

لرد سیاه در اون طرف نگاه ترسناکی به الاف و مرگخوارا انداخت.
مرگخوار هم نگاه پر ترسی به لرد سیاه انداختن.

- یاران سیاه دل ما، تلافی کرده و آتش زنه رو هم برگردونید. هرچه سریعتر!



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
سمت محفلیا

- دیدی فرزندم؟ امید همیشه جواب میده!
- بله پروف! امید جواب میده.
- امید چه پسر خوبیه!

همه با تعجب به ماتیلدا که بعد از مصدومیت توی دو سه تا سوژه و نا توانی در رزرو، تازه سرحال اومده بود نگاه کردن.
- امید کیه؟
- امید... چیز... جرالد! بیا که اینا ماتیلداتو کشتن! ...

قبل از اینکه فریاد ماتیلدا راه به جایی ببره، فریاد الاف شنیده شد و بلافاصله، تونلی از جنس مرگخوار، رویت!

- آتش زنه ایز آن فایر!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۲۱:۳۱:۰۷


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
فرزند یک مشت چمن رو با امید پرتاب کرد... فایده ای نداشت، دو مشت رو با امید پرتاب کرد... باز هم فایده ای نداشت.

- فرزندم، امیدت کمه، امیدت رو بیشتر کن!

فرزند یک گونی چمن رو با خیلی امید و مقدار زیادی زور زدن پرتاب کرد... ولی اینبار فایده داشت! گونی رفت و رفت و توی کله هکتور جا باز کرد.
هکتور که زیر خرواری از چمن دفن شده بود با صدایی گرفته گفت:
- پرد، پم نمپیتوپم تپون بپورم!
- هکتور صدایت را نمی‌شنویم، بهتر. این محفلی ها بالاخره یک کار مفید توی زندگیشون کردند!

بلاتریکس که همچنان چشمانش غرق در خون بود،خودش رو به پیش محضر لرد رسوند.

- ارباب فراموش نکنید. توهین به مرگخواران، توهین به ارتش، توهین به...
- خودمان. معلوم هست که یادمان می‌ماند بلاتریکس! آنها اول سعی داشتند ما را آتش بزنند وحالا یک گونی چمن به سمت مان پرتاب می‌کنند. چمن مهم نیست، حتی هکتور هم مهم نیست. مهم اینه که گونی را با امید به سمت ما انداختند.
- آتیش؟

الاف طبق معمول کلمه آتیش رو که شنید گوش هایش تیز شد.

- اربابا، اونا سعی کردند شما را آتش بزنند؟
- بله الاف، تو مگر مسئول گرمایش خانه ریدل نیستی؟ پس چرا کاری نمی‌کنی؟
- الساعه جناب لرد، راهو باز کنید!

مرگخواران تونلی برای گربه ای که از دور می‌اومد ساختند.

-آتش زنه ایز آن فایر!


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۲۱:۱۹:۰۶


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
_قد قد قد قداااا
_چی گفتی فوکس؟گفتی میخوای چیکار کنی؟


اما فوکس بال هایش گشوده بود و پروازکنان خود را به بالای سر مرگخواران رساند.

_فرزند پرنده ای خودمه! آفرین فرزندم!

همه مرگخواران لحظه ای از وحشت آنکه فوکس آتش بگیرد، پشت هرچه که میتوانستند پناه گرفته بودند.
لرد فنریر را جلویش سپر نگه داشته بود، لرد جانش را بسیار دوست داشت و فنریر چندان مهم نبود.
_بو میدی فنر... اگر جون سالم به در بردی که بعید میدونیم بعدش برو حمام!
_فکر نکنم جون سالم به در ببرم ارباب.

ققنوس بال زدن هایش را تند تر کرد و...
_قدااااا

تخم ققنوس مستقیم بر سر فنریر فرود آمد و شکست.

_فنر خوشبو بودی خوشبو ترم شدی!
_لطف دارید ارباب!
_

آن طرف در جبهه روشنایی

_پروفسور ققنوستون چرا بجا آتیش گرفتن تخم گذاشت... فکر کنم بهتون انداخته بودن شاید اصلا از اولم غاز بوده!
_دست روی دلم نذار فرزند روشنایی... باید به فکر مهمات جدید باشیم... این چمن ها رو بگیر فرزندم و به سوی دشمن با امید پرتاب کن!



ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۲۱:۰۱:۵۴


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
دامبلدور به دنبال ریشه‌ی مشکل عدم توانایی چشمانش در کشتن مرگخواران گشت. اما چیزی پیدا نکرد. هر چه اطرافش را نگاه کرد، چیزی ندید.
ماتیلدا که فکش بیست و هفت درجه از جایش جابجا شده بود، با ضربه ای آن را سر جایش برگرداند. چند بار دهانش را باز و بسته کرد تا مطمئن شود فک پایینش به خوبی جا افتاده است.
-اَااا... آاااا... درست شد!

سپس نگاهی به دامبلدور انداخت که با عصبانیت، اطرافش را می گشت.
-پروف... میگم بهتر نیست اول اون شاخه های جارو رو از توی چشمتون در بیارید؟

دامبلدور بالاخره ریشه مشکل را یافت!
-حق با توئه بابا جان. چشمامو رو به حقیقت باز کردی!

دامبلدور دو شاخه تیز و طویل را از تخم چشمانش بیرون کشید.
در آنسو، گابریل همچنان به پرتاب هدفمند خود می بالید. درست همانطور که باید می بود، دو حفره با فاصله های برابر از خط وسط بینی دامبلدور، در چشمانش ایجاد شده بود.

-ماتیلدا، اون ققنوس منو صدا کن.

نیازی به صدا کردن نبود. ققنوس دامبلدور بی کار تر از آن بود که جایی برود. دامبلدور دستی به سر پرنده‌ی زشت و پیرش کشید.
- می دونم چیزی به سوختنت نمونده. ازت می خوام یکم به خودت فشار بیاری، ببینی می تونی همین الان بری اونجا آتیش بگیری؟ آفرین بابا جان. برو.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
بلاتریکس چشمانش سرخ‌تر از قبل شده‌بود، خیلی سرخ‌تر. نگاهش را بین مرگخواران چرخاند و روی یک نفر متوقف شد.
- تو! تو نمی‌خوای هیچ‌کاری انجام بدی؟ از اول وایسادی بالای تاپیک داری مارو نگاه می‌کنی؟

و گابریل که مشغول جارو کردن اطراف ِ لرد لمیده
‌روی زیرانداز - به روش سنتی و با جاروی سیخ‌سیخی‌اش بود - به نشانه تفکر، کمی اخم کرد. از طرفی این فکر ذهنش را مشغول کرده‌بود که اگر او جارو را پرتاب کند، امکان دارد آن طرفی‌ها جارویی برای پرتاب نداشته‌باشند و تقارن بهم بریزد، و از طرف دیگر، اگر جارو را از دست می‌داد و گوش تسترال کر، رابستن موقع ِ درآوردن سرلاک از ظرف دستش بلرزد و روی زمین بریزد، چه فاجعه‌ای رخ می‌داد؟

اما او ناچار بود که تصمیم بگیرد. حالا که پای آبروی مرگخواران در میان بود باید می‌توانست وسواسش را برای مدتی فراموش کند؛ نتیجتا نگاهش را به محفلیون و آن برق عشقی که حاکی از لذتشان بابت پرتاب های اخیر بود، دوخت و سپس جارویش را با همان زاویهء مناسبی که برای تلافی ِ جارو کردن ِ موهای آتش‌زنه به سمتش پرت می‌کرد، و با حالتی که تا رسیدن به جمع محفلیون سرعتش کم نشود و به‌طور مداوم بچرخد، پرتاب کرد. برای او کیفیت پرتاب بسیار مهم بود.

جارو، که بالاخره از دست گابریل و کار کشیدن‌های مداومش راحت شده‌بود، به جمع محفلی‌ها لبخند زد و وارد هاله‌ء عشقی که تا شعاع چند کیلومتری از خود ساطع می‌کردند شد. لبخندی زد و تمام خاطراتش که چیزی بیشتر از خوردن توی سر ِ گربهء الاف، کشیده‌شدنهای مداوم به زمین و در و دیوار تمیز و دردهایی که متحمل شده بود، در چشمانِ ماتیلدا خیره‌شد و شاخه‌هایش را گشود تا در آغوشش فرود بیاید.

شترق!

جارو فرود دردناکی داشت.

ابتدا دسته‌اش به ماتیلدا خورد و بعد از ترس مثل جوجه‌تیغی، شاخه‌های سیخ‌سیخی‌اش را رو به محفلی‌ها پرتاب کرد و ارتش را از هم پاشاند.

- به این می‌گن یه پرتاب سه امتیازی!

چشم‌های سرخی که این‌بار نه متعلق به لردسیاه، نه بلاتریکس و نه هیچ‌یک از مرگخواران، بلکه متعلق به دامبلدور بود، سعی کرد با نگاه چند تا مرگخوار را بکشد. اما خب اینجا فقط جامعه جادوگری بود، نه سرزمین عجایب.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۲۰:۲۴:۰۲

گب دراکولا!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.