یک روز گرم تابستان بود.
ریچارد در یک اتاق بزرگ در محفل جلوی باد کولر نشسته بود و آب انگور خود را با یخ هایی فراوان میخورد.
محفلیون نیز با پول زیاد ریچارد که به دستشان رسیده بود برای خود چیز هایی میساختن.
_عه این آبرنگ های جادوییم که تموم شد!...ریمونده، ریییموووند.
و بعد بلندگو را برداشت تا صدایش را بشنود.
_ریموند به دفتر ریچارد
کمی آن ور تر ،مطب دکتر ریموند.
_این میزو بزار اونجا،آها، حالا درست شد، اون مجسمه منم بزار اونجا، نه بگیر چپ بگیر چپ خودشه همونجا بزار ؛ یزرع شاخاش نامیزون نیست؟
... اه دارن منو صدا میکنن!
دقایقی بعد اتاق ریچارد.
_چیکار داری؟
_بپر برو چار تا آبرنگ بگیر بیار.
_خودت برو بیار.
بعد ریموند این را گفت و از دفتر خارج شد.
_سوجییییی، سوجییی ، سوجی بیا دفتر من.
_چیه چی می خوای؟
_آبرنگ.
_خب برو بخر.
ریچارد که فهمید صحبت با سونی هم بی فایدس کس دیگری را صدا کرد.
_پروفسسسوووور،پرووووفسور، پروفسسور دامممبلدددور.
_چیه فرزندم چی می خوای؟
_هیچی؛فقط حالتون می خواستم بپرسم.
ریچارد دید که چاره ای ندارد پس خودش به بازار رفت و آبرنگ ها را خرید.
چند ساعت بعد دم در خانه گریمولد.
_اون مجسمه رو ببر اون ور تر، دو درجه به راست ، پنج درجه چپ ، هنوز کجه ، برو راست.
_چیکار میکنید پروفسور رو پشت بوم!بیاین پایین.
_این مجسمه ققنوسو میزارم اینجا.
_بیا پایین میوفتیا پروفسور.
کمی آن ور تر برج دیدبانی محفل.
_قربان یکی اونجا دم دره ، کلاهم جلوی صورتشو گرفت!چیکار کنیم؟
_ریچارده،بزنینش.
و بعد گادفری روی دکمه قرمز فشار داد و بشکه معجون انفجاری پرتاب شد.
_۱۰ ثانیه تا برخورد... ۹...۸...۷...۶...۵...۴...۳...۲...۱
ریچارد متوجه چیزی شد بعد سرش را بالا گرفت.
_این دیگه چیه؟
ریچارد تا به خودش بیاید مورد هدف بشکه محفلیون شد.