هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۸
#23

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
گابریل همین‌طور که دولا دولا راه می‌رفت و به روح ِ پرفتوح ِ کریس فحش می‌داد که هیچ‌گونه مستخدمی برای هیچ قسمتی از وزارتخانه استخدام نکرده و او مجبور بود تمام این‌کارها را تنهایی انجام دهد، وارد آبدار خانه شد و یک لیوان نوشیدنی کره‌ای پر کرد و رفت تا آن را برای کریس ببرد.

- تو چرا یاد نمی‌گیری در بزنی گبی؟
- در واسه چی؟

کریس نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط بماند.
- اون چیه دستت؟ من که نمی‌خواستم چرا ازم نمی‌پرسی خب؟

کریس از گرما داشت آب می‌شد و کاملا دروغ می‌گفت. همه‌اش پرستیژ کاری بود.

دستش را دراز کرد لیوان را بردارد که ناگهان لیوان دور شد.
- کجا می‌بریش؟
- باز تقارن میزتو به هم زدی؟ چی بگم بهت؟

کریس آب دهانش را قورت داد و همینطور که نگاهش چسبیده به لیوان بود گفت:
- دستم خورد! حالا بیا اینجا!

گابریل کمی نزدیک شد که دیوار را دید و قلبش را گرفت.
- این کادوی تولد سو به من بود! انداخته‌بودمش تو زیر زمینی که چشمم بهش نیوفته! چرا این کتابخونه نامتقارن رو که هیچ‌جوره متقارن نمی‌شه رو آوردی؟

کریس که بغضش گرفته بود نوشیدنی کره‌ای را دنبال کرد و گفت:
- سو آوردش! حالا تو بیا بشین!

گابریل چوبدستی‌اش را درآورد و بعد از اینکه کتابخانه را قلع و قمع کرد آمد بنشیند که تی را دوی زمین دید و یک پوست تخمه کنار میز.

به سرعت دوید و تی را برداشت که ناگهان همه‌چیز شروع به چرخیدن کرد و او هم بعد از چند عدد دور خوردن، توی یک اتاق به هم ریخته و شدیدا نامتقارن فرود آمد و لیوان توی دستش هم، همین‌طور.

اتاق از همان بود ورود چنگ انداخت روی قلب گابریل. نه فقط برای کثیف بودن و نامتقارن بودنش، بلکه بنرهای بزرگی که چهره دامبلدور و کلمه‌های عشق و دوست داشتن را به تصویر کشیده‌بود.
آنجا قطعا اتاق یک محفلی بود!


گب دراکولا!


پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۸
#22

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۱۲:۱۹
از دست من!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 297
آفلاین
البته این جابه‌جایی‌ها برای بعضی‌ها هم نفع داشت.

- دِ آخه یعنی چی که هر وقت من دسشویی دارم، دسشویی پُره؟! اینه حمایتتون از پسر برگزیده؟! این بود رفاه حالِ قهرمان جامعه‎ی جادویی؟! دِ آخه من به کی بگم؟! چرا منو آوردین اینجا؟! باید تو همون اتاق زیر شیروونی می‌موندم و آش کشک خاله‎مو می‌خوردم! خاله‌م همیشه به فکر سلامتی بچه‌هاش بود. چه زن نازنینی بود و من قدرشو نمی‌دونستم... از وقتی فهمید من جادوگرم، واسه صبحونه بهم گریپ‎فروت می‌داد تا بمیرم. نه بابا بالا سرم بود، نه هیچوقت قورمه‌سبزی مامانمو خوردم، حالا دیگه منو تو دسشویی خونه‎شونم راه نمی‌دن! دِ بیا بیرون دیه! رون! با توئم!

- داش هری! دو دیقه دیگه دندون رو کلیه بزار، میام خب!

پسر برگزیده، دیگه بیش‌تر از این طاقت نداشت. نتیجتاً به سمت اتاق آلبوس دامبلدور حرکت کرد.
- همیشه با خودم می‌گفتم اونجا حتماً یه توالت مخفی وجود داره، پس چرا پروف روزی یه‌ بار میره دسشویی؟ حتماً یه ریگی به کفششه دیگه! من مطمئنم یه دونه دسشویی تو اتاقش هست!

شــــــــــــــق!

در زد، در زدنی که مخصوص پسر برگزیده بود، در زدنی که در اتاقو بدون رضایت میزبان و با با رضایت مهمان باز می‌کرد.
- خودشه! باید همونجا باشه!

کتابخونه رو مثل فیلما هول داد اون وَر تا یه گاو صندوقی، اتاق مخفی‌ای چیزی اون طرفش پیدا کنه.
- تابلو؟

یه تابلوی غیر جادویی، عادی و ساده.

- شاید یه تونل پشتش باشه که برسه به هاگوارتز.

فیـــــــشت!

- ایول! توالت عمومی شهر لندن! برو که رفتیم!

و دسته‌ی در توالت عمومی شهر لندن رو گرفت تا بازش کنه.

فیــــــــشت!

خب.. واسه بعضیام نفعی نداشت!


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۱ ۱۴:۵۶:۴۳
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۱ ۱۴:۵۷:۵۷
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۱ ۱۴:۵۹:۱۸
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۱ ۱۵:۰۱:۳۷

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۸
#21

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
-آقا ببخشید گفتین این لواشکا چنده؟
- پنج نات!

ساحره پنج نات از کیفش برداشت و به فروشنده داد. سپس دست برد تا لواشک را بردارد که...
- جیغ ِ بنفش!

و پس از چند چرخش کامل به دور ِ خودش، روی زمین پرت شد.
- اینجا دیگه کجاست؟

ساحره به آرامی بلند شد و به اطرافش نگریست. او وسط زمین ِ بزرگ ِ کوییدیچ انگلستان ایستاده بود و بازیکنان و سرخگون‌ها و اسنیچ در بالای سرش به سرعت می‌چرخیدند.

- چ.. چه اتفاقی‌... می‌تونه افتاده... باشه؟

و بی‌هوش شد و روی زمین افتاد.

***

پیام امروز می‌نویسد:
- بلافاصله با آغاز وزارت جناب ِ کریس چمبزر، هرج و مرج در جامعه جادوگری به‌وجود آمده‌است!
هم‌اکنون شاهد انتقال جادوگران در تمام نقاط هستیم! مردم دیگر نمی‌توانند به‌آنچه که لمس می‌کنند اعتماد داشته باشند!

آشوب عمیقی برپا شده‌بود. رمزتازها به هیچ‌وجه قابل تشخیص نبودند و با یک لمس، به ناکجاآباد فرستاده می‌شدند. وزارت‌خانه در تکاپوی تشخیص وسایل بود و در این بین، مردم در حال منتقل شدن‌هایی بودند که هیچ کنترلی روی آن نداشتند.



ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۷ ۲۳:۴۱:۰۰

گب دراکولا!


پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۸
#20

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
سوژه جدید!

خانه ی ریدل

نجینی توی سبدش دراز کشیده بود و درحال خوردن پیتزای سبزیجات بود، از وقتی وزارت شروع شده بود پاپایش روی تغذیه ی او حساس شده بود، بلاتریکس روزنامه پیام امروز در دست داشت و به سمت نجینی میرفت.
-پرنسس! کریس وزیر شد، با پنجاه و سه درصد آرا!

نجینی نمیخواست وزیر شود، دیگر نمیخواست. اما چه کسی گفته بود میخواهد کریس هم وزیر بماند؟
-باید کریسو فس کنیم.
-چجوری پرنسس؟

نجینی از سبد بیرون خزید و لبخند شیطانی زد.
-نقشه ای فس کردم، رمزتازها رو توی یه تالاری تو وزارتخونه فس میکنن، بگو فس!
-فس؟

نجینی آخرین تکه پیتزای سبزیجات را بلعید و با دهان نیمه پر ادامه داد:
-ما...میتونیم بریم و اونا رو...فس کنیم! بگو فس!
-فس؟!
-فس که فس! ما با مرگخوارا میریم و همه ی رمزتاز ها رو تو سطح شهر فس میکنیم!

بلاتریکس دستی به موهایش کشید و به نجینی گفت:
-خب یعنی ما قایمکی بریم تو تالار رمزتازهای وزارتخونه و رمزتازها رو تو سطح شهر پخش کنیم و بعدش با ایجاد هرج و مرج و منتقل شدن مردم به اینور اونور آبروی کریس میره؟
-فس!

بلاتریکس آماده شد که همه ی مرگخواران را جمع کند.
-خب مرگخوارا رو چجوری ببریم پرنسس؟ شاید بعضیاشون نخوان...
-از این لحظه به بعد این ماموریت، ماموریتی از طرف ارباب فس!

و آن دو با لبخندی شیطانی به سمت اتاق های مرگخواران رفتند!


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۸
#19

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
پست پایانی سوژه

و اون فرد لرد ولدمورت بود!

-اع...خوردیم به شما لرد؟

لرد فقط به آسپ خیره شده بود و فکر میکرد. تاحالا کسی به او تنه نزده بود،به عبارتی کسی جرئتش را نداشت،این تنه داشت لرد را به زمین میانداخت و این قابل بخشش نبود.

آسپ بشکنی جلوی صورت لرد زد.
-چیشد؟خوبید؟

لرد همچنان به این فکر میکرد که تاحالا کسی باعث نشده بود تعادل او به هم بخورد،اگر تعادل او به هم میخورد،تعادل گروه مرگخواران به هم میخورد و در نهایت تعادل همه چیز، بنابراین عامل این تنه باید در همین لحظه و همینجا چال میشد.
-بلا،برایت یک خبر خوب داریم!

و لرد به آسپ اشاره کرد!
...
چند دقیقه بعد مرگخواران با آرامش تمام درحال حرکت به سمت خانه ی ریدل بودند.

-ما دیگر برایمان مهم نیست چه کسی وزیر شود،دور بعد برمیگردیم و از فرد دیگری حمایت مینماییم!

و آن فرد،کریس چمبرز بود که در آن تاریخ در هاگوارتز مشغول خواندن کتاب معجون سازی نوین برای امتحان فردا بود!


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
#18

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
- و اگر بخواهم از این همه لطف و بزرگواری بگذرم؟

- اول میدمت دست بچه ها یک کم باز تفریح کنند و بعد یه آوادکداورا حرومت میکنم!

-پشیمون شدم ولی نمیتونم کلاه را روی هر کسی که شما گفتید قرار بدید باید ان فرد شرایط لازم را داشته باشد وگرنه اتفاقات بدی می افتد.

-نگران نباش حتما شرایط لازم را خواهد داشت.

-اگر نداشت چی؟

-خودم شرایط لازم را میسازم.بلا بیا این پسر را ببر تا دیگه انقدر سؤال نپرسه، خسته شدم نمیزارد فکر کنم که فردا باید چیکار کنیم اخه خودت میدانی که .

-بله ارباب میدانم.

هنگامی که بلاتریکس آسپ را برد،بلیز گفت:
-ارباب فردا میخوایم چیکار کنیم؟چرا امروز به وزارت حمله نکنیم؟
-اگر جانت واست مهم است انقدر سؤال نپرس و اگرنه یه اوداکاداورا به توهم میزنم تا خلاصت کنم!

-باشد،باشد.

ولده مورت قدمی زد و از قیافش معلوم بود که داشت فکر میکرد و ناگهان گفت:
-فهمیدم!فهمیدم!

ملت مزگخوار گفتند:
-چه چیز را فهمیدید ارباب؟

-فهمیدم که کی باید کلاه را روی سرش بگذارد.

بلیز گفت:
-چه کسی؟

-مورفین گانت.

-مورفین!

-بله،مورفین کاملا درست شنیدید.

-اما او که چند روزی است خبری ازش نیست.

-اینش دیگه به خودم مربوط است که چرا اورا انتخاب کردم.

چند دقیقه بعد اسپ و لاتریکس:

آسپ گفت:
-شما که نمیخواید بلایی سر من بیاورید؟

-خیلی دلم میخواست ولی ارباب فکر نکنم اجازه بدهد.

-چی یعنی میخواستید بلایی سر من بیاورید؟

-میشود انقدر سوال نپرسی دیگر داری میروی روی مخم.

آسپ ساکت شد و چیزی نگفت، چند دقیقه بعد برگشت تا سوالی از بلاتریکس بپرسد ولی دید او غیبش زده است ،دوروبرش را کامل نگاه کرد ولی اثری از کسی نبود،فکر فرار از سرش زد ولی هنگامی که داشت با سرعت به سمت در میرفت به کسی برخورد کرد و ان شخص.....


ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۱ ۲۱:۰۳:۵۱
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۱ ۲۳:۵۴:۴۶
ویرایش شده توسط دافنه مالدون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۲ ۹:۲۳:۵۰

تصویر کوچک شده


Re: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ شنبه ۲ آذر ۱۳۸۷
#17

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
همه با نگرانی به سمت فرد خسبیده نگاه کردند . آسپ از یک پهلو به پهلوی دیگر غلت زد و دستش را زیر لپش گذاشت . هنوز چشمانش بسته بود ...

بلیز که از پشت سر بقیه ی همقطاراش هی سرک می کشید با دیدن آسپ مثل مسخ شده ها اول بلاتریکس رو یه طرف هل داد، بعد بارتی رو زیر پاش له کرد و به لرد هم تنه زد که به سزای اون یک کروشیوی آبدار نوش جون کرد ولی متوجه اونم نشد... در اعماق چشمان سرخ رنگ او تنها تصویر صورت آسپ و کلاه خاک گرفته اش دیده میشد!

درست در لحظه ای که می خواست کلاه آسپو برداره، چشمان سبز آسپ از هم باز شد...

آسپ: بلیز... جیغ
بلیز: آسپ... جیغ

*دقیقه ای بعد*

آسپ در مرکز حلقه ی مرگخوارا قرار داشت... مرگخوارا هم به سرپرستی نارسیس مشغول عملیاتی بس مخوف روی آسپ بودند:

بلا: عمو چوبدستی ساز...
ملت مرگخوار: بعله!
- چوبدستی منو ساختی؟
- بعله!
- پشت خونه ریدل انداختی؟
- بعله!
- ارباب اومده!
- چی چی آورده؟
- بچه مشنگ!
- با طلسم چی؟
- طلسم کروشیو!
- کروشیو، کروشیو...

آسپ:

ولدی که تمام مدت شاهد تفریح مرگخوارانش اونم درست وسط راهروی وزارت بود، در حالی که لبخند شیرینی! بر لب داشت، گفت:

- فکر میکنم به اندازه ی کافی خوش گذشت... الان وقتشه که دیگه به کارمون برسیم! ولی اول من با این بچه پاتر یه کاری دارم...

- ارباب، ارباب! میشه بعدش کلاش واسه من باشه؟

آسپ با شنیدن این حرف این بلیز، جیغ جیغ کنان گفت:

- نـــــــــــــــه! تا آخر انتخابات مسئولیت این کلاه با منه، باید با دستای من روی سر وزیر بعدی قرار بگیره وگرنه انتخابات زیر سوال میره.
- قضیه خیلی جالب شد! راستی تو چرا توی راهرو خوابیده بودی؟
- ولدی جون بدبخت شدم... من نه به دفتر وزارت دسترسی دارم، نه به خوابگاه، نه به محفل ... شبا همین گوشه کنارا مجبورم بخوابم.

ولدی متفکرانه مشغول قدم زدن شد و هر از گاهی هم صدایی که نشونه ی رضایت خاطر بود از خودش در می آورد... آسپ با نگرانی و مرگخوارا با لذت به او نگاه می کردن. بالاخره ولدی نتیجه ی تفکراتشو چنین اعلام کرد:

- ما امروز به وزارت حمله نمی کنیم، استرس میتونه فعلا آسوده بخوابه...

آسپ و مرگخوارا:

- ضمنا به آسپ پناه و غذای کافی میدیم...

بلا: ارباب؟!

- کروشیو بلا! صد بار گفتم وسط حرفم کسی نپره! در مقابل این همه لطفی که بهت میکنم، تو فقط یه وظیفه داری بچه پاتر..

چشمان مار مانند به چشمان لیلی! خیره شد.

- ... نتیجه ی رای گیری اصلا مهم نیست، مهم اینه که کلاهو روی سر کسی که من میگم بذاری!

آسپ آب دهانش رو قورت داد.

- و اگه بخوام از این همه لطف و بزرگواری بگذرم؟

- اول میدمت دست بچه ها یه کم باز تفریح کنن، و بعد یه آوادکداورا حرومت میکنم!

-


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲ ۲۱:۳۱:۰۰
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲ ۲۱:۳۵:۲۲

تصویر کوچک شده


Re: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ شنبه ۲ آذر ۱۳۸۷
#16

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
دستش را به طرف زنگ روی میزش برد ، ولی از نیمه راه منصرف شد . میلی به چیزی نداشت پس احضار کردن پیشخدمت وزارتخانه چه دردی از تنهایی زجرآوری که حس می کرد ، دوا می کرد ؟

از وقتی مدیر شده بود ، رفقایش تنهایش گذاشته بودند ... یا او تنهایشان گذاشته بود ؟ ... دلش نمی خواست حتی به آن فکر کند . در ذهنش به دنبال نکته جذاب تری برای فکر کردن گشت . امتحانات هاگوارتز ؟ نه بابا ! تمام مدت دعوا و بچه بازی روی مغزش پیاده روی می کرد ... انتخاب ترین های ماه ؟ ای بابا ! این که تمامش زد و بند و باند بازی بود ... انتخابات وزارت ؟ این که نهایت بوق ... چی ؟ انتخابات وزارت ؟ ایوای ! هنوز کاندیداها معرفی نشده بودند و معلوم نبود هرکدام چقدر رشوه می پردازند تا بعنوان وزیر بعدی معرفی شوند ! هرکه بیشتر پیشنهاد دهد ... ( بقیه ش سانسور )

از جایش بلند شد و به طرف شومینه رفت . کمی گرد فلو داخلش ریخت و سرش را در آن فرو کرد : اتاق وبمستر

دستورات را دریافت کرد :

- اینبار باید مبلغو ببریم بالا که هرکی هرکی نیاد بالا . کاندیداها رو هم زیاد می کنیم که حسابی شیر تو شیر شه . حالا مار تو مار ، عقاب تو عقاب ، گورکن تو گورکن ... من چه می دونم ، بالاخره یه چی تو یه چی دیه !

- بله قربان . اطاعت میشه قربان . به سر منوی مبارک قسم کوتاهی نمیشه قربان !

سرش را از شومینه خارج کرد : اینم چه خورده فرمایشاتی داره . از توان من یکی که خارجه . چار تا اعلامیه میزنم به در و پیکر وزارت و خودم جیم می زنم . هرکی پرسید کجام می سپرم بگن رفتم واسه گالری از موزه لوور عکس بیارم !

بعد از فرستادن موشک های مخصوص تاپیک ها و اعلامیه های مورد نظر ، ساک کوچکی برداشت ، عکس های مورد علاقه اش را در آنها گذاشت و با پاقی خفیف ، آپارات کرد .

مرلینگاه طبقه اول

لرد سیاه درب مرلینگاه را به آهستگی باز کرد . راهروی باریک و دراز روبرو خلوت بود . تنها چند متر جلوتر و روی نیمکت های فلزی وزارتخانه ، شخصی کیف خود را زیر سرش گذاشته بود ، بارانیش را رویش کشیده بود و به خوابی عمیق فرو رفته بود .

ملت مرگخوار ، پشت سر لرد و پاورچین پاورچین از مرلینگاه خارج شدند . بلاتریکس با صدای جیغ جیغویش پرسید :
- یعنی خطر لو رفتن ما رو تهدید نمی کنه ؟

بارتی نیشگونی از بلاتریکس گرفت :
- خاله بده ، خاله بده ، من اون یارو رو میشناسم ! کیفش شبیه کیف آسپه ! کلاهشم خاکیه ! شبیه همونیه که یه روز و روزگاری دراکو سرش میذاشت و به من پز میداد !

همه با نگرانی به سمت فرد خسبیده نگاه کردند . آسپ از یک پهلو به پهلوی دیگر غلت زد و دستش را زیر لپش گذاشت . هنوز چشمانش بسته بود .



Re: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ شنبه ۲ آذر ۱۳۸۷
#15

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
سوژه جدید:


بوقیا!اینجا کجاست منو آوردین؟بزنم بکشمتون؟قرار بود درست تو اتاق ناظرا در بیام که کشتنشون ساده باشه.منو کجا آوردی بلیز؟؟

لبخند گشادی بر لبان بیلز نقش بست.وی نگاهی به رمزتازی که حال بر روی زمین کثیف مرلینگاه افتاده بود نگاه کرد و همان طور که سر خود را میخاراند،رو به لرد گفت:
والا من نمیدونم چی شد یا لرد.نوشته بود که میبرمون اتاق استر.اون وقت میتونستیم بکشیمش و وزارت رو به شما بدیم.ولی الان هم خوبه.با شناختی که من از وزرات دارم،اینجا مرلینگاه زنونه طبقه اوله.
لرد بزور دست نارسیسا را از دهان بلاتریکس دراورد و با عصبانیت گفت:
من و شیش صد نفر مرگخوارو باهم چپوندی توی مرلینگاه؟؟؟ اونم مرلینگاه زنونه؟؟اونم توی طبقه اول که مرکز پلیس و کاراگاه هست؟
از همون اول هم میدونستم که کاری رو نباید به تو بسپرم!
بلیز اخمهای خود را در هم کشید و با ناراحتی گفت:
ولی من دست راستتونم!
-من دست چپم!اگر با دست راستم که تو باشی باید کاری میکردم،ترجیح میدادم با پاهم اون کارو بکنم!بارتی...پسر بوقی کلتو از دهن اون آنی مونی درار!ملت مرگخار همه خودشونو درست کنن.باید وارد وزارت بشیم،استرو بکشیم و خودمون همه کاره بشیم.زووود.


استر خسته بود.از کنار پرده به بیرون نگاه کرد.شرشر باران همچون تازیانه بر تن لخت زمین میکوبید.وی از کنار پرده رفت و بر روی صندلی چرمی خود نشست.چه روز خسته کننده ای!


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
#14

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
_ نه! دست نگه دارين! اونا بي گناه و بي آزار هستند. من شاهدم كه اونا ميخواستن به همراه يه رمزتاز به شهرشون برگردن!
ملت به طرف صدا رويشان را برگرداندند و با همون زني مواجه شدند كه 2 تا بچه داشت ( به دو پست قبل مراجعه كنيد)
فرعون كمي فكر كرد و گفت: اونا بي آزارن؟
وزير به تندي گفت: ما بي آزاريم.
_ بي گناه هم هستين؟
_ ما بي گناهيم.
_ دست و پا چلفتي هم هستين؟
_ نه ديگه! اينو ديگه نه! من وزيرم نا سلامتي! به وزير ميگي دست و پا چلفتي؟ به وزير ميگي...
اما گلگومات محكم دهن وزير رو گرفت و خودش گفت: ما دست و پا چلفتي هست!
فرعون مدتي به فكر فرو رفت. بعد از كمي تفكر و تامل در اينباره ، فرعون از جا بلند شد: اگه ميخواين به دهات..ببخشيد! اگه ميخواين به شهرتون برگردين ، بايد 3 سال براي من خدمت كنين.
_ بله؟ يكي منو صدا زد.
وزير يقه ي پرفسور فليت ويك رو گرفت و گفت: كسي تو رو صدا نزد.
گلگومات فرياد زد: نه! ما بايد رفت. كار داشت!
وزير هم اعتراض كرد: من وزير هستم. بايد به امور كشورداري نظارت كامل داشته باشم. پس فردا ميان و پشت سر من حرف درست ميكنن. من بايد...
اما اينبار قاسم در حالي كه هنوز سيني چاي در دست داشت ، جلوي دهان وزير را گرفت.
فرعون با عصبانيت گفت: يا ميرين و توي آشپزخونه ي كاخ من كار ميكنين يا خودم شخصا مومياييتون ميكنم و ميندازمتون پيش بقيه ي اجساد.مفهومه؟
مدتي همه به اين حرف فرعون فكر كردند.
در ذهن وزير: آبروم ، شوكتم ، همش از دست رفت. بدبخت شديم!
در ذهن سارا: شوكت ديگه كيه؟ هي ؟ يوهو؟ آل؟ اين شوكت كيه؟
در ذهن پرفسور فليت ويك: بهتره پيشنهادش رو قبول كنيم و بعد ، يه شب بزنيم به چاك.
در ذهن قاسم: اي كاش به جاي من ، جاسم اينجا بود.
و در ذهن گلگومات: شير موز! شيرموز!
بالاخره ، پرفسور فليت ويك به فرعون گفت: قبوله. ما قبول ميكنيم.
فرعون خنديد و گفت: بسيار خب! خدمتكار؟ مهمانان ويژه را به آشپزخانه راهنمايي كن!

در آشپزخانه:

_ واي! چه جاي باحاليه؟
وزير اين جمله را گفت. گلگومات ، در حالي كه به مواد غذايي درون يخچال زل زده بود جيغ زد: اينجا شيرموز نداره كه.
قاسم كه از خوشحالي داشت بال در مي آورد گفت: هي! اينجا پر از بشقاب و ظروف چينيه. در تمام عمرم آرزوي غذا خوردن توي اين بشقاب هاي كريستالي رو داشتم.
اين حرف قاسم ، در همه تاثير ميگذاره و همه را به گريستن وادار ميكنه.
در همين لحظه ، مردي با كلاه آشپزي وارد ميشه. ( مثلا سرآشپزه )
_ خب؟ شما ها اول از همه سيب زميني ها رو پوست ميكنيد...بعدش ميوه ها رو رنده ميكنيد ، بعدش از روي اين ليست 50 نوع غذا درست ميكنيد ، بعدش آشپزخانه رو تميز ميكنيد ، بعدش سالاد درست ميكنيد ، بعدش جعبه ها رو مرتب ميكنيد ، بعدش از روي اين ليست خريد ميكنيد ، بعدش چاي درست ميكنيد ، بعدش...
اما سر آشپز نفس كم آورد و رفت تا يك ليوان آب بخورد و ملت را در غم انجام كارهاي ذكر شده تنها گذاشت.
_ من وزيرم. من وزيرم. من وزيرم. من وزيرم.
گلگومات فرياد زد: من زندگي داشت.خانه داشت. بچه داشت.
اما ناگهان پرفسور فليت ويك لبخندي زد و گفت: بي خيال! من يه نقشه ي فوق العاده براي فرار دارم. فقط چند روز بايد اينجا صبر كنيم.
...........


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.