نام : نیکلاس فلامل
گروه : ریونکلاو
چوبدستی : چوب سرخدار ، از ریسه قلب اژدها ، چهارده اینچ تمام
و غیر قابل انعطاف .
پاترونوس : دورفی با چکش ( پاترونوس دورفی هم وجود داری اونم از نوع چکشی)
بوگارت : معجون مرکب پیچیده (دلیلش به شما ربطی نداره )
توانایی ویژه : جاودانه ، جاودانه کردن دیگران با سنگ جادو ، التیام بیماری ، زنده کردن مردگان (در شرایط بسیار بسیار خاص !) ، معجون سازی
مکان زندگی : پاریس خانه نیکلاس فلامل ( از پاریسی ها بپرسی راه رو نشونت
می دهند ( در ضمن تابلو هم داره ))
علاقه : معجون و معجون سازی جاودانگی ، جاودانگی و البته جاودانگی.
ویژگی های ظهری
مو به ترتیب سن : سیاه ، کمی سیاه روبه خاکستری ، خاکستری و سفید .
رنگ چشم : سبز ملایم
سن : شیصد و اندی ، شایدم هفتصد ( حسابش از دستم در رفته )
ویژگی های باطنی : هرچی دنبالشی یا باید تو روزنامه بخونی یا تو جست و جوگر مشنگی (گوگل البته اپرا هم میشه )
توضیحات : (قسمت بالا رو پیشنهاد می دهم ولی رازهایی که مشنگ ها نتوانستند بدست بیارن رو بهتون می گم )
نیکلاس در سال هزار و سیصد و سه میلادی در شهر پاریس در خوانواده ای
اصیل زاده به دنیا آمد .
در سن یازده سالگی مثل خیلی های دیگر وارد مدرسه تازه تاسیس شده
علوم و فنون جادوگری هاگوارتز شد که هنوز موسسانش ( گودریک گریفیندور
سالازار اسلیترین ، روونا ریونکلاو و هلگا هافلپاف) در آن در حال تدریس بودند . زمان گروهبندی برای نیکلاس فلامل فرا رسید و دو جادوگر عالی رتبه به نام های سالازار اسلیترین و روونا ریونکلاو بحث راسر انتخاب نیکلاس در گروهشان شروع کردند . در نهایت آنها از نیکلاس خواستند که خودش گروهش را انتخاب کند . در نهایت نیکلاس نگاهی به روونا با آن چشم هایی که فریاد
می زدند ریونکلاو ، ریونکلاو! انداخت و بعد به سالازار ، که با آن نگاه های خصمانه اش به نیکلاس می گفت یا اسلیترین یا هیچی !
سپس بعد از چند ثانیه نیکلاس نفسش را بیرون داد و با صدایی بلند قریاد کشید
_ریونکلاو !
سالازار لعنتی فرستاد و روونا با آررررررررره غلیظ ، پیروزیش را اعلام کرد و دست نیکلاس را گرفت و آن را به سمت میز ریونکلاو راهنمایی کرد.
سال ها بعد از فارغ التحصیل شدن از هاگوارتزاو به دنبال با ارزش ترین چیز در دنیای جادوگری به راه افتاد . سنگ جادو !
او پس از سال ها جست و جو آزمایش مکان سنگ جادو را پیدا کرد غاری مدفون شده در کوهستان های تبت و هیمالیا . مکانی در قلمروی بزرگ یتی ها
(همون پا گنده شما )! نیکلاس بدون تیمی پژوهشگر و تنها به دنبال سنگ جادو روان شد . در راه به چند یتی برخورد کرد و آنها اورا بیهوش و بازداشت کردند و به پادشاهیشان بردند.
پس از اینکه بیدار می شود سعی می کند از موادی درون کیفش قرار داشتند
معجون مرکب پیچیده و تغییر صدا بسازد و نوش جان کند خوشبختانه مو های یتی در قفس ریخته بود و به همین دلیل به راحتی معجون هارا می سازد و تبدیل به یک یتی سفید پشمالو می شود...
نگهبان را صدا می زند نگهبان بدون توجه به گولی که خورده در قفس را باز
می کند و نیکلاس مشتی نصیبش می کند و آنرا بیهوش درون قفس می گذارد به سمت سر سرای بزرگ یتی ها راه می افتد ...
بدو بدو درون سر سرا می شود و به زبان یتی ها مپفریاد میزند اون مرده فرار کرده خوشبختانه همه از جمله پادشاه به سمت در می دوند و به سرعت ناپدید می شوند او به سرعت متوجه چیزی می شود نشان بروی صندلی پادشاه ! اون همان سنگ جادو بود ک. ب بدن پر زوری که داشت نشان را کند و به سمت در اصلی به راه افتاد .
خوش بختانه لشکری هم منتظرش بودند او که حالا دوباره تبدیل به انسان شده بود معجونی خورد شروع به پرواز کرد و از بالای سر یتی ها یی که به آن نیزه پرتاب می کردند رد شد و از آن ها فرار کرد .
بقیه اش تو همون جایی که گفتم هست برید و بخونید
این شخصیت گرفته شده. لطفا از لیست شخصیت ها، یکی از شخصیت های آزاد رو انتخاب و معرفی کنید.
تایید نشد.