هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
_تف...تف به این شانس...تف به این زندگی...تف.

هکتور در حالی که زمین و زمان را به رگبار می بست، ظرف سوپ را بالای سرش گرفته و در حال آپارات به خانه ی ریدل ها بود.

_...یا مرلین...یا زیر شلواری مرلین...یا جد السادات مر...
_کریس آروم باش...منم.

کریس درحالی سعی داشت چاقویش را تیز و هویج های پلاسیده ی روی پیشخان را خورد کند، فریاد زنان چاقو را جلوی رویش تکان می داد و سعی می کرد از خود دفاع کند.
_هکتور؟...بچه ی ابله...کجا بودی؟ مثلا رفته بودی پیاز بخری؟ اون چیه دستت؟

هکتور ویبره زنان ظرف سوپ نیمه خالی را بلند کرد و گفت:
_بس می کنی یا معجون بس کردن بریزم تو حلقت؟ اینم سوپ. یه ذره کمه ولی خب کار سازه دیگه.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۷:۲۱ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۸

آگاتا تراسینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۵ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از کتابخونه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
_پیا...پیاز؟
_آره،پیــــــــــــاز.
_ولی آخه...
_ولی و اما نداریم،من پیاز میخوام.
هکتور که دید چاره ای ندارد با کراهت رفت تا یک پیاز بخرد.هنوز به میوه فروشی نرسیده بود که احساس کرد حالت تهوع دارد.
منصرف شد.به این نتیجه رسید که بهتر است همانجا بنشیند تا یک فکری به حال خود بدبختش بکند.
همینطور که پکر و غمگین از بی ایده بودن نشسته بود،دو خانم از جلویش رد شدند.حرف های آنها نظر هکتور را به خود جلب کرد.
_آشپزمون خیلی بی خوده.غذاهاش یا شورن یا بی نمک دیگه اعصابم رو خورد کرده.
_من که از آشپزم خیلی راضیم،غذاهاش حرف ندارن.
_خوش بحالت من باید عوضش کنم.

هکتور با شنیدن این مکالمه فکری به سرش زد،تا بناگوش لبخند زد و به سمت آشپزخانه هاگوارتز دوید.
هکتور به خود افتخار می کرد و می بالید که همچین فکر نابی به سرش زده است.

چند دقیقه بعد،آشپزخانه هاگواتز
_اونو بریز تو اون! نه اون نه اون یکی.بابا اون یکی.ای مرلیییین!
_سس این کجاست؟
-اینجا!

در آشپزخانه هاگوارتز بلبشویی به پا بود.
هکتور با دهان باز به آشپزخانه زل زده بود.

یک نفر همانطور که قابلمه سوپ دستش پایش به جایی گیر کرد و پرت شد زمین،سوپش در زمین پخش شد.
یک نفر دیگر روی خودش روغن داغ ریخت.
دیگری مرغ را سوزاند.

هکتور به این نتیجه رسید که برگردد بهتر است،اما تا خواست سرش را بچرخاند سر آشپز او را گیر انداخت.
_آهای تو!
_م..من؟!بله؟!
_تو کی هستی و از کجا اومدی؟!

هکتور فکری می کند. یک لبخند از آن لبخند های دخترکُش می زند و می گوید:
_عجب قد و بالایی!عجب مهارتی!ن که تاحالا سرآشپزی به خبرگی شما ندیدم.به به!اصن آدم حَظ می کنه.

سرآشپز که یک جن خانگی بود تا به حال ازش این چنین تعریف نشده بود،میخواست جیغ بزند،اما جلوی خود را نگه داشت.

هکتور همینطور ادامه داد و گفت که وای شما چقدر خوب هستید و چقئر عالی هستید و ... کلی چرب زبانی کرد.
بعد که دید جن تحت تاثیر قرار گرفته گفت:
_و شما آخرین امید من هم هستید.
_چطور مگه؟!
_خب من خواهر کوچیکم سخت مریضه و دکتر یه سوپ مخصوص براش تجویز کرده که فقط آشپز های زبر دست شم بلدن اونو درست کنن.اگه شما لطفا کنیدو به من کمک کنید.

جن که دلش نرم شده بود گفت:
_باشه کمکت می کنیم.همینجا بشین الان آماده میشه.

هکتور همینطور که داشت می رفت تا بنیشیند ،یک نفر از پشت سر فریاد زد:
_مواظب باش.

یکی از آشپز ها داشت جندتا چاقو و تیغه را حمل می کرد.
هکتور سریع خود را عقب کشید.

چند دقیقه بعد
_اینم خدمت شما.امیدوارم خواهر کوچولوت حالش بهتر بشه.

هکتور که میخواست از شدت هیجان فریاد بزند گفت:
_متشکرم.ممنونم.لطف بزرگی به من کردید.

هکتور ظرف را گرفت و تا خواست برود یکی از جن ها جیغ بلندی کشید.
همه اول به او و بعد به علامت مرگخوار روی دست هکتور نگاه کردند و جیغ کشیدند.

هکتور به شدت تعجب کرده بود.احتمالا آستینش به یکی از چاقو ها خورده بود.
_گندش بزنن این شانس ما رو که هیچ وقت نداشتیم.آخه الان وقتش بود؟!

آشپز ها همینطور که فریاد زنان دور آشپزخانه می چرخیدند گارد را صدا زدند.


نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱:۲۳ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۸

ریچارد اسکای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۵۸ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اون بالا بالا ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
کریس کامل تحت فشار قرار گرفته بود! او وزیر این مملکت بود!او علاقه ای به آبدارچی شدن نداشت؛تصمیمش را گرفت،باید هکتور را منصرف از دادن سوپ میکرد و او را میپیچاند!
_بریز روی کله من !
_جدی؟!

هکتور دست بکاری که کریس گفت زد.

_چیکار میکنی ای نادان!
_خودت گفتی بریزم رو کلت.
_این یه کنایه بود ابله.
_خب میگی چیکار کنم؟
_برو یه دارجینی،نمکی، آب لیمویی،چیزی بیار.

ده ثانیه طول کشید تا هکتور آنها را از ده متری اش و جایی نامعلوم بیاورد!
خلاصه...هرچه که کریس از زرد آلو هندی تا عصاره سنگ قدرت می خواست را آورد.
کریس باید فکری میکرد ، مثلا او وزیر مملکت بود.
باید چیزی از ازش می خواست که قابل یافتن در خانه ریدل ها نبود!
ناگهان فکر بکری به سرش زد.
_ما پیاز می خوایم ، اونم از اون گنده هاش!


ویرایش شده توسط ریچارد اسکای در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۱ ۱:۲۷:۵۳



شناسه قبلی : آبرفورث دامبلدور



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۰:۲۵ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۸

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
خلاصه: گیاه مورد علاقه لرد درحال خشک شدنه و تنها راه نجاتش ریختن قطره ی اشک قدرتمندترین جادوگر تو خاکشه، لینی بعد از تلاش های فراوان قطره رو بدست آورد ولی گیاه مخالف بود و مرگخوارا بزور قطره رو تو خاکش ریختن. حالا هکتور تجویز کرده که گیاه باید دو روز استراحت کنه و سوپ بخوره، کریس رفته که با کمک هکتور سوپ درست کنه...

...........

کریس فهمیده بود که شیوه ی انتخاب کردن مواد غذایی با چشم بسته اصلا کار خوبی نیست... آن هم وقتی هکتور کنارت ایستاده باشد!

-پس با این سوپ درست میکنن کریس؟

کریس نباید کوتاه میامد، کریس وزیر مملکت بود و اگر جلوی هکتور اعتراف میکرد که مرتکب اشتباهی شده، تا دقایقی دیگر تمامی جامعه ی جادوگری از این واقعه با خبر میشدند!
-آره هکتور... با همین درست میکنن!
-واقعا؟! یعنی این همه سال من معجونامو مخصوص پختن سوپ درست میکردم و خبر نداشتم؟

کریس با افسوس به انگشت هکتور نگاه میکرد که هنوز روی جسمی که چشم بسته انتخاب شده مانده بود. یک شیشه از معجون های خود هکتور که به طور اتفاقی در آشپزخانه افتاده بود.

این پایان کریس بود، بعد از این واقعه از خانه ی ریدل اخراجش میکردند و بعد از اتمام دوران وزارتش مجبور میشد جای فیلچ در هاگوارتز کار کند و دفتر دامبلدور را جارو بکشد.

-خب کریس معجونو ریختم تو سوپ، حالا چی کار کنیم؟!


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
کریس درحالی که سعی می کرد لرزشی که در بدنش افتاده و ناشی از فکر کردن به این بود که هکتور قرار است به او در پختن سوپ کمک کند را کنترل و سرکوب کند، با خشم چشم غره ای به هکتور رفت و سپس گفت:
- ما حاضریم برای ارباب هر کاری بکنیم؛ حتی سوپ پختن! اینجوری ارباب بهتر متوجه برتر بودنمون نسبت به شماها میشه!

کریس پس از گفتن این حرف، کاملا بر خلاف میل باطنیش، یقه ی هکتور را از پشت گرفت و خطاب به او گفت:
- معلومه که تو هم باید کمک کنی! همه ی این آتیشا از گور تو بلند میشه. ناسلامتی ما وزیر این مملکتیم، نباید دست به سیاه و سفید بزنیم که! ما دستور میدیم تو هم اجراش میکنی.

سپس هکتور را که به پیشنهاد زودهنگام و بدون فکرش برای کمک لعنت می فرستاد، کشان کشان به آشپزخانه برد. کریس تصمیم گرفته بود نگذارد هکتور و بقیه متوجه این موضوع شوند که او بلد نیست سوپ درست کند؛ می خواست ضعف اولیه اش را که هنگام شنیدن این که قرار است سوپ بپزد، بروز داده بود، جبران کند.

بنابراین درحالی که نگاهی به سرتاسر آشپزخانه می انداخت، گفت:
- خب، حالا برای این که مطمئن بشیم تو هم مثل ما بلدی سوپ درست کنی بگو ببینم مواد اولیه ی سوپ به جز پیاز دیگه چیه؟

هکتور درحالی که نگاه ناامیدانه ای به کریس می انداخت گفت:
- خب برای پختن سوپ، پیاز لازم داریم... صبر کن بقیش داره یادم میاد. یه لحظه هولم نکن ببینم دیگه چیا بود.

سپس چشمانش را به حالت تفکر بست و پس از گذشت دقایقی ناگهان با هیجان فریاد زد:
- آها یادم اومد، پیاز!

کریس درحالی که با تاسف دستی بر سر و صورتش می کشید، غرید:
- اینو که یه بار گفتی و خودمم از قبل میدونستم مغز تسترالی! سوپ دیگه چیا داره؟

پس از گذشت دقایقی که کریس در انتظار بیرون آمدن کلمه ای از دهان هکتور به او خیره شده بود، متوجه شد که اگر تا فردا هم منتظر بایستد، کلمه ای از دهان هکتور خارج نخواهد شد. با بی حوصلگی گفت:
- ولش کن. سوپ مخصوص خودمان را می پزیم. اول برو یه پاتیلو پر از آب کن و پیازا رو بصورت حلقه حلقه بریز توش.

پس از انجام این مرحله توسط هکتور، کریس ادامه داد:
- حالا باید چشماتو ببندی و دستتو جلوت دراز کنی و با چشم بسته، دور خودت بچرخی. وقتی وایسادی، انگشتت هرچیزیو که نشون داده بود میریزیم توی سوپ! مهم نیست چی باشه، هرچیزی که انگشتت نشون داد باید بریزیم.

کریس با هیجان منتظر واکنش هکتور بود. هکتور درحالی که سعی میکرد احساس واقعی اش را بروز ندهد، با اشتیاق گفت:
- عالیه! امیدوا... یعنی مطمئنم سوپ خوشمزه ای میشه!

سپس با تردید چشمانش را بست و دور خود چرخید. بعد از سه دور چرخیدن، چشمانش را باز کرد و با دیدن چیزی که مقابل انگشتش بود، از ته دل آرزو کرد که کاش هیچ وقت این مدل پختنِ سوپ را قبول نمی کرد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
مرگخوارا که خیالشون با تجویز هکتور راحت شده بود،تصمیم به درست کردن سوپ برای گل لوسی که روی پر قو مفت میخورد کردند.

-خب حالا...کی سوپ درست میکنه؟

همه با این حرف به سمت کریس برگشتن.
سوپ؟
واژه ی نامفهومی برای مرگخوارا..نبود،اما کسی از مرگخوارا درست کردنشم بلد نبود!
بنابراین مرگخوارا در همون حالت برگشتن به سمت کریس، پخش زمین شدند.
-آخ کمرم چقدر درد میکنه!

-روماتیسمم گرفت!

-اووی سیاتیکم

-فلج شدن کردم که!

مرگخوارا در حال مرگ بودند یا کریس اشتباه میدید؟دیانا که حالا طاعون گرفته بود،دودستی پای کیریسو چسبید.
-ک..ریس.‌تو پیش محفلیون بودی نه؟..پس باید سوپ درست کردنم بلد باشی دیگه؟🙀

کریس ترسیده بود ،هل کرده بود و سردرگم بود.
-م من ؟م ن نمی تو ..

در همین حین گابریل که در حال خود کشی با وایتکس بود،پرید وسط حرف کریس.
-تو میتونی‌!...این یک ماموریت مهم توسط اربابته تازه بعدا کلی بهت افتخار میکنه!

حالا همه ی مرگخوارا به کریس نگاه میکردن.

ذهن کریس


-تو میتونی ریس اگه این کارو بکنی ارباب بهت افتخار میکنه و...

-نه من بلد نیستم فقط میدونم توش پیاز داره

- اینا که مهم نیست برو کریس برو و اربابتو خوشحال کن!

خارج از ذهن کریس.

کریس نبردو از ذهنش باخته بود و به سمت پاتیل برای درست کردن سوپی که بلد نبود ،حرکت می کرد.
هکتور که حالا روماتیسمش خوب شده بود ،داد زد.
-نگران نباش من کمکت میکنم
...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
_ شکلاتو کی خواستن کرده؟ اگه کسی خواستن نکرده، بچه خواستن کرده ها. پس ما اینو دادن کردیم به بچه.

گل چپ چپ به رابستن نگاه کرد:
_اینا دیگه قدیمی شده. چیز جدید می خوام.

گل در حالی یک تلویزیون 1300 اینچ جلویش رویش قرار داشت، تشکی با پر قو زیر گلدانش و کریس با پری در حال باد زدنش بود، آب پرتقالش را با نی می نوشید و به مرگخوارانی که برایش پیشکشی می آوردند غر غر می کرد.
_این دیگه چیه؟
_دسته های ایکس باکس.
_خب...به چه دردی می خوره؟
_باهاش بازی می کنن.
_بازی؟...خب خوبه...وصلش کن یه دست فیفا بزنیم.

آلکتو با خوشحالی رفت تا دم و دستگاه فیفا را آماده کند.
_بیا...بگیر اینو.
_این دیگه چیه؟
_ساحرست. بگیر مال تو...

رودولف با بغض ساحره را کنار گلدان گذاشت.
کریس با عصبانیت زیر لب غر می زد:
_آخه وزیر گل باد میزنه؟...من وزیر این مملکتم...این چه وضعشه؟

دیگر صبر مرگخوارها تمام شده بود.
بلاتریکس به لینی که نفر بعدی صف بود اشاره می کرد تا گل را مشغول به صحبت کند و او از پشت اشک را در خاک گلدان بریزد.
_اااااا...چرا عمل نمی کنه؟

با فریاد لسترنج همه از جای پریدند.
_یکی هکتورو خبر کنه...

ساعتی بعد در خانه ی ریدل ها:

_خب معلومه دیگه...باید یکی دو روز استراحت کنه و سوپ بخوره؛ اون وقت حتما اشک عمل می کنه.

هکتور جوری با اطمینان صحبت می کرد که خیال همه...تقریبا راحت شد.
حالا فقط باید دو روز صبر می کردند تا نتیجه ی زحماتشان را ببینند.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۴ ۱۳:۳۳:۳۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-عمرا بذارم!... دور شید از من!

در دنیای جادویی، هر چیزی ممکن است.
رخ دادن هیچ اتفاقی دور از ذهن نیست.
مثلا قطره اشک لوسی از دستتان فرار می‌کند. پیکسی ریزی به دنبالش وارد کف گلخانه می‌شود. قطره راضی به بازگشت می‌شود. اما در انتها، گلدان مانع از ریختن قطره در خاکش شود.

-این لوس بازیا چیه؟ خجالت بکش... از ساقه می‌گیرمت، دونه دونه آوند‌هات رو می‌کشم بیرون‌ها!
-جرئت داری بیا جلو تا یه خار بکنم تو چشمت.

پس از عملیات طاقت‌فرسای نجات قطره، حالا که تمام مواد اولیه... خب... در واقع تنها ماده اولیه لازم برای نجات گل محیا بود، گل لوس شده بود.
-از کجا معلوم می‌خواین نجاتم بدین؟... من تقریبا خشک شدم... زشت شدم... شاید می‌خواین از شرم خلاص شین. زشت شدم، نه؟
-از شر خلاص شدن کردن یعنی چی؟

رابستن در دفترچه‌اش دنبال پاسخ سوال فرزندش می‌گشت که بلاتریکس گلدان را از روی زمین برداشت و به سمت پنجره رفت.
-یعنی الان من اینو از این بالا پرت کنم پایین تا خورد و خاک‌شیر بشه... آخه گل حسابی! ما بخوایم از شرت خلاص شیم، اینقدر هلاک می‌کنیم خودمون رو؟... خب می‌ندازیمت دور دیگه!

گل با برگ‌هایش چهارچوب پنجره‌را گرفته بود.
-نکن! شوخی نکن! من از ارتفاع می‌ترسم!

مرگخواران باید گل را قبل از خشک شدن، راضی می‌کردند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۰:۱۳ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
لینی حالا انگیزه کافی برای ترک اعتیادش پیدا کرده بود...او اکنون یک پیکسی مصمم بود!
او برای ترک اعتیاد خانمان برندازش باید از حالا شروع میکرد...او نیاز به یک برنامه‌ی مدوّن داشت تا مرحله به مرحله با این غول بی شاخ و دم اعتیاد روبرو شده و شکستش دهد!
_خب...حالا باید شروع کنم به نوشتن برنامه و عمل کردن به اون...پیش به سوی بازگشت به جامعه به عنوان یک پیکسی سالم!

پنج ماه بعد، خانه ریدل‌ها!

مرگخواران هنوز بعد از چندین ماه منتظر بازگشت لینی بودند...آنها به لینی اعتماد داشتند و میدانستند که لینی موفق خواهد شد...نه فورا، ولی حتما!
خب...حقیقتا اینطور نبود...بعد از اینکه پنج دقیقه از رفتن لینی گذشت، مرگخوارن کم کم چشمشان را از سوراخ کف سالن که به گلخانه راه داشت برداشتند...بعد از ده دقیقه آنها از آنجا متفرق شدند..پس از یک ساعت مفقودی لینی را اعلام کردند و پس از پنج ساعت رای به مرگ لینی صادر کرده و نهایتا روز بعد برای او مجلس ختم آبرومندانه‌ای ترتیب دادند...و بعد از پنج روز هیچکس حتی یادش نمیامد که یک مرگخواری به نام لینی روزی در جهان هستی وجود داشت!

اما حالا بعد از شنیدن به صدا درآمدن زنگ خانه ریدل، همه جلوی در جمع شده بودند...چرا که سایه‌ی سیاه یک غول بزرگ بر در، رعب و وحشتی در دل مرگخواران انداخته بود!

دامب دامب!

_لعنتی...با کجاش داره به در میکوبه؟ انگار که گرز افتادن به جون در!
_بابا..شاید یه ترول احمق باشه....یکی بره در رو باز کنه!
_خجالت بکشید...مثلا مرگخوارید خیر سرتون! همه باید از شما بترسن، نه برعکس!
_راست میگی بلاتریکس...خب...تو خودت که خیلی مرگخواری، برو پس در رو باز کن، ما از پشت هوات رو داریم!
_خب چیزه...باشه...آم...ترس نداره که...باشه..الان میرم...الان میرم....الان دارم میرم!
_رفتن کن دیگه!
_کروشیو رابستن....خودت برو در رو باز کن حالا که اینطور شد!

رابستین که هنوز درد طلسم شکنجه‌ی قبلی بر او تمام نشده بود، جهت جلوگیری از فرود طلسم بعدی، با ترس و لرز به سمت در رفت و در را باز کرد!
_لینی؟

لینی که حالا بعد از چند ماه بازگشته بود، سعی کرد که از در وارد شود...ولی نمیتوانست!
_اوپس...شرمنده...اینقدر چهارشونه و ورزشکار شدم، دیگه از درنمیتونم بیام تو!
_لینی...چطور اینجوری شدی؟

لینی عینک دودی‌اش را برداشت و گفت:
_ورزش و تغذیه سالم....حالا بیایین این قطره رو بگیرید ازم، خیلی دیر شده تا الانش هم!

مرگخواران همین که قطره را دیدند، همه‌ی داستان یادشان آمد!
آنها بعد از بارها تلاش و امتحان کردن راه‌های بسیار توانسته بودند که یک قطره از اشک لرد را بدست بیاورند. چونکه گیاه مورد علاقه اربابشان در حال خشک شدن بود و تنها راه نجات آن چند قطره از اشک قدرتمندترین جادوگر بود!
حالا اما مرگخواران فقط امیدوار بودند که این قطره‌ی اشک تاثیر گذار باشد...معلوم نبود که فقط یک قطره میتوانست این گیاه را نجات دهد؟ و یا اینکه فکری که در سر همه مرگخواران بود، ولی جرات به زبان آوردنش را نداشتند، و آن این بود که ممکن است لرد سیاه قدرتمند ترین جادوگر نباشد، مشکل ساز میشد!




پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ سه شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۷

یوآن بمپتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۴:۳۲ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از اکسیژن به دی‌اُکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
لینی برای مبارزه با غول اعتیاد، رفت سراغ کمپ ترک اعتیادِ سه دسته پارو. ولی وقتی فهمید که آخرین سوژه‌ی کمپ تموم شده، از قبل هم افسرده‌تر و معتادتر شد.
اونقدر افسرده و معتاد که حتی نا نداشت یه سوژه‌ی جدید توی کمپ تزریق کنه.
ناگهان همین کلمه‌ی «تزریق» دلِ لینی رو تکون داد. کم‌کم مقاومتش در برابر غولِ اعتیاد رو از دست داد و دیگه حال خودشو نفهمید. شاخکاشو دور خودش پیچوند و خودشو محکم چسبید و با دستی لرزون، آمپول رو بالا گرفت.
دیگه به ته خط رسیده بود!
دیگه نا نداشت!
باید تزریق می‌کرد و خلاص!

چک!

قطره‌ی اشک ولدمورت، یه دونه خوابوند تو گوش لینی.
- خجالت بکش!

و لینی خجالت کشید.
آره، حق با قطره‌ی اشک ولدمورت بود. لینی به یاد آورد...
اون بیش از 4000 پُست زده بود و رقابت تنگاتنگی با خودِ ولدمورت و پرسی ویزلی داشت.
لینی محل سکونت پرسی رو به یاد آورد... «از تو می‌پرسند!»
لینی محل سکونت هوگو ویزلیِ شونصدم رو به یاد آورد... «از لینی بپرسید!»

ناگهان لینی لرزید!
اگه تزریق می‌کرد، همه سؤال‌پیچش می‌کردن. همه‌چیش زیر سؤال می‌رفت. فعالیتش، رنک‌هاش، اخلاق ورزشیش، زندگی سالمش، شعارهای ضد اعتیادش.
تعداد پُستاشو که نگو! از لرد عقب می‌موند!
یه نگاه به آمپول انداخت...
- این... این تو دشتم شیکار می‌کنه...؟

چک!

این دفعه، خودِ لینی یه دونه خوابوند تو گوش خودش.
آره، لینی به خودش اومده بود. دوباره امیدوار شده بود. حتی امیدوارتر از قبل!
- من از اینژا شالم بیرون میااااااااااام!


ویرایش شده توسط یوآن بمپتون در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۴ ۱۲:۲۶:۳۶

How do i smell?







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.