هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۸

پنه‌ لوپه کلیرواتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۳۹ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
از فلکه آلیس، جنب کوچه گربه ملوسه، پلاک نوشابه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
تصویر شماره1

هری در حالی که پشت مجسمه بی سر واستاده بود حظور افعی رو در خودش حس میکرد. چشماشو بستو به پیروزی دامبلدور فکر کرد , فکر کرد و فکر کرد .
+ تام ریدل مثل یک دیوانه ساز میمونه , همه سردی وجودشو حس میکنن اما نمی تونن ازش فرار کنن.
دامبلدورو دید که از چوبدستیش ماری در اومد ،با حیرت به مار نگاه کرد مار به دور تام ریدل پیچید ، تام خنده ای حراس آور کرد و به زبان مار ها چیزی گفت:
-به دامبلدور حمله کن تا نابودت نکردم .
مار اطاعت کرد و یهو به شکل دیوانه سازی در اومد هری حراسان به دیوانه ساز نگاه کرد و ناخواسته چشماشو بست و طلسم پاترونوس رو با خاطرات دامبلدور اجرا کرد . وقتی چشاشو باز کرد خودشو به شکل پاترونوس عزیزش یعنی گوزن دید با شجاعت تمام به قاتل پدر و مادرش حمله ور شد در حالی که دیوانه ساز را در حال فرار دید به درون بدن ولدمورت رفت هرچی سعی کرد نتونست بیرون بیاد .ناخواسته احساس پیروزی کرد .کسی ظاهر شد سیریوس پدر خوانده عزیزش که دقایقی پیش از دست داده بود , بود.
+هری به شجاعتت افتخار میکنم درست مثل پدرتی ، تام ریدل این روح اضافه کامل رو نمیتونه تحمل کنه تصمیم گرفته که با یک تیر دو نشون بزنه میخواد فرار کنه در این حالت هم نجات پیدا میکنه هم تو رو بدست میاره کمکت میکنم تا ازش بیرون بیای.
+سیریوس تو هم میای درسته ؟
+نه هری تو میخوای نعمت با جیمز بودنو ازم بگیری؟
+آخه....
+هری وقت کمه دیگه چیزی نگو من همیشه در قلبتم .
هری چشاشو باز کرد و خودشو تو دستای قوی دامبلدور دید که با خونسردی همیشه گیش بهش لبخند زده مادام پامفری اومد و چیزی به خوردش داد و گفت :
- تعجب میکنم اول اینکه پاترونوس شدنو از کجا بلدی و دوم چطوریه که این کار در حالی که قدرت زیادی میخواد بیشتر بیهوش نموندی حداقل تا فردا باید چشات بسته میبود
دامبلدور : آقای ویزلی و خانم گرانجر من میرم شما پیش آقای پاتر بمونید
و رفت . هری همه چیز رو به رون و هرماینی میگه جز دیدن سیریوس در حالی که به لطف مادام پامفری در خوابی آشفته فرو میرفت یاد این جمله سیریوس افتاد:تام ریدل این روح اضافه کامل رو نمیتونه تحمل کنه منظورش چی بود .....

جناب مدیر محترم من داستان قبلی ام را دوباره نویسی کردم و غلط های املایی را درست کردم . امید وارم از داستانم خوشتون بیاد لطفا تا فردا شب نظرتان را بدهید من مدرسه ام شروع میشود وقتی در سایت کاری از پیش نبرده باشم از هیجانم کاسته میشود و در مدارس به این سایت سر نمیزنم لطفا پاسخ دهید تا بتوانم کاری را که دوست دارم در این سایت انجام دهم . ممنون


پستت بعضی جاها آشفته بود. یعنی چی؟
چند قسمتش رو واقعا متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد. توضیحاتت کافی نبودن. لازم بود بیشتر توضیح بدی تا واضح بشه. مثلا من اصلا نفهمیدم سیریوس از کجا اومد. تو خیالش بود؟ واضح نبود.
یا اصلا چی شد آخرش؟ لرد ولدمورت کجا رفت؟
این جاها نیاز داشت که توضیح بدی.
بعد اینکه، جادوگر ها پاترونوس رو می سازن. خودشون تبدیل به پاترونوس نمیشن!
و حضور و هراس درسته. با یه سرچ می تونی از املای درست کلمات مطمئن بشی.
این بار یه داستان دیگه، با رعایت نکاتی که گفتم، بنویس. خودت رو جای خواننده بذار. ببین کجا ممکنه براش مبهم باشه؟ کجا لازمه که بیشتر از حالت شخصیت ها و فضای اطراف توضیح بدی تا با داستانت ارتباط برقرار کنه؟
منتظرم با یه پست بهتر برگردی.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱ ۱۴:۵۶:۱۹

به ریونی و محفلی و جوز و ری و اما و پروفمون نگاه چپ کنی چشاتو از کاسه در میارم.
من و اما همین الان یهویی
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸

پنه‌ لوپه کلیرواتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۳۹ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
از فلکه آلیس، جنب کوچه گربه ملوسه، پلاک نوشابه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
تصویر شماره 1#2
هری در حالی که پشت مجسمه بی سر واستاده بود حظور افعی رو در خودش حس میکرد چشماشو بستو به پیروزی دامبلدور فکر کرد , فکر کرد و فکر کرد
+ تام ریدل مثل یک دیوانه ساز میمونه همه سردی وجودشو حس میکنن اما نمی تونن ازش فرار کنن.
دامبلدورو دید که از چوبدستیش ماری در اومد با حیرت به مار نگاه کرد مار به دور تام ریدل پیچید تام ریدل خنده ای حراس انگیز کرد و به زبان مار ها چیزی گفت:
-به دامبلدور حمله کن تا نابودت نکردم .
مار اطاعت کرد و یهو به شکل دیوانه سازی در اومد هری حراسان به دیوانه ساز نگاه کرد و ناخواسته چشماشو بست و طلست پاترونوس رو با خاطرات دامبلدور اجرا کرد وقتی چشاشو باز کرد خ.دشو به شکل پاترونوس عزیزش یعنی گوزن دید با شجاعت تمام به قاتل پدر و مادرش حمله ور شد به درون بدن والدمورت رفت هرچی سعی کرد نتونست بیرون بیاد ناخواست احساس پیروزی کرد سیریوس پدر خوانده عزیزش که دقایقی پیش از دست داد ظاهر شد
+هری به شجاعتت افتخار میکنم درست مثل پدرتی تام ریدل این روح اضافه کامل رو نمیتونه تحمل کنه تصمیم گرفته که بت یک تیر دو نشون بزنه میخواد فرار کنه در این حالت هم نجات پیدا میکنه هم تو رو بدست میاره کمکت میکنم تا ازش بیرون بیای.
+سیریوس تو هم میای درسته ؟
+نه هری تو میخوای نعمت با جیمز بودنو ازم بگیری؟
+آخه....
+هری وقت کمه دیگه چیزی نگو من همیشه در قلبتم
هری چشاشو باز میکنه و خودشو تو دستای قوی دامبلدور میبینه که با خونسردی همیشهگیش بهش لبخند زده مادام پامفری میاد و چیزی به خوردش میده و میگه
- تعجب میکنم اول اینکه پاترونوس شدنو از کجا بلدی و دوم چطوریه که این کار در حالی که قدرت زیادی میخواد بیشتر بیهوش نموندی حداقل تا فردا باید چشات بسته میبود
دامبلدور : آقای ویزلی و خانم گرانجر من میرم شما پیش آقای پاتر بمونید
و میره هری همه چیز رو به رون و هرماینی میگه جز دیدن سیریوس در حالی که به لطف مادام پامری در خوابی آشفته فرو میرفت یاد این جمله سیریوس افتاد:تام ریدل این روح اضافه کامل رو نمیتونه تحمل کنه منظورش چی بود .....

از اونجایی که گفتی پست بعدی، ویرایش شده‌ی همینه، توضیحات رو انتهای همون پست اضافه می کنم.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱ ۱۴:۴۴:۳۳

به ریونی و محفلی و جوز و ری و اما و پروفمون نگاه چپ کنی چشاتو از کاسه در میارم.
من و اما همین الان یهویی
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ سه شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۸

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۷ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۵:۳۵ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 48
آفلاین
تصویر شماره 6

دامبلدور توی دفترش نشسته بود جلوی آینه و داشت ریشهای دو متریش رو بررسی میکرد ببینه گیسشون کنه تاثیر بیشتری داره تو خواستگاری از مک گونگال یا پاپیون صورتی بزنه و موهاشو دم موشی ببنده؟
همون لحظه یه جغد از ناکجا آباد سر رسید و ویژی با مغز رفت تو پنجره تا دامبلدور رو مجبور کنه درحالیکه فحشای نامناسب می داد از جا بلند شه بره سر وقتش. دامبلدور پنجره رو باز میکنه و جغد رو که سر و ته شده از پا بلند میکنه تا نامه ای رو که در اثر برخورد تو چش و چال جغد فرو رفته بگیره. وقتی تونست نامه رو از جغد جدا کنه با یه جرکت بروسلی وار جغد رو شوت کرد وسط حیاط مدرسه.
- خب ببینیم چی اینجا داریم؟
دامبلدور دستشو دراز کرد تا شمشیر گریفندور رو که تا چند دقیقه پیش داشت باهاش بازی جنگ ستارگان انجام میداد از رو میز برداره...

گرومب!

در دفتر مدیر چنان محکم باز میشه که چهارچوبش به لرزه درمیاد و چندتا از تابلوهای روی دیوار جیغ کشان سقوط میکنن. دامبلدور با همون وضعیت شمشیر به دست برمیگرده طرف در. فلیت ویک تو چهارچوب در ایستاده.
- پروفســـــــــور... یه مورد اضطراری داریم... خوابگاه ریونکلا آتیش گرفته!

دامبلدور درحالیکه داشت با نوک شمشیر پاکت نامه رو پاره میکرد بدون اینکه سرش رو بالا بیاره جواب داد:
- هوم؟خب؟

- خوابگاهمون...بچه ها تو آتیش موندن!
- عه؟ عجب.
- دارن می سوزنا!

-خب مرتیکه عوض اینکه بیای اینجا جیغ ویغ راه بندازی زنگ بزن آتشنشانی...نکنه توقع دارین مدیر مدرسه بیاد آب بریزه رو آتیش؟

فلیت ویک بدبخت مونده بود چی بگه به این اسوه مقاومت و خونسردی.البته اگر هم قصد داشت چیزی بگه فرصتشو پیدا نکرد چون دامبلدور با یه حرکت چوبدستیش درو با همون شدت اولیه تو صورتش بست. بعد پیروزمندانه یه نسخه مجله رو که از تو پاکت درآورده بود بال گرفت.
- عالیه بالاخره نسخه جدید مجله ساحره دراومد!

دامبلدور با علاقه دوباره نشست پشت میزش و ریشش رو از رو بند و بساط جلوش کنار زد تا مجله نازنینش رو باز کنه جلوش و اون وسط یه لگدم نثار فوکس بخت برگشته کرد تا بهش بفهمونه رو میز مدیر مدرسه جای چرت زدن نیست.بعد مجله رو ورق زد تا برسه صفحه مورد علاقه ش. آشپزی روز!
- خب ببینم اینجا چی داریم؟ دستور پخت خورش کنگرفرنگی با گوشت اژدها؟

همون لحظه دوباره کوبیده شد تو دیوار جوری که کلا از لولاش دراومد. دفتر نیست که لامصب. انگار با تف سرهمش کردن.
- پروفسور...پاتر و مالفوی باز با هم دوئل کردن. الانم دست پاتر تو دماغ دراکو گیر کرده و پای دراکو تو لوزالمعده پاتره و نمی تونیم جداشون کنیم.

دامبلدور با بی حوصلگی سرش رو بالا آورد تا به صورت برافروخته اسنیپ بدوزه.
- خب حالا میگی من چیکار کنم؟ فکر کردی برای چی یه درمانگاه تو این مدرسه هست یا کلا منو شکل پاپی میبینی؟ عوض اینکه بیای اینجا وقت منو بگیری ببرشون درمانگاه دیگه. من کارای مهمتری از دعوای دو تا پسر بچه دارم... برو دیگه.کیش کیش! در رو هم پشت سرت ببند.

اسنیپ با نگاهی نه چندان مرموز که فحشای نه چندان مناسبی توش موج می زد از در رفت بیرون. بدبختانه نزدیک آخر ماه بود و رو حقوق اون ماهش حساب باز کرده بود. وقتی در دفتر توسط طلسم اسنیپ دوبار سرجاش قرار گرفت دامبلدور دوباره مجله رو ورق زد.
- واو اینجارو ببین. جدیدترین متد روز...آرایشگر خود باشید! فوکس به نظرت این مدل موی آناناسی بهم میاد؟

خیلی خوب بود.
قبلا شناسه داشتی؟
اگر داشتی که نیازی نیست مرحله گروهبندی رو بگذرونی.
یک سره برو برای معرفی شخصیت و لینک شناسه قبلیتم بذار.
اگر نداشتی هم که:

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۳ ۲۰:۴۸:۲۲


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۱۰ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
تصویر شماره ۷
هری داشت در قدح اندیشه افکار اسنیپ میدید.
پدرش،سیریوس،لوپین،وپتی گورو،اسنیپ،مادرش،انها نوجوان بودند.

پدرش،اسنیپ را جادو کرده بود تا در هوا شناور بماند و مادرش،از اسنیپ دفاع میکرد.
یکدفعه احساس کرد دردی شانه اش را به تنگ اورده و در افکار اسنیپ به بالا میرود و از انجا دور میشود.
لحظه ای بعد خود را در دفتر اسنیپ دید.
او روی زمین افتاده بود و اسنیپ روبرویش بود.
اسنیپ حالت ترسناکی داشت.
بنظر عصبانی می آمد.
اسنیپ گفت:تو به چه جراتی.......
هری گفت:ببخشید!!!
اسنیپ گفت:50امتیاز از گریفیندور کم میکنم
هری گفت:نه،ببخشید،ببخشید
هری از ترس، زخم پیشانی اش تیر میکشید.
اسنیپ:دامبلدور از من خواسته بود که چفت شدگی رو یادت بدم،ولی تو،تو یواشکی افکار منو نگاه میکنی؟
هری از نگاه کردن به اسنیپ خودداری میکرد.
هری گفت:ببخشید!!،کنجکاو شده بودم😟
اسنیپ گفت:تو مثل پدرتی،کنجکاو و گستاخ و احمق
هری فریاد:به پدر من نگو احمق!!!!
اسنیپ هری را هل داد،هری روی صندلی افتاد.
اسنیپ پرسید:چرا فکر میکنی پدرت احمق نیست؟
هری گفت:چون اون از تو قوی تر بود.
اسنیپ گفت:تو فکر میکنی پدرت قوی تر بود،ولی میدونی بقیه چی میگفتند؟بقیه میگفتند،جیمز پاتر و سیریوس بلک فضول ترین آدمایی بودند که هاگوارتز طی ۱۰۰ سال اخیر دیده.
هری گیج شده بود.
اسنیپ ادامه داد:اونا دست دوقلو های ویزلی رو از پشت بستن.
هری نعره زد:خفه شو!!!!
اسنیپ بازوی هری را گرفت.بازوی هری درد شدیدی داشت!،واورا جلوی در ول کرد.ودر همین حال به او گفت:از اینجا گمشو و دیگه برای چفت شدگی نیا و این خاطره رو به کسی نگو.
هری زود از انجا فرار کرد و به سرسرای ورودی پیش رون و هرمیون رفت.
او قصد نداشت درباره دیده هایش به کسی جز لودین و سیریوس بگوید.
او در این فکر بود که اسنیپ هم مانند خودش بوده.
او در دل گفت:مثل الان من با مالفوی،اسنیپ من بودم،مالفوی پدرم.
او در این فکر بود که با سیریوس و لوپین درباره ی پدرش صحبت کند.


هممم... می‌تونستی خلاقیت بیشتری به خرج بدی. راستی لزومی نداره چند تا علامت تعجب پشت سر هم بزنی، همون یکی هم منظورو می‌رسونه.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۱۳:۰۹:۵۶
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۱۳:۱۰:۳۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱:۰۷ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۸

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۸ دوشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۸
از توی یکی از جزایر ذهنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
تصویر شماره 3
تنها چیزی که باقی مانده، تاریکی بود. تاریکی. حاکم مطلق ذهنش. هیچگاه تا این اندازه اجازه ی راه یابی تاریکی را به وجودش نداده بود ولی این بار....
روشنایی زندگیش به دستان بی رحم مرگ سپرده شده بود و اکنون تنها تاریکی برایش باقی مانده و همدمش شده بود. با انگشتان هر دو دستش، موهای سیاه چربش را به عقب داد و از روی تخت برخاست. از لحظه ای که تصمیم گرفت به تختخواب رود تا برای مدت زمانی کوتاه ذهنش را خالی از تمام غصه هایش کند، نتوانسته بود لحظه ای پلک هایش را فرود آورد. عذاب و درد لحظه ای رهایش نمی‌کرد. تصمیم گرفت گشتی در قلعه بزند. بی هدف به راه افتاد. در راهروهای سوت و کور قدم میزد و غرق در افکارش بود که درخشش چیزی در یکی از اتاق ها، توجه ش را جلب کرد.
با کنجکاوی به سمت اتاق رفت و در نیمه باز را گشود و وارد شد. نزدیک و نزدیک تر رفت و ناگهان با چهره ای غم زده که چشمانی سیاه و نگاهی بی حس داشت رو به رو شد. اندکی طول کشید تا توانست انعکاس تصویر خودش در آینه را تشخیص دهد. خودش برای خودش چه غریب و نا آشنا به نظر میرسید. ترک کوچکی روی آینه جلب توجه میکرد. این ترک را می‌شناخت. نمی دانست چه کسی یا چه چیزی آن را بوجود آورده است ولی قطعا لیاقت آینه ی نفاق آمیز چنین ترک زشتی هم بود.
یادش آمد که در این اتاق قفل بود و هیچکدام از دانش آموزان اجازه ی وارد شدن به این قسمت از قلعه را نداشتند. پس چه کسی وارد شده و در را نیز نبسته بود؟! کمتر کسی از وجود این آینه ی شیطانی باخبر بود. اسنیپ به قدری غرق در این افکار بود که لحظاتی طول کشید تا تصویر جدیدی که روی آینه به وجود آمده بود را ببیند.
وقتی متوجهش شد نفسش بند آمد. می‌دانست این تصویر واقعی نیست و آینه تنها چیزهایی که آرزویش را داشت نشانش میداد ولی زیبایی این تصویر این موضوع را از یادش برد. بی اختیار اشک هایش سرازیر شد. خودش را به آینه چسباند. تلاش کرد تصویر درون آینه را که به او لبخند میزد در آغوش بگیرد ولی سطح سرد آینه مانعش شد. از شدت عجز، مشتی به آینه کوبید و ترک روی آینه شروع به حرکت کرد. از روی موهای قرمز و زیبای لیلی که روی شانه هایش ریخته بود، گذشت و روی شانه‌ی سمت راستش نشست. اسنیپ از آینه فاصله گرفت و محو چشمان سبز و صورت مهربان لیلی شد.
تصویر عوض شد و اینبار لیلی در آغوش اسنیپ بود. صورت اسنیپ دیگر بی حس نبود و میخندید. ترک روی آینه بین صورتشان فاصله انداخته بود. انگار حتی آینه هم تمایلی به در کنار هم بودن‌شان نداشت. لحظات زجرآوری بود تنها عشق و روشنایی زندگیش در چند قدمی اش ایستاده بود ولی از هم دور بودند. خیلی دور، به مسافت مرگ. کاش او به جایش مرده بود. مرگ در این لحظه چه موهبت بزرگی می‌بود. ولی نه الان. مرگ باید منتظر می‌ماند تا جایی که او بتواند دینش را به لیلی ادا کند و سپس می‌توانست با خوشحالی به استقبال مرگ رود. چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و با بی میلی از اتاق خارج شد. تصویر لیلی برای لحظاتی به رفتنش خیره ماند و سپس محو شد. و تاریکی، تنها چیزی بود که باقی ماند.



واو! خیلی خوب نوشتی و لذت بردم! جای هیچ صحبتی باقی نمی‌مونه.
فقط اگه قبلا تو سایت فعالیت داشتی به مدیرا اطلاع بده، اینطوری می‌تونی مستقیم برای معرفی شخصیت بری و نیازی به گروهبندی نداری.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط Sunshine در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۶ ۱:۴۵:۰۱
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۶ ۱۰:۳۱:۴۲

زندگی همین است...

روشنایی خفیفی که در تاریکی شب فراموش میشود...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۸

هافلپاف

گابریل ترومن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۵۰:۱۲ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
از ایران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 66
آفلاین
تصویر شماره6


خسته به نظر میرسید خسته و غمگین؛ میشد ته نشین شدن بغضو تو گلوشدید تو راهرو داشت راه میرفت گٍرًب و گویل از مدرسه بخاطر شرورت هاشون اخراج شدن
خلاصه تنها داشت راه میرفت اخه از چه چیزی دراکو مالفوی مغرور دلش گرفته و غمگینه
آستوریا لسترنج رو میبینه که با هرماینی گرنجر دارن راه میرن انگار خیلی باهم خوبن آستوریا لسترنج 18ساله زیبا با هرماینی گرنجر بینظیر.آستوریا و هرماینی بدون توجه از کنار دراکو رد میشن در بین شلوغی همه چیز برای دراکو آهسته پیش میره دلش نمیخواد این صحنه برای اون تموم بشه دلش میخواد همیشه صورت آستوریا رو ببینه همینطور که آستوریا رد میشه دراکو برمیگرده و با دیدن بی توجهیه اون یک قطره اشک میریزه تا صورتشو برمیگردونه هری پاتر جلوش سبز میشه قطره اشکشو با آستین رداش پاک میکنه هری متوجه میشه که اتفاقی افتاده و با تعجب میپرسه.
-دراکو سلام چیزی شده
دراکو به چشمایه هری خیره میشه و چیزی نمیگه هری بهترین دوست اونه از وقتی که رون مرد هری فقط با دراکو بوده البته دوستای بسیاری داره مثل سدریک دیگوری گابریل ترومن و... و هنوز عاشق جینی ویزلیه ولی با دراکو بیشتر وقتشو میگذرونه دراکو حرکت میکنه و سعی میکنه بغضش نشکنه هری دنبالش میره و دستشو میزاره رویه شانه دراکو ولی دراکو حرکتش متوقف نمیشه هری به دنبالش میره
-دراکو با توام میشه بگی چیشده
همینطور که میره و هری به دنبالش به حیات خلوط میرسن.
هری ایندفعه با عصبانیت.
-دراکو من خسته شدم میشه بگی چیشده چرا ناراحتی؟
دراکو بغضش میشکنه و با فریاد.
-چی میخواستی بشه ها ازینکه آستوریا فک میکنه دلیل مردن رون منم فک میکنه من از رون بدم میاد تو بهتر میدونی دست من نبود نتونستم نجاتش بدم
یک قطره اشک میریزه و همون یک قطره اشک شروع بارون اشک از دراکو شد.
-تو میدونی هری تو میدونی بخدا من آستوریا رو دوست دارم ولی از من بدش میاد.
هری با دلسوزی اونو در آغوش میگیره و دراکو شروع میکنه گریه کردن
-دراکو آره من میدونم میدونم که دست تو نبود رون دوست همه ما بود
دراکو بودن یک نفر رو حس میکنه و با فریاد.
میدونم اینجایی آستوریا دوست دارم
آره اون آستوریا بود که از بالا پشت ستون قایم شده بود و داشت نگاه میکرد هرماینی شونه های آستوریا رو گرفته بود
و داشت دلداری میداد آستوریا هیچ چیز نمیگفت و بی صدا داشت اشک میریخت میدونست تقصیر دراکو نیست ولی غمه از دست دادن رون هنوز مونده تو دلش
هری چوبدستیشو در میاره و وردی میرنه دراکو از حال میره به نظر اون بهترین کار بودنمیتونست دوستشو توی اون حال ببینه اونو بغل میکنه و با خودش میبره به اتاق خودش دراکو بهوش میاد همه چی مرتب سرجاش بود هری طبقه طبقه بالا تخت خوابیده بود دراکو با همون حال
-هری
هری خودشو سریع به طبقه پایین میرسونه
-حالت خوبه دراکو
دراکو با بی حالی
-اون اونجا بود
هری با آرامش.
- میدونم میدونم
هری یک لیوان شربت به دراکو میده حالا دراکو آرومه:
-هری ممنونم تو نبودی نمیدونستم چیکار کنم
هری لیوان شربت خودشو برمیداره و با لحن خوبی
-هی پسر ما رفیقیم خخخخخ
دراکو یک لبخند ملیح میزنه
-تو بهترینی هری ولی الان باید برم
هری بلند میشه و رداشو میپوشه
-باشه بلند شو بریم
دراکو رداشو تنش میکنه و میگه:
-نه نیاز دارم تنها باشم
هری اونو درک میکنه و با لحن رفاقتانه
- باشه هروقت نیاز داشتی من هستم
دراکو اونو درآغوش میگیره
-ممنون رفیق خوبم
و از دره گریفیندوری ها خارج میشه و به سمت دسشویی میره مارتل گریان اونجا بود یعنی همیشه اونجاست.
مارتل با دیدن دراکو با صدای تیزش
-سلام دراکو هوووووووووووووووووووووووووو
دراکو با دیدن مارتل یک لبخند میزنه
-سلام مارتل چطوری
مارتل با خنده
-خب روح ن ضربه میبینه و نه کاریش میشه بدوخوب داره پسرجون؟
دراکو که فهمید چی گفته.
-ببخشید
و سرشو پایین میگیره مارتل رو هوا به سمتش میاد و دستاشو میزاره رو شونش
-نه نه نه تو مقصر نیستی هرروز از بچه ها میشنوم سخت نگیر پسر.
دراکو به سمت شیر آب میره و صورتشو میشوره صورتی که اشک خشک شده بود
یک آن صدا میاد یک مرگ خوار داخل راه رو بود صدای جیغ میاد اه اون آستوریا لسترنج بود
مارتل با پریشانی شروع به جیغ زدن میکنه و میاد جای دراکو
-دراکو برو آستوریا آآآآستوریا
دراکو با پریشانی و استرس به سمت راهرو میره آستوریا رو زمین افتاده اگه مرگ خوار اونو ببوسه اونم مرگ خوار میکنه دراکو به سمت مرگ خوار میره و با تمام قدرت.
-اکسپکتو پاتروووونوووووووم
و همه چی به رنگ آبی ملایم در میاد و مرگ خوار دور میشه آستوریا روی زمین افتاده دراکو به سمتش میره و اونو میاره رو دستش آستوریا با حال تقریبا بدش.
-دراکو من همه چیزو میدونم تو تقصیر کار نبودی اومدم اینجا بگم نمیشه با یک ادم مرده زندگی کرد من دوست دارم
دراکو از حرف اون خوشحال شد و یک لبخند رضایت میزنه
-خوشحالم که چنین فکری میکنی
کرنلیوس فاج رییس وزارت خونه و دامبلدور و بقیه کارکنان هاگواردس حاضر میشن و آستوریا رو به درمانگاه مبیرن و بعد یک هفته آستوریا با دراکو ؛هرماینی با سدریک و هری با جینی ویزلی در یک جای دنج نشسته اند و مشغول صحبت اند و میخندند و صحنه سیاه میشود
و تمام


فقط بخش کوچیکی از داستانت به تصویر مربوط بود. آستوریا هم فامیلش گرینگرسه نه لسترنج. درسته که باید خلاقیت داشت، ولی نباید خلاقیتمون از چارچوب کتاب خارج بشه و شخصیتا خلاف اونچه که ازشون انتظار می‌ره رفتار کنن. هر شخصیتی ویژگی مخصوص به خودشو داره که باید تو همون قالب ظاهر بشه.
وارد ایفای نقش که شدی از نقدکننده‌های خوب سایت درخواست نقد کن تا بتونی بهتر متوجه اشکالاتت بشی و بتونی رفعشون کنی.


ویرایش شده توسط Eden_Janson در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۵ ۱۲:۰۹:۵۰
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۵ ۱۲:۳۳:۵۹

روزی میرسد تمام جهان را تاریکی میگیرد و مرا میبینی که روشنایی را میاورم🖤🖤


تصویر کوچک شده




پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۸

هافلپاف

گابریل ترومن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۵۰:۱۲ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
از ایران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 66
آفلاین
روزی جیمز در کتابخانه مشغول کتاب بود و البوس هم در اونور قفسه ها مشغول خواندن
کتاب بود که هری پاتر از راه رسید
هری:جیمز صد بار گفتم تو کتابخونه از سنت بالاتر نخون
جیمز با حالت اعتراضانه
-ولی پدر...
هری با ابهت رو به جیمز کرد.
-ولی نداره بدتر از اون به البوس هم میدی بخونه ها میدونی چه خطری داره
جیمز با حالت قانع کننده.
جیمز:پدر اینا همش داستانن کی گفته با یک داستان وارد اون داستان میشی
از اون طرف کتابخونه نور سبزی روشن میشه و خاموش میشه جیمز چون میدونست آلبوس اون طرف قفسه درحال خوندنه باترس میگه
-پدر البوس البوس وای نه
با ترس به اون طرف قفسه میره
هری رو به جیمز.
-جیمز گفتم چی بهت
جیمز به طرف کتابی که روی زمین افتاده میره
جیمز زیر لبش سم کتابو میگه
-وارث(مدرسه ویچ آرتس نوشته سعید خورسندی)
پ ن:(وارث کتابیه که خودم در حال نوشتنش هستم که در اینده تمام میشه)
هری یکم فکر میکنه و با حالت استراب
- باید بریم دنبالش
جیمز:باشه پدر
هردونفر کتاب رو تا دو صفحه میخونن و صحنه بهم میپیچه صورتاشون کشیده میشه دونفر به طرز عجیبی تغییر شکل پیدا میکنن هردو به حالت دو پسر بچه 18 ساله در میان.
هری به طور تعجب آور به جیمز نگاه میکنه
-تو کی هستی؟
جیمز چوبشو میگیره سمت هری
-خودت کی هستی؟
هری:جیمز
جیمیز با عصبانیت و ترس
جیمز:اره من جیمزم تو کی هستی اصلا م م م منو از کجا میشناسی
هری:من پدرتم احمق
جیمزرو به پدرش یکدفع میزنه زیر خنده
- شما شدین شبیه پسر بچه ها 18ساله
هری با حالت حرص
-درد نخند فک کنم تبدیل به شخصیت های داستان شدیم
جیمز چشماشو کوچیک میکنه و با دقت روی لباس هری رو میخونه
-توآلیسون ویکتوریا
هری هم روی لباس جیمز رو میخونه
-و توهم فرناندو ریتا هستی
جیمز به دور و برش نگاه میکنه از جنگلی که هستند از دور به مدرسه ویچ آرت نگاه میکنه
-اما اینجا هیچ چیزش شبیه هاگوارد نیست
هری خیلی حالت بچه درس خونای متفکرو میگیره
-یک چیزایی شنیدم دربارش ویچ ارتس مدرسه ایی که چن سال خالی شده و تعداد کمی دانش اموز مونده توش ما از طریق وزارت خونه بیشتر دانش اموزان رو انتقال دادیم به مدرسه های اطراف تا اینجا به حالت اول برگرده
فقط چن تا از دانش اموزان مورد نیاز موندن تا این قضیه تمام بشه حمله های زیادی میشه اینجا
جیمز دستی روی سرش میکشه و با حالت التماسانه
-بابا اینارو ولش کن البوس به شکل کی درومده؟
هری هنوز حالت خودشو حفظ میکنه انگار نه انگار چیزی شنیده
-این کتاب از جذابیتاش اینه که با توجه به جلو رفتن تاریخ خودش نوشته میشه
این دفع داد خفیفی میزنه با صدای بلند تر
-بابا میشه بس کنی الان البوس گمشده
هری با تعجب به جیمز نگاه میکنه و بغض میکنه
جیمز یکم فکر میکنه و با خودش میگه
-فک کنم اخلاقیات شخصیت های داستان رو ما اثر گذاشته
هری با حالت ناراحتی و خنده داری
-تو که میدونی تازه سایمون لعنتی پدرمو کشته به جاب همدردی دعوا میکنی
جیمز با تعجب
-پدر

جیمزدلش رحم میادو پدرشو بغل میکنه و ارومش میکنه و باهم از جنگل مدرسه خارج میشن و وارد مدرسه میشن و هردو اسم البوس رو صدا میزنن
جیمز با صدای بلند
-البووووووووس
هری با صدای بچگانه و خنده دارش
-سوروووووس
به محوطه حیات خالی مدرسه نزدیک میشن که ادن( ادن و ادوارد با احترام شخصیت اصلی داستانی که دارم مینویسم)_جلوی اونا ظاهر میشه پسری با موهای گندمی و چشمای سبز و پوستی سفید که روی گونش یک بخیه خورده که جذابیت این پسر رو بیشتر میکنه پسری که از درون خستس ولی بروش نمیاره
ادن:شما اینجا چیکار میکنید مگه نمیدونید اینجا چه خبره؟
هری یکم هول میکنه ولی سعی میکنه ارامش خودشو حفظ کنه
هری:یعنی ما اتفاقی به اینجا اومدیم من هری هستم هری پاتر و اینم پسرم جیمز جیمز پاتر
ادن:شما فک کنم از هری پاتر بیستو خورده ایی سال گذشته میخوای مسخره کنی زیاد مطمئن نباش که زنده بمونی نکنه از دوستای اون سایمونی ها
و چوبشو به سمت اونا میگیره جیمز میاد جلوی هری و میگه
-نه ای بابا ما به طور عجیبی به اینجا اومدیم
ادن:ثابت کنید
ادوارد وارد صحنه میشه با ردایی سبز و یک پسر بچه رو کشون کشون از یقش گرفته
ادوراد:من این پسرو توی صندوقا قایم شده بود پیدا کردم
البوس همینطور که سعی میکرد خودشو رها کنه
-بابا ولم کن اشتباهی اومدم اینجا
هری:آلبوس تویی؟
البوس:اره البوس منم و به این دوست خشنت بگو ول کنه یقمو
هری:من پدرتم پسره احمق
جیمز با طعنه خنده دار
-باورش سخت بود
البوس میزنه زیر خنده
-اخ اخ خخخخخخخخ بابا تو هم اومدی
یکدفعه از هوا ورد پرت میشه
اودا کداورا جادو گران سیاه با جارو های پرنده به سر اونا ورد پرت میکنن همه سریع جای گیری میکنن
ادن حالت دفاعی میگیره
-پناه بگیرین سریع
هری چوبشو در میاره و به اسمون ورد پرت میکنه ادوارد هم ورد به اسمون پرت میکنه
همه به یک ستون داخل محوطه جا گیری میکننن و ورد پرت میکنن از بالای ساختمون جان و چارل و جف ورد پرتاب میکنن و عجیب تر از همه اینه که هرماینی گرنجر هم اونجا بود یک ورد به ساختمون برخورد میکنه که سنک ها خورد میشه و به النا برخورد میکنه
اره اون سایمون بود که از هوا به مدرسه حمله کرده بود سایمون همون جادوگری که افسانه شده بود برادر ناتنیه ادن
البوس:پدر اون بالا پروفسور گرنجر
هری بالا سرشو نگاه میکنه
-هرماینی؟
خلاصه همه رو نابود میکنند و فراری میدند به محض تموم شدن جنگ نه چندان بلند هری به سراغ هرماینی میرود
با دویدن خودشو به طبقه بالا میرساند
هری:هرماینی
هرماینی ابهت خودشو حفظ میکنه
-توچطور جرعت میکنی منو به اسم صدا میکنی اصلا تو کی هستی؟
جیمز میاد جلو
-منم پروفسور جیمز
البوس:منم البوس
هری سریع میگه
-منم هریم ما اومدیم تو داستان های در جریان
هری چشمش به ادن و پدر ادن چارل میخوره که بالای سر النا هستند
هرماینی سریع برمیگرده و به سراغ النا یعنی مادر ادن و وردی برای اون میخونه و حالش خوب میشه
النا:همه چی خوبه؟
هرماینی دستشو میزاره زیر سره النا
-همه چی خوبه تو استراحت کن
چارلی بلند میشه
چارلی:ممنون خانم گرنجر
هرماینی:مواظبش باشین
هرماینی:این حملات رو باید متوقف کرد به زودی فکری برای این قضیه میکنم
ادوارد همینطور که چوبدستیش به طرف هری جیمز و آلبوس بود
-خانم گرنجر این مهاجمارو چکار کنیم
در حالی که آستیناشو پاک میکنه
-فقط از یک راه میشه فهمید چوب هاتونو بدین به من
هری چوبشو میده
هرماینی با دقت نگاه میکنه و با تعجب
-هری تو چطور اینجا اومدی
هری یک نفس میکشه
-الان موقش نیست بعدا میگم
هرماینی رو به ادن و ادوارد و چارل و جان و النا
هرماینی:خب باید بریم از دیدنتون خوشحال شدم بچه های ویچ آرتس در مدرسه هاگواردس در سلامت کاملن
هرماینی یکم بیشتر دقت میکنه و میخنده ولی سریع خودشو جمع میکنه
هری:خب از دیدن شما خوشحال شدم
چارل:منم از دیدن متفاوت شما خوشحال شدم
و همه ب کتابخونه میرن و دوباره برمیگردن



خب درباره کتاب خودم بگم که در حال نوشتنه شخصیت ها در داستان من هستند ولی داستان به این شکل نیست
تغییراتی دادم
مچکر میشم رد نکنید

اخه چرا بخدا دستم کنده شد اینو نوشتم خب قبول کنید دیگه بخدا حواسم نبود از تصویر ها انتخاب کنم گفتم شاید از خودمون بنویسید
رد نکنید خواهشا من میخوام گابریل رو از هافلپاف انتخاب کنم



داستانت خیلی طولانی بود و پر از اشکالات املایی، تایپی و نگارشی. اگه واقعا می‌خوای داستان بنویسی این اولین اصلیه که انتظار می‌ره درست انجام بدی! دیکته‌ی هر کلمه‌ای رو نمی‌دونی با سرچ تو گوگل به راحتی می‌تونی بفهمی. بذار، هاگوارتز، حیاط و... جملاتت رو هم بدون علائم نگارشی رها کردی. هروقت جمله‌ای پایان پیدا می‌کنه نقطه بذار، یا اگه به جمله بعد مربوطه از ویرگول استفاده کنه.
ردت نمی‌کنم، ولی باید با توجه به تصویر می‌نوشتی و انتظار دارم وقتی وارد ایفای نقش شدی حواست به مواردی که گفتم باشه.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط Eden_Janson در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۳ ۱۲:۲۹:۰۰
ویرایش شده توسط Eden_Janson در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۳ ۱۸:۰۰:۳۱
ویرایش شده توسط Eden_Janson در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۳ ۱۸:۱۳:۴۱
ویرایش شده توسط Eden_Janson در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۳ ۱۸:۲۵:۳۳
ویرایش شده توسط Eden_Janson در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۳ ۱۸:۲۶:۱۵
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۵ ۱۰:۴۹:۵۰

روزی میرسد تمام جهان را تاریکی میگیرد و مرا میبینی که روشنایی را میاورم🖤🖤


تصویر کوچک شده




پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸

هافلپاف

گابریل ترومن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۵۰:۱۲ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
از ایران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 66
آفلاین
روزی جیمز در کتابخانه مشغول کتاب بود و البوس هم در انور قفسه ها مشغول خواندن کتاب بود که هری پاتر از راه رسید
هری:جیمز صد بار گفتم تو کتابخونه از سنت بالاتر نخون
جیمز:ولی پدر...
هری:ولی نداره بدتر از اون به البوس هم میدی بخونه ها میدونی چه خطری داره
جیمز:پدر اینا همش داستانن کی گفته با یک داستان وارد اون داستان میشی
از اون طرف کتابخونه نور سبزی روشن میشه و خاموش میشه
جیمز:پدر البوس البوس وای نه
با ترس به اون طرف قفسه میره
هری:جیمز گفتم چی بهت
جیمز به طرف کتابی که روی زمین افتاده میره
جیمز(زیرلب):وارث(مدرسه ویچ آرتس نوشته سعید خورسندی)1
پ ن:(وارث کتابیه که خودم در حال نوشتنش هستم که در اینده تمام میشه)
هری:هری باید بریم دنبالش
جیمز:باشه پدر
هردونفر کتاب رو تا دو صفحه میخونن و دونفر به طرز عجیبی تغییر شکل پیدا میکنن هردو به حالت دو پسر بچه 18 ساله در میان.
هری:تو کی هستی؟
جیمز:خودت کی هستی؟
هری:جیمز
جیمز:اره من جیمزم تو کی هستی اصلا م م م منو از کجا میشناسی
هری:من پدرتم احمق
جیمز:پدر(یکدفع میزنه زیر خنده) شما شدین شبیه پسر بچه ها 18ساله
هری:درد نخند فک کنم تبدیل به شخصیت های داستان شدیم
جیمز:تو الیسون ویکتوریا
هری:و توهم فرناندو ریتا هستی
جیمز:اما اینجا هیچ چیزش شبیه هاگوارد نیست
هری:یک چیزایی شنیدم دربارش ویچ ارتس مدرسه ایی که چن سال خالی شده و تعداد کمی دانش اموز مونده توش ما از طریق وزارت خونه بیشتر دانش اموزان رو انتقال دادیم به مدرسه های اطراف تا اینجا به حالت اول برگرده
فقط چن تا از دانش اموزان مورد نیاز موندن تا این قضیه تمام بشه حمله های زیادی میشه اینجا
جیمز:بابا اینارو ولش کن البوس به شکل کی درومده
هری:این کتاب از جذابیتاش اینه که با توجه به جلو رفتن تاریخ خودش نوشته میشه
جیمز:بابا میشه بس کنی الان البوس گمشده
هری با تعجب به جیمز نگاه میکنه و بغض میکنه
جیمز:فک کنم اخلاقیات شخصیت های داستان رو ما اثر گذاشته
هری:تو که میدونی تازه سایمون لعنتی پدرمو کشته به جاب همدردی دعوا میکنی
جیمز با تعجب:پدر
جیمز پدرشو بغل میکنه و ارومش میکنه
و باهم از جنگل مدرسه خارج میشن و وارد مدرسه میشن و هردو اسم البوس رو صدا میزنن
جیمز:البووووووووس
هری:سوروس
به محوطه حیات خالی مدرسه نزدیک میشن که ادن( ادن و ادوارد با احترام شخصیت اصلی داستانی که دارم مینویسم)_جلوی اونا ظاهر میشه پسری با موهای گندمی و چشمای سبز و پوستی سفید که روی گونش یک بخیه خورده که جذابیت این پسر رو بیشتر میکنه
ادن:شما اینجا چیکار میکنید مگه نمیدونید اینجا چه خبره
هری:یعنی ما اتفاقی به اینجا اومدیم من هری هستم هری پاتر
و اینم پسرم جیمز جیمز پاتر
ادن:شما فک کنم از هری پاتر بیستو خورده ایی سال گذشته میخوای مسخره کنی زیاد مطمئن نباش که زنده بمونی نکنه از دوستای اون سایمونی ها
و چوبشو به سمت اونا میگیره
جیمز:نه ادن ما به طور عجیبی به اینجا اومدیم
ادن:ثابت کنید
ادوارد وارد صحنه میشه
ادوراد:من این پسرو توی صندوقا قایم شده بود پیدا کردم
البوس:بابا ولم کن اشتباهی اومدم اینجا
هری:آلبوس تویی
البوس:اره البوس منم به این دوست خشنت بگو ول کنه یقمو
هری:من پدرتم پسره احمق
جیمز:باورش سخت بود
البوس میزنه زیر خنده
البوس:اخ اخ خخخخخخخخ بابا تو هم اومدی
یکدفعه از هوا ورد پرت میشه
اودا کداورا
ادن:پناه بگیرین سریع:هری چوبشو در میاره و به اسمون ورد پرت میکنه ادوارد بهم ب اسمون پرت میکنه
همه به بک ستون داخل محوطه جا گیری میکننن و ورد پرت میکنن از بالای ساختمون جان و چارل و جف ورد پرتاب میکنن و عجیب تر از همه اینه که هرماینی گرنجر هم اونجا بود
اره اون سایمون بود که از هوا به مدرسه حمله کرده بود
البوس:پدر اون بالا پروفسور
هری:هرماینی؟
خلاصه همه رو نابود میکنند و فراری میدند به محض تموم شدن جنگ نه چندان بلند هری به سراغ هرماینی میرود
با دویدن خودشو به طبقه بالا میرساند
هری:هرماینی
هرماینی:توچطور جرعت میکنی منو به اسم صدا میکنی اصلا تو ک هستی
جیمز:منم پروفسور جیمز
البوس:منم البوس
هری:منم هریم ما اومدیم تو داستان های در جریان
هری چشمش به ادن و پدر ادن چارل میخوره که بالای سر النا هستند
هرماینی سریع برمیگرده و به سراغ النا یعنی مادر جان و وردی برای اون میخونه و اون از جاش پا میشه
چارلی:ممنون خانم گرنجر
هرماینی:این حملات رو باید متوقف کرد به زودی فکری برای این قضیه میکنم
ادوارد:خانم گرنجر این مهاجمارو چکار کنیم
هرماینی:فقط از یک راه میشه فهمید چوب هاتونو بدین به من
هری چوبشو میده
هرماینی با دقت نگاه میکنه به هری و میگه:هری تو چطور اینجا اومدی
هری:الان موقش نیست بعدا میگم
هرماینی:خب باید بریم الان موقش نیس
هرماینی یکم بیشتر دقت میکنه و میخنده ولی سریع خودشو جمع میکنه
هری:خب از دیدن شما خوشحال شدم
چارل:منم از دیدن متفاوت شما خوشحال شدم
و همه از کتاب برمیگردن به کتابخونه و شبیه به هم میشوند


خب درباره کتاب خودم بگم که در حال نوشتنه شخصیت ها در داستان من هستند ولی داستان به این شکل نیست

خب، ببین... خیلی خوبه که به نوشتن علاقه داری. ولی باید اول مشکلاتت رو رفع کنی. مثلا یکیش اینه که توصیفاتت به شدت کم بود و بیشتر داستان رو با دیالوگ جلو برده بودی. اینجا، داستان خیلی مبهم و به هم ریخته شده بود. با آرامش پیش برو؛ صحنه و حالات و احساسات افراد رو توصیف کن. بذار خواننده با داستان ارتباط برقرار کنه. بدونه چه خبره و اونجا چه شکلیه.
علاوه بر این، باید با توجه به یکی از عکسا بنویسی. پستت طوری نبود که بتونم از این مورد چشم پوشی کنم.
نقل قول:
جیمز:پدر(یکدفع میزنه زیر خنده) شما شدین شبیه پسر بچه ها 18ساله
اینجا نباید توصیف رو توی پرانتز می ذاشتی.

جیمز با دیدن پدرش، یکدفعه زد زیر خنده.
-پدر، شما شبیه یه پسر هجده ساله شدین!


یه بار دیگه، با توجه به نکاتی که گفتم بنویس. می تونی یه نگاه به پستای تایید شده قبلی هم بندازی.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۳ ۸:۴۳:۵۵

روزی میرسد تمام جهان را تاریکی میگیرد و مرا میبینی که روشنایی را میاورم🖤🖤


تصویر کوچک شده




پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۹۸

استفن کورنفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۵:۵۰ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۹
از اون ور در رفت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
تصویر شماره 10
انتظار برای سیریوس به پایان می رسد و بالاخره نامه دعوت به هاگوارتز به این
پسر یازده ساله بریتانیایی می رسد و او با توجه به کاغذ وصل شده به نامه خودش را آماده برای رفتن به کوچه دیاگون می کند .
روز بعد ، سیریوس به همراه دختر عموی خود ، بلاتریکس لسترنج ، که چندان دل خوشی ازش ندارد به مهمانخانه پاتیل درزدار می رسند. سیریوس کد رمزی را بر روی دیوار رمزی پشت مهمانخانه پیاده می کند ، پس از چند لحظه جوابی نمی آید ولی بلاتریکس لگدی به دیوار می زند و گذرگاهی آشکار میشود و آن دو بدون هیچ حرفی به کوچه دیاگون راه پیدا می کنند .
در اول راه بلاتریکس از سیریوس جدا می شود تا سری به بانک گرینگوتز برای جمع آوری گالیون برای خرید هر چیزی که فکر می کنید برود .
سیریوس با یک عالمه گالیون در جیب (نشانه ثروت خاندان بلک) به سمت کتابفروشی فلوریش و بلاترز (که هنوز هم شلوغ ترین جا در کوچه دیاگون هست )راه می افتد برای اولین بار با همچین جای شلوغی بر خورد می کند که البته به دلیل وجود نویسنده معروف ، باتیلدا بگشات برای جلسه امضای کتاب خویش است.
سیریوس زیاد از جلسات امضای کتاب خوشش نمی آید به همین دلیل بدون فوت وقت به فروشنده فروشگاه دستور می دهد تا کتاب های سال اولی ها برای سیریوس بیاورد. مدیر فروشگاه شخصا برای انجام کار سیریوس تشریف می آورد و کتب سال اولی هارا به سیریوس معرفی میکند سیریوس که حوصله اش سر می رود وسط صحبت مدیر فروشگاه پول را به او می دهد و کتاب ها را
ور میدارد و می رود.
زمانی که پایش را از فروشگاه بیرون می زارد مکانی توجه آن را جلب می کند
مغازه ابزار شوخی گمبول و چیبز! سیریوس به مقدار بسیار زیادی بمب کود حیوانی و به اسرار فروشنده وسایل بی خطر آتش بازی دکتر فیلی باستر را تهیه می کند وبه سمت عطاری راه می افتد که متوجه می شود که دیگر پولی ندارد ، به همین دلیل به سمت بانک گرینگوتز حرکت می کند در راه با چند دست فروش که ابزار جادوی سیاه می فروشند رو به رو می شود ولی بی تفاوت از آنها رد می شود و بالاخره به بانک جادوگری گرینگوتز که توسط گابلین ها (در کتاب اشاره شده به جن ها در نسخه انگلیسی و اصلی گابلین درست است)اداره می شود میرسد . در دوران کودکی داستان هایی در باره این مکان مختص به جادوگران شنیده بود . شنیده بود که اژدها های زنجیر شده وظیفه محافظت از این بانک را به عهده دارند شنیده بود هیچکس تا به حال موفق نشده که از این بانک سرقت کند . همینطور که این داستان هارا در ذهنش
می پروراند از ورودی رد می شد و به سرسرای بزرگ و بسیار ساکتی می رسد. که به گابلین ها که بسیار از آنچه سیریوس انتظار داشت کوتاه قد تر بودند و پشت میز های کوچولو نشسته بودند می رسد و دستور می دهد که سیریوس را به سمت صندوقش راهنمایی کند .
گابلین ها اطاعت می کنند چون مقام و منظلت خاندان بلک را در دنیای جاوگری می دانند . خاندان بلک جزء خاندان های بسیار ثروت مند و از حامیان اصلی لرد سیاه به شمار می آمد همچنین با خاندانی به ثروتمندی لسترنج ارتباط داشتند سیریوس به همراه یکی از الف ها وارد چیزی شبیه به معدن می شوند سپس درون سبد خریدی که بر روی ریل حرکت می کند می نشینند و با سرعت بسیاری به جلو حرکت می کنند مدتی طول می کشد که صندوق های خاندان بلک برسند سیریوس در آنجا با دختر عموی خود بلاتریکس رو به رو می شود و هر دو هر چقدر گالیون که نیاز داشتند ور می دارند و همانطور که به گرینگوتز آمدند از آن هم خارج می شوند . و به سمت مقصد بعدی ، عطاری اسلاگ و جیگرز راه می افتند .
در عطاری چیز های مجزوب کننده بسیاری وجود داشت مثل بشکه هایی از مواد لزج روی زمین به پشت سر هم صف کشیده بودند ،شیشه هایی از انواع پودر ها ، گیاهان و چیز هایی مثل این درقفسه های روی دیوار چیده شده بودند.
دسته های پر ، دندان و چنگال حیوانات مختلف از سقف آویزان شده بودند .
سیریوس از آن مغازه خوشش آمده بود ولی بلاتریکس داشت از بوی بد
تخم مرغ های گندیده داشت خفه می شد . ولی سیریوس مشکلی نداشت و سریع لیست تمام چیز هایی که معلم معجون سازی ، پروفسور اسلاگ هورن برای سال اولی ها درون لیست گذاشته بود تهیه کرد و هم راه بلاتریکس دختر عموی بد قلق سیریوس به بیرون رفتند وقتی سیریوس درحال گام برداشتن برای خرید ردا به فروشگام مادام مالکین می رفت بلاتریکس اولین جمله اش را بعد از ورود به دیاگون گفت
_لعنت بهت سیریوس تا کی میخوای همینطوری راه بری حداقل بیا یه به بستنی فروشی اون احمق ( منظور فلورین فورتسکیو بستنی فروش کوچه دیاگون ) بریم بستنی بخوریم.
سیریوس با سر جواب بله می دهد و به سمت بستنی فروشی راه می افتند
فلوریش برا ی آن دو بستنی مخصوص خود با تکه های گردو ی مجانی ی
می آوردآنها بدون هیچ حرفی بستنی را می خورند پولش را روی میز گذاشته و بدون هیچ حرفی به سوی ردا فروشی خانم مالکین راه می افتند.
در ردا فروشی سیریوس با خانم مالکین مواجه می شود که از نظر سیریوس خانمی بسیار موقر و مهران است او به سیریوس اشاره می کند که بر روی میزی به ایستد تا او اندازه ردا هایش را بگیرد زمانی که کار اندازه گیری به پایان می رسد و خانم مالکین می خواهد ردا را تحویل دهد پسری به نام جیمز پاتر وارد می شود بلاتریکس از خاندان پاتر اصلا خوشش نمی آید به همین دلیل وسط اندازه گیری بدون هیچ حرفی به جیمز پاتر تنه می زند و از مغازه خارج می شود سیریوس خیلی ناراحت نمی شود چون اخلاق دختر عموی خویش را
می داند و بالعکس با جیمز گرم می گیرد
_سلام من سیریوس بلک هستم
_ سلام من هم جیمز پاترام
سیریوس فرصت خوبی برای دوستی می یابد و به جیمز می گوید :
_خوشحال می شوم که بقیه خرید ها را باهم انجام دهیم
_بله حتما
و بدین گونه پس از اندازه گیری خانم مالکین برای جیمز سیریوس پیشنهاد
می دهد که به سمت فروشگاه پاتیل برای خرید پاتیل حرکت کنند و جیمز هم قبول می کند و بدین گونه به سمت پاتیل را می افتند .
در پاتیل فروشی سیریوس یک پاتیل برنجی تاشو مخصوص سال اولی ها انتخاب می کند و جیمز هم یک پاتیل مسی کمی بزرگ تر از مال سیریوس انتخاب کرد . وقتی در حال حساب پول پاتیل ها بودند در پاتیل سرا باز شد و دختری داخل پاتیل فروشی شد . اون دختر کسی نبود جز همسر آینده جیمز
لی لی اونز که همراه مادر و خواهرش پتونیا اونز داخل فروشگاه شدند. از حیرت آنها مشخص بود که ماگل هستند و فقط لی لی خون جادوگری در
رگ هایش وجود دارد جیمز سعی می کند با دختر گرم بگیرد چون در همان لحظه اول عاشق لی لی می شود ولی خب نمی تواند از سد پتونیا بگذرد به همین دلیل دست از پا دراز تر پول پاتیلش را حساب می کند و همراه سیریوس از مغازه خارج می شوند کم کم نزدیک ظهر بود و جیمز به سیریوس می گوید که به سمت پاتیل درز دار برای صرف غذا حرکت کنند و سیریوس که که از خیلی قبل گرسنه بوده پیشنهاد جیمز را تمام و کمال می پذیرد و بدین گونه سیریوس همراه جیمز به سمت مهمان خانه پاتیل درزدار حرکت کنند .
پس از صرف غذا دوباره در کوچه دیاگون قدم می گذارند تا سری هم به مغازه اولیوندرز معروف ترین جوپدستی ساز تاریخ سری بزنند .
در مغازه قدیمی کوچک و دراز اولیوندرز ، اولیوندر پشت پیشخان مغازه درحال وارسی یک چوبدستی بود که دو پسر سال اولی پا درون مغازه می گذارند .
اولیوندر از روی صندلی ای که روی آن نشسته بود بلند می شود و به آن دو پسر خوش آمد می گوید آن دو پسر هم که یکی جیمز پاتر و دیگری سیریوس بلک بود جواب خوش آمد اولیوندر را می دهند . چوب دستی ساز بدون هیچ حرفی به سمت قفسه هایی که فضای مغازه را اشغال کرده بود می رود. در هر قفسه تعداد زیادی جعبه مخصوص نگه داری چوبدستی وجود داشت که از میان آنها ، اولیوندر برای مشتریان چوبدستی انتخاب می کرد . پس از مدتی اولیوندر با دو چوب دستی درست به سمت مشتری بر ها می گردد می گوید:
_این برای جناب سیریوس بلک ، چوب از درخت نارون ، انعطاف پذیر ، طول : 32 سانتی متر ، مغز چوبدستی از موی تکشاخ و مناسب شما هست . چوبدستی به آرامی درون دست سیریوس قرار می گیرد اولیوندر پس از چند ثانیه می گوید :
_این چوبدستی ، مناسب شماست و برای آقای چیمز پاتر چوب چوبدستی از درخت گردو و قابل انعطاف ، طول چوبدستی 30 سانتی متر و مغز چوبدستی از ریسه قلب اژدها است ، مناسب شماست جناب پاتر .
چوبدستی در دست جیمز قرار می گیرد و اولیوندر ادامه می دهد :
_ امروز دوتا مشتری سال اولی داشتم ، هر دو تا همون اولین چوبدستیشان را بدست گرفتند هم را پذیرفتند .
بچه ها نگاهی به هم می کنند پول چوب دستی را حساب می کنند واز آقای اولیوندر خداحافظی کرده و از مغازه خارج می شوند .
در کنار مغازه چوبدستی فروشی فروشگاه جوهر های همه رنگ اسکریبولوس قرار دارد . بچه ها برای خرید کاغذ ، پر و جوهر به درون فروشگاه قدم می گذارند .
در فروشگاه اتفاق خاصی نمی افتد و سیریوس و جیمز پس از انتخاب کاغذ ، قلم پر و جوهر پول آنهارا حساب می کنند و از مغازه بیرون می زنند . در همان حال جیمز به سیریوس می گوید :
_ می خوای سری هم به نمایشگاه حیوانات جادویی بزنیم ؟
سیریوس کمی فکر می کند که آیا می تواند یک جغد هم بخرد یا نه .
بالاخره قبول می کند و آن دو به سمت نمایشگاه حرکت می کنند .
در نمایشگاه ، که خیلی شلوغ بود ساحره ای با عینک گرد پشت میزی داشت به بقیه مشاوره می داد . وقتی نوبت سیریوس و جیمز شد ، سیریوس درخواست کرد که مکان جغد ها را به او نشان دهد ساحره با انگشت اشاره کرد :
_ اونجا پشت سرت قفس جغد هاست
سیریوس بر میگردد و به جغد ها می نگرد در میان آن همه جغد سیاه
و قهوه ای یک جغد سفید بسیار گوگول مگولی را پیدا می کند و به ساحره می گوید :
_ اون جغد سفید وسط اونجارو می بینی ، من اونو می خوام .
ساحه بلند می شود و به سمت قفس جغد ها می رود . جغد را آرام از قفس بیرون می آورد و درون قفس کوچکی می گذارد و به سیریوس می گوید :
بسیار خب می شود سه و نیم گالیون .
سیریوس پول را حساب می کند قفس جغد را تحویل گرفته و منتظر جیمز می شود.جیمز از ساحره می پرسد :
_اونها چی هستند .
انگشت جیمز گلوله های پشمی شیری رنگی را نشانه رفته بود
_ توپک ، موجودی پشمالو با زبان دراز که برای حیوان خانگی بودن طراحی شده هرچیزی که بهش بدی می خورد و موقع آرامش صدای خر خری درمیآورد. مراقب باش به عنوان توپ باز دارنده ازش استفاده نکنی .
_ عالیه قیمتش چقدره
_ دو گالیون ...
جیمز همان موقع حساب می کند و همراه سیریوس از مغازه خارج شده و به سمت پاتیل درزدار حرکت می کنند .
در راه سیریوس از جیمز می پرسد :
به نظرت اسم جغدم را چه بگذارم ؟
_ شبیه جغد ادوارد در فیلم نارنیاست . اممممم فکر کنم ادوارد خوبه
_ پس اسمش ادوارده . سلام ادوارد .
و بالاخره به پتیل درزدار می رسند
در پاتیل آن دو نوشیدنی گرفته و مشغول نوشیدن بودند که مادر جیمز پیدایش می شود . جیمز از سیریوس عزر خواهی کرده و می گوید:
_ تو هاگوارتز می بینمت .
و می رود . سیریوس همانجا نشسته و مشغول خوردن نوشیدنی بود که بلاتریکس از کوچه دیاگون خارج می شود وبا سیریوس رو به رو می شود
سیریوس اورا صدا می زند :
_ هی من اینجام بلاتریکس .
ولی بلاتریکس اورا نادیده می گیرد و از مهمانخانه خارج می شود . سیریوس نوشیدنی اش را همانجا رها کرده و دنبال بلاتریکس به راه می افتد ...


سخنی با ناظر : در توضیحات تصویر نوشته بود که اتفاقاتی که برای هری و هاگرید در کوچه دیاگون می افتد را بنویسید ولی من در رابطه با دودانش آموز سال اولی که برای خرید وسایل آمده بودند را نوشته بودم خواهشا بدون توجه به توضیحات تصویر نظارت کنین .ممنون .
در ضمن پنج روز روش کار کردم لطفا اینو رد نکنید

خب... اول اینکه خیلی طولانی نوشتی. یعنی نیازی نبود تا این حد طولانی بنویسی، خیلی جاها رو بی مورد کش دادی. کلا سعی نکن واسه رول هایی که بعد از ورود به ایفای نقش مینویسی هم انقدر وقت بذاری حتی! نیازی نیست یعنی اصلا.
زمان فعل هات بعضی جاها آینده بود، بعضی جاها گذشته. این نکته اذیت کننده بود یه مقدار.
و خب... غلط املایی چرا انقدر؟ قدم میذاشت، عذر خواهی!
هووم... در کل خوب بود...

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط amir5555 در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۱ ۱۲:۴۷:۵۵
ویرایش شده توسط amir5555 در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۱ ۲۰:۱۵:۲۱
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۱ ۲۲:۵۵:۳۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸

لی‌لی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۷ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۴۱ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
تصویر شماره ی 1
هری و هرمیون از در رد می شونند و هرمیون نگاهی به پشت سرش می اندازد و می گوید :
- هری ! رون و جینی نویل و لونا هم هنوز نیامدن.
هری :
- حتما جلو تر از ما رفتنند .
هرمیون :
- اره ولی احتمالش خیلی کمه تعداد مرگ خوار ها خیلی زیاده خودت هم که می دونی رون و نویل خل و چلن وای بیچاره جینی و لونا حتما گیر افتادن .
و هرمیون نگاهی به دست هری می اندازد و می گوید :
- هی هری ! دستت زخمی شده .
و هری دست سالمش را روی دست زخمی اش می اندازد و می گوید :
- چیزی نیست یه زخم سطحی .
هرمیون :
- ولی این زخمی که من می بینم عمیقه !
و هری نگاهی به پشت سرش می اندازد و می گوید :
- هرمیون من بر می گردم تا برم و بقیه رو نجات بدم و تو برو کمک بیا نه ! نه ! نه ! به پرفسور دامبلدور اول بگو باشه ؟
هرمیون :
- باشه پس من میرم و کمک میارم اول به دامبلدور میگم بعدش میام اینجا . هی هری ! ولی تو زخمی شدی !
هری :
- گفتم که چیزی نیست یه زخم سطحی و زود خوب میشه کاری که بهت گفتم رو انجام بده .اخ!
هری دستش را روی پیشانی اش می گذارد .
هرمیون :
- هری ! حالت خوبه ؟
هری :
- اره برو ! زود باش !
و هرمیون سوار جارو می شود و در میان ابر ها ناپدید می شود و هری بدو بدو به سمت در می رود و روی رون طلسم خنده ایجاد شده بود و روی نویل طلسم پا ژله ای و لونا و جینی چوب دستی هایشان را به سمت مرگ خوار ها گرفته بودنند .
رون :
- خخخخخ هی هری پاهای نویل رو ببین خخخخخ وای لونا رو ببین تا حالا با مرگ خوار ها روبه رو نشده بود خخخخخ وای چه گروهی هستیم ما خخخخ
و هری رون و نویل را بلند می کند و به سمت بیرون از اتاق می برد و کمک لونا و جینی می کند .
جینی :
- هری ! دستت !
هری :
- چیزی نیست یه زخم سطحی باید زود تر از اینجا برید ولدرمورت داره میاد !
رون :
- خخخخ هری اسمشو نیار خخخخخ
و هری و جینی و رون و لونا و نویل به سمت جارو ها می رونند تا سوار بشونند و یکدفعه زخم هری بیشتر می سوزد و هری داد می زند :
- بروید ! حالا !
و دوستان هری در میان ابر ها ناپدید می شونند و هری ولدرمورتت را می بیند که به سمتش می اید و هری چوبدستی اش را به سمت ولدرمورت می گیرد و دامبلدور و هرمیون می ایند .
هری :
- پرفسور ! هرمیون !
و هرمیون بدو بدو به سمت هری می رود و می گوید :
- من هیچ وقت دوستم رو تنها نمی زارم .
و هری ولدرمورت را نابود می کند .

اینبار نسبتا بهتر بود. ولی بازم از روی نصف سوژه ها پریدی آخر داستان و خیلی سریع پیش رفتی. با اینحال به نظرم با ورود به ایفای نقش مشکلاتت کم کم برطرف میشن.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۸ ۱۳:۵۹:۲۷

لی لی لونا پاتر

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

اصیل زاده امد
خون لجنی ها فرار کنید !!!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.